رسانههای خبری امروز اعلام کردند که «نماینده سراوان در مجلس شورای اسلامی، «بزرگترین مشکل» این منطقه را «کمبود آب» عنوان کرد و از بحران آبرسانی حتی با تانکر در نقاط مختلف این شهر خبر داد». اخباری از این دست که فقط اشاره به یکی از صدها مشکل کشورمان دارد، به طور روزانه پیش آگهی یک وضعیت فاجعه بار برای ایران عزیزمان را میدهند.
در حالی که شرایط ایران به سوی یک وخامت آشکار پیش میرود، وظیفهی هر نیروی سیاسی است که هشدارهای لازم را به جامعه ارائه دهد و خود نیز آمادگیهای لازم را برای عمل در این موقعیت بحران زده به دست آورد. در همین راستا، در مجموعهی مقالات منتشر شده در هفتههای اخیر، گفتیم که نجات ایران از این فاجعهی مسلم، مشروط به حرکتی گسترده، قاطع و هدفمند از جانب ما ایرانیان است. ملزومات این حرکت را در چهار مورد برشمردیم:
• اپوزیسیون در شکل سنتی خود قادر به تولید راه حل برای بن بست شرایط کنونی نیست.
• دمکراسی رویایی است که به طور بلافصل در جامعهی از هم پاشیدهی ایرانی میسر نیست و بهتر است به آینده واگذار شود.
• مردم باید آماده باشند برای نجات کشور خویش، با فداکاری، هزینهی سنگینی را پرداخت کنند.
• برای کار جمعی که لازمهی یک جنبش ملی است نیاز به یک رهبر است که فعالان جامعه بتوانند از وی به شکل بی چون و چرا پیروی کنند.
در پارهای دیگر از نوشتهها هریک از موارد سه گانهی نخست را شکافتیم و توضیح دادهایم. در این مقاله به چرایی ضرورت تبعیت از یک رهبر میپردازیم.
چرا تبعیت از رهبر؟
ضرورت وارد شدن به یک پیروی بی قید و شرط از رهبر باز میگردد به دو امر تاریخی و روانشناختی جامعهی ایران. مورد نخست این که ما در طول تاریخ مبارزات سیاسی خویش «رهبرگرا» بودهایم و کلیه جنبش و قیام و نهضت و انقلابهای ما «رهبر محور» بودهاند. ما در هیچ موردی نمیتوانیم ردی از چیزهایی مانند «شورای رهبری» یا امثال آن پیدا کنیم. هر چه بوده یک فرد بوده که، چه در قالب نماد و چه به عنوان فرمانده و مدیر، عمل کرده و کار جمعی ایرانیان را به نتیجهای رسانده است. به همین دلیل، جنبشهای اعتراضی ایرانیان علیه اشغالگران عرب را به نام بابک و ابومسلم و یعقوب لیث صفاری میشناسیم، در نهضت مشروطیت از ستارخان و باقرخان یاد میکنیم، جنبش ملی شدن نفت را به نام مصدق گره میزنیم و انقلاب سال ۵۷ را با رهبری خمینی به یاد میآوریم. در تمام این حرکتها نقش رهبر، به عنوان شاخص حرکت جمع و نماد جنبش مردم ایران، مطرح و برجسته بوده است.
