تلفن زنگ میزند یکی از عزیزترین دوستان دوران نوجوانی و جوانی. به شدت عصبی است. مرتب تکرار میکند "برو یک نان بخور صد نان صدقه بده که در این خراب شده نیستی. نشستی سوئد مرتب دلتنگی ایران میکنی. کدام ایران؟ کدام مردم این بی همه چیزها هیچ چیز برای مردم نگذاشتند یک ویرانه با مردمی که دیوانه شدهاند. مردمی که دیگر آستانه تحملشان تمام شده کافی است. چیزی بگوئی، یا در این شلوغی خیابانها متوجه نشوی تنهات به تنه کسی بخورد خوابانده در گوشت!
باور نمیکنی پشت چراغ قرمز ایستادهام چراغ تازه قرمز شده. ماشینی پشت سرم دستش را گذاشته روی بوق ماشین مرتب بوق میزند پائین میآیم آقا مگر نمیبینی چراغ قرمزاست. میگوید بکش کنار من میخواهم از همین چراغ قرمز رد شوم! همسرم که داخل ماشین نشسته میگوید بیا تو بکش این طرف تر. من حوصله دعوا ندارم با هر مکافاتی هست اندکی کنار میکشم. بسختی از کنارم عبور میکند جلوتر میرود میپیچد جلوی ماشین من میایستد. میخواهم باز بروم سراغش واعتراض کنم همسرم میگوید ترا ارواح مادرت اعتراض نکن. اون میخواهد دعوا راه بیاندازد. سکوت میکنم اما درونم آتش گرفته است.
چراغ سبزمی شود. اما همزمان چند نفر وسط خیابان سخت در حال دعوا وقداره کشیاند. خیابان بند آمده دو نفر پلیس راهنمائی کنار ایستادهاند جرئت دخالت ندارند. خیابان از جمعیت موج میزند. تعدادی که ماسک زدهاند در گوشه دیگر سرگرم شعار دادن هستند. چند ماشین و مینی بوس از راه میرسند ماموران با سرعت از ماشینها پیاده میشوند. با باتومهای بلندشان به جمعیت و چاقو کشان هجوم میآورند. همه را پراکنده میکنند.
راه باز شده دنبال جای پارک میگردم جائی نیست. خانمم باید دارو بگیرد. میگویم تو برو من دور میزنم بر میگردم. نمیتوانم فضا را برایت تصویر کنم. کافی است طول همین خیابان اصلی بروی وبر گردی تا تصویر این حکومت نکبت برتو آشکار شود.
غلغله است در گوشهای مردم واقعا روی هم ریخته در یک کشاکش نفس گیر در حال گرفتن مرغاند. تعدادی جوان همین طور علاف طول وعرض خیابان را گز میکنند. چهرهها افسرده، عصبی، لباسها عمدتا سیاه و ژولیده وبا کیسهای دردست.
قدم بقدم نیروی انتظامی و کنارش یک ابوالهول بالباس سیاه کلاه خود اسلحه بر کمر. یک فروشنده دوره گرد با چرخ دستی زوار در رفته و مقداری سیب ارزان قیمت در حال کلنجار رفتن باچند مامور شهرداری است که میخواهند بساطش را جمع کند.
جای سوزن انداختن نیست آمبولانسی تلاش میکند هر طور شده از این شلوغی عبور کند وآژیر ممتد. اما مگر میشود راه باز کرد. هر طور شده دور میزنم. خانمم کنار خیابان ایستاده. چند ماشین جلوتر از من زیر پایش ترمز میزنند. دارم دیوانه میشوم آخر شرمی زن هفتاد ساله با موهای سفید چنین مورد آزار! تکلیف دختران و خانمهای جوان معین است.
لومپنیسمی رخنه کرده در گفتار و رفتار مردم، رخنه کرده در پیکر جامعه. این لاتهای چاله میدانی نشسته بر حکومت چه بر سر کلمات، بر سر گفتگوی ساده و احترام آمیز مردم آوردهاند؟
باور کن جامعه در حال تشنح وانفجار است. خانمم سوار میشود دارد گریه میکند. میپرسم چرا. میگوید برو خونه هیچ چیز نمیخرم رفتم دارو بگیرم پیر مردی که معلوم بود باز نشسته است پشت پیشخوان به خانم نسخه پیچ واقعا التماس میکند. "خانم این داروها را لازم دارم قادر به خرید تمامی آنها نیستم لطفا نصف کنید پول نصفش را میدهم وبقیه را کنار بگذارید چند روز دیگر آمده بقیه را هم میگیرم. دارو فروش قبول نمیکند. نسخه را پرت میکند وبا عصبانیت میگوید"تو این مملکت هر کس پول ندارد برود بمیرد. این هم شد کار وزندگی هر روز ده تای شما اعصابم را بهم میریزد. پیرمرد با غمناک ترین تصویر یک انسان نسخه را بر میدارد وخارج میشود. چهره پدرم مقابل چشمانم میآید و رنجی که بعنوان یک معلم باز نشسته کشید. کرخت شدهام. قادر به هیچ کمکی نیستم. خجالت میکشم بروم پولی بدهم. چون بیشتر شکسته خواهد شد. "
گریه امانش نمیدهد. هر طور شده از کوچه پس کوچههای ماشین رو خودمان را بخانه میرسانم. یاد تو میافتم اگر این جا بودی همان روز اول در گیر میشدی داغونت میکردندبرو خوشحال باش که توی این خراب شده نیستی ".
میگویند"برو شکر کن یک نان بخور صد نان صدقه بده! به خانمم میگویم "اگر مردم جنازهام را شب از کوچه پس کوچهها ببرید دلم نمیخواهد حتی مردهام چهره درب وداغون ان شهر را ببیندشهری که دیگر شناسنامه ندارد ودر گند وفاضلاب مشتی لات و آدمهای نان به نرخ روز خور پدر سوخته گرفتارشده. شهری که مردمان پاکیزه واصیل آن یا مردهاند، یا رفتهاند، یا خانه نشین شدهاند. دور دور مشتی حرامزاده است که هیچ چیز برایشان مهم نیست! دور یقه چرکینها، ریشوها، پیشانی داغ کردهها! که امان مردم بریدهاند. هیچ چیز سنگین تر از تن دادن به حکومت مشتی فساد و جانی نیست! "
"خواهش میکنم بنویس. که این بی چیزان حتی کلمات را، روابط انسانی و عاطفی بین مردم را هم ازبین بردند. ملتی گرفتار، در هم ریخته، خشمگین که دیگر از هیچ چیزی یکه نمیخورد. ملتی که نه تنها با حکومت بلکه باخود هم دعوا دارد. هیچ اعتمادی بین مردم نیست نه به خودنه حتی به نزدیک ترین کسانشان. نفرت وننگ ابدی براین جمهوری... "دشنام میدهدبی آن که بتوانم آرامش کنم. مرتب تکرار میکند "خوب شد رفتی! برو یک نان بخور صدتا صدقه بده که نیستی! "
ابوالفضل محققی
فتح یک قرن با یک بیان، علی اکبر امیدمهر