تمام تلاشم را می کنم که پس این همه سال مقابل ورودی کتابفروشی شناخت بیاستم ، از کوچه ها از میان حوادث بیشماراز میان صدها چهره که در زندگیم ظاهر شدند عبور کنم ،خاطراتم را باز یابم. باشد که بتوانم گوشه ای بسیار ناچیز آز آن چه که در سال های بی خبری توائم با شیدائی بر من ویا بهتر است بنویسم بر ما ونسل ما گذشت را باز گو کنم.
بد یا خوب روزهائی از تاریخ یک ملت هست که همیشه در آرزوی آزادی در تقابل با بی عدالتی آسیمه سر در پی هر کس که علمی بر افراشت دویده وسرانجام خسته واز پای در افتاده چون من با چشمانی اشکبار بگوشه ای خزیده وبر ویرانی آرزوهایش نظر کرده است.
این خاطرات بخشی از روز شمار روز هائی است که هنوز عرق انقلاب برتن ملت خشگ نگردیده وهر کس از ظن خوددر جستجوی راهی برای نشاندن نگین آرزوهای خود برروی انگشترفردا مایه از جان می نهاد. بی خبر از انگشتر های عقیقی که از حجره های قرون وسطائی در لباس مذهب بر نگین انگشتر رهبران وفرصت طلبان آینده در حال نقش بستن بود.
پای کوبی شادمانه،ارتجاعی وبی چشم انداز برظهور غولی که تحول شتابان آخرین سال های دوران پهلوی را نمی دیدوپای ویران گر خود برروی هرآن چه که سال ها بقیمت تلاش شبانه روزی نسل زحمتکش بعد انقلاب مشروطیت بدست آمده بود می نهاد.
مردم این سیاهی لشگر تاریخ حال با پاهای ورم کرده کفش هائی که در طی پنجاه سال از گیوه وچارق به کفش چرمی وکفش ملی فرا روئیده بود را داشت باردیگر به نعلین، لباس بی یقه آخوندی،به ریش وپشم دوران قاجاری مبدل می ساخت.
به پلشتی،طفیلی بودن و خشگ مغزی نهفته در بطن حکومت دینی که داشت تعبد بی زحمت وبی ارزش بدون پرسشگری را بر جای تخصص علمی حاصل ازتلاش نیم قرن اخیر زنان ومردان فرهیخته می نهاد تن می داد.
به جریان های سیاسی به خودمان می اندیشم که با بی خیالی وخنده بر راهپیمائی های توده بی سربرآمده از چاه جهل و تعصب مذهبی می نگریستیم که چگونه در همین میدان انقلاب، مقابل دانشگاه که در قلب حوادث قرار داشت شعار "یا رو سری ویا توسری" می دادند ما عکس العملی نشان نمی دادیم.
چرا که همه چیز را از زاویه مبارزه جوئی خمینی با امپریالیسم آمریکا توجیه می کردیم. در بطن حوادث بودیم با چشمانی بمانند یک مذهبی متعصب که بدون پرسش چشم بر واقعیت می بندد.ما نیز با ایدولوژی مخالف اما در عمل بیکسان چشم بر تحولات پیرامون، بر این شعار های متحجر که داشت ساده ترین حق زنان را در انتخاب نوع پوشش می گرفت می بستیم.
مقاومت و تظاهرات زنان در برابر این اجحاف را به باز ماندگان سلطنت وسازمان دهی لیبرال ها نسبت می دادیم که گویا قصد برهم زدن اوضاع وبازگشت به دوران "بورژوازی و ولنگاری طبقه مرفه" زمان پهلوی را داشتند.
دختران وزنان معترض تشکیلات را به سکوت در برابر حرکاتی که گویااز امریکا خط می گرفت و میخواست انقلاب را از مسیر انقلابیش منحرف کند دعوت می کردیم .پشت هر حرکت دست لیبرال ها را همسو با امریکا می دیدیم که خواهان خارج کردن چرخ انقلاب از گردونه بحرکت در آمده توسط توده های مردم بود.
چشمانی که نمی دید ،گوش هائی که نمی شنید وذهن هائی که بسته شده وقادر به تجزیه تحلیل درست آن چه که در عمل کرد هر دم تشدید شونده ارتجاعی خمینی منعکس می شد نبودند.
ما نیز تبدیل به سیاهی لشگری پر مدعا باشعار های انقلابی تهی از محتوا گردیده بودیم. با چه هیجان ،شور وشتابی در حال جا انداختن حاکمیتی بودیم که آرزو های ساخته شده در ذهن خود رادرسیمای او می دیدیم .
کافی بودبااندکی تعقل فاصله گرفته از احساسات پوپولیستی با ذهنی باز که آلوده بر تعصب گروهی نگردیده بود در خیابان انقلاب در مقابل همین ورودی کتابفروشی شناخت می ایستادیم ودر میان هیاهو به نقطه نظر مخالفان انقلاب نیز گوش می سپردیم وبر آن چه که در عمل پیش می رفت دقت می کردیم .
اما دریغ که چنین نبود می نوشنیم ، مخالفان فکری خود را می کوبیدیم ،منتشر می کردیم ،بوسعت توزیع می نمودیم بی آن که لحظه ای به نقد ودرستی وعمق کاری که می کردیم، اندیشه کنیم. وقتی برای فکر کردن نبود .ماانقلابیون همان گونه که قبل انقلاب عمل می کردبم حال نیز مانند یک تراکتور در حال شخم زدن بودیم بی آن که دانه پر مغزی بر زمین بیفشانیم.
کسی از پشت دست خود را بر گردنم می اندازد بزرگ و قوی بودن دست هایش را حس می کنم .لحظه ای جا می خورم بسرعت بر می گردم .خنده ای بلند ومردی درشت اندام که درتمام دوران دانشجوئی همیشه هوایم را داشت .آقای اسماعیل رفیعیان معاون دانشکده که اولین برخورد محبت آمیزش با من به حلاج ومطلبی که در باره او نوشته بودم بر می گشت وتا انقلاب ادامه می یافت.
امروز بعد نزدیک دوسال اورا اندکی دورتر از کتابفروشی شناخت که تازه از پله های آن بالا آمده بودم می دیدم .می دانستم از شهر مرند بعنوان نماینده برای نخستین دوره مجلس شورای اسلامی بر گزیده شده وحال نماینده مجلس است .چه اتفاق عجیبی میدان انقلاب .یک نماینده چپ دانشجویان پیشگام با یک نماینده مجلس شورای اسلامی .
بگرمی در آعوشم می کشد اصولا چنین بود بی تکلف وپر احساس .به یک غذا خوری دنجی که در بلوار الیزایت می شناسم می رویم .با محبت بمن خیره شده "محققی چه می کنی ؟در مورد این حکومت چه فکر می کنید ؟خیلی دلم می خواهد بدانم چطور شد که این طور دل به این جمهوری اسلامی بستید ؟بارها از خود می پرسم چطور می شود کسی مثل تو و سازمان چریک ها این طور دنبال این آخوندها بیفتد؟"می خندم ...ادامه دارد
بنی صدر، افلاطون اسلامی، علی شاکری زند
یادِ دوست(به يادِ دکتر داریوش کارگر )،علی ميرفطروس