«با مصدق در خلوتش» بازنویسی جدید کتاب «درخلوت مصدق» نوشتهی شیرین سمیعی است که در سال ۲۰۰۶ میلادی نخست در آمریکا توسط شرکت کتاب منتشر شد و سپس در ایران بدون اجازه نویسنده با ساتسوربخشی از نوشتههای آن روانهی بازار گردید. در بازنویسی این کتاب که توسط انتشارات ره آورد در فوریه سال ۲۰۲۱ میلادی در آمریکا منتشر شده، نکانی بر آن افزوده شده است. علاوه بر عکسهای جالبی از دکتر مصدق در احمد آباد، چند شعرنیز برای او از شاعران نامدار ایرانی از جمله مهدی اخوان ثالث، علی اکبر دهخدا، فریدون مشیری، شفیعی کدکنی، فریدون توللی، حمید مصدق و... در صفحات آخر کتاب به چشم میخورد. شایان ذکر است که در بخش عکسها، شوربختانه بسیاری از عکسهای منحصر به فرد کتاب «درخلوت مصدق» در این کتاب به چشم نمیخورد و حذف شده است. بویژه تصاویر زیبای احمد آباد که توسط مینو مصدق، دختر شیرین سمیعی، گرفته شده و یا عکس رامین مصدق، پسر شیرین سمیعی، همراه پدر بزرگش در احمد آباد که بیشتر با موضوع کتاب تناسب دارد تا عکس هایی از محاکمه و مسافرتهای سیاسی مصدق و یا عیادت آیت الله کاشانی از او که هیچ ربطی با روایات نویسندهی کتاب ندارد.
نویسندهی کتاب در مقدمه مینویسد: «به من پیشنهاد شده بود داستان مادر شوهر را از درونش بیرون کشم، خواستم چنین کنم، اما نتوانستم! نه تنها نتوانستم، که خاطرات دیگری هم در ارتباط با این خانم به یادم آمد و تنها تغییراتی در آنچه که «درخلوت مصدق» نوشته شده بود وارد آوردم.»
در بارهی دکتر مصدق در دوران معاصربسیار نوشته شده است. کتاب «با مصدق در خلوتش» یکی از مستندترین روایات زندگی دکتر محمد مصدق است که توسط شیرین سمیعی، همسر سابق دکتر محمود مصدق، نوه دکترمصدق و فرزند غلامحسین که اکنون در تهران به کار طبابت مشغول است، به رشتهی تحریر در آمده و بسیار خواندنی و جذاب است.
شیرین سمیعی روایتی از مصدق نشان میدهد فارغ از تمام مرزبندیهای سیاسی، مصلحتی، گروهی و خانوادگی. درباره هدفش از این نوشتار مینویسد: «خود در این نوشتار از حال و هوای دورانی که در آن به سر میبردم و از خلوت زندگی او بدان سان که ناظر و شاهدش بودم از زبان خود سخن میگویم و از زبان او، آنچنان که در خاطراتش آورده است. شاید هم پاسخی باشد به پارهای از سوالات که به کرات از من کردهاند و میکنند که چه میخورد و چه میگفت، چه میپوشید و چه مینوشید، نزدیکانش که بودند و چهسان با او برخورد میکردند و اما هرگز کسی از من نپرسید به چه میاندیشید».
نویسندهی کتاب «با مصدق در خلوتش» از برخی نظرات دکتر مصدق در سالهای آخر عمر پرده بر میدارد. اما آنچه انگیزه لازم را به شیرین سمیعی داد تا این کتاب را بنویسد به گفته خودش: «یک نفر از یاران قدیم تقاضای مصاحبهای کرد و من ترجیح دادم خود بنویسم، چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهلتر بر کاغذ میآورم».
