از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
این دومین باری است که از «یادِ دوست» می نویسم.بارِ نخست در بارۀ دکتر غفّار حسینی بود و این بار-امّا- در بارۀ دکتر داریوش کارگر.
هرگز نتوانسته ام مرگش را باور کنم.«رفتن»ش برای من نوعی«صَیرورَت» است ، یعنی،او نمرده است بلکه در هستی، گُل ها و گیاهان جریان دارد،شاید هم مانند «اردافِ»زردشتی ،او هم در جامه ای از شَهد و شراب به «جهانی دیگر» رفته و بزودی باز خواهد گشت. هم از این رو، وقتی دوستانی در سوئد از من خواستند تا برای یادنامۀ او چیزی بنویسم، نتوانستم چرا که نوشتن در بارۀ مرگِ دوست پذیرفتن این است که او دیگر نیست و وجود ندارد.بنابراین حتّی نتوانستم به گیتی(همسر و همراهِ غمگسارش) و فروغ و مزدک تسلیتی بگویم. درست یا نادرست،نگاهِ من به مرگ اینست .شادا حافظِ شیراز که گفته است:
بر سرِ تربت من بی می وُ مطرب منشین
تا به بویت ز لَحَد رقص کنان برخیزم
در کتابفروشی کوچکی که حلّاج را منتشر کرده بود (1357) داریوش هم مسئولیتی داشت. با هجومِ «داس ها و هراس ها» او نیز متواری و مخفی شد و پس از رنج و شکنج های فراوان- سرانجام- خود را به سوئد رساند... و شگفتا که سه سال قبل از تبعید و آوارگی، او «اینک وطن تبعیدگاه» را منتشر کرده بود.
برخلاف افرادی که صادق هدایت آنان را «آدم های بی حیا،پُر رو،گدامنش و معلومات فروش» می نامید ، داریوش کارگر بسیار نجیب و فروتن و محجوب بود و این حُجب و حیا زمانی بیشتر عیان می شد که می خواست سخنی به انتقاد بگوید بی آنکه به چشم هایت نگاه کند. نوعی آزادگی و بی نیازی منشِ وی را به «سالکان طریقت» نزدیک می کرد.نثرِ نامه هایش کوتاه ، موجز و رسا بود که یادآورِ نثرِ موجزِ آل احمد بود، امّا داریوش هیچ میانه ای با آل احمد نداشت.
مانند بیشترِ روشنفکران آن زمان، او نیز مدّتی وابسته به یکی از سازمان های چپ بود و در این راه،گاه بسیار افراط می کرد. مضمون بسیاری از نامه ها و گفتگو های مان،نقد سرکوبِ اندیشه و فقدان ایران گرائی در میان چپِ ایران بود. به یاد دارم که در همان سال ها شاعر و نویسندۀ چپگرائی در پاریس استاد ناتل خانلری را «عامل سرکوب و سانسورِ رژیمِ شاه»نامیده بود و من- بی پروا - بر او شوریده بودم که «یکی از افتخارات رژیم شاه این است که وزیر فرهنگ اش،دکتر ناتل خانلری بود نه آدم مرتجعی مانند آل احمد».
داریوش نگران بود که مبادا «تند رَوَی»هایم موجب دشمنیِ«روشنفکران همیشه طلبکار» و «معمارانِ تباهیِ امروز» گردد...او حق داشت چرا که بزودی - با طرحِ نظراتم در بارۀ انقلاب اسلامی - به قول شاملو:« هر گاو گند چاله دهانی/ آتشفشانِ روشنِ خشمی شد».
در سال 1364=1985 برگزاری جشن نوروز توسط کانون نویسندگان ایران در پاریس باعث انتقادهای تندِ برخی نیروهای چپ شده بود و داریوش نیز (به عنوان عضوی از کانون) می توانست آماج این انتقادات باشد. نامۀ من به او (به تاریخ 15/5/ 1985= ۲۵ اردیبهشت 1364) پاسخی به آن انتقادات بود:
-«روزی که کانون تصمیم گرفت که جشن نوروز را با «سرود ای ایران» و پرچم سه رنگ آغاز کند بخوبی می دانستیم که این عمل واکنشِ تُندِ برخی رفقا را به دنبال خواهد داشت (همچنانکه برای «شب بیژن مفید» نیز این انتظار می رفت!)...کانون نویسندگان ایران در راستای وظایف فرهنگی خود باید در تصحیح اشتباهات چپِ ایران بکوشد.
