قناعت وار به قول ألف بامداد تکیده بود. با عینکی که شیشهای ضخیم تراز ته بطری آب وکیل أباد داشت. کرکها در صورتش روئیده بود و یک شلوار کازرونی داشت و پیراهنی که روی شلوار میافتاد. اگر میهمانان پدرش از ارباب عمائم بودند مثل سید محمد برادر بزرکتر و تنومندش لبادهای برتن داشت که خانم (مادرش) از لباده مندرس پدر درآورده بود.
با درگذشت پدربزرگم مرحوم سید تقی نوری زاده سردفتر دفتر اسناد رسمی ۳ مشهد درکوچه عدلیه، ما به مشهد رفتیم و پدر که در تهران در پایان دانشگاه، دفتریار مرحوم وحدت بود، با حکم فوری سردفتری با توجه به سوابق کارش از جمله در محضر پدربزرگ (که أستاد عزیزم دکتر احمد مهدوی دامغانی نیز مدتها دفتریارش بود) محضر پدر را زیر نگین گرفت. دفتر ۳ مشهد باتوجه به روابط پدربزرگم با سرشناسان مشهد جایگاه و اعتباری فراتر از دیگر محاضر داشت. هرروز کسانی از این بزرگان میهمانان عزیز پدربزرگ بودند و پس از درگزشت پدر بزرگ، با وجود اختلاف سن، یاران و همرهان پدر شدند کسانی چون دکتر شیخ حسن خان عاملی، دکتر سالاری، دکتر حجازی، دکتر حشمت، دکتر مظفری، شازده قهرمان، محمدتقی شریعتی (پدر علی شریعتی که البته بیشتر به علت نزدیکی سن و ارتباطش با مرحوم شیخ محمود حلبی و اینکه دفتر یارهم بود دوستی ریشه دار تری داشت).، از دولتیها استانداران و نیابت تولیتها، مدیران بانک رهنی که اسنادش به محضر ۳ میآمد و بعد از رحلت پدر بزرگ هم ادامه یافت (شازده کیکاوسی و نصر که بعدها پسرش در تهران هملاسی من شد) مرحوم امیرتیمور کلالی، مرحوم محمودخان قوام صدری (که در کابینه مرحوم هویدا وزیرمشاوربود و رژیم جهل و جور و فساد نتوانست حتی یک خط علیه این انسان شریف و آزاده راست و ریست کند)
آقایان مجدیان و اولیازاده دفتریار و منشی اصلی دفتر بودند و من پنج ساله را سرمشق الفبا میدادند و از همان زمان به کتابت با قلم دلبسته شدم.
روزهای جمعه به شیوه پدربزرگ، پدرم به دیدار تنی چند از بزرگان مشهد میرفت. عنوان این دیدارها صله ارحام بود. بیت قمی، بعد از درگذشت حاج آقا حسین که با استعفای رضاشاه کبیر از نجف به مشهد بازگشت و چراغ بیت را روشن کرد و پس از او مرحوم حاج آقا حسن طباطبائی قمی ملای اول مشهد صاحب بیت و مکتب و حوزه شد. روز جمعه نخست پدر به دیدار او میرفت و در پیاش، به منزل عمهام اقدس بانو که همسر زنده یاد علامه حاج شیخ علی مقدادی اصفهانی فرزند عارف نامدار مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی که دوران احمد شاه و رضاه شاه و سالهای أغازین محمد رضاشاه را دیده بود، میرفتیم و سپس سری به بیت مرحوم خالصی زاده میزدیم که سردفتر بود و محضرش توی خیابان خسروی نو و نزدیک محضر پدر قرار داشت. بعد سراغ سید جلال تهرانی میرفتیم (همانکه به شاه و بختیار و ملت خیانت کرد و در مقام رئیس شورای سلطنت به پاریس رفت و با خمینی بیعت کرد) و پس از رفتن او از مشهد، به دیدار مرحوم علی معتمدی نایب التولیه آستان قدس میرفتیم.