دیدار با محمد مصدق در احمدآباد
شیرین سمیعی مینویسد: عاقبت به دروازهی احمد آباد رسیدیم. درب باز بود و در سمت چپ آن اتاقکی قرار داشت ویژه دو بازرس امنیتی، که مراقب رفت و آمدها بودند... اتومبیل مقابل خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق که همگان „آقا" یش مینامیدند، بجز فرزندان و نوادگان که „پاپا" صدا میزدند، پای در حیاط نهاد. خودش بود و من برای نخستین بار او را آن چنان که تصور میکردم و بود، از نزدیک میدیدم. صحنه چون خوابی بود که پس از سالها تعبیر میشد. می ترسیدم همچنان در خواب باشم، چشم بگشایم و اثری از او نبینم. باور نمیکردم که این من باشم و در جوار او ایستاده. خیره بر او چشم دوخته بودم و جز او نمیدیدم. بلند قامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کت و شلواری برک مانند بر تن داشت. بعدها دانستم که از سرما میهراسد و تن پوشهایش را هم تماماًً خیاط ده میدوزد.
غلامحسین خان وخانمش با احترام به نزدیک او شدند و من همچنان مات و مبهوت در کنارش ایستاده بودم و براندازش میکردم. جرأت نمیکردم گام به جلو نهم. غلامحسین خان به سوی من بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا نزدیک او برد و گفت: „ پاپا، شیرین خانم محمود. " من لال شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. تا به آن روز رابطه مان نامه نگاری بود و خوشبختانه از عشق و احساسم به تفصیل برایش نوشته بودم و میدانست دوستش میدارم. دست بوسی و پا بوسی در خانوادهی ما مرسوم نبود اما در چنین لحظهای از انجامش ابایی نداشتم. چه ابر مردی میدیدم شایان احترام. من سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شاید گفته باشم اجازه بفرمائید دستتان را ببوسم یا جملهای نظیر آن، که او رخصتش نداد و اما بیاد میآورم که در آن لحظه در آن مکان، شهامت آن یافتم که در چشمانش بنگرم و باو بگویم سالها در آرزوی یک چنین روزی بودم و خوشوقت از زیارتتان، چه بگویم که در آن لحظه سیرعرش میکردم و دلم میخواست فقط تماشایش کنم.
میدانستم که غروب جملگی به شهر باز میگردند و تنها من میمانم و او. از تصورش از شادی درپوست نمیگنجیدم و در انتظارش دقایق میشمردم، چه میتوانستم از نزدیک و به دور از چشم اغیار لمسش کنم، کشفش کنم و از آنچه کشف کردهام لذت برم. بسان دلدادهای که پس از سالها انتظار، عاقبت به وصال معشوق میرسد، در التهاب بودم در انتظار شب.
نویسندهی کتاب «با مصدق در خلوتش» مینویسد: „غروب شد. سرانجام همگان رفتند و مرا با او تنها گذاشتند. در این نخستین خلوت بیش از هر چیز مجذوب آداب دانی او شدم، چرا که ملاحظهی ادب بسیار میکرد، در آن یگانه بود و تماس با دیار فرنگ بر تربیت اصیل سنتیاش افزوده. پس از چندی با طنز و شگردهایش نیز آشنا شدم. دو به دو در حیاط، نزدیک درب ورودی ساختمان به زیر چراغ نشستیم، هم آن جا شام خوردیم و از هر دری سخن راندیم: از محمود و زندگی دانشجویی، از دانشجویان و ایرانیان خارج از کشور، از سیاست، گفتار پراکنده بود و میچرخید تا به اصل کلام رسد.
