دوباره سر شوپنهاور رفتم و اینکه چرا از هگل بسیار بدش میآمد و خود را برتر و عمیق تر از او میدانست. به همین جهت زمانی که هگل در اوج شهرت بود و صدها نفر در کلاسهای درسش حضور مییافتند تصمیم گرفت که درست در همان ساعتی که هگل درس دارد او هم کلاس درس خود را بگذارد، چرا که دیگر دانشجویان از طریق تله پاتی باید بدانند که او گوهری گران قیمت تر از هگل است. ولی بعد که سر کلاس چند نفر بیشتر حاضر نمیشوند خشمگین شد و این میشود پایان کار دانشگاهی شوپنهاور.
آهان، تا یادم نرفته باید رختها را جمع کنم و بریزم توی ماشین رختشویی، بعد سطل آشغالها را خالی کنم و بعد هم برای خانواده صبحانه را آماده کنم.
خب، حالا دوباره میروم سراغ شوپنهاور و میبینم که از آنجا که ارث پدری خوبی به او رسیده بود و عقل معاش هم داشت، تمام زندگیاش را تخصیص داد به فلسفه و اندیشیدن و سفر کردن. ولی هنوز کشف نشده بود و میباید سی چهل سالی بگذرد تا کشف شود و مورد توجه قرار بگیرد. چرا که بسیاری از فیلسوفها حالا دیگراز هگل خسته شدهاند و در پی یافتن اندیشه جدیدی که آنها را به سرزمینهای خوش آب و هوا تری ببرد هستند.
لعنت! دوباره باید وسط کار بلند بشم و برم سراغ رختها و آنها را توی حیاط و داخل خونه روی نرده و سوفاژها و جای رختها آویزان کنم. بعد یک بار دیگه ماشین رختشویی رو پر کنم و یکی از لباسها را که نباید به ماشین سپرد نرم نرمک با دست بشورم و بعد سراغ ظرفهای آماده تمیز شدن برم و سلام و علیکی هم با آنها بکنم.
خوب شد، حالا میتوانم دوباره بروم سراغ شوپنهاور و این که کجا ازعقل محض کانتی جدا میشود. میبینم که آخر کار با دکارت هم و اینکه <من فکر میکنم پس هستم > خداحافظی میکند، و کار را از آنجایی که به عقل ثنویتی دکارت و کانت نرسیده است ادامه میدهد و با این سوال راهش را از آنها جدا میکند:
"این درسته است که به جهان هستی دسترسی مستقیم نداریم و این تنها از طریق فکر و اندیشیدن است که میتوانیم با آن رابطه بر قرار کنیم. ولی سوال اینست که این فکر کردن در کجا صورت میگیرد؟ یعنی اگر مغز را داخل یک ظرف بگذاریم باز هنوز قادر به فکر کردن خواهد بود؟! نه، چرا که برای فکر کردن نیاز به اطلاعاتی دارد که حواس پنج گانه برایش مهیا میکنند. پس، فکر کردن و آن <عقل محض> نمیتواند آنقدرها هم محض باشد چرا که جزئی از بدن است و این بدن است که اطلاعات را به او تغذیه میکند. ولی فقط تنها این نیست، چرا که بدن نیز زندگی و نیازها و کششهای خاص خود را دارد، که یا اصلا به خرد کاری ندارند و یا ضد خرد هستند. کشش هایی که توضیح منطقی از منظر خرد محض را ندارند. کشش هایی ماند کشش غذا و کشش جنسی. انگار کانت و عقل محض او را، و دکارت و فکر کردن او را، کسانی نوشتهاند که بدن ندارند و در عالم هپروت تولید اندیشه کردهاند.
ای بابا دوباره باید بروم سراغ رختها که حتما تا الان ماشین کارش رو باهاشون تمام کرده و زود رختهای ضخیم رو قبل از اینکه بارون بگیره روی بند پهن کنم تا باد شدید "بی خردی" که شروع به وزیدن کرده بیشتر رطوبت لباسها رو بگیره و اینطوری خشک کردنشان توی خونه زیاد وقت نگیره. بعدش هم باید فکر شام باشم و میبینم که چند قلم مواد برای شام را دارم و لی چند قلم دیگه را باید بخرم. ولی اول باید جارو برقی رو به کار بندازم. زمین را هم باید بشورم.
..
خب، فعلا باز فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردم و میتوانم دوباره بروم سراغ شوپنهاور عزیز که در عمرش هیچکاری جز فکر کردن نداشت. کجا بودم؟ آهان به اینجا رسیدم که میگوید که تنها چیزی از جهان هستی که راجع به آن میدانیم و برایمان واقعیت درونی و بیرونی دارد، همان <بدن ما> است و کششهای غیر عقلانی آن، که نه با فرضیه کانت و نظم منطقی جهان هستی کاری ندارد و نه با روح /spirit جهانی و نه با خرد محض، که طاقچه بالا گذاشته و آن بالا و از اتاق فرمان به حساب خودش فرمان میدهد و جهان را زیر بال خودش دارد، و بدن هم میگوید که بگذار او کار خودش را بکند و فکر کند که رئیس و آجیل مشکل گشای جهان هستی است، و ما هم کار خودمان را میکنیم.
