وقتی کتاب <زمان سخن گفتن من> <My Turn to Speak> بنی صدر که در آن سازش خائنانه و پنهانی آقای خمینی و رهبران حزب جمهوری بر سر گروگانهای سفارت آمریکا را افشا کرده بود. ( تا زمانی که ایران در جنگ بود، برای اینکه روحیه نظامیان در دفاع از وطن ضعیف نشود اینکار را نکرده بود.) در آمریکا منتشر شد و به 10 پر خواننده ترین کتاب تبدیل شد. شروع به خواندن آن در کتابخانه دانشگاهمان کردم. با تعجب دیدم که معرفی کتاب/ endorsement که طبق معمول شخصیتی برای تشویق مردم برای مطالعه آن مقدمه ای می نویسد و یکی از دیپلماتهای سابق به گروگان گرفته شده نوشته بود، نگاه انتقادی بسیار شدیدی به بنی صدر دارد. برایم عجیب بود چرا که این اولین بار بود که می دیدم که شخصیتی که باید در ستایش کار و نویسنده بنویسد، به ضد نویسی بر علیه نویسنده مشغول شده است که امری بیسابقه بود و تا این زمان هم در هیچ کتاب دیگری اینگونه کاری را نه دیده و نه شنیده بودم.
در این رابطه، وقتی در طبقه سوم کتابخانه دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن در جای معمول خود نشسته بودم، دو نفر از هم دانشگاهی ها و دوستانم که یکی اصلاح طلب و دیگری سلطنت طلب خجول بود، نزدم آمدند و با تمسخر به آن اشاره و اینکه ببین کتاب چه افتضاحی است که اینگونه کتاب معرفی شده است. نبود ذهنیت باز و شدت تنفر آنها از بنی صدر چنان بود که این دو انسان باهوش از خود سوال نکردند که چگونه است که امری خلاف قاعده و بیسابقه انجام شده است و شخصیت معرف کتاب به جای تعریف از کتاب چنان حملاتی را به نویسنده کتاب بکند. به آنها گفتم که فکر نمی کنید که این نشان از آزادگی بنی صدر دارد که اجازه داده است که چنین نظری در باره او نوشته شود؟ ولی کو گوش شنوا؟.
سالها بعد در یکی از تماسهای تلفنی ام با بنی صدر، اتفاقی به این کتاب و داستان آن روز اشاره کردم. گفت که بله، وقتی که دیپلمات آن نوشته را برای ناشر فرستاد. ناشر با من تماس گرفت که این نوشته قابل انتشار نیست و فرد دیگری را خواهد یافت تا مطابق سنت معمول عمل شود. من گفتم که هیچ ایرادی ندارد و بهر حال نظر دیپلمات است و بگذار دیگران نظر او را هم ببینند.
این نوع نگاه در راستای باورهای سیاسی او بود که:
- او را در قبل از انقلاب در پاریس از اینکه به میز حزب توده ای که سخت مخالف آن بود حمله شده بود سخت به خشم می آورد و به پشت میز توده می آورد و به فروش کتابهای آنها مشغول می شود، چرا که از آزادی بیان باید بی اما و اگر حمایت کرد.
- بحثهای آزاد را با گروهها و شخصیتهای مخالف خود به عنوان تنها روش بر خورد معرفی می کرد و حتی به رهبران سازمانهایی مانند چریکهای فدایی خلق، که به اصطلاح امروز، تروریستهای آن زمان بودند و جنگ داخلی را راه انداخته بودند، امان می داد تا در برنامه زنده تلویزیونی توضیح دهند که چرا در زمانی که آزادی های سیاسی وجود دارد، به جای استفاده از امکانات دموکراتیک، دست به اسلحه برده اند و سبب کشتار بسیاری شده اند؟ تصور چنین روشی با تروریست ها حتی در قدیمی ترین دموکراسی جهان که انگستان باشد محال است. مارگارت تاچر، حتی اجازه نداده بود که صدای سخنگوی شاخه سیاسی ارتش آزادیبخش ایرلند، که بر علیه استعمار انگستان مبارزه می کرد، از بی بی سی پخش شود.
