بی بی سی فارسی - سالها پیش که میدان آزادی تهران در محاصره مینیبوسها و اتوبوسها بود، سوار مینیبوس آزادی به سیدخندان شدم. ماشین وقتی وارد اتوبان شیخ فضلالله شد ترافیک سنگینی بود به زیر پل آزمایش که رسید جنازه عابر پیادهای روی زمین بود و کمی آن طرفتر رانندهای نشسته بود و سردرگریبان داشت. همان شب در شبکه خبر تلویزیون( برنامه در شهر) به طور اتفاقی گزارش حادثه را دیدم. گزارشگر از راننده پرسید چی شد که به عابر برخورد کردی؟ راننده گفت: "مهم نیست که چی شد، مهم اینه که من انسانی را کشتم". گاهی بعضی از حادثهها مثل قتل و آدمکشی نفس حادثه مهم است و اینکه چطور چنین و چنان شد موضوع دیگری است.
شنیدن خبر قتل و آدمکشی روح و روان آدمی را چنگ میزند اما بعضی از قتلها انگار رنگ خونشان قرمزتر است. قتلهای ناموسی و خانوادگی وحشتناکتر است و وقتی پای والدین در قتل فرزند پیش میآید یک تراژدی تمام عیار رخ میدهد و حساسیت نسبت به این نوع حوادث معمولا بیشتر از سایر خبرها از این دست است. با وجود اینکه این نوع قتلها تازگی ندارد و سابقهای به قدمت تاریخ دارد، اما هر بار که میشنوی تن آدمی میلرزد، میلرزد از این همه بیرحمی و جنون که میتواند بشر از خود بروز دهد.
کشتهشدن بابک خرمدین از اهالی سینما به دست پدر هشتاد و چندساله و با همدستی مادرش فضای رسانههای خبری و مجازی ایران را تلخ و متاثر کرده است. در گذشته هرچه خبر از این دست میآمد از کشته شدن نوجوانی به دست والدین بود چنانکه در همین دو سه روز گذشته دوباره اتفاق افتاد اما سن آدمی که از هشتاد گذشت، چه در اندیشه میتواند داشته باشد جز مرگ خویش و به یادگار گذاشتن خاطرهای خوش که به فکر کشتن فرزند ۴۷ سالهاش میافتد و در مقابل دوربین عکاسان با دو دستش علامت پیروزی نشان میدهد.
در خیال و روان آدمی در چنین سن و سالی معمولا آرامش هست، مهربانی به اوج میرسد و سینه فراخ میشود و مامنی برای نوهها و فرزندان میشود یک مهربانی بیانتها برای خانواده، دوستان، فامیل ... و میشود بزرگ خاندان.
پیری در ذاتاش گذشت و مهربانی و از خودگذشتگی است گاهی دایره این مهربانی از خانه، و قوم و خویش فراتر نمیرود و گاهی شامل همه افراد دور و نزدیک میشود، یکی مثل "تام مور" کهنه سرباز بریتانیایی که در جوانی در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بود، به وقت پیری، در تولد یک صد سالگیاش به جای نشستن و خوردن کیک تولدش، کارزاری راه میاندازد و حدود ۳۳ میلیون پوند برای کادر درمان جمع میکند و چه بسیار سربازانی مثل "تام مور" بوده و هستند که اسلحه بدست گرفتهاند و در جنگ گلولهای به سوی انسان دیگری شلیک کردند اما در پیری چنان رفتار میکنند که انگار پشهای را آزار ندادهاند. اما در این میان استثناهایی نیز هست مثل پدر بابک خرمدین سرهنگ پیاده نظام با ۶۹ ماه سابقه حضور در جنگ و دوبار شیمیایی شدن که قاتل دختر و پسر و دامادش(خواهرزادهاش) میشود.
شاید شگفتی مرگ بابک خرمدین از این منظر بود که توجه رسانهها را به خود جلب کرد، مردی در دهه نهم زندگیاش، فرزندش را به شکل فجیعی میکشد و بعد هم اقرار میکند چند سال پیش دختر و دامادش را به همین شیوه سر به نیست کرده است.
"داس مرگ" یا "یک بوس کوچولو"
"مرگ" به آدمی نزدیک است چسبیده به نفس و دم و باز دم، مرگ با تولد آدمی، متولد میشود گاهی با "یک بوس کوچولو" و گاهی با "داسی" در دست، سربزنگاه رشته زندگی را قطع میکند، چه زمانی این ارتباط قطع میشود مشخص نیست از بین " بوسه" و " داس" کدامیک به سراغ ما میآید معلوم نیست. هرچه هست تفاوتی معنادار بین نوع مردنها هست، گاهی آرام و بی صدا و گاهی داسی در دست آدمی تا قلع و قمع کند و تمام رشتهها را پنبه.