داریوش خوب من! نوشته ای:کسانی از «طاعونی به نام ناسیونالیسم» سخن می گویند و در آئینۀ کردار شان«چقدر ناسیونالیست شدن» و «خطر ناسیونالیست بودن» را «شرمگینانه»به تماشا نشسته اند و آن را «نشانۀ نرسیدن به یک تکامل فکری» می دانند... من از چنین تفکر و اندیشه ای متأسّفم! براستی!در این عرصۀ گسترده ،ما بر کدام خاک و زمین ایستاده ایم؟ و اساساً با حافظۀ تاریخی مردمِ خود چه رابطه ای داریم؟.بعد از 7 سال[از انقلاب اسلامی] اگر ما به تفکر و تبیین این «چرا»ها ننشینیم هرگونه اقدامی در آینده،بازتولیدِ اشتباهات گذشته خواهد بود. بنابراین،با اعتقاد به اینکه «گذشته،چراغِ راه آینده است» به نقد و بررسیِ «خویش» بنشینیم تا از«خویشتنِ خویش باروئی بسازیم» ستُرگ و استوار...دربارۀ «طاعونی به نام ناسیونالیسم»-که برخی را آنهمه بیمناک و هراسان ساخته است-باید بگویم که نگاهی به تاریخ ایران این حقیقت را ثابت می کند که «ناسیونالیسم» [ البّته نه به معنای امروزی و افراطی آن] - قرن ها قبل از اروپا - در تاریخ ایران وجود داشته است. نگاهی گذرا به تاریخ جنبش های استقلال طلبانه در ایران و نگاهی به حماسه های ملّی و میهنی ما و نیز مطالعۀ آثاری چون شاهنامۀ فردوسی و تبعیدیّات شاعران عصر صفوی نشان می دهند که بسیاری از عوامل و عناصر سازندۀ ناسیونالیسم- قرن ها قبل از اروپا - در تاریخ ایران وجود داشته اند. تصوّرِ سرزمین مشترک(ایران زمین)، زبان مشترک (فارسی)، غرور قومی و همبستگی های تاریخی،آئین های مشترک و نیز مفهوم «وطن» در تاریخ و ادبیّات ما سابقه ای دراز دارد که از عوامل و انگیزه های مهمِ بسیاری از جنبش های اجتماعی بوده اند.مردم ما قرن ها با چنین هویّتی زیسته و بر بستر چنین هویّتی پس از هر تهاجم و تاراجی- ققنوس وار - از خاکسترِ پریشانی ها و ویرانی ها سر بلند کرده است. به یاد بیاوریم شعرِ « ایران» را:
ای سرزمین شرقی من!
ایران!
اسطورۀ تطاول و توفان،
ای زنده در حماسۀ اشعار!
ای پایدار
پریشان
در خَیلِ خون وُ خنجر وُ خاکستر
ایران من!
بر صخره های ستُرگِ خراسان
روحِ بلند وُ خستۀ «عطّار» را می بينم-
که هراسان
در ردائی از عرفان
و با حنجره ای از خون وُ خنجر
می خوانَد:
-چنگيز!
چنگيز!
رخصتی!
رخصتی!
از کوچه های عاشقِ نيشابور
آرام و رام
گذر کن!
اين کوچه های ملّت مغلوبی است
کز لاله های پریش -
پریشان تر ست
وز هِق هقِ هميشۀ گريه اش
ديوار باستانیِ«نُدبه»
می لرزد
اين کوچه های ملّت مغلوبی است -
که در تمامت تاریخش
(این رودبارِ خون)
از مهربانی وُ ايثار
سطری حتّی
(نه سطوری)
بر وَی نرفته است
اِلاّ ستم
يا طرحِ ارغوانیِ ساطوری ...
و اینک
تاریخِ پُرشکوهِ تبارش را
گردِ سُمِ ستوران
برقِ بلیغِ دشنۀ دشمن
و زخمِ تاریکِ تازیانۀ «تاتار»
تفسیر می کند
چنگیز!
رخصتی!
از رودِ خونِ ملتِ من اینک
در کوچه های عاشقِ نیشابور
آرام وُ رام
گذر کن...
داریوش مهربانم! در این شرایط حسّاس تاریخی که حاکمیّت جمهوری اسلامی هستی تاریخی ما را به مسلخِ سیاه ترین باورهای مذهبی می برَد،گرایش به میهن دوستی و تأکید بر ارزش های ملّی و هویّت تاریخی و فرهنگی سلاح مطمئن و مناسبی است که می تواند به مبارزات مردم ما غنا و قدرت بیشتری ببخشد».
***
در بیماریِ جانکاه و طاقت سوزی می سوخت،با اینهمه، در کمک به اعتلای پژوهش و فرهنگ از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد، برای نمونه:جهتِ تکمیل تحقیقاتم در ویرایش تازۀ کتاب حلّاج از او خواسته بودم تا با مراجعه به نسخۀ خطی کتاب «اصّح التواریخ» نوشتۀ محمد بن فضلالله موسوی -متعلق به قرن نهم هجری/پانزدهم میلادی -نکات مربوط به حلّاج را برایم فتوکُپی کند و بفرستد. دشواریِ نَفَس گیرِ تورّقِ یک نسخۀ خطیِ 560 برگی تنها برای آنانی که دستی در تحقیق دارند قابل درک است و به قول شاعر:«به دریا رفته می داند مصیبت های توفان را»...نامۀ داریوش (به تاریخ 22 مه 1999= 1خرداد ماه 1378) نشانۀ حسِّ مسئولیّت و همّت بلندِ او بود:
-«با آنکه تا الآن دو بار صفحات«اصّح التواریخ» را زیر دستگاه میکروفیلم گذاشته ام ، امّا متاسفانه نتوانسته ام در این کتاب 560 ورقی بخش مورد لزوم[حلّاج] را پیدا کنم،که چه مصیبتی هم هست وقتی کتابی فهرست اَعلام ندارد... به دل می خواستم بخش مربوط به حلّاجش را برای تو پیدا کنم،ببینم چه نوشته است که نشد، متأسفانه،یعنی پیدا نکردم.امّا تفسیر و توضیحی را که جناب شفیعی کدکنی از قصیدۀ انوری کرده،به همراه توضیحاتی از[آرتور]«آربری»[ایرانشناس انگلیسی] را برایت کپی کرده ام و به همراه این نامه روی چشم می گذارم و ارسال می کنم. «داستان واره»ای هم در بارۀ حلّاج از داستان نویس خوب میهن مان - قاسم هاشمی نژاد - را برایت کپی کرده ام که فکر می کنم خوشت بیاید.چند وقتِ پیش خواندمش و خیلی به دلم نشست،تا نظر تو چه باشد».