من هنوز پروای سئوال نداشتم، بیش تراو میپرسید، نرم گونه و با احتیاط، و من پاسخش میدادم. او در این گفت و شنود در چشمانم مینگریست گوئی میخواست احوال درونم را دریابد و میزان صداقتم را بخواند تا مرا آن چنان که بودم بشناسد و حال و هوای من دستگیرش شود. من نیز چشم در چشمان او دوخته، بی پرده هر آنچه را که در دل داشتم بر زبان میراندم، چرا که خواست او خواست من نیز میبود، من هم مایل بودم تا آنچنان که هستم بنمایم. از برق نگاهش عیان بود که تیز هوش است و آدم شناس، حق ز باطل میشناسد و نیرنگ دراو کارگر نیست. این گفتگو پایه نزدیکی ما شد و باعث لطف و مهرش به من، و من بنیانگذار رابطهای که تا روز مرگش بر قرار ماند. در این نخستین خلوت آن چنان خود را به او نزدیک یافتم که پنداری سال هاست با او مأنوسم و محشور. بی گمان رفتار او میبود که این چنین حس غربت و بیگانگی را از من زدوده بود. "
شیرین سمیعی مینویسد: در احمد آباد یک موتور برق بود که به هنگام غروب آفتاب آن را روشن و درست بخاطرم نیست، حدود ساعت نه یا ده شب خاموشش میکردند. دکتر مصدق وقتی دانست من دیر وقت میخوابم دستور داد تا زمانی که درآنجا ماندگارم، استثنائاً یک ساعت بعد از موعد مقرر موتور برق را خاموش کنند. سپس برایم شمهای از آداب مردم ده گفت که سحرگاه بیدار میشوند و شبها زود به خواب میروند و بدین سبب مایل نمیبود متصدی موتور برق را که از اهالی ده بود و در آن خانه سکونت نداشت، بیش از این بیدار نگاه دارد. حتی به او گفت که به سرایش رود و برای خاموش کردن باز گردد. به عیان میدیدم که نادانسته آداب و رسوم خانهاش را بهم پاشیدهام، شرمنده شدم و به چاره بر خاستم. در درون تمام اتاقها شمعدانی بود و شمعی، گفتم نیازی به برق نیست و به بر قراری رسم دیرین اصرار ورزیدم.
اطاقهای خواب در طبقه دوم قرار داشت. در یک سمت خوابگاه و حمام خودش بود و درسمت دیگر اتاق نشیمن و تختخواب از برای میهمان. دراین سرای کتاب بود و دیوان حافظی از قزوینی که روزی آن را به خودم بخشید. نمیدانم کی به خواب رفتم، اما میدانم چه زمان از خواب برخاستم. آفتاب پهن بود و ساعت از ده بامداد گذشته. تا زندهام این روز را بخاطرخواهم داشت.
سلانه سلانه از اتاق به بیرون آمدم، مستخدمه را دیدم مضطرب، پشت درب اتاق به انتظارمن نشسته است، تا مرا دید مهلت نداد پرسشی کنم با آوائی که سرزنش درآن نهفته بود به من گفت: " آقا چای ننوشیدهاند واز ساعت هفت صبح همچنان در انتظارتان نشستهاند که با شما صبحانه میل کنند. " گفتم: "ای داد! پس چرا بیدارم نکردی؟ „ گفت: اجازه نفرمودند. " گفتم: " پنهان ازاو بیدارم میکردی. " گفت: „ اجازه نداشتم. "
نه در خانه غلامحسین خان از این خبرها بود و نه من در انتظاریک چنین احترام و میهمان نوازی از سوی آن چنان صاحبخانه ارجمندی. دوان دوان، بدون آن که دست و رویم را بشویم خود را بدو رساندم و او را پشت میز صبحانه به انتظار خود نشسته یافتم. تا مرا دید دستور داد چای بیاورند. من خجلت زده روبروی او نشستم و از او فراوان عذر خواستم و اعتراف کردم به این که سحر خیز نیستم و عادت به خوردن صبحانه ندارم و تمنا نمودم که از این پس طبق روال چایش را بنوشد که به غیر آن تا صبح بیدارخواهم ماند تا بتوانم در ساعت موعود در کنارش بنشینم. پذیرفت و از آن پس به انتظارم نماند.