از آن سوی، روانشناسی اجتماعی ایران به دلیل عدم تجربهی منظم کار جمعی، فردمحور و فردمدار است؛ قوم گرا و قبیله پرست است. انسان ایرانی همزیستی جمعی نمیشناسد؛ در اجتماع هم که زندگی میکند به مثابه جزیرهی خانوادگی زیست میکند نه سلول اجتماعی. از همین روی، در پیچهای سخت تاریخ خود، که دیگر به عنوان فرد و خانواده و قبیله از او کاری ساخته نیست و نیاز به جنبش وسیع همگانی میباشد، به دنبال آنست که کسی را پیدا کند و به او «اقتداء» کند. رهبر برای جامعهی ایرانی فردیست که باید فکر کند، سخن گوید، مسیر تعیین کند و دیگران میبایست دنبال کنند. این روانشناسی خاص البته در ملتهای دیگر، مانند مردم آلمان و ایتالیا نیز که پشت سر هیتلر و موسولینی قرار گرفتند، بوده، تفاوت اما این است که برای بسیاری ملتها این موقعیت رهبرگرایی (Leaderism) خاص و استثناء بوده است در مورد ما، عام و قاعده؛ برای آنها شکل موقت داشته، برای ما همیشگی بوده است؛ آنها با ورود به مدرنیته و بازیافت مفهوم «انسان مسئول» و «شهروند»، به فهم نقش فرد در کار جمعی نائل شدند و ما پشت دروازههای مدرنیته بازماندیم و نتوانستیم خود را، به عنوان شهروندِ قادر به حرکت جمعی، بازشناسی کنیم. به همین دلیل، حتی در قرن بیست و یکم، هنوز در این روانشناسی جمعی ناخودآگاه گیر افتادهایم و تا ظهور رهبر، به سوی یک حرکت جمعی نمیرویم. دیده شده است که حتی دسته جمعی میمیریم، اما به طور جمعی برای زنده ماندن حرکت نمیکنیم، چنان که در جریان قحطی بزرگ (۱۹۱۹-۱۹۱۷) از هر دو ایرانی یکی از گرسنگی مرد، اما ده نفر ایرانی هم برای پایان دادن به هولوکاست برنامه ریزی شدهی ارتش بریتانیا قیام نکردند.
این را نیک میدانیم که در بسیاری از جمعها و جوامع، «رهبری» (leadership) مهم است نه رهبر (leader). این از مزایای نهادینه شدن (institutionalization) نقشِ رهبر است. سیستم رهبری به گونهای طراحی شده است که در نبود یک شخص، شخص دیگری جایگزین شده و نهاد به کار و کارکرد خود ادامه میدهد. ملت ایران این روندِ نهادینه شدن نقش رهبر را نداشته، نیاموخته و تجربه نکرده است؛ پیوسته در قالب توده (mass) عمل کرده و به تجربه آموخته است که در حرکتهای با خصلت توده وار، به دلیل نبود ساختار و سیستم رهبری، چارهای جز قرار دادن رهبر برای هدایت جمع وجود ندارد.
چگونگی انتخاب رهبر
جامعهی ایران جایگاه «رهبر» (leader) را به کسی به دلیل «کارآیی» (efficiency) او اعطاء نمیکند. حتی سربزنگاه از رهبران کارآ، مانند مصدق و فاطمی، دفاع هم نمیکند. رهبر ملت ایران کسی است که، به زعم او، «قوی» (strong)، قدرتمند (powerful) و نَترس (fearless) است؛ و اینها همگی خصوصیاتی است که ایرانیها در قالب فرد (individual) در خود سراغ ندارند و به همین دلیل، در جستجوی اولین فردی هستند که این خصوصیات خودنداشته را در او پیدا میکنند. جمع ایرانی به دنبال فرد خاصی به عنوان رهبر نیست، به دنبال رهبر است.
سالهاست که بسیاری از ایده هایی مانند «شورای دمکراتیک» و «رهبری جمعی» به عنوان جایگزینی برای رهبری فردی سنتی یاد میکنند. نگارنده نیز خود در سالهای اخیر و میان ایرانیان همین ایده را مطرح میکرد. لیکن وقتی با صداقت، واقع بینی و گشاده ذهنی که به مرور شرایط عینی و روانی جامعهی ایران میپردازیم و عمق پَسروی روح جمعی را میسنجیم، در مییابیم که این پیشنهاد، فاقد شناخت دقیق بستر جامعه شناختی مردم ایران است. این پیشنهادات با تساهل بسیار از کنار این واقعیت عبور میکنند که جایگزین سازی نهاد با فرد، برای امر رهبری، مستلزم وجود یک فرهنگ است، فرهنگی که در ایران نبوده و در حال حاضر هم نیست. این به تاریخ استبداد زدهی ما بازمی گردد و جنس فاسد و نازل طبقهی حاکم آن در طی قرنهای پیاپی. مثلث در حال حرکت استبدادسالاری، استبدادپذیری و استبداد منشی سطوح خرد و کلان جامعهی ایران را درنوردیده و خود را به طور منظم و فزاینده بازتولید کرده و میکند. هر حرکت بنیادین و نهادینهی جمعی که در جستجوی فرافردگرایی باشد نمیتواند مستقر شود مگر بر بستر ارزش دهی به جان و کرامت انسان و فراموش نکنیم که «مقام انسان»، غایب بزرگ تاریخ ایران است.
