***
از اِفبیآی تا فستیوال کن؛ همراه با همرنگیهای زشت فرهنگ ایران امروز
سایت نقطه - تصور کنید فتوشاپی پخش شود و در جمعی که دور زندهیاد استاد محمدرضا شجریان را گرفتهاند این حاجمحمود هم دیده شود! چه انگاره و بازتابی در ذهن من و تو شکل میگیرد! آیا افسوسی خواهیم گفت یا نه؟ چرا افسوس خواهیم خورد؟ چه چیزی رفت که باید میماند؟ این بزرگوار، چرا آنگونه زیست و آنگونه مرد و چه چیزی را به ما آموزاند؟
اخبار خوبی خواندیم. ناکار ماندن و افشا شدن یکی از برنامههای آدمربایی امنیتیهای جمهوری اسلامی، که این بار با سازشکاریهای اروپا همراه نشده بود، خبر خوبی بود. مسیح علینژاد، خوشبختانه همچنان آزاد است و به زندگی عادی، و سیاسی خود ادامه میدهد. در فستیوال کن هم فیلم اصغرفرهادی با استقبال مواجه شد و او هم با جملهای که «ایران را کشوری سرکوبگر خواند»، حواشیی پیرامون خود آفرید. کاربران زیادی به این دو رخداد واکنش نشان دادند. واکنشها چون همیشه پراکندگی نگاه به مسائل را گواهی میداد.
اما آنچه که از این دو رخداد و رخدادهای مشابه در سیر سالهای گذشته میتوان «آموخت»، بسی دردناک است؛ برای او که بفهمد! داستان ترور شخصیتهای سیاسی اپوزیسیون ایران، داستانی غمآلود و هولناک است که به مرور زمان، بارها و بارها ورق خواهد خورد و از میان آن، زشتیهای حکومت برساختهی خمینی و ملایان و انقلابیون، بیشتر و بیشتر، رنگهای تلخی را بر تاریخ ایران خواهد فشاند. بسیاری از این ترورها، که در نهایت بیرحمی و برای ایجاد وحشت بیشتر انجام یافتند، پیامد اعتماد قربانیان به نفوذیهای سازمان امنیت جمهوری اسلامی بود. اگر قربانیان به ماموران رژیم اعتماد نمیکردند، این ترورها روی نمیدادند. اعتماد در پس سالها زاده شد و قربانیان را به قتلگاه کشاند. در مواردی هم، سادهانگاری قربانیان آنها را به حیاط خلوتهای جمهوری اسلامی، ترکیه و کشورهای خلیجفارس کشاند تا دست بسته اسیر جلادان رژیم شوند. افسوس که، هنوزهم میشنویم که سخن از مسافرت فلان هنرمند معروف به ایران است. هنوز هم ایرانیان دو پاسپورتی، با امید به پاسپورت اروپاییشان، راهی ایران و زندان میشوند.
رویههای زشت فرهنگی
از این داستان غمانگیز و مخوف که بگذریم، ولی درد و اندوه بزرگتری را در درون خود مییابیم که زندگی با آن سخت است و برای بسیاری، هرگز مقدور نخواهد شد. دردی که بازتاب رفتارهایی است که امروزه، «فرهنگی» شده اند؛ در جان و پوست هویت بسیاری از ایرانیان رخنه کردهاند، جا افتادهاند و روان و باور ایرانیان بسیاری، آنها را پذیرفتهاند.
نباید از بیان و بازشکافی این مهم دوری جست که بانی بزرگ این دگرگونیهای فرهنگی، همانا رژیم مخوف و ترسناک جمهوری اسلامی ایران است. ا این رژیم، با ادامه یافتن عمرش، و با آگاهی از ویژگیهای جان و روان انسان ایرانی، از همهی اسباب و لوازم بهره کامل برد و ایرانیان را مجبور به پذیرش «اینگونه بودن» ساخت. اما، با این وصف، هر انسانی، تنها یک بار در این دنیا وجود مییابد، و تنها جایی که وجود او برای همیشه جاریست، تاریخ است. سزاوارتر اینکه، هر انسانی، در هر شرایطی، پاسخگوی گزینشها و چینشهای خود است و رفتارش، بازتاب بهترینهای اوست.
«حاج محمود»
در میان متهمان پروندهی آدمربایی اخیر که توسط پلیس اِف بی آی آمریکا دانستنیهای آنها به مردم داده شده است، نام کسی که او را «حاج محمود» مینامند یا محمود خاضعین دیده میشود. سپس، تصاویر انتشار یافته در شبکههای اجتماعی، او را در کنار بسیاری از سلبریتیها و ورزشکاران، در جمعهای خصوصی و گروهی نشان میدهد. سلفیهای زیادی هم با سلبریتیها انداخته است.