"داس مرگ" گاهی به دست داعش میافتد و جان دانشجویان دانشگاه کابل را میگیرد و باعث میشود پدری ۱۴۲ بار با دخترش تماس بگیرد و بپرسد "جان پدر کجاستی" و گاهی به دست پدر "رومینا" مینشیند، پدری که ابتدا آگاهانه اطمینان حاصل میکند که قانون با او کاری ندارد و بعد، روز اول خرداد سال گذشته، با داس دختر ۱۴ سالهاش، را پرپر میکند، به چه جرمی؟ به جرم اینکه میخواست با پسر مورد علاقهاش ازدواج کند، فرار کرده بود و پلیس پس از پیدا کردن دختر نوجوان، او را دو دستی به پدرش سپرده بود تا قربانی تعصبهای دینی، فرهنگی و قومی شود.
قاتلانی که عضوی از خانواده را به دلیل تعصبهای مذهبی، فرهنگی یا مسایل روانی میکشند معمولا سابقه کیفری ندارند چرا که اکثر آدمهای خلافکار خط قرمزی در زندگیشان دارند و اگر جرم و جنایتی انجام میدهند خانوادهشان مستثنی است اما قتل های سریالی اعضای خانواده آقای خرمدین در سالهای مختلف، کم سابقه است و در عین حال آخرین مورد نیز نخواهد بود.
"الو...اورژانس..من مُردم"
علم و دانش انسان امروز با هیچ عصری قابل مقایسه نیست. فضای مجازی پر از نصیحت و پند و اندرز برای چگونه زیستن است. روزانه میلیونها پیام از کتاب، نویسنده، شاعر، فیلم، قصه و فرامین این پیشوا و آن پیشوا، از این سر دنیا و آن سر دنیا رد و بدل میشود اما کانون خانواده همچنان مهمترین و بزرگترین مرکز بحرانهاست و در این میان تک تک اعضای خانواده بخصوص کودکان در معرض آسیبهای جدی قرار دارند.
راهاندازی "اورژانس اجتماعی" در سال ۱۳۷۸ با خط تلفن ۱۲۳ نمونهای از این نیاز مبرم جدی در ایران است. گفته شده "تخصصی بودن"،"به موقع بودن" و در دسترس بودن ویژگی این اورژانس است. افراد به صورت فردی یا از طریق پلیس به این مرکز معرفی میشوند و به مدت ۳ تا حداکثر ۲۰ روز نگهداری میشوند و خدمات مختلف روانشناسی دریافت میکنند.
از نام مرکز اورژانس اجتماعی، پیداست که با دایره و امکانات محدودی که دارد صرفا خدمات "سرپایی" و کوتاه مدت میدهد و مشکلات و بحرانهای خانواده زخم دست یا شکستگی سر نیست که با قرص و پانسمان حل شود و مشخص نیست چه ضمانت اجرایی برای بروز حادثه تلختر در انتظار فرزند نباشد و تکرار فرزندکشی نشان میدهد اینگونه اقدامات اگر لازم است اما کافی نیست.
قانون مجازات اسلامی و حقی برای پدر
بعضی از واژهها مقدسند مثل پدر و مادر. والدین حق به گردن بچهها دارند اما این حق در قانون مجازات اسلامی چنان دست پدر را باز گذاشته که او را به عنوان اولیای دم و مالک جان فرزندش قرار داده است و پدر به عنوان شاکی در پروندهای که خودش قاتل است، به طور طبیعی شکایتی هم در کار نیست، صرفا مشمول مجازات "اخلال در نظم و صیانت و امنیت جامعه" میشود و به سه تا ده سال زندان محکوم میشود.
در هفتهای که گذشت هیات دولت ایران در همین رابطه، مصوبه جدیدی برای ماده ۶۱۲ قانون مجازات اسلامی داشت و آن را کمی سختتر کرد. به موجب این اصلاحیه، هرکس مرتکب قتل عمد شود و شاکی نداشته باشد به حبس تعزیری درجه چهار محکوم میشود و حداقل زندان از سه سال به پنج سال افزایش یافته و محدودیتهایی برای ملاقات با خانوادهاش در نظر گرفته شده است.
به نظر میرسد تا زمانی که تعصبهای فرهنگی و مذهبی بر عقل و تدبیر آدمی چیره است و تعیین مجازات برای فرزندکشی همچنان براساس منابع اسلامی باشد و مجازات متناسب با جرم نباشد و پدر در جایگاه شاکی و متشاکی قرار بگیرد نمیتوان با افزایش دو سال به زندان والدین مجرم، مانع از فرزندکشی شد و رشته فرزندکشی را قطع کرد.