تاریخ ما، به جای ارزش دهی به جان انسان، به ضدیت با انسان ارزش بخشیده است و در طی قرنها تا همین حالا آن را در دستور کار تمام حاکمیتهای استبدادی داشتهایم. نتیجهی این استمرار انسان ستیزی نهادینه تولید جامعهای است که بُنمایهی اجتماعی-روانی لازم برای کار جمعی و دمکراتیک را ندارد. در ورای استثناها، انسان ایرانی یا ستمدیده است یا ستمگر، یا غارت شده است یا غارتگر، یا مظلوم است یا ظالم، یا قربانی است یا جلاد. ما فرصت ایفای نقش بینابین و سالم و عقلانی بین اینها را نداشتهایم تا بیاموزیم و به واسطهی این آموزش و درونی سازی، قادر به کار جمعی باشیم که محور آن، رعایت حق فرد باشد.
جامعهی ایرانی، به دلیل احساس زدگی، هیجان زدگی، شورمحوری و عقل گریزی، نمیتواند پدیدهای به اسم «رهبری جمعی» را شکل بخشیده و پذیرا باشد. نمیتواند جمعی تشکیل دهد که وظیفهی رهبری را برعهده گیرد. این کار حتی در اپوزیسیون و میان سیاسی کاران حرفهای ما نیز ناممکن بوده است. هر جمعی که تشکیل میدهد شکننده، موقتی و ناکارآمداست. در واقع، اعضای آن جمع، به عنوان اعضای برخاسته از یک جامعهی عصبی و سرخورده، توان تحمل دیگری را ندارند. اما همین افراد میتوانند توان تحمل مشترک فقط یک نفر را داشته باشند؛ چرا که همگی آن یک نفر را عزیز میدارند و به واسطهی احساس مورد اشتراکی که به او دارند، از این یک نفر، به شرط آن که یدک کش عنوان «رهبر» باشد، پیروی کنند. در این میان آن چه آن یک نفر میکند چندان مهم نیست، آن چه یک نفر -در ذهن آنها- تجلی میکند مهم است.
با این پس زمینه، در مورد ایرانیان، باید به رهبر اندیشید نه به رهبری. رهبری یک امر کارکردی است و ایرانیان به کارکرد (function)، کارآیی (efficiency) و کارآمدی (effectiveness) و روند و فرایند (process) رهبری که ذات فنیِ کار هدایت، مدیریت و رهبری است علاقهای ندارند؛ توجه آنها به شور و احساس و فَرهبُد (کاریزما charisma) فردی یک نفر است تا بتواند ضعفهای فرد فردِ جمع آنان را پوشش دهد. باید از یکی خوششان بیاید و نسبت به او حس خوبی داشته باشند، نه برای این که او را میشناسند یا میدانند که چگونه آدمی است، بلکه برای این که به واسطهی او دیگر خود را ضعیف احساس نمیکنند؛ به واسطهی قدرت رهبر، خود را قوی احساس میکنند. این که این فرد قادر به رهبری هم باشد یا نه در درجهی چندم اهمیت قرار دارد، در درجهی یکم اهمیت این است که او بتواند «رهبر» باشد؛ یعنی آنها بتوانند این صفت را به وی اطلاق کنند و از وجود او برای برون رفت از یک شرایط نابسامان بهره برند؛ همین که آن فرد قبول کند این نقش را برای آنان ایفاء کند کافیست. با استقرار نوعی رابطهی مرید و مراد گونه، ایرانیان به حرکت در میآیند و قادر به کارهای عظیم جمعی هستند. نتیجه حرکت البته بحث دیگری است.