تصور کنید فتوشاپی پخش شود و در جمعی که دور زندهیاد استاد محمدرضا شجریان را گرفتهاند این حاجمحمود هم دیده شود! چه انگاره و بازتابی در ذهن من و تو شکل میگیرد! آیا افسوسی خواهیم گفت یا نه؟ چرا افسوس خواهیم خورد؟ چه چیزی رفت که باید میماند؟ این بزرگوار، چرا آنگونه زیست و آنگونه مرد و چه چیزی را به ما آموزاند؟ بدون لحظهای درنگ و تامل باید گفت، اگر ایرانیی از چنین فتوشاپی دلش درد نیابد، انسانی دون و پستمایه است، اگر شاد شود که روانی بیمار دارد و در میان عقدههای روانی خویش تا دم مرگ خواهد چرخید.
از دنیای زیبا و سپید محمدرضا شجریان، باز گردیم به دنیای سلبریتیهای موفق! ببینیم اگر دادههای اِف بی آی، درست باشد، که بی شک هست، آنوقت این حاج محمود در چه کاری همدست و یا برنامهریز بوده است.
انجام کارهای چون ترور و آدمربایی در آمریکا بسیار سختتر از اروپا است. اگر قرار بود ترور و آدمربایی در آمریکا نیز به آسانی اروپا روی دهد، آجر، روی آجرِ ابرقدرت بند نمیشد. جمهوری اسلامی، پیوسته، دل خونی از این شرایط داشته است. امروز که سیاستهای شل دموکراتها باز در آمریکا روی کار است، جمهوری اسلامی زمان را مناسب دیده که از ونزوئلا برای سرکوب و سر به نیست کردن اپوزیسیون استفاده نماید و زیر گوش آمریکا هم حیاط خلوتی داشته باشد. همه میفهمیم که اینگونه برنامهریزیها در آمریکا ابدا ساده نیست و از سرمایهی بزرگتر و شبکهی مستحکمی باید برخوردار بود. حتی نمیدانیم اگر این آدمربایی روی میداد، قرار بود افتخار آن نصیب کدام رییس جمهور شود! حسن روحانی که امنیتیترین و پر سرکوبترین دولت پس از دهههای اول انقلاب را هشت سال اداره کرد، یا ابراهیم رییسی که نیامده میخواهد ترس و وحشت بزرگتری را در اپوزیسیون جا اندازد.
پس، این حاج محمود در برنامهای شرکت داشته است، که یکی از مخالفین فعال جمهوری اسلامی ربوده شود، به ایران برده شود، در زندان از او پذیرایی با اسلام رحمانی به عمل آید و سپس اقرار کند و اعدام گردد. نمیدانیم در حال حاضر، هنرمندانی که با این حاج محمود در تماس و رفاقت هستند چه در سر میگردانند. شاید اکبر عبدی بگوید: «عجب بیشرفیبودهها!». اما به احتمال زیاد شهاب حسینی میگوید: «حیف شد! این مسیح علی نژاد ...، یکی از دشمنان آقا امام زمان، بدست عدالت میافتاد.»
همرنگ شدن
باز این هم مهم نیست، که چرا «شهاب حسینی» و «داریوش ارجمند» در جهان امروز ما، گذشته از رویهی هنری زندگیشان، این سبک حکومت و اجتماع را برای ایران مناسب میبینند و وامدار آقا امام زمان و ولی فقیه هستند. افکار و اندیشهی سیاسی و اجتماعی افراد به خودشان مربوط است. اما، همسو شدن با «جنایات دولتی»، نشست و برخاست با آدمکشهای حکومتی، بو بردن از جنبههای مخوف حکومتی در کاراکتر افراد و خود را به بیخیالی زدن، چشم بستن بر شرافت انسانی در برابر مردم ستمدیدهی ایران و دل سپردن به خوان نعمت حکومتیان، و از این دست، دیگر در گزارهی «باز این هم مهم نیست»، نه تنها نمیگنجد، که رفتار فرد را به مرحلهی بازخواست و پاسخگویی در برابر ابتداییترین اصول اخلاقی و انسانی میکشاند.
از آنجاییکه، این افراد همرنگ را بدرستی و از نزدیک نمیشناسیم، از بکار بردن واژهی «هماهنگ» دوری جستیم. اما در عمل و در کنه ماجرا، برخی از این همرنگها، به هماهنگی با این فساد و جنایت آشکار حکومتی رسیدهاند.
بحث احترام به حجاب اجباری، سکوت در برابر ظلم رژیم، بیتفاوت بودن در انتخاب «دوستان» و معاشرتها، استفادهی غلط از تریبونهایی که اروپاییان به سلبریتیها و نویسندگان میدهند نیز، لیست کوتاهی است در ادامهی این همرنگ شدنهای مزبوحانه و سست، که از سوی صدها هموطن در دوران بویژه پس از اصلاحات محمد خاتمی، فرهنگ ما با آنها چرکین شد:
بسیاری که دل در قفس نگاه داشته بودند، با «شکفتن» دوران سید محمد خاتمی، دستها را برهم زده و لبها را به خنده گشودند، که روزگار خوبی و خوشی فرا رسید. بی سابقهها، هزار هزار به ایران سفر کردند و ملک و زمین مردمان نیازمند ایران را با دلار خریدند (ایران، مُلک آزادی است). برخی از آنها که سابقهی سیاسی داشتند، یکباره دیدند دلشان بد جوری برای «مادر» تنگ شده است و زد و بستهایی شد و راهی سفارت و سپس ایران شدند. بسیاری از خوانندهها برای کنسرت در ایران و اطراف مرزهای ایران، برنامه ریختند و سپس دعواهای مالیشان را به تلویویزیونها خارج کشور رساندند.