گاهی خدمت آیت الله مهدوی دامغانی أبوی فاضل دکتر احمد مهدوی دامغانی میرسیدیم و از آنجا در سرازیری پائین خیابان به دیدارمرحوم میرزا میرفتیم. میرزا أخوند باریک اندام و نسبتا کوتاهی بود که به علت وصلت با خاندان میردامادی نوعی علقه سببی سیصد ساله با ماداشت. میر داماد و میربهاء و میرعلاء از سادات جبل عامل بودند که در عهد شاه طهماسب و شاه عباس به ایران دعوت شدند تا اصول و مبانی تشییع را به تازه شیعیان عهد صفوی بیاموزند. میرعلا جد بزرگ مابود. هنوز هم روستای میرآباد در اصفهان پایدار است و یادگار میر بزرگ که با همه کراماتش باور نداشت روزی در حکومت جائر و فاسد سید روح الله کشمیری و جانشینش؛ یعنی پسر میرزا جواد، یکی از نوادگان (ندیده) فاضل و آزاده اورا در خیابان به وضع فجیعی بکشند (احمد میر علائی) و نواده (ندیده) دیگرش یعنی این بنده در غربت تلخ تبعید با مادر عزیزتر از جانش از راه سکایپ، خداحافظی أبدی کند.
پنج سالم بود که پس از ۲۸ امرداد و غارت کفاشی ستاره و محضر خالصی زاده پدر ناچار به اختفاء شد یار دبیرستانیاش در مدرسه شاهرضا "حسن علی خان صارم کلالی" - آزاده ایران پرست رفیق و یارغار پدر، دکتر مهدوی دامغانی، داریوش فروهرو دکتر عاملی تهرانی - اورا پناه داد که سخت سرگشته بود و نگران سرنوشت دوستانش در تهران ومشهد و اینکه کی سراغش میآیند. عصر یک روز جمعه با درشکه از کلبهی طرقبهای استیجاری به شهر آمدیم نخست منزل عمهام رفتیم اقای حاج شیخ به پدر اعتماد به نفس عجیبی میداد (این نیز میگذرد اما به مصلحت است چندی کمتر در محضر حاضر شوید) بیرون آمدیم و بازبر بال درشکه دواسبه بالا خیابان را دور زدیم و بر سنگفرش آمدیم تا سر تیمچه و به سوی حسینیه و پدر به آرامی در زد. صدای جوانی أمد که کیه؟ پدر با هما ن آوای آرام گفت سید نورالدین! بلافاصله در باز شد و به درون
رفتیم. به اتاق کوچکی که شاید مساحتش کمتر از شش متر بود. بعدها البته فهمیدم که خانه ۵۰ متری اتاق دیگری هم دارد. خانم و بدری خانم آنجابودند و پسرها در خدمت پدر. تمام دارائی خانه دو زیلو و چند کتاب، یک نیمکتچه بیرنگ و رو، منقل چای با چند استکان و یک قندان، یک ظرف آب نبات قیچی، و تابلوئی بردیوار که درآن یک کلمه طولانی بهم چسبیده خطاطی شده بود الفبارا میشناختم و واژهای ساده را میخواندم. اما این یک شبیه دعاهانی بود که همه ما یکی دوتا از آنها را برگردن و بازو داشتیم به قلم مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی یا فرزندشان؛ حرز جواد، دعای ماشاء الله لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم برای چشم زخم و .... اما این یکی چیز دیگری بود هرچه زورمیزدم معنا و مفهوِی برایُش پیداکنم، کلافه تر میشدم. در عین حال با تعریف و تمجیدهای پدر از فهم و شعور پسر، خجالت میکشیدم بگویم من در خواندن این ترکیب عاجزم. میرزا خود چای برای پدرم ریخت و سید محمد برای من شربت دانه سیاه آورد. آنها گرم گفتگو شدند و من محو تابلوی فراز سر میرزاجواد. خدایا آبروی مرا حفظ کن. بخدا دیگر خواهر نازم سوری رو دعوا نمیکنم ... گرم راز و نیاز با خدایم بودم که نوجوان کرک به روی لاغر دو زانو نشست و پرسید مدرسه میری؟ گفتم کودکستان مستوفی میرم. بعد با رندی شاید گفت بلدی اون تابلورو بخونی؟ بدون شرم حضور گفتم معلومه (عجیبه که همه اون لحظات رو به یاد میآرم) گفت بخون، منم شتعلی ... خندید. چهره عبوس به خنده باز شد. سید محمد از اوبلندترخندید، اما نگاه تند میرزا جواد ساکتشان کرد. به خانه که رسیدیم به پدر گفتم دیگه خونه این روضه خونه آخری نمیام. چرا؟ پدر با تعجب پرسید. گفتم بچههاش منو مسخره کردن گفت کی و سرچی؟ گفتم سراون دعای روی دیوار. من نتونستم بخونم ... پدرم به آقای اولیازاده گفت آن مطلب را بنویسد و یادم بدهد. دوروز بعد به راحتی میخواندم منمشتعلعشقعلیمچکنم (من مشتعل عشق علیام چه کنم) اولیازاده زرنگی کرد و روی کاغذ دیگری نوشت (کشتمشپششپشکشششپارا-کشتم شپش شپش کش شش پارا) کاغذ را برداشتم و دوجمعه دیگر که به خانه میرزا رفتیم کاغذ را بردم و تا علی أقا را دیدم گفتم حالا شما بخوان! کمی درنگ کرد و بعد خواند. و من خجالت کشیدم که علی أقا در امتحان من ۵ ساله پیروز شده بود.