در این میان، این که من و شما و به ویژه ما روشنفکران تنزه طلب و حداکثرگرا (maximalist) این گونه از شکل گیری رهبری برای جنبش میان ایرانیان از طریق تعیین رهبر را تایید کنیم یا خیر یک موضوع است، این که بپذیریم این روش، دست به نقد، یگانه راه پیشبرد کار جمعی میان ایرانیان است موضوع دیگری است. ظرافت بحث در این است که هر جریان سیاسی متشکلی نیز که بخواهد رهبری تشکیلاتی خود را در قالب یک کار جمعی میان ایرانیان مستقر سازد نخست باید تلاش کند یک رهبر را در بین آنان جا بیاندازد. اگر رهبر مورد پذیرش قرار گرفت، امکان اِعمال رهبری نیز خواهد بود، اما برعکس صادق نیست؛ یعنی نمیتوانید تشکیلات را جایگزین رهبر کنید. نیاز به یک شخص معین است که در چشم ایرانیان عالی، فوق العاده و بی نظیر جلوه کند و به واسطهی این پذیرش جمعی، فرد فوق بتواند، از طریق یک تشکیلات، جنبش را رهبری کند. در این جا بحث واقع گرایی و عوام فریبی را باید تفکیک کرد.
فراموش نکنیم که در سال ۱۳۵۷ کسی شبکهی سازمان یافتهی روحانیت و بازار را به عنوان تشکیلات رهبری انقلاب نپذیرفت، فرد روح الله خمینی را به عنوان رهبر پذیرفت. خمینی البته از طریق این شبکه و با حمایت و پشتیبانی خارجی انقلاب را رهبری کرد، اما مردم نمیدانستند چه جریان و تشکیلاتی به طور عملی انقلاب را رهبری میکند، برایشان اهمیتی هم نداشت، آنها خمینی را میشناختند، عکس او را در ماه میدیدند، برایش سرود «جان به فدایت» میخواندند، و هر چه را این شبکه رهبری کننده از جانب او ارائه میداد مورد اطاعت و پیروی قرار میدادند. پیام خمینی از جانب رادیو بی بی سی و رادیو اسرائیل، یعنی از جانب رادیوهای کشورهای دشمنِ رشد و ترقی ایران ابلاغ میشد، اما در این میان مردم از خود نمیپرسیدند که چرا رادیو دولتهای غارتگر و توطئه گر بریتانیا و اسرائیل این پیام رهبر را منتشر میکنند، برایشان پیام آن فرد بخصوص مهم بود نه ابزار و رسانهای که آن پیام را در اختیارشان میگذاشت. چون تمرکزشان روی پیروی بی چون و چرا و بی پرسش از رهبر بود، توانستند انقلاب کنند و یک نظام قدرتمند را سرنگون کنند. در نبود خمینی، به عنوان رهبر، انقلاب سال ۵۷ کمترین شانس موفقیتی نداشت؛ هم چنان که در نبود دکتر مصدق، نهضت ملی شدن نفت شکل نمیگرفت.
به همین دلیل، در شرایط کنونی نیز اگر جریانی مدعی است که میخواهد با یک حرکت مردمی ایران ویران را نجات دهد، میتواند طرح و نقشهی بسیار برای انجام آن داشته باشد، اما در این میان، نقش یک نفر، به عنوان «رهبر» را نباید از یاد برد، چرا که با چنین غفلتی، تمام اقدامات دیگر آن تشکیلات نیز ره به جایی نخواهد برد. باز تکرار میکنیم که وجود یک تشکیلات برای رهبری البته که ضروری و لازم است، اما افکار احساس گرای مردم به «رهبری» نیاز ندارد، به «رهبر» احتیاج دارد. رهبر را که یافتند رهبری را هم میپذیرند. آن چه حرکت و قیام میطلبد البته، رهبری است، اما ایرانیان نخست میخواهند بدانند «رهبر کیست». وقتی رهبر تعیین تکلیف شد، کار رهبری میسر میشود. رهبر لوکوموتیو قطار جنبش اجتماعی در ایران است نه رهبری.
