انور میرستاری - ویژه خبرنامه گویا
از روز نخست دادگاه حمید نوری در استکهلم، وکلای او ادعا کردند که او حمید عباسی، دادیار زندان گوهر دشت نیست. بلکه او حمید نوری نام دارد و در زندان اوین کار میکرد و از دو ماه پیش از اعدامها برای زایمان همسرش در مرخصی ۴ ماهه بوده است.
حمید نوری میگوید:
آدم با هوشی است و همه چیز را میداند و به خوبی به یاد دارد، همه چیز را خواهد گفت. اما هنگامی که دادستان پرسش هایی را از او میکند، پاسخهایش نمیدانم، یادم نیست، نشنیدهام، شاید، من خیر ندارم... میباشند.
تنها چیزی که میداند و با آب و تاب تعریف میکند آن است که در ایران زندان گوهر دشت وجود ندارد و شاهدان همه دروغ میگویند. ما زندانی به نام رجایی شهر در کرج داریم. در شمال ایران مثلی است که میگوید: «الله وردی خبر ... آوردی»
وکلای او ادعا کرده بودند که او حمید عباسی نیست و در هنگام اعدامهای مرداد و شهریور سال ۶۷، در مرخصی ۴ ماهه برای زایمان همسرش بوده است. اما گواهیهای دهها زندانی از مرگ رسته چنان درست و دقیق و مدلل بودند که او نام مستعار حمید عباسی را در روز نخست دفاعیات خود پذیرفت. گر چه در روز دوم ادعا کرد که دادیار دیگری همنام او در زندان گوهر دشت وجود داشت.
حمید نوری دفاعیات خود را در روز نخست پس از تعریف و تمجید از خود و از مردم داری و اعتماد مردم به او و ادعای مشکل گشایی، چنین آغاز کرد:
برای کشتن و ریشه کردن ضد انقلاب دموکراتها، کوملهایها و رستگاریها به کردستان رفتم و چند سال با آنان مبارزه کردم و حتی پس از سرکوب هم مدتی در آن جا ماندم.
او در روز بعد، این قساوت و آدم کشی و جانی بودنش را فراموش کرده و میگوید:
من آزارم حتی به یک گربه هم نمیرسد. من خیلی مهربان و دل رحم هستم.
حمید نوری میگوید:
من در ابتدا یک پاسدار نگهبان زندان اوین بودم. زیرا زندانیان را دوست دارم و عاشق آنان هستم. در ایران ما زندانی سیاسی نداشتیم و همه آنها تروریست بودند. شکنجه نداشتیم. بنا به دستور اسلام، دروغگویان را از ده تا صدها شلاق فقط به حکم قاضی میزدند.
او در میان سخنانش به بند معروف آموزشگاه و سالن توابین به نام حسینیه اوین اشاره میکند.
دادستان از او میپرسد، در این آموزشگاه چه درسها و فنونی را به زندانیان آموزش میدادید؟ او میگوید ما هیچ درس و کلاس کارآموزی نداشتیم. بلکه رفتار خوب خودمان و اسلام را به زندانیان نشان میدادیم و آنان از راه و ایدئولوژی خود پشیمان شده و بر میگشتند.
در باره حسنیه میگوید، چون خوصله زندانیان سر میرفت، برای سرگرمی و دیدن یکدیگر مشتاقانه به حسینیه میآمدند و با دوستان خود میگفتند و میخندیدند.
حمید نوری در ادامه سخنانش میگوید که زندانیان همه جا چشم بسته بودند زیرا چشمان آنان ناپاک بودند و نباید ما را میدیدند. زندانیان هنگامی که از بازجویی به سلولهایشان برمی گشتند، از خوشحالی میدویدند و من هم میگفتم عزیزم بفرمایید در سلولتان. هر چند بار که میخواستند، آنان را به دستشویی میبردیم. کافی بود دگمهای را که در سلولشان بود، فشار میدادند و لامپی در اتاق ما روشن میشد.
نخست این که او میگوید که عاشق زندانیان بوده و برای خدمت به آنان درخواست استخدام در زندان اوین را کرد. اگر او واقعا عاشق زندانیان بود، چرا چشمان آنان را میبست؟ شاید فکر میکرد نور خورشیدی که به سلولها هر گز نفوذی نداشت، چشمان باز آنان را آزار میداد یا اگر سالها چشم را ببندند، بعدا مانند پروژکتور پر نور میشوند.