یکسال و نیم بعد اشکهای مادر به خاطر دوری از پدر و مادر و خواهران و برادرانش سرانجام پدر را به فکر بازگشت به پایتخت انداخت. روزیکه میآمدیم علی أقا با پالتوی بلند و شالی برسر به گاراژ "ت ث ث" آمد. هفته پیش خداحافظی کرده بودیم با میرزا و پسرانش و أخ الزوجه که به دیدار آمده بود. علی آقا چیزی را که لابلای روزنامه اطلاعات پیچیده بود به پدر داد با منهم خداحافظی گرمی کرد. پدرم تشکرکرد و پاکتی را که چند بار دیده بودم به سادات میدهد به اوداد. راه افتادیم و بعد از ساعتی پدرم بسته اهدائی را گشود. همان تابلو بود که منمشتعلعشقعلیمچکنم!!...
به تهران آمدیم پدرم دفتر اسناد رسمی ۱۳۶ را که متعلق به شمس قنات آبادی معروف بود خرید. در خانه مان آن شب فرشی درحیاط پهن شد آقاشمس با مرحوم مرآت پدر زنده یاد دکتر محسن بهبهانی خطیب و صاحب محضر ازدواج و طلاق و عاقد من و همه خانوادهام بر سر سفره بودند.
(خلخالی آدمکش پس از انقلاب منحوس، قاتلی را به منزل دکتر بهبهانی فرستاد ۵ صبح، دکتر سر نماز بود بعد از درنگ کوتاهی در راگشود، قاتل چند گلوله در مغز اوخالی کرد و یکی از عالمان روحانیت و شخصیتهای پاکدل و آزاده ایران را به قتل رساند. جرمش این بود که حضرات را میشناخت و از پیدا و پنهان و وجوهات مرحمتی به ایشان با خبر بود. دکتر بهبهانی را درعین حال هم با دعای صحیفه سجادیهاش در ماه رمضان و سخنرانیهایش، میشناختیم و هم با فرزندان ادیب و هنرمندش. احمد نویسنده سرشناس رادیو و سریالهای پرطرفدار تلویزیون که کوتاه زمانی پس از پدر خاموش شد، طه که از سرشناس ترین طراحان و مجسمه سازهاست، صدرای مهندس، و دختر دکتر که استاد موسیقی است. خود دکتر بهیهانی هم نقاش و طراح بزرگی بود. زنده یاد دکتر مرتضی میرآفتابی برادر همسر دکتر بهبهانی و دائی فرزندانش بود).
پاسی از شب گذشته در زدند غدیر که در دفتر مشهد آبدارچی بود و با ما به تهران آمد و مثل عمو دوستش داشتم در را باز کرد و با لهجه سبزواری گفت آقاداماد! و منظورش آقای میردامادی بود که از مشهد میآمد ووآنشب در خانه ما ماند وتا بامدادان از مصائب میرزاگفت و اینکه شما اهل مشهد بخصوص بزرگان را میشناسید خانهای برایش دست و پا کنید.
دوسه سال بعد خانه جورشد ما نوروز ۳۷ که به مشهد رفتیم (من کلاس چهارم مدرسه ایران جهانبانی بودم) سری به میرزا هم زدیم. خانه این بار منظر بهتری داشت. علی أقا علاوه بر مدرسه ساعاتی را با برادر بزرگتر سید محمد در حوزه مقدمات میخواند و آقاهادی مدرسه میرفت بدری خانم هم.
میرزا محبت بسیاری ابراز کرد، مهمانش بودیم به دوری برنج و قیمه مشهدی که چقدر معطر و خوشمزه بود. بعد سید علی که صدای خوشی داشت غزل حاج میرزا حبیب خراسانی را به زمزمه خواند؛ امروز امیر در میخانه توئی تو، فریاد رس ناله مستانه توئی تو...