به عبارت ساده تر، اگر میخواهید ایرانیان انگیزهی شرکت در یک قیام یا انقلاب را بیاببند، به دنبال آن نباشید که ضرورت حرکت را برای آنها توضیح دهید، از بدبختیها و بیچارگیها و خطراتی که متوجه کشور است بگویید، از اهمیت وجود احزاب و سازمانهای سیاسی برای پیشبرد جنبش سخن برانید، یا آنها را دعوت کنید که خودشان مسئولیت رهبری و مدیریتی جنبش را بر عهده گیرند و امثال آن. هیچ کدام از این گزارهها سبب شکل گیری انگیزه برای کمترین حرکت مهم و گستردهای میان مردم ایران نمیشود، حتی اگر گرسنگی و فقر را ساعت به ساعت تجربه کنند؛ تا وقتی برای آنها یک رهبر تعیین نکنید و به واسطهی برخی از قابلیتهای واقعی یا فرضی او، اطاعت بی چون و چرای آنها را برنیانگیزید، حرکت نخواهند کرد. خودکشی میکنند اما قیام نمیکنند؛ همدیگر را میکشند اما انقلاب نمیکنند؛ از گرسنگی تلف میشوند، اما به پا نمیخیزند. از آن سوی، حتی وقتی شکمشان سیر باشد و از رفاه و آسایش نسبی برخوردار باشند، مانند سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ خورشیدی، با قرار دادن یک رهبر و برانگیختن حس پیروی کامل از او میتوانید آنها را به انقلابی غیر ضروری وادار کنید که سبب غافلگیری جهان و تاریخ و بشریت شود. مردم ایران، به محض یافتن رهبر، قادر به کارهایی بزرگ هستند.
آری، بدون «رهبر» نمیتوانید ملت ایران را برای هیچ حرکت جمعیِ مهمی دعوت و رهبری کنید، حتی اگر برای این منظور بهترین استراتژیها، قدرتمندترین تشکلها و زبده ترین افراد را در اختیار داشته باشید. به واسطهی همهی اینها نیست که ایرانیها به صحنهی مبارزه میآیند، به واسطه وجود رهبر است؛ یک نفر که بتوانند از او چشم بسته پیروی کنند و بی چون و چرا آن چه را وی میگوید عمل کنند.
به کارگیری این قاعدهی روانشناسی اجتماعی در کار سیاسی و برانگیختن جنبشهای اجتماعی البته هرگز بدون هزینههای حتمی یا ریسک احتمالی نیست.
خطرات این عادت تاریخی:
رهبری فردی یک تیغ دو دَم است؛ میتواند سرنوشت جمعی مردم ایران را تابع ارادهی یک فرد کند و اگر آن فرد، مستبد و دزد و خودخواه از آب درآید، آیندهی مردم را مخدوش کند. اما در عین حال، جز این چارهای نداریم و در حال حاضر، که در تیرماه ۱۴۰۰ هستیم، هنوز همین فرمول است که به عنوان یگانه فرمول کشاندن ایرانیان به پای یک کار جمعی عمل میکند. بدیهی است که اگر دیرتر و دورتر، رشد فرهنگی و اجتماعی جامعه به مراحل بالاتری برسد، در آینده میتوانیم شاهد الگوهای دیگری از کار جمعی بر مبنای رهبری غیر فردی و تشکیلاتی باشیم، اما از آن نقطه بسیار دور هستیم. آن چه امروز نیاز است این که یک رهبر پیدا کنیم تا تودهها بتوانند با تکیه بر روانشناسی اجتماعی استبداد زدهی رهبرمحور تاریخی خود از او تبعیت بی چون و چرا کنند.
این بی چون و چرا بودن را بیش از آن چه از حیث ارزشی قضاوت کنیم، از نظر فنی مد نظر قرار دهیم. یکی از ویژگیها دمکراسی، مدیریت عقلانی اختلاف هاست. به طور کلی، رشد این خصوصیت در اعضای یک ملت است که زمینهی بروز دمکراسی را فراهم میکند. یعنی اعضای یک جامعه یاد میگیرند هنگام اختلاف نظر، اختلاف رای و اختلاف سلیقه، راه عقلانی و مناسبی برای حل تفاوتها و ادامهی همکاری میان خود پیدا کنند و به این واسطه قادر میشوند ملزومات دیگر دمکراسی را، در روند کار جمعی پایدار، تدارک ببینند. برخورد عقلانی سبب میشود که داوری هایی که میان طرفین اختلاف صورت میگیرد از عدالت برخوردار بوده و رضایت طرفین را جلب و به همین دلیل، امکان تداوم کار طرفهای دارای تفاوت یا تضاد رای و نگاه امکان پذیر شود. در سایهی این تداوم، روشهای کارآمدتری برای کاهش اختلافات یا مدیریت بهتر آنها یافت و مستقر میشود.