- زمانی که آقای بهشتی، به عنوان رئیس حزب جمهوری و قوه قضائیه، تصمیم گرفت که به بهانه جنگ، مطبوعات مخالف را ببنند و سانسور بر قرار کند، به عنوان فرمانده کل قوا، بشدت با آن مخالفت کرد و گفت که این آزادی ها، نه تنها به ضرر ما نیستند که در جبهه جنگ به ما کمک می کنند.
- دفاع از آزادی هاست که او را در مقابل خمینی، که سخت دوستش می داشت، قرار می دهد و رشوه خمینی (از طریق برادر زاده خود، فرزند آیت الله پسندیده،"رضا پسندیده" در کرمانشاه به بنی صدر پیام داده بود که بنی صدر عزیز ماست و نخست وزیر و دولت را هم مطابق میل او تغییر می دهیم اگر وی با کسانی که از حزب جمهوری به ریاست قوه قضائیه «بهشتی»ورئیس دیوان عالی«موسوی اردبیلی» و انتصابات در دادگاه انقلاب وووو را بپذیرد و با آنها همکاری نماید!!) در برابر همکاری او و حتی سکوت او!، در مقابل، پاسخ بنی صدر به آقای خمینی این بود که: سرکوبهای سیاسی را نمی پذیرد و نمی پذیرد که 8 گروه سیاسی را که اکثرشان از مخالفان سرسخت او بودند محکوم کند.
- از دست دادن ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوا را می پذیرد، ولی حاضر نمی شود دست از دفاع از آزادی ها، در مقابل جریانها و کسانی که آنها را <گرگهای آزادی خوار> توصیف کرده بود بردارد..
- می پذیرد که فتوای قتلش صادر و آدمخواران رژیم در بدر به دنبال یافتن و قتل او باشند و تمامی مایملکش را و حتی سهم فرزندانش را آخوندهای در قدرت بدزدند و ببرند، ولی برعهد خود با مردم در دفاع از آزادی ها و استقلال کشور وفادار بماند. "
- می پذیرد که در سخت ترین شرایط ترور و فقر مالی در پاریس زندگی کند ولی زمانی که دو بار افسران امنیتی فرانسه آقای ابوالقاسم مصباحی، فرستاده خمینی را نزد او می آورند تا او را به ایران باز گرداند و البته حتما گرفتن مقامات قبلی، بنی صدر هر بار دو شرط می گذارد که باید قبل از ورود او به ایران انجام شود. یکی اینکه خمینی در برابر مردم به نقض عهد خود با مردم اعتراف کند. دیگر اینکه آزادی ها را بطور کامل بر قرار کند. چرایی آن را در آخرین جمله کتاب مورد ذکر می بینیم:
<این من نیستم که باید به ایران باز گردم، این آزادی ها هستند.>
- اینگونه است که وقتی دو حزب دموکرات کردستان و کومله به این نتیجه می رسند که شکست خورده اند و به او پیام می دهند که حاضر هستند که در مقابل عفو عمومی اسلحه را زمین بگذارند، نامه به خمینی می نویسد که اگر حاضر به عفو عمومی باشد پیشنهاد آنها را بپذیرد. ولی زمانی که متوجه می شود که خمینی قصد خدعه دارد و اینکه به کلام عفو را بپذیرد و زمانی که اسلحه را زمین گذاشتند و تحویل دادند، دست به کشتار آنها بزند، با ریسک بسیار بالا برای خود، به عنوان فرمانده کل قوا، به سران این دو حزب پیام می فرستد که اسلحه را زمین نگذارید، چرا که من قادر به حفظ امنیت شما نیستم.
