نامهای علیه فراموشی
نیلوفر رستمی - ایران وایر
«عفت ماهباز» که برادر و همسرش را در اعدامهای دهه ۱۳۶۰ از دست داده و خودش هم ۷ سال را در زندان اوین همراه با شکنجه گذارنده است؛ در نامهای خطاب به «جمیله علمالهدی»، همسر «ابراهیم رییسی»، از اعضای هیات مرگ اعدامهای سال ۱۳۶۷، رییس فعلی قوه قضاییه و کاندیدای ریاستجمهوری ۱۴۰۰ پرسیده است: «چطور میتواند با آگاهی به اینکه همسرش قاتل بسیاری از ایرانیان است، نامزدی او را برای بالاترین مقام کشوری بپذیرد؟»
او در بخشی از نامهاش با این عبارت که «شوهر شما قاتل همسر من است»، خطاب به جمیله علمالهدی نوشته است: «خانم جمیله علمالهدی، از شما به عنوان همسر یک قاتل، پرسشی ساده دارم؛ من همسر یک اعدامی هستم. همسر ۳۵ ساله من شاپور، به دست شوهر ۲۸ ساله شما، اعدام شد. چه احساسی دارید از اینکه شوهر شما که قاتل همسر من است، میخواهد رییسجمهور همه مردم ایران شود؟»
عفت ماهباز در اول فروردین ۱۳۶۳، وقتی دانشجوی علوم آزمایشگاهی دانشگاه تهران و عضو سازمان پیشگام (سازمان دانشجویی وابسته به سازمان فداییان خلق ایران، اکثریت) بود، به همراه همسرش «علیرضا (شاپور) اسکندری»، عضو دیگر سازمان بازداشت شد. پنج سال بعد همسرش در مرداد ۱۳۶۷ اعدام شد و خودش در سال ۱۳۶۹ به عنوان مرخصی از زندان بیرون آمد.
ماهباز در اوایل دهه ۱۳۶۰ برادرش را نیز به نام «علی ماهباز» که عضو سازمان چریکهای فداییان خلق، اکثریت بود، از دست داد. علی در مهر ۱۳۶۰ بازداشت و در ۲۸ آذرماه همان سال اعدام شد.
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
نامه او از سوی جمیله علمالهدی، مانند خیلی از نامههای دیگر به مسئولان و وابستگان آنها، بیپاسخ مانده است. وی در گفتوگو با ایران وایر میگوید: «وقتی بازداشت شدم، بیست و پنج سالم بود و الان که با شما حرف میزنم، زنی ۶۲ ساله هستم. من این نامه را در واقع برای اطلاع عموم مردم ایران نوشتهام. برای اینکه از آنچه بر سر زندانیان در دهه شصت آمد و فاجعه کشتار ۶۷ آگاه شوند. برای آنکه وقایع دهه ۶۰ فراموش نشود؛ برای اینکه فراموش نشود و دوباره این فجایع در تاریخ تکرار نگردد.»
ادامه این گفتوگو را در زیر میخوانید:
-چگونه شما و همسرتان بازداشت شدید؟
من و همسرم شاپور (علیرضا) جزء فداییان اکثریت بودیم و مثل همه نیروهای جوان انقلابی آن روزها پر از شور و اشتیاق به میهنمان، برای برقراری برابری و عدالت اجتماعی تلاش میکردیم. همسرم علیرضا آنموقع فارغالتحصیل رشته مهندسی شیمی، از دانشگاه پلی تکنیک بود. من هم دانشجوی رشته علوم آزمایشگاهی، دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم و طبیعتا همچون بسیاری از دانشجویان دیگر، در لیست اخراجیهای دانشگاه قرار گرفتم. اولینبار شاپور در سال ۱۳۶۰ همچون بسیاری دیگر از جوانان، بی هیچ دلیلی در خیابان بازداشت شد. ۴ ماه در زندان بود و در این مدت من و خانوادهاش نمیدانستیم، آیا او زنده است و اگر زنده است، کجاست. آنموقع اسامی کسانی که روزانه اعدام میشدند، در رادیو و تلویزیون اعلام میشد. در یکی از غروبهای تهران، نام علیرضا اسکندری در تلویزیون جزء لیست اعدامیها خوانده شد. فردا صبح به اوین رفتم. دم باجه اوین، از ماموری درباره همسرم علیرضا اسکندری پرسیدم و اینکه کجاست؟ مامور طوری که من هم بشنوم، با صدای بلند از همکارش پرسید: «خانمی که شوهرش را دیروز اعدام کردیم، از ما جایش را می پرسد» و بلند خندید.