اینجاست که موج رومانتیکهای خسته شده و عصیان گر بر سلطه خرد قدرت زده، خالی از گرمی و احساس که گفتمان مدرنیسم بر جامعه حاکم کرده و به آنها احساس خفگی داده، را میبینم که نظرات شوپنهاور را از ذوق روی سر میبرند و یافتم یافتم میگویند که بالاخره از درون این فلاسفه دوران روشنگری که از انسان فقط بالا خانهاش را میفهمند و او را ولی مطلقه فقیه کردهاند فیلسوفی بیرون آمد که به <احساس> همان اهمیتی را میدهد که به < عقل>.
ولی قبل از ادامه مطالعه باید بروم سراغ عزیزترینی که بیماراست و در خانه بستری است. تازه عمل جراحی داشته و میبایست مدتی در بیمارستان بستری میشده ولی مسئولان بیمارستان از ترس کرونا تنها چند ساعت بعد از عمل او را مرخص کردند و باید امکانات راحتیاش هر چه بیشترش را فراهم کنم.
خب، حالا باز وقت پیدا کردم و دوباره کار را شروع میکنم. میبینم که نیچه هم شیفته بعضی از افکار شوپنهاور شد و فروید متقلب (قبل از مشهور شدن مقالهای را چاپ کرده بود و بعد با اسم مستعار، یاداشتی سراسر تحسین و تعریف از مقاله خودش منتشر کرده بود تا مورد توجه قرار گیرد.) اعتراف میکند که قبل از اینکه من اگو/نفس و نا خود آگاه را کشف کنم! شوپنهاور آن را کشف کرده بود و در واقع من چرخ را دوباره اختراع کردم.
بعد کمی بخودم از شوپنهاور مرخصی میدهم و میروم سراغ لودویگ ویتگنشتاین، یکی از تاثیر گذارترین فلاسفه قرن بیستم تا رابطه عشق و تنفر او را با مدرنیسم ببینم. میبینم که فیلسوف اتریشی در کمبریج به ملاقات دوستش موریس دروری/Morris Drewry رفته است. دوست، او را سخت پریشان و آشفته میبیند و از او علت را سوال میکند. ویتگنشتاین میگوید که هفته پیش از جلوی کتابخانهای رد شدم و در آن پورتره/ تصاویر موتزارت، بتهون و شوپن را دیدم. ولی امروز که از آنجا عبور کردم دیدم که آن تصاویر برداشته شده و جای آن تصاویر برتراند راسل، فروید و آینشتاین نصب کردهاند، که نشان از نمایش دیداری انحطاط نسل جدید دارد.
میخواهم دنبال مطالعه را بگیرم که این نابغهای که کارش را با مهندسی هواپیما شروع کرد و یکی از طرحهای اولیه موتور جت را کشید، چگونه شد که با مدرنیسم چنین رابطه پر تنشی دارد تا جایی که وقتی رمانی از نویسندگان مدرنیست میخواند از دوستش میخواهد که کتابی از گوته را برای او بفرستد تا اینگونه از روح و روان خود سم زدایی کند. ولی میبینم که باید چند کار دیگر را در خونه انجام بدهم که اگر من انجام ندهم آنها خود انجام نخواهند داد. راست میگفت نازنین مادرم که < کار خونه تمومی نداره>.
بعد در حالی که مشغول کارها هستم یاد کار در کارگاه ساخت ماشینهای سه کاره نجاری در بغل خیابان قزوین که بعد از اخراج از مدرسه در جریان کودتای خرداد ۶۰ مشغول کار شدم و به کار گل بار کشی و کارگری و سنگ زنی افتادم. کمر شکنی آن کارها آنگونه بود که من ورزشکار با سر و صورت سیاه شده از گردههای شن ریخته گری و چدن، وقتی عصرها بخونه میرسیدم و بعد از حمام کتاب را بر میداشتم تا بخوانم دستهایم از خستگی میلرزیدند و بناچار و در حالیکه با خود میگفتم که اجازه نمیدهم که خمینی من را شکست دهد کتاب را روی پاهایم میگذاشتم و میخواندم.
بعد در حالیکه دارم کارهای منزل را به آخر میرسانم با خودم فکر میکنم که اگر ما هم چنین امکاناتی را که آنها داشتند داشتیم و مثل شوپنهاور تا آخر عمر غم معاش نداشتیم، و بنا بر این میتوانستیم مثل لوودویگ وینگنشتاین به یک کلبه نقلی گرم و نرم در دورترین نقطه نروژ نقل مکان کنیم تا روزها گشت بزنیم و فکر تولید کنیم، چقدر کارها میتوانستیم انجام بدهیم و اینکه چه تعداد انسانهایی مانند ما و بهتر از ما وجود دارند که به علت نداشتن چنین امکاناتی حتی خودشون نفهمیدند و یا نخواهند فهمید که چه لعل هایی را در دل خود جای داده بودند و نمیدانستند. ولی... ولی... ولی، از جمله، از طریق انجام همینگونه کارهاست که سبب میشود جستجوگر مانند بادکنک پر شده از هیدروژن به هوا نرفته و وارد عالم هپروت نشده و از زندگی واقعی انسانها دیدی هپروتی پیدا نکند تا افاضات بفرماید. این ترکیبی از نزدیک و از میانه و از دور دیدن است که انسان را به دیدن واقعیت و در نتیجه خلق کردن نزدیک و نزدیک تر میکند.