- اینگونه است که وقتی به او خبر می رسد که تیم ترور رژیم تروریست وارد اروپا شده است، از آنجا که نمی داند که هدف تیم ترور خود او و یا دیگر شخصیتهای سیاسی در اروپا می باشند، به تمامی این شخصیتها و از جمله، دکتر شاپور بختیار از طریق دوست مشترکی پیام می فرستد و او را مطلع می کند و اینکه بر حفاظت خود بیافزاید ( که متاسفانه به هشدار توجهی نمی کند.) و این در حالیست که او را خائن به وطن می داند، چرا که ارتش دشمن را به خاک وطن آورد و سبب ساز جنگی خانمان بر انداز شد. با این وجود از آنجا که حقوق انسان را قبل از باور و عمل انسانها قرار می دهد و حق حیات را بالاترین این حقوق، در نجات او می کوشد و زمانی که ترور وحشیانه انجام می شود و بسیاری که سالها از قبل او و پولهای صدام و عربستان و...سالها خورده و برده بودند حال هر یک در گوشه ای پنهان شده بودند، این بنی صدر است که خونخواه او می شود.
حال این را مقایسه کنیم با بسیاری از اعضای کانون نویسندگان در تبعید یا:
کانون نویسندگان آزادی ستیز و سانسور گر!.
طرف دیگر نویسندگان آزادی خواه و در واقع آزادی ستیز می باشیم و آخر اینکه مقاله آقای هادی قدسی (1) یادآوری تلخی بما کرد و آن اینکه، اکثریت نخبگان ادبی و سیاسی ایران هنوز که هنوز است، با مقوله آزادی ها وحقوق، با وجودی که لقلقه زبانشان است و برای آن شعرها می سرایند و قصه ها می گویند و اشکها می ریزند و سینه ها می درند، هیچ آشنایی نداشته و با آن مانوس نیستند. به بیان دیگر وقتی سخن از آزادی می زنند، آن آزادی را بیشتر برای ابراز نظرات خود و نه دیگران می خواهند. اینگونه بود که در اوج بر خورد بنی صدر با جبهه استبداد در داخل ایران، بسیاریاز آنها که سن و سالشان می رسد، یا سکوت اختیار کردند و یا بر مخالفت خود با اولین رئیس جمهور منتخب تاریح ایران افزودند. در خارج از کشور نیز نه تنها به طرف رئیس جمهور و مبارزه او برای براندازی استبداد وابسته نیامدند که بر شدت عناد و دشمنی خود با او تا توانستند افزودند و یا از طریق جعل و تحریف و سانسور گفته ها و اعمال رئیس جمهور این دشمنی و عناد را اظهار داشتند و یا با سکوت خود با رژیم همراهی کردند و اینگونه با رژیم استبدادی و سلطنت طلبان و فرقه رجوی همراهی و همکاری اورگانیک برای ترور شخصیت مدافع بی قدی و شرط آزادی ها کردند و می کنند.
شاید هادی قدسی شهادت هادی خرسندی را بنا بر سانسورگری بخشی از دبیران «کانون نویسندگان در تبعید» را ندیده بود که حتی خواندن پیام بنی صدر در رثای زنده یاد منوچهر محجوبی که هیچ از حملات مداوم خود به اولین رئیس جمهور کم نگذاشته بود را تاب نیاورده و خواستار سانسور آن شده بودند و اینگونه نشان داده بودند که درد آنها نه آزادی بیان برای همه که برای آنها و فقط آنها می باشد:
< از میان شخصیت های سیاسی، - تنها - آقای ابوالحسن بنی صدر (2) پیام همدردی و دریغ -از پاریس- فرستاده بود، با اینکه محجوبی همواره او را -هم- هدف طنز ضربه های خود می گرفت و می شد حدس زد بنی صدر دل خوشی از او نداشته باشد. بخصوص که لقب کنائی «مثلث بیق» هم از او بود: (بنی صدر، یزدی، قطب زاده).
