{نوشته شده در آذر ۱۳۹۲}
افسوس که چرخ کج رفتار روزگار و تاریخ یک جادهای یک طرفهاند و بازگشتی هم نیست. یک رجل سیاسی مهم قرن بیستم ایران، احمد قوام یا "قوام السلطنه" است که در آذر ۱۲۵۲ در تهران متولد شد. احمد قوام از ۱۷ سالگى به محفل بزرگان سیاست راه یافت (ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و...) و گویا در آغاز ۳۰ سالگی لقب «قوام السلطنه» را به وی دادهاند. و تکلمش به زبان فرانسه هم شهره خاص و عام.
. با شیوه و مکتب سیاسی عقلانی و خردمندانه. هرچند در عرصه سیاست " بی پدر و مادر"، کمتر سیاستمدار " باپدر و مادر " (به معنای اصیل و دارای اصل و نسب) میتوان همچو او جست، با اصل و نسب قاجاری، برخاسته از خانوادهای اشرافی و زمیندار؛ فردی تحصیل کرده اروپا. اما بعدها به خاطر هوچی گری مصدق السلطنه و قدرنشناسی شاه فقید، خانه نشین شد. کسی که در مقطعهای حساس ایران زمین، نخست وزیر بوده. کلا ۵ بار (اواخر دوران احمدشاه و اوائل دوران محمدرضا شاه) نخست وزیر شد. و بنا به فتنهها، کابینههاىش عمری کوتاه داشتند.
****
گرچه بعدها قوام از مهمترین و موثرترین سیاسمتداران دوران پهلوی شد اما از همان اوایل - که والی خراسان بود - دشمن قسم خورده کم نداشت. مانند سیدضیاءالدین طباطبایى که با محمدتقی خان پسیان - فرمانده ژاندارمرى- زد و بند کرد و ۵۵ روز به زندانش افکند. (۱۳ فروردین ۱۳۰۰) و اموالش نیز تاراج شد. در همان اواخر بهار ۱۳۰۰ که احمد شاه قاجار دل خوشی از سیدضیاء نداشت و از ظهور او و همراهی رضا شاه نگران بود، قوام را نخست وزیر کرد و بعد از ظهر ۸ خرداد ۱۳۰۰ مستقیماً از زندان راهى قصر فرحآباد شد و با احمدشاه به مدت ۴ ساعت به گفتگو نشست. شرطهایش را گفت و نخست وزیری را پذیرفت. و در آغاز مجلس چهارم در اول تیر ۱۳۰۰ (پس از دوران فترت ۶ ساله بعد از جنگ جهانی اول) - به اعتبار برادرش وثوق الدوله و حمایت احمدشاه- رأى اعتماد گرفت.
قوام السلطنه در اولین قدم، زندانیان سیاسی را آزاد کرد. و کمر همت به بازسازی و سازندگی بست. و باید با حکمت خاصی، عصیانها، آشوبها و شورشهاى سراسر کشور را آرام میکرد. (مانند قیام ضد امنیتی و کودتای سرهنگ پسیان در خراسان که از ۱۲ فروردین ۱۳۰۰ شروع شده بود؛. و یک حرکت یاغی گری و خودسرانه علیه دولت مرکزی بود و عاقبت غائله بنابه دوستیها و روابط قوام با عشایر و خوانین خراسان در نهم مهر همان سال پایان گرفت و کردهای قوچان پس از نبرد سرش را از تن جدا کردند و به قوچان بردند. بماند که بعدها (بیشتر در زمان مصدق السلطنه) - و به کذا - وی را قهرمان حق پرست و وطن پرست و آزاده و... نامیدند و همان سنت مرده پرسیتی و قهرمان تراشی).
****
البته نقش قوام را در " به امضاء رساندن فرمان مشروطیت و نظامنامهی انتخابات" و... مشهور است. اما مخالفت بیشتر قوام با با نفوذ زیاد انگلستان بود و میخواست که امریکا توازن حضور روس و انگلیس در ایران را برعهده داشته باشد و نه روس و نه انگلیس به تاراج ملک و مملکت نپردازند و دراین باره هم اقدام کرد (مانند: واگذارى امتیاز استخراج نفت شمال به مدت ۵۰ سال به شرکت امریکایى «استاندارد اویل» با امضا قرارداد در واشنگتن توسط حسین علاء و تائید مجلس در ۳۰ آبان ۱۳۰۰ اما بعدها شکست خورد). گرچه امریکا هم در آن زمان چندان قدرتی در قیاس با انگلستان نداشت. بعدها واگذارى امتیاز نفت شمال به شرکت «سینکلر» را به تصویب رساند و هم - در آذر ۱۳۰۱- هیأتى از مستشاران مالى امریکایى (به ریاست آرتور میلسپو) را هم به تهران دعوت کرد. تا به مدت ۵ سال امور مالى ایران را نظم و سامان بدهد.