از این میان، برای نمونه، کسانی چون احمد زیدآبادی، شیرین عبادی و اکبر گنجی هم به دریافت جوائز بزرگ ادبی و سیاسی نائل شدند. اما، پس از مدتی، رسالت راستین خود را بازشناساندن اسراییل و بدیهای غرب و دموکراسی به ایرانیان بازدیدند و دانستند. زیدآبادی هم بارها در قامت اصلاحطلبی، حسابی با نوشتههایش اسب ولایت و نظام را تیمار نمود و اکنون که قافیه را باخته، به طنز روی آورده است.
روفراگرداندن
توجیهها یا روفراگردانیهای بسیاری در پس این رفتار، که بخشی از فرهنگ جدید و رایج ایرانی شدهاند، برای «گفتن» و دفاع از خود وجود دارند. که «ما» هم آنها را میفهمیم، اما به آنها تن ندادهایم. میفهمیم که برای بسیاری ندیدن وطن و «مادر» آنهم در طول چندین دهه کار دشوار و سختی است. (اما نه به اندازهی سختی زندگی کردن در ایران). باید درک داشت و دید که بسیاری از افراد موفق و شناخته شدهی ایرانی با سفارت ایران و لابیها در تماس هستند و توانستهاند خود را در جمع ایرانیان پناهنده و مهاجر جای دهند. برای اهل هنر نیز، همیشه گود بازتر است، زیرا مردم نیاز به شادی دارند. و هنرمند و بویژه خوانندهها نیاز به استقبال و فریادهای جمعیت! کمی زیربناییتر به مسئله نگاه کنیم و اقرار نماییم که همه قرار نیست و نمیتوانند «سیاسی» باشند. یاد جملهی معروف هاشمی رفسنجانی بیافتیم که گفت: «همه نمیتوانند انقلابی باشند!» جزمی نباشیم و بپذیریم که اگر با نگاه داشتن حجاب نیم بند، بتوان امکان بازگشت به کشور را داشت، چه اشکالی در این کار هست! آگر بر روی سکوی جوائز هنری بینالمللی ایستادیم و جملهای نگفتیم که راه بازگشت به ایران را پر خطر و آیندهی فعالیت هنریمان را نابود نسازد، این هم کار اشتباهی نیست.
همهی اینها را میفهمیم. اما تمام این افراد که ما آنها را میفهمیم، یک چیز را یا نمیخواهند و یا نمیفهمند! و آن اینست که؛ این رژیم مدام جنایتکارتر و سرکوبگرتر کمر به نابودی ایران بسته و ایران را بسوی یک فاجعهی بزرگ میبرد. همه میفهمیم که صادق زیبا کلام با یاد «حق»، تاکید میکند که ابدا سخن از فروپاشی این رژیم نیست. ا و میخواهد که ما بفهمیم که همینست که هست و باید در درون این کارگاه ساحران عجوزهی انقلاب، در پی کیمیای درمان درد مردم بود. اما، این رژیم سرتا پا، جنایت، حاشا، دروغ، تحریف، دزدی و فساد است. این را، چگونه باید فهمید؟! چگونه باید خود را از این ناپاکی (به زبان ملایان، نجاست) مبری داشت و پاک ماند. یا اینکه ما همچنان یک گزارهی پراگماتیکی را درست نمیفهمیم:
«حالا که رژیم ماندنی است و ۴۰ سال گذشته، ما هم کم کم به لابلای حکومتیان رفتهایم و برویم و خیر خود جوییم!»
این گزاره آخر، ابدا شوخی برنمیدارد. پراگماتیک هم نیست. صد در صد اپورتونیستی است. تیتر این نوشتارهم برخواسته از این واقعیت تلخ است که به چشمبندی بر چشمان برخی از ایرانیان تبدیل گشته و در برابر آن تسلیماند و وادادهاند.
در پایان، این نکته را هم وامگذاریم که در کنار این روفراگردانیها، یک فاکت استوار و محکم نیز وجود دارد که بسیاری از کارگزاران سیاسی، هنرمندان، مجریان، نویسندگان و دانشوران داخل کشور را در بر میگیرد. چه بسا آنان به تاریخچهی فعالیتهایشان افتخار هم میکنند، زیرا در زیر پوست این حکومت سیاه متهجر مخوف، توانستهاند در زمینههای متفاوت کار کرده و کار بیافرینند، دردها را سبک کرده شادی زندگی را به مردم بازگردانند. ازاین افراد باید سپاسگزار بود، زیرا علی رغم وجود و زندگی هیولای خونخوار جمهوری اسلامی، زندگی باید در جریان باشد و انسانها بوی انسان و رنگ زندگی را مدام لمس نمایند. ولی، زیر آبی رفتنهای بسیاری از سلبریتیها و کارگزارها را از یاد نمیتوان برد. آری، میتوان پاک ماند و بزرگ هم شد.
نقطه