اینگونه با من و نسل من در دهه ۶۰ برخورد میشد. البته من دست از جستوجو نکشیدم و به پزشک قانونی و بیمارستانها برای یافتن نشانی از او رفتم. نهایتا شاپور بالاخره در همان سال ۶۰ به خانه برگشت. اما در روز اول فروردین ۱۳۶۳ من و همسرم هر دو در میان امام حسین دستگیر و به زندان اوین منتقل شدیم.
-دلیلی که برای دستگیریتان عنوان کردند، چه بود؟
در اوایل انقلاب هرکس دگراندیش بود و اعتقادی بهجز جمهوری اسلامی داشت، دستگیر میشد. من و همسرم جزء گروه مسلح نبودیم و اعتقادی هم به مبارزه مسلحانه نداشتیم. فعالیت ما در گروه فداییان خلق، فعالیت فرهنگی تعریف میشد. البته این حرف من به معنای تایید اعدامهای دیگر نیست. به هیچ وجه، اعدامهای آن زمان قابل تایید نیست. بسیاری از کسانی که سازمان آنها به مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند، اما خودشان دست به سلاح نبرده بودند. اکثر کسانی که با آنها همبند بودم، دانشجویانی بودند که با کیف و کتاب در تظاهرات دستگیر شده بودند. من، برادرم علی را در ابتدای شروع اعدامها از دست دادم، او جزء گروه فداییان اکثریت خلق و پزشک بود؛ میخواست به جبهه برای کمک به زخمیها برود. اما برای آنهایی که حکم زندان و اعدام میدادند، این چیزها مهم نبود. همین که برادرم جور دیگری فکر میکرد، برایشان ناخوشایند بود. او را در محل کارش در مهر ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۸ آذر اعدام کردند.
-در مدتی که در زندان اوین بودید، اجازه ملاقات یا تماس تلفنی با همسرتان را داشتید؟
۱۱ ماه اول در سلول انفرادی یا سلولهای چند نفره بودم. در آن مدت همسرم خیلی شکنجه شد. اینها را من بعد از اینکه از زندان بیرون آمدم، از طریق همبندیهایش شنیدم. اما اولین ملاقات ما بعد از ۱۱ ماه در اتاقی با حضور چند پاسدار به مدت ۱۵ دقیقه صورت گرفت. من آن روز جلوی پاسدارها جسارت کردم و شاپور عزیزم را در آغوش گرفتم و گفتم که چقدر دوستش دارم. بعد از آن تا زمانی که در مرداد ۱۳۶۷ اعدام شود، حدود ۶ تا ۸ بار از پشت شیشه در سالن ملاقات، یکدیگر را ملاقات کردیم. نامههایی هم میتوانستیم برای هم بنویسیم. البته طبق چارچوب زندان و در حد ۴-۵ خط. من نامههای خودم و شاپور را در کتاب خاطراتم (فراموشم مکن) که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد، چاپ کردم.
- آیا قبل از اعدام همسرتان توانستید او را ملاقات کنید؟
آخرین دیدار ما روز ۷ تیر ۱۳۶۷ پشت شیشه و با حضور پاسدارانی در سالن ملاقات بود. هر دو میدانستیم که این آخرین دیدار است؛ چون در ۶ خرداد ۱۳۶۷ چند نفر از دوستان نزدیکمان که حکم حبس ابد داشتند، اعدام شدند. آن روز، حرفهای ما رو به شیشهای که وسطمان قرار گرفته بود، شبیه وداع آخر بود. حتی شانس بغل گرفتن و بوسیدن را برای آخرین بار از ما گرفتند. شاپور جزء اولین سری از زندانیان در فاجعه کشتار ۱۳۶۷ در پنج مرداد به همراه تعداد دیگری از زندانیان سیاسی اعدام و در گورهای دستهجمعی خاوران به خاک سپرده شد.
