دیروز همراه میلیونها ایرانی بر صفحه تلویزیون خیره شدم تا ستایشگر بازی والیبال مردانی باشم که با تمامی توان خود برای پیروزی میجنگیدند. جوانانی با چهرههای شرقی اما چشمانی غمگین و سیمائی که در تمام طول بازی حتی نیملبخندی بر لبانشان ننشست.
اندوه نشسته بر وجودشان قلبم را بهدرد میآورد.
با مردمان این سرزمین، با جوانان این آب و خاک چه رفته است که قهرمانانش اینچنین اندوهناک بر صحنه ظاهر میشوند، شگفتی میآفرینند، پیروز میدان میشوند! بیآنکه این پیروزی قادر به شکستن و زدودن آن هالهی غمی باشد که بر سیمای جوانشان نشسته بود.
غم و اندوه هدایای حکومتی که جز مرگ و ماتم چیزی برای این ملت نداشت. این قهرمانان از سرزمینی میآمدند که دو سال است کرونا با تلخترین پیامدها در آن جولان میدهد و قربانی میگیرد.
قربانیانی که بیشترینشان حاصل تصمیم رهبر خودشیفته و مستبدی هستند که امر بر ممنوعیت ورود واکسن کرونا داد. رهبری که چند روز قبل برای ورزشکاران خط و نشان کشید و امر بر ممنوعیت دیدار با ورزشکاران اسرائیلی داد و با تحقیر ورزشکاران زن دیگر کشورها که آنها را بازیچهای بیش نمیداند، زنان ورزشکار ایران را بر پوشیدگی کامل در دیدارهای ورزشی موظف ساخت.
دختران جوان و بااستعدادی که عملاً با این دید متحجر عهد حَجَر انگیزه و امکانی برای ورزش و حضور در میادین ورزشی نخواهند داشت و ای بسا که خواهر برخی از همین ورزشکاران استعداد و پشتکاری چون برادر داشته باشند!
چرا قهرمانان این سرزمین چنین غمگین نباشند؟ زمانی که سفرههای مردم را خالی میبینند. جوانان را بیکار، بخشی گرفتار اعتیاد، بخشی در تلاش برای گریز از سرزمینی که جوانی، رؤیا و تواناییهایشان را از آنان سلب میکند و راهی جز پناه بردن به خارج برایشان باقی نمیگذارد.
این قهرمانان جزئی از پیکره این ملت هستند که نمیتوانند برکنار از درد و اندوه این ملت نباشند! آنها شاهد کشمکشهایی بوده و هستند که مافیای چنگانداخته بر کشور بر ورزش هر روز قربانی میگیرد. پدیده خوفانگیزی که اراده مستقل، پرسشگری و غرور را از ورزشکاران میگیرد و مجبور به اطاعت از قوانین ساخته و پرداخته مغزهای معیوبی میسازد که سرنوشتشان را رقم میزنند.
کسی را یارای پرسیدن این نیست که دلیل رفتن ورزشکاری به عظمت و حسن سلوک سعید معروف از تیم ملی چه بود؟ تمامی این بازیکنها شاهد برخورد با این چهره زیبا و تاثیرگذار و آن چه در پشت پرده در این مافیای قدرت میگذرد بودند. تمامی اینهمه مشکلات نمیتواند بر روح و روان این بهجان کوشندگان این بازی زیبا بیتأثیر نباشد.
جوانانی که شاهد فاجعه آبان نود و هشت بودند! هیچ قهرمان با مرام با عرق ملی نیست که بر کشتن ناجوانمردانه پهلوان نوید افکاری اشک نریزد و دل بر مادر و پدر عزادار او نسوزاند و از فریاد تظلمخواهی آنها چهره به غم نیالاید!
ارزش پیروزی این قهرمانان را با اندرونی چنین در هم ریخته! آمده از کشوری چنین بلازده اما عجین شده با عرق ملی را در مصاف با تیمی شاداب و خوب تیمار شده روحی و جسمی مانند ژاپن، چند برابر باید دید و احترام نهاد. در مقابله با تیم سر حال ژاپن که شور و شادی حتی زمانی که تن به شکست دادند از چهره آنها زدوده نشد. شادی حاصل از شهروندی کشوری با مختصات ژاپن. شادی غرور و افتخاری که دولتها و به اعتبار آن ملت برای آنها آفریده است!
اندوه دل با که گویم؟ چه بنویسم که خستگی و مرارت از چهره زیبا و قلب این جوانان بر دارد؟
در میان چنین چهرههای خسته و اندوهناکی من دیروز لحظات ناب یک پیروزی زیبا توسط قهرمانان سرزمین مادریم ایران را چشیدم.
با شادی مردمانی که در تنگنای زندگی، در تنگنای کرونا، گرانی و سایه حکومتی جبار که دشمن هرگونه شادی و آرامش مردم است! مردمی که بهسختی گل لبخند بر لبهایشان غنچه میزند، همراه شدم. حسی غریب که من را و ما را از فرسنگها فاصله به آن آب و خاک پیوند میدهد. شادی و اندوهمان میبخشد. چرا که ما به غربت نشستگان عضوی از تن آن ملتیم. اگر چه دور اما همانقدر نزدیک.
هرگز این سالهای طولانی جدایی قادر نگردیده آن حسهای شکلگرفته و عجینشده با جان که زیباترین چهرهها، مادر، پدر، برادر، خواهر، اقوام، دوست و همسایه در آن حضوری دائم دارند کمرنگ کند.
ما "هنوز چراغمان در آن خانه میسوزد" هنوز خاطرات کودکیمان در کوچههای سنگفرشی آن سرزمین میچرخد. نوجوانیمان با لذتی جادوئی در همان خانه پدری استخوان میترکاند. ما عزیزان خود را در آن سرزمین به خاک سپردهایم. در آن سرزمین بربالیدیم! هنور اسب تمناهایمان همچنان سرکش و چابک در چهارسوی آن سرزمین با امید به آینده در سیمای همین جوانان که با تمام کمبودها، فشارها بهجان کوشیدند و پیروزی آفریدند، بیآنکه دلسرد شوند خستگی گیرند تا انتهای بازی دلیرانه رفتند! تا پیام ایستادگی دهند! میتازد.
پیام این نمایندگان ورزشی که این ملت هنوز با تمام مصائب هنوز زنده است و امیدوار. ملتی تلبارشده از نفرت به حاکمان! ملتی که روز رهائی، روزهای روشن را به انتظار نشسته است!
ابوالفضل محققی
جهل مرکب ملی، اکبر کرمی