در بارهی ما ایرانیان
• ظرفیت حل و فصل مسالمت آمیز اختلاف نظرها هنوز در اکثریت مطلق مان رشد نکرده است،
• تحمل مخالف را نداریم،
• حوصلهی بحث منطقی و مستدل برای روشن شدن این که حق با کدام طرف است را نداریم،
• به همدیگر گوش نمیدهیم،
• نمیتوانیم خشم و هیجان را مهار کنیم،
• احساساتمان بر عقل مان غلبه میکند،
• پرخاشگر هستیم و احترام همدیگر را رعایت نمیکنیم،
• برای وجود و عقیدهی دیگری اهمیت و ارزش قائل نیستیم،
• حدف گرا هستیم و تحمل حضور غیر و دگراندیش در جمع را نداریم،
• در قضاوت اختلافها همهی حق را به طور کامل به یک طرف میدهیم و جانب عدالت را در یک فضای غلیظ احساسی رعایت نمیکنیم...
همهی این ویژگیها سبب میشود که هرگونه کار جمعی، که قرار است تابع منطق طبیعی کار مشترک باشد، برای ما ایرانیها غیر قابل انجام میشود. به عبارت دیگر، نمیتوانیم جمعهای دارای قواعد تعریف شده و مجهز به خصلت سیستموار، با نوعی از مدیریت خودکفای مبتنی بر آن قواعد، برپا کنیم و یا تداوم ببخشیم. به همین دلیل، یا باید یک نفر باشد که همه، بدون بحث، از او پیروی کنیم، یا نمیتوانیم بر اساس مشورت و رای گیری و توافق و تفاهم، کار جمعی منظم و پایدار انجام دهیم و به طور جدا و مجزا و پراکنده سیر نابودی جمعی خود را طی میکنیم.
تاریخ ثابت کرده است که اکثریت مطلق جمع هایی که ما ایرانیان تشکیل میدهیم موقتی و شکننده و ناپایدار است. سرعت و شانس بروز دعوا و مرافعه در آن به مراتب بیشتر از صلح و تفاهم و همکاری است. از همین روی، به آسانی و در یک بازهی کوتاه، به سوی انشعاب و جدایی و برهم زدن جمع یا ترک آن میرویم. صدها تجربهی مشخص در طول این چهل سال گذشته در عرصههای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و مدنی داریم که یک پیام مشترک دارند: تا وقتی یک نفر آن بالا نباشد که همگی بی چون و چرا از او تبعیت کنیم، نمیتوانیم کار جمعی انجام دهیم. این حداقل در مورد کارهای با مقیاس بزرگ و میلیونی و ملی به طور بدیهی صادق است.
نگارنده آگاه است که این حرفها البته بوی استبداد و خودکامگی و تک سالاری میدهد و به مذاق ما ایرانیها، که حالا از طریق اینترنت و ماهواره و دانشگاه، یا حضور میلیونی در خارج از کشور، با الگوهای دیگری از کنش جمعی آشنا شدهایم، خوش نمیآید؛ اما باید دانست، داشتن اطلاعات از یک الگوی متفاوت یک چیز است، توانایی در تحقق و انجام آن چیز دیگری است. ایرانیان دانشگاه رفته و باسواد ما البته که مطلب زیاد میدانند اما توانایی عمل کردن به آنها را ندارند؛ به همین دلیل، به صورت جزیرههای پراکنده فعالیت میکنند ولی قادر به هم پیوستن و نجات سرزمین خود از نابودی حتمی نیستند. تجربهی عملی من و همکاران در زمینهی کار تشکیلاتی مشترک با سایرین، در طول بیش از ده سال تلاش، به خوبی ناکارآمد بودن آن را مسجل ساخت.
حالا هم باز میتوانیم سالهای سال بنشینیم و به صحبت نخبگان دربارهی «رهبری جمعی» و یا «مدیریت دمکراتیک» گوش فرادهیم، اما مشکل را حل نمیکنیم. تبعیت از یک فرد، ریشهی چند هزارساله در تاریخ و پایههای مستحکم در روابط خانوادگی و کاری و اجتماعی و ریشههای خودآگاه و ناخودآگاه در روان فردی و روح جمعی ایرانیان دارد. مدلهای خوش آب و رنگ روشنفکری ما برای آینده است، آن هم به شرط دستیابی تدریجی به یک دمکراسی متعارف و حفظ و نگهداری آن برای دههها و چه بسا سده ها؛ دمکراسی و رهبری دمکراتیک نسخهی کارآمد امروز جامعهی ایران نیست. نسخهی مفید برای شرایط فعلی، شوربختانه، همان پیروی بی چون و چرای همگان از یک فرد به عنوان رهبر است.