-چه زمانی و چطور متوجه اعدام همسرتان شدید؟
زندانبان و مسئولان زندان بهگونهای عامدانه، اخبار اعدام عزیزانمان را با هدف شکستن روحیهمان به گوش ما میرساندند. اما اینکه من مشخصا چطور خبر اعدام همسرم را شنیدم، باید بگویم از مرداد تا آذر ۱۳۶۷ ملاقاتها با خانوادهها قطع بود. بعضی از خانوادهها حتی امید داشتند که بچههایشان با قولهای برخی از مسئولان آزاد شوند، برخی از زندانیان، حکمشان تمام شده یا در حال تمام شدن بود. من خبر اعدام شاپور را در آذر ماه ۱۳۶۷ در ملاقات با خانوادهام متوجه شدم. در واقع در آذرماه هر خانوادهای به عزیز زندانی خود میگفت؛ چه کسی و یا کسانی را اعدام کردهاند. ما در درون زندان و خانوادهها بیرون زندان، اینگونه از غم و درد در هم فرو ریختیم؛ اما نشکستیم و دوباره به زندگی خود در زندان ادامه دادیم و به آنها نه گفتیم و از سازمان اعلام انزجار نکردیم.
دو سال و نیم پس از اعدام شاپور، در سال ۱۳۷۰ به خانواده همسرم گواهی فوت فرزندشان داده شد، تاریخ فوت او پنجم مردادماه ۱۳۶۷ اعلام شده بود و ما اینگونه تاریخ دقیق فوت او را فهمیدیم.
-به خانواده آقای اسکندری خبر اعدام را چگونه داده بودند؟
زندانیان دو ساک لباس داشتند، ساکهایی که از فروشگاه زندان خریداری شده بود. یکی ساک لباسهای دم دستی بود و دیگری ساک لباسهای فصل بعدی بود. آن روزها کمیتههای محل با خانوادهها تکتک تماس گرفته بودند و خواسته بودند که به زندان اوین بروند. حتی نگفته بودند که دلیل این دعوت چیست. در نظر بگیرید؛ پدر و مادر پیری یا همسری با امید خبری از عزیزش تا پشت در زندان میرفت و آنجا ساکی را دستش میدادند و میگفتند فرزندت مفسد بوده، اعدامش کردیم؛ این هم لباسهایش. بعد هم با توپ و تشر میخواستند تا مراسم عزاداری برگزار نشود. حتی قبر فرزند یا زن و شوهرشان هم مشخص نبود. تنها سهم خانواده ساک لباسی بود که بوی تن آنها را میداد. من هنوز پیراهنی که تن همسرم بوده را دارم. اینها را نمیگویم که ناراحت شوید. اینها را میگویم که جنایتها فراموش نشود، که تکرار نشود؛ اما متاسفانه بسیاری از مردم میهن ما، از این فجایع بیخبرند. باز هم متاسفانه هر دهه هم از این فجایع تکرار میشود، سال ۱۳۸۸ به طریقی، سال ۱۳۹۶ و ۱۳۹۸ هم به شکل دیگر تکرار شده است.
-پس شما نمیدانید که همسرتان کجا به خاک سپرده شد؟
چرا تقریبا میدانم کجای خاوران به خاک سپرده شده. خانوادهها و مادران شبانه با دستان خودشان خاکها را کنار زدند و گورهای دستهجمعی را دیدند. دیده بودند بچههایشان ۵-۶ تایی در چالههایی به خاک سپرده شدند. بدن و چهرههایشان را دیده بودند. البته در سال ۱۳۶۰ اوضاع فرق داشت؛ بعد از اینکه برادرم را اعدام کردند، شماره قبر به ما دادند و گفتند ردیف چهارم شماره ۶۸. ما دقیقا میدانستیم او را در کجای خاوران به خاک سپردهاند. اما بعدها همه آنهایی را که در خاوران به خاک سپرده بودند، با بولدوزر زیر رو کردند.
-در نامهتان به همسر ابراهیم رییسی به شکنجههای سال ۱۳۶۷ اشاره کردید، کمی درباره آن میگویید.