***
در نامۀ 18 ژوئن 89 =28 خرداد 68 در بارۀ شعر و شاعران امروز ایران به او نوشته بودم:
-«رابطۀ هنر و هنرمند با سیاست،مسئلۀ حسّاس و پیچیده ای است که اکثر شاعران و هنرمندان ما توجّهی به آن ندارند.به نظر من80% شعر امروز ایران و نیز در صدی اینچنین از قصۀ امروز ایران قبل و بعد از انقلاب تا حالا-نه شعر هستند و نه قصّه (در معنای تعریف شدۀ آنها).این بیماری از زمانی آغاز شد که در هجوم «سیاست زدگی» و «انقلابی گری» ،شاعران و قصّه نویسان ما نیز «سیاست زده» شدند و همۀ مسائل اجتماعی و انسانی را ابتدائاً از دریچۀ سیاست نگاه کردند و این پدیده - که با آغاز مبارزۀ مسلّحانه در ایران، قدرت بیشتری یافت،عواقب خُسران باری برای فرهنگ معاصر ما بدنبال داشت...با چنین چشم اندازی است که وقتی به هنر و ادبیّات قبل از انقلاب نگاه می کنیم بیشتر، مُشتی شعار(در شعر) و شخصیّت های کلیشه ای(در قصّه) می بینیم . نوعی «فرهنگ انتظار» -در مفهوم مذهبیِ کلمه- که در چشم انداز خود،یا به «جامعۀ بی طبقۀ توحیدی» راه می بُرد و یا به«جامعۀ بی طبقۀ استالینی».[بعدها در نامه ای به دوست دیگری کتاب معروف«کلیدر» را نیز داستانی ضد تاریخی (ضدِّ تجدّد) و « صدای انقراض ایلات » نامیده بودم].
***
علاوه بر انتشار 9 مجموعۀ قصّه ،هنرِ خط نگاری، کتاب آرائی و انتشار 11 شماره فصلنامۀ افسانه نیز نشانۀ بضاعت فرهنگی و هنری داریوش بود. طرح روی جلد بیشترِ کتاب هایم نیز ساخته و پرداختۀ او است. وقتی با گیتی به پاریس آمد خط-نگاری بزرگ و زیبایش در بارۀ حلّاج روشنی بخشِ خانه مان شد؛ اثری که ترکیب رنگ های آئینیِ آن یادآورِ یکی از تابلوهای ایرانِ درّودی بود:خون سیاوش!
داریوش کارگر- بعدها - از قصّه نویسی دل بُرید و مانند شاهرخ مسکوب به جستجوی«جهانِ ایرانی» شتافت؛«تولّدی دیگر».ققنوسی از خاکسترش برخاسته و در«جهانِ ایرانی» آغاز به پرواز کرده بود. مقالات وی در فصلنامه های معتبری مانند ایران نامه،ایرانشناسی،نامۀ بهارستان، دانشنامۀ ایرانیکا و رسالۀ دکترای وی با نامِ«اَردای ویراف نامه» در دانشگاه «اوپسالا» (سوئد) نشانۀ تولّدِ پژوهشگری فروتن و فرهیخته بود...دریغا که «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه».
داریوش که سالها با درد خود میساخت و با دردِ وطن می سوخت،سرانجام بر اثر بیماری سرطان در بامداد 12 آبان 1391 = 2 نوامبر ۲۰۱2 چشم از جهان فرو بست. او در همدان چشم به جهان گشوده بود؛شهری که در آن عین القضات همدانی مورد خشم شریعتمداران قرار گرفت و از وطن خویش طرد و تبعید شده بود.بنابراین،در «وجودِ نا موجود»ش (به تعبیر شاهرخ مسکوب) اینک شعرِ شفیعی کدکنی می تواند پُرسش و پاسخی بینِ من و او باشد:
- از همدان تا صلیب راهِ تو چون بود ؟
-مَرکبِ معراجِ مرد جوششِ خون بود
- نامۀ شکوی که زی دیار نوشتی
بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر
صاعقۀ سبزِ آسمانِ جنون بود ؟
- من نه به خود رفتم آن طریق که عشقم
از همدان تا صلیب راهنمون بود.