دوم این که فرض کنیم در اتاق بازجویی به زندانی نقل و نبات، شیرینی و شکلات، چایی، چلوکباب و ویسکی میدادند و حسابی از او به گرمی پذیرایی میکردند و او بسیار خوشحال بود، اما با توجه به این که بنا به گفته خود حمید نوری، هنگامی که زندانیان از این اتاق بازجو بیرون میآمدند، باید چشم بند میزدند، چگونه چنین آدم هایی با چشم بند، مانند آدمهای نابینا، در راهروهای پیچ در پیچ و پلههای بالا و پایین زندان اوین در حال دویدن راه خودشان را پیدا میکردند؟ مگر این که پاسداران به عنوان ادامه شکنجه، آنان را چشم بسته با پاهای شلاق خورده و زخمی، وادار به دویدن میکردند تا با کله به دیوارهای راهروها بخورند یا از پلهها پرت شوند تا به آنان بخندند.
حمید نوری میگوید: در زندانها کسی را نکشتهاند و همه ۶۸۰۰ نفر در کرمانشاه کشته شدهاند و چون مجاهدین رویشان نمیشود به خانوادههای آنان بگویند که در اثر سیاستهای نادرستشان کشته شدهاند، میگویند که در زندان اعدام شدهاند. اضافه میکند من هیچ اعدامی را در زندان نه دیده و نه شنیدهام.
سپس در جایی میگوید: زندانیان مرا دوست داشتند. حتی موقعی که به اعدام میرفتند، مرا بغل کرده و میبوسیدند و از من حلالیت میخواستند و میگفتند مرا ببخش که باعث زحمت شما بودم.
پس اعدامیان را نه تنها او میدید، بلکه آنان او را بغل کرده و میبوسیدند و حلالیت هم از او میطلبیدند!
معلوم نیست که یک زندانی چشم بسته چگونه او را پیدا میکرد و میبوسید و آیا او اجازه میداد که کمونیستها هم به او دست بزنند و ببوسند یا نه؟
او مرتب به دادستان میگوید، خواهش میکنم مرا درک کنید. اگر من به جای منافق، مجاهد بگویم، فردا که آزاد شدم و به ایران برگشتم، مرا میگیرند و به زندان میاندازند. او به خیال خود میخواهد با این چاپلوسی با یک تیر دو نشان بزند. نخست به همه القا کند که بی گناه است و فردا آزاد میشود، دوم برای رژیم خوش رقصی میکند که من به شما وفادارم و واژه مجاهدین را بر زبان نمیآورم. او حتمن به خوبی میداند که به این زودیها خبری از آزادی و بازگشت به ایران نیست. او نمیفهمد که با این جمله سادهاش چهره کریه و استبداد رژیم اسلامی را افشا میکند و بر دادگاه آشکار میشود که رژیم حتی کسانی مانند حمید نوری را که خودی هستند، نام مجاهدین را بر زبان بیاورند، تحمل نمیکند و به زندان میاندازد.
حمید نوری میخواهد یک حمید نوری دیگری را در زندان گوهر دشت بسازد تا بگوید شاید ان فرد با زندانیان رفتار بدی داشته است.
او به کمک وکلای خودش سناریو دروغین و مضحک دیگری را ساخته و آن را هم در صحن دادگاه به نمایش میگذارد:
او میگوید که خانواده دوست است و با مادر و خواهرانش با هم زندگی میکردند، اما از آن جایی که زنش باردار و با یک بچه کوچک تنها بود و کسی را نداشت، برای این که در کنارش باشد، دو ماه پیش از زایمان به مدت ۴ ماه مرخصی گرفت.
اما گویند دروغگو حافظه ندارد. در بخشی از سخنانش میگوید موقعی که زنش را درد زایمان میگیرد، او در خانه نبوده و وقتی به منزل میآید، میفهمد که زنش را به بیمارستان نجمیه بردهاند. یعنی مردی که به خاطر بارداری زنش مرخصی ۴ ماهه گرفته بود تا در کنارش باشد، هنگام درد و وضع حمل در کنارش نبوده است. شاید کار مهمتری مانند هدایت زندانیان به اتاق مرگ و اعدام داشته است. مگر نه این که او عاشق زندانیان بوده و نمیتوانست آنان را تنها و بی کس در پای طنابهای دار رها کند تا بدون طلب حلالیت از این فرشته، دنیا را ترک کنند.
او میگوید که دادیاری و زندانیان را که عاشقشان بوده، ترک کرده و شرکت و کارخانه زده و میلیونر شده است. همین حمید نوری نمونه خوبی از پاسدارانی است که تمام اقتصاد مملکت را در دستان خود قبضه کردهاند و کشور را به ورشکستگی و مردم را به فلاکت کشاندهاند.