از فردای آن روزهنگامی که از خواب برمی خاستم او چایش را نوشیده بود و در حیاط نشسته. من بدو میپیوستم، هندوانهای میخوردیم و گپ میزدیم و به بازی تخته نرد میپرداختیم. من روزبه روز به او نزدیک تر شدم و گستاخ تر. بی پروا، با او از آنچه که در دل داشتم سخن میگفتم. در آن لحظات و در کنارش از تمامی اطرافیان، خود را بدو نزدیک تر مییافتم چرا که از میان خلق برخاسته و بدو پیوسته بودم. دیگران وابستگی نسبی داشتند و من خود، او را جسته و یافته بودم. پیش از آن که پدر بزر گ شوی من شود، معبود من ایرانی بود و خدمتگزار سرزمین من، و من این رابطهی دیرینه را درحضورش شدیداً احساس میکردم. شاید به همین خاطر، هیچ زمان به من بیگانه ننمود چرا که به من و امثال من بیشتر از خویشان خود تعلق داشت و به راستی این چنین بود و او بدان آگاه. من خود را در جرگه فرزندانی میپنداشتم که پاس خدمتش را داشتند ودوست داشتند و دوست تر میداشتم همچنان در شمار انبوه یاران ناشناختهاش باقی مانم که نه نان اسمش را میخوردند ونه به گدائی حرمتش دست دراز کرده بودند، در میان آنان احساس آزادی بیشتری داشتم، نام او بر روی من از تحرکم کاسته بود. "
نویسندهی کتاب «با مصدق در خلوتش» دربارهی واژه بیگانه از قول مصدق مینویسد: «برای من و کسانی مثل من بیگانه، بیگانه است. در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه میتوان کرد که هر دسته از عمال بیگانه میخواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند.»
شیرین سمیعی در این کتاب از مسائلی سخن رانده که تاکنون در مورد دکتر مصدق گفته نشده بود. او همچنین پاسخ سوالاتی را که از دکتر مصدق، پدر بزرگ همسرش پرسیده مینویسد که تاکنون این موارد برای ما عرصهای ناشناخته بود. به عنوان مثال شیرین سمیعی در مورد قیام ملی ۳۰ تیر از زبان دکتر مصدق مینویسد: «... به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم.... اعلیحضرت عجولانه قدم میزدند، به محض ورودم به سمت من آمدند.... آستین کتم را گرفتند و مرا به کنار میز کارشان کشاندند.... با اضطراب، مکرر میپرسیدند تکلیف من چه میشود، تکلیف این شلوغی چه میشود و چه باید کرد، تکلیف مرا معلوم کنید، وضع من چه خواهد شد؟.... عرض کردم قربان، خاطر مبارک آسوده باشد.... قیام ۳۰ تیر برای خود من هم غیرمنتظره بود. من به فکر آنکه میروم تا باری دگر خانهنشین شوم و ابدا در انتظار همچو حادثهای نبودم».
نویسنده در بخش «مصدق که بود» مینویسد: مصدق اصولاً کاری به کار مذهب و معتقدات کسی نداشت و هیچ گاه برای مبارزه با آن برنخاست و درگیری با مذهب را به صلاح ملک و ملت نمیدانست. ندیدم کسی را به خاطر آن ملامت، و یا مذهب را به خاطر مذهب بکوبد، اما به جدائی دین از دولت اعتقاد تام داشت و کتمانش نمیکرد. تکیه بسیار برآموزش، دانش، آزادی و رفاه ملت میکرد. بارها از او شنیدم که میگفت با اسلحه به جنگ خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقایدم تند میتاختم، مرا از آن منع مینمود. روجانیت نیز هیچ زمان قاطعانه از مصدق پشتیبانی نکرد. غلامحسین خان از تعریف هایی که میکرد نام مرد خیّری را میبرد که نگران زندگی مصدق در زندان بود. روزی به نزد آیت الله بروجردی رفت تا از نخست وزیر سابق نزد شاه وساطت کند و آیت الله نپذیرفت. در خاطراتش نیز از این ماجرا یاد میکند و مینویسد: مرحوم حاج سید رضا فیروزآبادی به مطب آمد و گفت رفته بودم دیدن آیت الله بروجردی. درخواست کردم نامهای به شاه بنویسد و خاطرنشان سازد که مصدق به این مملکت خدمت کرده است و نفوذ انگلیسیها را از کشور قطع نموده، شایسته نیست و به صلاح اعلیحضرت هم نیست که چنین رفتاری با او بشود. روزگار بالا و پائین دارد. تاریخ همه این وقایع را ثبت میکند. آیت الله در پاسخ گفته بودند: "حرفهای شما را قبول دارم، اما مصدق به روی انگلیسیها پنجول زده، شفاعت او دشوار است. "»
نویستده در همین بخش ادامه میدهد: «دیگر این که برخلاف تصویری که از مصدق در یک فیلم ایتالیایی ارائه شد، هیچ زمان او را تسبیح به دست ندیدم و عادت به بازی با آن نداشت. تصویر او را در این فیلم درست برخلاف آنچه که بود، نشان دادند. مصدق همانطور که رفت، بسیار مرد بانزاکتی بود و هیچ گاه با گستاخی و آنچنان که او را در صحنهای مینمایند، با شاه رو به رو نشد و تا پیش از سفر نمایشی شاه، همواره خودش به دربار میرفت و پس از آن هم آمدن پادشاه را به نزد خود دون مقام سلطنت میپنداشت.»
