من رؤیا میبافم نه! پیش از آنکه رویا ببافم ندافی میکنم با کمانام و مشتهام. در کوچههای خاطره میگردم به محلههای آشنا به خانهها به کوچههایی که هنوز خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانیام را در خود حفط کردهاند سر میزنم. نه زمان و نه مکان قادر به زودن این خاطرهها نیستند. قادر به کمرنگ کردن چهرههایی که دوستشان داشتم. چهرههایی که یکی بعد از دیگری ظاهر میشوند از مقابل دیدگان مشتاقم میگذرند و در فضای اثیری زمان محو میگردند.
بر مشتهام میکوبم زه کمان ندافیام را به لرزه در میآورم موسیقی گمشده در زمان را بار دیگردر رگهای کوچههای خاطره جاری میسازم.
از پنبههای ندافیشده نردبانی از رؤیا میبافم! حال نردبانی بر دوشام و کمان ندافی بر دستام در شهر میگردم. از برای کودکانی که دورم حلقه زدهاند ترانهای میخوانم. نامه علی را که عاشق دخترهمسایه شده بود در شکم چاکخورده و برآمده دیوار کاهگلی خانه حلیمهخانم میگذارم. به آرامی در کنار بساط عصرانه زنان همسایه میخلم. به شیطنت کلافهای رنگی بهیه خانم را که تمامی عمرش برای ثروتمندان شهر بافتنی بافت باز میکنم؛ رنگینکمانی از شیطنت بر فراز شهر خاکستری میکشم.
نردبان بر درخت زردآلوی خانه فاطمه خانم مینهم با فراق بال بالا میروم.
"آی پسر شلوغ کوچه در آن بالای درخت چه میکنی؟"
"خاطره میچینم! میخواهم به حیاط خانه صفیهخاله جان نگاه کنم! به نور خیره شوم به زنی که دارد به مهر در دهان بهشت باجی زن فقیر سر کوچه که مریض شده لقمه میگذارد. "خود اوست با آب دعایی بر استکان و چند نقلی بر دست که در کوچه میگردد. حال بر بالای بستر من نشسته است همراه مادرم."
من تاب میخورم در ننویی از مهر. پروازمی کنم در کجاوهای از عشق! از دالانهای خاطره عبور میکنم چونان خوابزدهای از میان سایهروشنها. از بازار صندوقسازان میگذرم بر صندوقهای رنگی با تودوزیهای مخمل نگاه میکنم. بر بقچههای عروسی، بر پدرانی که از روستاهای اطراف برای خریدن صندوق جهیزیه دخترانشان به شهر آمدهاند. چه شادی غریبی در چهره آفتابخوردهشان نهفته است.
در این بازارچه صندوقسازان عشق با چه زیبایی قدم میزند!
صدایی به تلخی در گوشام میپیچد. مرد خنزرپنزی هدایت با چهره ژولیده! خندهگریه و دستار سیاهی بر سردر برابرم ظاهر میشود: "تمامی اینها رؤیاست! تو رؤیا میبافی، به عبث نردبان بر دیوارها مینهی، بالا میروی که فراخنایی ببینی! چشماندازی نیست! امیدی نیست! مهر؟ عاطفه؟ عشق؟ شادی؟ رنگینکمان؟ تمامی اینها تنها یک رؤیاست از زمانی دور!"
به چهره کریهاش خیره میشوم پشتم میلرزد. آیا بهراستی چنین است؟ امیدی نیست؟
از دور صدای کوبیدن چکش بازار مسگران را میشنوم بازار غرق در موسیقی غرق در نور است. آیا این مولانا است که با ضربآهنگ چکش صلاحالدین زرکوب در میانه بازار میرقصد؟ از کوچه پس کوچهها عبور میکنم بر دهانه بازار مسگران میایستم آری خود اوست اما تنها نیست.
رقص سماع غریبی است. زن و مرد در حال چرخیدناند. این نرگس محمدی است نام آشنای شهرم. این ستار بهشتی است. این نوریزاد است. آن دیگری پویا بختیاری است. دست در دست نوید افکاری. نسرین است در کنار آتینا آه این جمع مادران خاوران است. بازار به میدانِ گاهی عظیم بدل گردیده، هزاران عاشق! آنان که رفتند و آنان که ماندهاند همه حضور دارند. از آزادی و عشق سخن میگویند این مولاناست که پای میکوبد میچرخد و میخواند:
"آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد"
حافظ همنوایی میکند:
"بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید."
جوانی با چشمانی هوشیار و درخشان به من نزدیک میشود. او نیز نردبانی بر دست دارد و میخندد: "هر نسلی نردبان رؤیاهای خود را دارد بلندتر از نسل قبل. چرا که جهان به تکامل است. فراخنای علم گسترده و افق دید بازتر! هیچ چیز پایان نیافته و هرگز پایان نخواهد نیافت.
این سرزمین هرگز بیرؤیا نبوده است. کمتر سرزمینی برای رؤیاهایش این همه جنگیده، کشته داده و هرگز دست از رؤیاهای خود برنداشته است. چگونه از خنده پیرمرد خنزرپنزری لرزیدی؟ به این مادران به این مردان، به خیل عظیم جوانان، کشتهشدهگان آبانماه بهدقت نگاه کن! چه میبینی؟ عشق بر نفرت، مهر بر کینه و امید بر ناامیدی روشنی بر تاریکی غلبه خواهد یافت و آزادی فراخواهد رسید."
وجودم سرشار از عشق است از امید! نردبانهای خود را در کنار هم میگذاریم و چون حلاج از پلههای رؤیا و آرزو بالا میرویم. دستی به خنده بر حافظ تکان میدهیم.
"بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم"
سیاهی چون که خواهد روشنیها را براندازد
همه با یکدگر سازیم و بنیادش براندازیم!
هر دو بر این بیت افزودهشده میخندیم وبه افق خیره میگردیم.
ابوالفضل محققی