نمیخواهم از آشنائیها با سید، محبتهای پدر و دوستان خراسانیاش به او، از شازده تا دکتر اقبال، بگویم از سفر به تبعیدگاهش، ایرانشهر و درد استخوانش و بی خوابی و نالههای نیمه شبانش. اینها را به تفصیل در کتابم نوشتهام.
بعد از انقلاب
روزیکه حزب جمهوری اسلامی را با هاشمی رفسنجانی و بهشتی و مهندس موسوی، و موسوی اردبیلی و ...برپاکرد، من حکایت افتتاح حزب جمهوری خلق مسلمان مرحوم آیت الله شریعتمداری را جلو انداختم و جزئیات مراسم را در اطلاعات که دبیر سیاسیش بودم نوشتم غروب بود به مدرسه علوی رفتم؛ علی آقا روی پلهای درحیاط نشسته بود و پیپ دود میکرد باگلایه گفت؛ اینجوری هوای دوستان قدیمی را داری؟ اگر مرحوم پدرت زنده بود چه میگفت؟ گفتم منمشتعلعشقعلیم ......
به ریاست جمهوری که رسید من به اجبار خانه پدری را ترک کرده بودم. بعدها حداد عادل گفته بود صدبار بچههای سپاه خواستند گوش فلانی را بکنند آقا اجازه نداد (نمیدانم طرح صادقی نیا که قصد داشت با سم روسی به لقاءالله راهیام کند و ویکیلیکس جزئیاتش را منتشرکرد ...
روزیکه به ولایت رسید نامه برایش نوشتم با مطلع غزل خواجه که،
ازخون دل نوشتم نزدیک دوست نامه،
إنی رأیت دهرا من هجرک القیامه ...
نامه عنوان کتابی شد که در آمریکا به چاپ رسید. امروز اما دیگر از حرف و کتاب گذشته است. هیچ حاکمی اینگونه که علی حسینی خامنهای إبن میرزا جواد، به خود بدکرد و روح و روانش را به آلودگی کشاند به خود بد نکرده است. من ایمان دارم اگر میرزاجواد از سلوک و عملکرد فرزند محبوبش سید علی أقا با خبر میشد در گور میلرزید و استغفار میکرد.
سید ریاستش را با شعر آغازکرد، علی موسوی گرمارودی را به دفترش برد تا اگر مصاحبت شاعرخراسان اخوان ویا شفیعی میسرنیست کسی را در کنار داشته باشد که هم درصداقتش شک نیست و هم در قدرت زبانی و سبک خراسانی سرودنش جای تردیدی نباشد. صد افسوس که درزمان ولایتش، گرمارودی که ذوالیمینین بود و دستی هم در بیعت محمد خاتمی داشت کنار گذاشته شد و مدیحه سرایان حقیر درباری از نوع سبزواری وعباس احمدی مجلس آرای او شدند. در دوران ریاستش زنده یاد عبادی و ذوالفنون و خالقی و تاجبخش و ورزنده و پایور را دارای درجه علمی در هنر، معادل دکترا دانست تا از مزایایش برخوردارشوند. اما درعهد ولایتش حاجی زاده شاعر و فرزندنوجوانش را نیمه شبا ن سرو سینه دریدند. زمانی هدایت و چوبک و احمد محمود را باعشق قبل و بعد از عمل!! خوانده بود اما در دوران ولایتش؛ دادن جایزه بهترین رمان به محمود را منع و ملغی کرد. فیلم بیضائی "رگبار" را که قبل از فتنه خمینی، شاهکار میدانست بعد از نشستن بر کرسی نایب المهدی با این ادعا که پدر بیضائی وابسته به مذهب مذموم و منسوخ است در کنار دیگر فیلمهایش، شاهکارهائی چون باشو غریبه کوچک و چریکه تارا وسگ کشی را با سانسور و منع اکران به موقع، به اندوه جاودانه بهرام بدل کردند. گفتند دستور از مقام بالاست. سید علی که میشناختم و به راحتی کشتمشپششپشکشششپارا میخواند، دل با خدا و شعر و عشق داشت چنان در بستر قدرت خاتم یکشبه هستی باخت و جان و جهان را به ثمن بخس ولایت فروخت که در هشتاد و اندی سالگی به راحتی دروغ میگوید، میکشد، میبندد، مصادره میکند و وقتی سردار نجات به او گزارش میدهد آقای هاشمی، اینجا و آنجا آشکارا میگوید مقام ولایت حق مسلم اوست، مثل شاه شهید که به حاجب الدوله پدر میرزا حسن خان اعتماد السلطنه گفته بود میرزا تقی را راحتش کنید، به سردار نجات فرموده بودند شیخ بهرمانی را راحتش کنید او عاشق شنا توی استخر سعد آباد است حداقل بگذاریم شاهانه بمیرد.