در این میان البته عقل و تجربه ایجاب میکنند که جانب احتیاط را رعایت کنیم.
مکانیزمهای مراقب:
شاید بتوان گفت، تنها فیلتر تصفیه کنندهای که بر سر این روند یافتن رهبر میتوانیم قرار دهیم تا یک خمینی یا هیولایی مشابه از آن بیرون نیاید این است که در انتخاب فردی که میخواهیم، به عنوان رهبر، از او تبعیت بی چون و چرا کنیم دقیق تر و با وسواس بیشتر باشیم. یعنی رفتار و کردار فرد را بیشتر از گفتار او مد نظر داشته باشیم و ببینیم آیا پتانسیل این فرد برای تبدیل شدن به یک عنصر مستبد چقدر است. اگر بالاست، پشت سر او نرویم؛ اگر پایین است وی را از سر مصلحت بپذیریم. مقولهی «مستبد منورالفکر» (enlightened despot) در این زمینه مد نظر داشته باشیم. باید دید انتخابها چقدر و کدام است. ایده آل گرا، حداکثرگرا و مطلق بین نباشیم، چرا که ره به جایی نمیبرد.
نکتهی دیگر این که در ورای پذیرش واقعیت ضرورت رهبرِ فردی برای حرکت جمعی میان ایرانیان، به فکر مکانیزم هایی باشیم که بتواند شانس و جای مانوور کمی برای انحراف رهبر باقی بگذارد؛ یعنی دست و پای او را تا حد امکان ببندد تا مبادا بخواهد از مسیر عقلانی و اخلاقی آرمان مندرج در حرکت براندازی رژیم استبدادی کنونی تخطئی کند. بدیهی است که تقویت خصلت نهادینه و مشارکت گستردهی نخبگان در شکل دهی به ساختار رهبری زیر نظر رهبر در این زمینه ضروری است. این با حضور و بود ماست که جایی برای یکایک ما در کنار رهبر شکل میگیرد تا ضمن پیروی ضروری از وی، زیاده رویهای غیر ضروری او را مانع شویم.
نتیجه گیری:
جان کلام این که هنوز گرفتار وجوه منفی تاریخ روانشناسی جمعی ایرانیان هستیم و الگوهای مدرن رهبری برای جامعهای که هرگز تجربهی تاریخی مدرنیته را نداشته و عقلانیت را به صورت نهادینه در خود ندیده است به کار نمیآید. هنوز در شرایطی هستیم که برای کشاندن ایرانیان به یک کار جمعی باید یک رهبر مستقر شود تا آنها بتوانند بی چون و چرا از او تبعیت و پیروی کنند و به حرکت درآیند؛ حرکتی که بدون آن، نابودیشان را حتمی میسازد. میزان شرطی شدن مردم ایران به ظهور یک رهبر کاریزماتیک و قابل پیرویِ بی بحث و پرسش از او، در شرایط کنونی، به قدری بدیهی است که میتوان گفت در نبود رهبر، ایرانیها حاضرند بدون حرکتی مهم، در انفعال ناباور، مسیر مشهود سقوط و اضمحلال را طی کنند. تالی فاسدهای این مدل رهبری بسیار است اما نبود رهبر، معادل نبود جنبش جمعی و نبود جنبش جمعی نجاتبخش معادل نابودی ایران است.
به همین خاطر، باید تعارف و خجالت و ادا و اطوارهای روشنفکریمان را در کمال صداقت، احتیاط و واقع گرایی کنار بگذاریم و به دنبال آن باشیم که، مسئولانه، از میان انتخابهای موجود، بهترین را به عنوان رهبر برای جنبش نجات ایران قرار داده و همگی، بی چون و چرا و البته، تکرار میکنیم، با در نظر گرفتن نکات احتیاطی که در بالا آمد، از او پیروی کنیم تا بتوانیم کشور را از انقراض برنامه ریزی شده توسط رژیم کنونی و دشمنان بیگانه نجات دهیم. ایکاش انتخاب دیگری هم بود که نگارنده میدانست و خوشا به حال آنان که آن را میدانند و سراغ دارند.
ـــــــــــــــــــــــــــ
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: «بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: [email protected]