قبل از جواب به این سوال بگویم که چند سال اول، در شکنجه و اعدام بین مرد و زن هیچ فرقی نمیگذاشتند. اما در اواخر سال ۱۳۶۳، آیتالله «منتظری» در نامهای به «خمینی» با آوردن دلایل مذهبی خواست تا اعدام زنان لغو شود. البته در سال ۱۳۶۷ با حکم ویژه، زنان مجاهد هم اعدام شدند. دوست نزدیک من، «فاطمه مدرسی تهرانی» که با نام «فردین» معروف بود نیز در ۶فروردین۱۳۶۸ با حکم ویژه اعدام شد. در طی سالهای قبل، مرتب او را به بازجویی میبردند تا از حزبش اعلام انزجار کند که او نپذیرفت و اعدامش کردند.
اما موضوع شکنجه من و بقیه، برمیگردد به شهریور سال ۱۳۶۷؛ یعنی همانموقع که دستهدسته مردان زندانی را اعدام میکردند، زنان را هم به شکل دیگری شکنجه و آزار میدادند. من و چند زن چپ زندانی دیگر در شهریور ماه از زندان، تک به تک به دادگاه برده شدیم. سوالهایی مانند نام و نامخانوادگی و اینکه مسلمان هستیم، پرسیده شد که من در جواب گفتم: «پدر و مادرم مسلمان هستند.» سوال دیگر این بود که «آیا نماز میخوانید؟» جواب من «نه» بود. سوال دیگر «به چه گروهی تعلق داری؟»؛ جواب دادم: «فداییان خلق اکثریت»؛ پرسیدند: «سازمانت را قبول داری؟» گفتم: «بله»؛ بعد از چند سوال، قاضی حکم داد که ما روزی پنج بار در وعدههای نماز شلاق بخوریم. بعضی از زنها در اعتراض به این حکم اعتصاب غذای خشک کردند، خیلیها رگ گردن یا دستشان را زدند. آن شلاقها اثرات خیلی بدی روی روح و روان ما گذاشت. من بعد از زندان برای یک دوره طولانی نزد روانشناس میرفتم. اصلا برای من و امثال من که زندان دهه ۶۰ را تجربه کرده بودیم، فراموشی آن شرایط آسان نبود و هنوز هم پس از سالها، وقتی صدای «آهنگران» و یا صدای قرآن و اذان را میشنوم، یاد شلاق خوردن خودم میافتم و حالم بد میشود.
-در آن سالها امکان دیدار خانوادههای زندانیان با افراد هیات مرگ یا مسئولان بود؟ یا وقتی خودتان آزاد شدید به سراغ آنها یا کسی مثل ابراهیم رییسی رفتید؟
آقای رییسی آن روزها در مقامی بود که کسی نمیتوانست با او ملاقات داشته باشد. او در ۲۰ سالگی جزء کسانی شده بود که با فرمان خمینی دستور قتل و شکنجه میدادند. ما حتی نمیتوانستیم به او نزدیک شویم. من در سال ۱۳۶۰ وقتی همسر و برادرم در زندان بودند، برای پیگیری وضعیت آنها با برخی از خانوادهها به جلوی مجلس میرفتیم تا با نمایندگانی برای پیدا کردن عزیزانمان صحبت کنیم. «مهدی کروبی» آن موقع رییس وقت مجلس بود و یکی از کسانی بود که با او دو بار دیدار کردیم. یادم است او به حرفهایمان گوش کرد و قول پیگیری داد و اظهار امیدواری کرد و گفت: «فرزندانمان به خانه و نزد خانوادههایشان باز خواهند گشت.»
دلم میخواهد اینجا از زنده یاد «توران شریفی» هم بگویم که آن زمان «فرزین»، فرزندش اعدام شده بود؛ اما در کنار ما برای دادخواهی میآمد، هم از مسئولان پاسخی برای اعدام فرزندش میخواست و هم پاسخی برای زندانی شدن فرزندان دیگر. من آن زمان ۲۲ ساله بودم و الان که با شما حرف میزنم، زنی ۶۲ ساله هستم.
-در حرفهای خود گفتید سال ۱۳۶۹ از زندان به مرخصی آمدید، یعنی بعد از مرخصی دیگر به زندان بازنگشتید؟
بعد از اعدامهای دستهجمعی فشارهای بیناللملی و سازمان ملل برای آزادی زندانیان زیاد شد. دو سال طول کشید تا ما آزاد شویم. البته مسئولان زندان بارها به ما گفتند شما یک مشت زن هیچکاره هستید. اساسا پشیمان بودند که ما را اعدام نکردهاند. خودشان میگفتند ما راحت میتوانستیم از دست شما نیز خلاص شویم.