وقتی قرار شد من پیام ها را در مجلس یادبود بخوانم یکی دو تن از اعضای هیئت دبیران «کانون نویسندگان در تبعید» در گوشم گفتند که «لزومی ندارد به پیام بنی صدر اشاره کنی!»، اما من دیدم که لزومی ندارد این نامه را که عطر خوش دمکراسی و احترام به حق آزادی بیان در آن پیچیده شده بود، باز نکنم و در مجلس یادبود محجوبی نخوانم!>
در واقع این فاجعه ای است که حداقل 150 سال است که ایران گرفتار آن است و آن فوجی از اهل قلم، که از استثنائات گذشته، در حالیکه خود را سکولار و لیبرال هم توصیف می کنند، هنوز عناصر شخصیت استبدادی در آنها نفس می کشد. اینها در واقع آخوندهای بی عمامه ای می باشند که در آنها مانند بسیاری از آخوندها، حرف آخر را منیت، حسادت، رقابت و کینه ورزی، سانسور گری و مردم را به پشیزی به حساب نیاوردن و اینکه <توده نان می خواهد، آزادی درد روشنفکر است.> می زند و عناصر اصلی اندیشه و شخصیت راهنمای آنها را تشکیل می دهد. اینگونه است که بهتر می شود فهمید که چگونه می شود که در طول یک قرن، ملتی سه بار برای آزادی انقلاب کند و هر بار استبداد سرکوبگرتری جای آن را بگیرد.
واقعیت تلخ این است که بیشتر نخبگان جامعه ما، دارای اندیشه راهنمایی می باشند که در مستبدان ساری و جاریست و اینگونه ستایشگر قدرت می باشند و محل عمل خود را قدرت قرار می دهند و حتی وقتی مردم و آسایش آنها را هدف قرار می دهند، ولایت فقیهی فکر می کنند و عمل می کنند و خود را در نقش چوپان و مردم را در نقش گله می فهمند.
بدتر، وقتی چنین واقعیتی همراه <عقده حقارت بدخیم> که از زمان شکستهای ایران ار روسیه و از دست رفتن قفقاز شروع شد، می شود، آنگاه می شود فهمید که چرا اکثریت نخبگان سیاسی ما در 150 سال اخیر یا روسو فیل بوده اند، یا انگلو فیل و در قرن بیستم آمریکا فیل نیز به آن اضافه شد و در قرن بیست و یک، "صعود" این فیلها بدانجا رسیده که اسرائیل فیل و عربستان فیل نیز به آن اضافه شده است. البته نه اینکه فکر کنیم که آنها که <فیل> استبداد حاکم بر وطن شدند با این فیلها تفاوت دارند. هرگز، چرا که وقتی قدرت و عمل از طریق قدرت و نفع بردن از قدرت هدف است، فیلها هیچگاه دست از فیل شدن بر نمی دارند، بلکه بنا بر ارزیابی های خود فیل داخلی را به فیلهای خارجی ترجیح می دهند و هرگاه این ارزیابی عوض شد براحتی به خدمت فیلهای خارجی در می آیند. برای مثال، اینگونه است که وقتی وطن را ترک می کنند، اکثریت مطلقشان به خدمت فیلهای خارجی در می آیند. مگر نه این است که سراغ اکثریت اصلاح طلبان سابق، بیشتر دولتی، که وطن را ترک کردند را باید از رسانه هایی که هزینه آن را فیلهای خارجی و خط قرمزها و منافع آنها رسم می کنند و می پردازند جست و یا در کنار سلطنت طلبان و فرقه رجوی که دخیل به ضریح کاخ سفید و دیگر کاخها بسته اند و به لابی های حمایت از تحریمهای اقتصادی و در پنهان و آشکار حمله نظامی به مام وطن جست؟
چون نیک نظرکرد و پر خويش بر آن ديد
گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست
(1)
(2)
بنی صدر، افلاطون اسلامی، علی شاکری زند