و این هاشمی در سالهای فلاکت و روضه خوانی سید، مددکارش بود و روزی رسانش، خانه برایش در تهران خرید، به خمینی قبولاند اورا در شورای انقلاب بگذارد. چمران را به لقاءالله فرستاد تا سید علی آقا رئیس شود، بعد آن نمایش خبرگان و قول جعلی روح الله کشمیری و ولایت سید خراسانی را در خبرگان به صحنه آورد و عهدی را که با احمد خمینی بسته بود زیرپاگذاشت و تاج ولایت عظما را بر سر رفیقش نهاد بی أنکه فکرکند دوسال دیگر سیدعلی آقا، نمک خورده نمکدان را برسرش میشکند پسر و دخترش را به زندان میاندازد، نوکرانش به عفت مرعشی همسر هاشمی که مدتها در منزل از او و همسر و فرزندانش پذیرائی کرده بود بدترین ناسزاها را نثار میکنند و او لب به ملامتشان نمیگشاید. فراتر از همه، رفتار او با مهندس میرحسین موسوی و همسرش دکتر زهرا رهنورد بود (رفتاری که همچنان ادامه دارد) که ملتی را به حیرت آورد. موسوی و پدرش از بستگان نزدیک خامنهای میباشند. در اغلب سفرها به تهران، خامنهای در منزل حاج عمو سکنی میگزید و مهندس موسوی هم راننده او میشد هم مصاحبش و خانم دکتر رهنورد نیز همه فرمایشات خانم خجسته حرم سید را با گشاده روئی بر دیده لطف مینهاد. یازده سال این دو انسان را در حصر و حبس قرار دادن و حق مسلم موسوی را زیر پا کذاشتن و صدهاتن را کشتن و شکنجه کردن وبه زندان انداختن، به غیر از خسرالدنیا و الأخره کردن إقا ثمری برای او داشت که نفرت و نفرین ملتی را برای خود، جاودانه کرد؟
صدام و قذافی و سید
در جمع شاکیان صدام حسین در دادگاه ویژه بغداد، بانوئی بود پنجاه و چهار ساله، او بدادگاه گفت در جریان انتفاضه جنوب، شوهر جوانش را کشتند پسر ۸ سالهاش علیل شد و اینک زندگی گیاهی دارد. جوانیش به باد رفت، بی مردش مورد طعنه و هیز چشمی پیر و جوان قرار گرفت با اینهمه چون باورداشت بهشت و دوزخی در کار نیست و عقوبت وپاداش در همین جهان نصیب جانی و عادل میشود؛ ماند و اشک ریخت و ناله زد و امروز عاقبت تکریتی آدمکش را میبیند و خدای را سپاس میگوید.
در لیبی قذافی امام موسی صدررا به خواست محسن رفیق دوست در مقابل ۳۰ موشک سکاد در اسید ذوب کرد و دکتر منصور کیخیا وزیر خارجه و نماینده لیبی در سازمان ملل؛ که اعتیادش به کوکائین را فاش کرده بود از قاهره دزدید و سروزبان و گوش برید و در اسیدش اندخت. سرنوشت اما پایان قذافی را درلوله آبریزگاه و با هفت تیر طلائی امیر قطر رقم زد. امیر هفت تیر را به ستوان جوانی داده که اگر قذافی را کشتی یک ملیون دلار جائزهات میدهم و داد بهمراه هفت تیر تمام طلایش.
پروین خانم که سهرابش را پرپر کردند مادر و پدر و خواهر ندا آقاسلطان؛ مادر امید میرسیافی، و ...نوید افکاری، دختر یعقوب مهر نهاد، مادر و پدر و خواهر وبرادر و همسر و دختر نیما زم، شبی بدون لعنت و نفرین فرستادن به ولی فقیه سر به بالین نمیگذارند. حال أقای خامنهای با میلیونها لعنت و نفرین چه خواهد کرد؟ آن جوان خوشدل کرک به چهره، حالا در پیری باید حسابی سخت را پس بدهد در لولهی آب یا بربلندای طناب دار.
اسفند ۹۹ لندن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سردار نجات؛ مسئول راحت کردن هاشمی رفسنجانی به فرمان نایب امام زمان
میرزا علی خان حاجب الدوله، مأمور راحت کردن میرزاتقی خان، به فرمان شاه شهید