۱۸۰ زن زندانی بودیم که حاضر نشدیم از سازمان و اهداف خود اعلام انزجار کنیم. با فشارهای بینالمللی حاضر شدند دستهدسته به ما چند روزی مرخصی بدهند. گفتند که تقاضای مرخصی ۱۰ روزه بنویسیم. من هم نوشتم. من را در سال ۱۳۶۹ به مرخصی فرستادند با دو ضامن و سندهایی که هر کدام از اعضای خانواده گذاشته بودند، بیرون آمدم. بعد از ۱۰ روز برادرم به زندان رفت و ۱۰ روز دیگر هم مرخصی تمدید شد. چند باری این تمدیدها صورت گرفت تا اینکه من و چند همبندی سابق با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چرا باید هر بار رنج تمدید مرخصی را به دوش عزیزانمان بیندازیم؛ آنها که آدرس خانههای ما را دارند و هر وقت بخواهند میتوانند به سراغ ما بیایند. اینگونه بود که دیگر مرخصی را تمدید نکردیم و آنها هم سراغ ما نیامدند. آزادی ما در واقع با قطره قطره آزار و اذیت و اضطراب صورت گرفت.
-وقتی از زندان بیرون آمدید، چه کار کردید و چه شد که تصمیم به ترک ایران گرفتید؟
در زندان که بودیم، امید به آزادی داشتیم؛ امید به اینکه یک روز از زندان بیرون میآیم و دوباره زندگی خود را از سر میگیریم. اما جالب است که وقتی بیرون آمدم، تازه دانستم که چه بر سرم چون آوار فروریخته است. جای خالی همسرم را تازه احساس میکردم. هر جا میرفتم، جای خالی او به شدت آزارم میداد. خیلی سخت بود. من از اهالی شهر زیبای «لنگرود» هستم و چون بسیاری از اهالی آنجا عاشق ساحل «چمخاله» بودم. در زندان اسم دیگرم چمخاله بود. اما وقتی بعد از آزادی از زندان به آنجا رفتم، یک ساعت هم نتوانستم در کنار آن ساحل زیبا تاب بیاورم. با تمام وجودم میجنگیدم که دوباره بتوانم زندگی کنم. دوره درمانم را با روانشناس شروع کردم. کتاب خاطراتم را درباره روزهای زندان نوشتم که کمی سبکتر شدم. اما با وجود اینکه کتاب را نوشتم و بارها ویرایش کردم؛ اما الان هر وقت که دوباره میخوانم اشکم برای آن عفت جوان داخل کتاب «فراموشم مکن» سرازیر میشود.
دو ماه بعد از بیرون آمدن از زندان به کمک دکتر «جلیل مستشاری» به سرکار رفتم. ایشان به زندانیانی چون من کمک کردند تا بعد از زندان بتوانیم کار کنیم. داشتن شغل و هویت اجتماعی بعد از زندان به امثال من کمک زیادی کرد تا بتوانیم دوباره هویت خود را به عنوان انسانی آزاد زودتر به دست آوریم. دو سال و نیم بعد از آزادی تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به آلمان آمدم.
-هدفتان از نوشتن نامه به جمیله علمالهدی چه بود؟ حتما احتمالش را میدادید که جوابی از او مانند صدها نامه نوشته شده دیگر نخواهید گرفت.
نامهای که من نوشتم نه برای خانم جمیله، بلکه برای جمیلههای کشورم است؛ برای زنان و مردان جوانی که اطلاع ندارند، چه بر سر زندانیان در دهه ۶۰ در زندانهای ایران آمد. برای این نوشتم که فراموش نشوند، برای این فراموش نشوند که تکرار نگردند؛ من و امثال من که دنبال دادخواهی جنایتهای آن سالها هستیم، هنوز منتظر جوابیم. من این نامه را برای آگاهی مردم میهنمان نوشتم، امیدم و مخاطب اصلی من نسل جوان است تا شاید جلوی کشتارهای هر چند سال یک بار در ایران گرفته شود. ما دادخواهان به امید روزی در میهنمان ایران هستیم که دیگر زندان و شکنجه و اعدام وجود نداشته نباشد.
جنگ زرگری سپاه و دولت
وقتی نمکی هم سیاست «آقا» را اجرا نمیکند