بیماری و مرگ محمد مصدق
شیرین سمیعی ادامه میدهد: مصدق را عارضهای افتاد و غدهای بر صورتش هویدا شد.... و اما از برای درمان پدرش، غلامحسین خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط پرفسور یحیی عدل، از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد او را روانه دیار فرنگ کند و شاه نپذیرفت و پیام داد میتوانند برای شفایش ازهر پزشک متخصصی که مایل باشند دعوت به ایران کنند. هنگامی که پسر کلام شاه را به پدر بازگو نمود، مصدق سخت برآشفت و به پسرش پرخاش کرد و گفت: „ که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط کردی سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نیازی به متخصص از فرنگ نیست که شاه اجازه بدهد یا ندهد. ابداً لازم نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت..."
به هنگام بیماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه محافظینش که همچو سایه به دنبالش بودند، برای درمان به تهران آمد. در خانه غلامحسین خان مسکن گزید. خود در طبقه اول و نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف،.. اقوام میتوانستند به عیادت آو آیند و مأمورین، چه در خانه و چه در بیمارستان اسامی را میپرسیدند، مینوشتند و گزارش میدادند.
از میان پزشکانی که برای در مانش دعوت شدند، اسامی دکتر احمد فرهاد و دکتر اسمعیل یزدی را بخاطر میآورم، چون هر دو را از پیش دیده بودم و میشناختم. مصدق دهانش را گشوده بود و دکتر یزدی در حین معاینه به او گفت شما مرا بخاطر نمیآورید، من در زمان نخست وزیری شما یکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو اتحادیه دانشجویان بودم ودر خواستی داشتیم. مصدق تا این سخنان را از او شنید، فوراً دستهایش را پس زد و دهان خود را بست و با تبسمی به او گفت: " آقای دکتر، پیش از معاینه، بهتر است اول بفرمائید تا بدانم آیا در آن زمان درخواستتان را انجام دادم یا خیر؟ "
غده را سرطانی تشخیص دادند. عدهای از بزرگان موافق عمل جراحی بودند و عدهای مخالف آن. پس از شور، تصمیم برآن شد که غده را بیرون آورند و به این منظور بیمار را به بیمارستان نجمیه بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز به روز وخیم تر میشد و ناچار از او همچنان پرستاری کردند تا روزی که چشم از جهان فرو بست. "
„ صبح روز مرگ مصدق (چهاردهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری بر خوردم که دیده بودم چه سان از جان و دل به او میرسید. نامش را از یاد بردهام اما چهرهاش را همچنان بخاطر دارم. از من پرسید: " میخواهید او را ببینید؟ " من سری تکان دادم، او مرا به سمت اتاقی هدایت کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را بر روی من بست و خود بیرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ژرف که فضا را میپوشاند. خاموشی سنگین بود ومن بار وزنش را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس میکردم. برای نخستین باردر زندگی، خود را با پیکر بی جانی در یک چنین سکوتی تنها مییافتم. میدانستم که این آخرین خلوت ما است و اما نمیدانستم که چه بایدم کرد.
تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز کشیده بود و ملافه سفیدی سراپایش را میپوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ایستادم و غرق در همان سکوت عمیق تماشایش کردم، سپس جرأت یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم، تا به آن روز جز بر روی پرده سینما مردهای ندیده بودم. چشم براو دوخته، تماشایش کردم میدانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای همیشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود در خوابی که بیداری نداشت و من همچنان در کنارش ایستاده بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم و دیدم که اشک میریزم. برای اولین بار پس ازمرگ پدرم درسوگ کسی گریه میکردم، در سوگ پیر مرد برک پوش عبا به دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد، کنج حیاط مینشست وافسوس شکست نهضتش را میخورد، نه درسوگ آن مصدق مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشک من نداشت. سالها بود که ملت ایران درماتم از دست دادنش عزادار میبود. من به حال خود اشک میریختم که در میان اغیار تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سایه بر سرم افکنده بود و هیچ زمان رهایم نساخت..." (
شیرین سمیعی ادامه میدهد: «ملت ایران از درگذشت مصدق آگاه شده بود، در مراسم روز هفت، حیاط ده مملو از مردم نا آشنائی بود که خود را به احمدآباد رسانده بودند. جمعیت روز هفت برای همه غیر منتظره بود، راه دور بود و کسی گمان نمیبرد این همه آدم به احمدآباد بیایند. در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته میآمدند ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها و افسرده، خسته و کوفته، کفش هائی پر از خاک بپا داشت و شاخه گل میخکی در دست، ماتم زده مینمود و تنها و با اندوهی که قادر به پنهانش نبود. آشکار بود مسافت زیادی را پیموده است تا خود را بدانجا رساند. همه نگاهش میکردند چون شباهتی به دیگران نداشت. غم او رنگ دیگری داشت و بوی دیگری و حال و هوای یک چنین غم زدهای بی اختیار همه را به سوی خود میکشید...
و من در آن روز و آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق را به چشم میدیدم که راه مزارش را میجوید و با خود میاندیشیدم مصدق را با یک چنین فرزند وارستهای هیچگونه نیاز به نوادگانی که فرسنگها از او و آرمان او بدورند نیست. مرد جوان بدرون اتاق رفت و هنگام خروج از آن دیگر شاخه گلش را به دست نداشت. در آن روز آن مرد در میان ما تک بود. تنها آمد تنها ماند و تنها رفت... تنها نگاه و حالتش بود که این چنین جمع را گرفته و سکوتش که همه را وادار کرد به تماشایش بایستند.
شیرین سمیعی در پایان کتاب مینویسد: «به او بالیدن چه آسان و چو او زیستن چه مشکل؛ یکه بود و بی مانند و تا به امروز نیز، همچنان در درون خانوادهاش بی همتا مانده است و در بیرون از آن نامدار و سرفراز؛ چرا که در طول عمرش سخن جز به حق نگفت و به ناحق نپیوست. راه آزادی را از برای ملت ایران بگشود و طعمش را هرچند بس کوتاه، بدو بچشاند. غرور و سربلندی را به او بنمود و چشمانش را بر روی مکر استعمارگران باز کرد. تسلیم زور نشد و سر در برابر زورگویان فرود نیاورد. به دنبال نام نرفت و در پی جاه و مال نشد. با دشمن ستیز کرد و سر به اجانب نسپرد. پای بر معتقداتش ننهاد و از مبارزه، هیچ زمان نهراسید. به خاطر آرمانش به زندان رفت، مرگ به جان خرید و عمری را در تبعید، به دور از خانه و خانمان گذراند. این چنین بود که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان ایران زمین؛ به دلها راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند، نه به خاطر اسم و رسم و نه به خاطر ثروت و مقام و ایل و تبارش، فقط به خاطر آنچه که بود و کرد و آن چنان که زیست. سرانجام نیز رسید به انچه که سزاوارش بود. روانش شاد.»
دکتر پرویز داورپناه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب «با مصدق در خلونش»
نویسنده: شیرین سمیعی
ناشر: انتشارات ره آورد - آمریکا
چاپ اول: فوریه ۲۰۲۱، قیمت: ۲۰ دلار
[email protected]