قوام به خاطر حفظ دوستی با همسایه شمالی؛ پیمان دوستی ایران و شوروى را، نهایى کرد (با تائید در مجلس چهارم؛ ر ۲۳ آذر ۱۳۰۰). و عملا زمینه مداخله امنیتی روسها در شمال ایران را فراهم کرد تا حمایت مالی- نظامی روسیه از شورش مسلحانه کمونیستهاى گیلان قطع شود. هرچند روسها برای خود و منافع خودشان، حق دخالت را محفوظ میدانستند. قوام درسیاست خارجی درست و منطقی، پیش آهنگ بود. فردی دارای اصول و اخلاق؛ عملگرا و طرفدار دیپلماسی آرام و بازی پیچیده در تعامل با قدرتهای بزرگ. قوام السلطنه در دوران اول صدرات خود که ۸ ماه به طول انجامید، مصدق (فاقد تحصیلات حقوقی و مالی را) داخل کابینه کرد وزیر مالیهاش نامید. بهرحال نسبت فامیلی داشتند. براى مصدق السلطنه هم (برای مهلتی مشخص) در زمینه اصلاحات مالى اختیارات کامل گرفته بود. اما مصدق خواهان تمدید بود و با برخی از نمایندگان مخالف تمدید اختیارات وزیر مالیه (و آشنا به ذات مصدق)، درگیر شد و قوام هم بنا به رسم جوانمردی و اصالت، تمام قد از مصدق حمایت کرد اما وقتی دید که فایدهای ندارد، در ۲۹ دى ۱۳۰۰ پس از ۲۳۰ روز، عطای صدارت را به لقایش بخشید و استعفا کرد. چندان در قید و بند عنوان و مقام نبود [. یعنی قوام بخاطر دفاع از مصدق در برابر مجلس - که اختیارات میخواست و مجلس نمیداد - از نخست وزیری استعفا داد. اما همیشه مصدق، قوام را رقیب سیاسی خود دیده اما ناشی از توهم بود زیرا حد و اندازه آن دو قیاس مع الفارق است. و مصدق همیشه به وی بی حرمتی کرد مانند سال ۱۳۲۰-۱۳۲۴ و نقدهای شدید؛ تهمت به قوام مبنی بر تضعیف مجلس در ۱۳۲۵-۱۳۲۶ و یا ۱۳۳۱ که وی را آلت دست لندن نامید! ]
قوام السلطنه
۵ ماه نگذشته بود که در روز ۲۶ خرداد ۱۳۰۱ احمد شاه قاجار، دوباره نخست وزیر دانای خود - قوام - را به این سمت منصوب کرد. (که ۱۶ سال از امضافرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه - در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵- میگذشت) قوام تا حدی با برخی از سیاستهای رضا شاه مخالف بود حتی بخاطر برخی مسائل مانند گمرگ و خزانه و... با تهدید دور و نزدیک رضا شاه هم روبرو بود. شاید در این باره، نظم قوام بر رضا شاه برتری داشت. اما وقتی که قوام به تشکیل کابینه دوم خود در ۲۶ خرداد ۱۳۰۱، پرداخت و خودش، مسئولیت وزارت خارجه را برعهده داشت.. اختیار وزارت جنگ در اختیار رضا شاه بود. یعنی نظر مخالف را هم تحمل میکرد و بیشتر برایش همکاری گروهی مطرح بود نه جناحی. اما رضا شاه هوس و سودای دیگر داشت و قوام را هم سد راه خود میدید!
در مجلس، نوعی دوگانگی پدید آمد برخی مخالف وزارت جنگ توسط رضا شاه بودند و البته برخی مطبوعات هم علیه قوام قلمفرسائی یا تحریک افکار عمومی میکردند. و ذهنیت افکار جامعه و روحانیون آن ایام ایران، علیه قوام شورانیده شد و نمایندگان مجلس - که منافع خود را در خطر میدیدند - به استیضاح وى نشستند و قوام بعد از ۸ ماه زمامدارى در ۵ بهمن ۱۳۰۱ از دور دوم نخست وزیرىاش استعفا کرد و رفت. یک سال گذشت و درتابستان ۱۳۰۲ که کم کم مجلس ۵ گشایش مییافت، او هم نماینده مردم تهران در مجلس بود اما رضا شاه ول کن داستان نبود. برایش پروندهای ساخت و در ۲۴ مهر ۱۳۰۲ به توطئه براى قتل رضا خان پهلوی متهم و سپس بازداشت و در ۳۰ مهر با وساطت خیراندیشانه احمدشاه از زندان آزاد و فرداىش به اروپا تبعید شد. پس از تغییر سلطنت قاجار و آمدن رضاه شاه و شفاعت وثوق الدوله، قوام به ایران بازگشت. به لاهیجان رفت و برای گذراندن امورات رندگی، به کشاورزى و برنجکارى و چایکارى پرداخت تا شهریور ۱۳۲۰ که ستاره بخث رضا شاه افول کرد و قوام هم ۱۶ سال سکوت و گوشه گیری برگزیده بود. (بهترین سالهای عمرش را که میتوانست در سیاست ایران، نقش آفرینی کند)
یک سال پس از آمدن محمدرضا پهلوی، که ایران در اشغال نیروهای متفقین بود و قوام هم کم کم ۶۹ سال سن داشت و دیگر خبری از رضا شاه بزرگ نبود، برای دور سوم به نخست وزیری مملکت برگزیده شد (۱۰ مرداد ۱۳۲۱) که ۶ ماه به طول انجامید. اما رسالت تاریخیاش را انجام داد. اما مشکلات از در و دیوار آن ایام پر آشوب میریخت. افسار کشور از هم گسیخته شده بود. احزاب سیاسی که مانند قارچ یک شبه تشکیل شده بودند و کارشان صرفا مداحی شاهنشاه بود به مخالفت و اهانت علیه قوام برخواسته بودند و اهانتشان تنها وسیله توجیه خود بود. از دیگر سو دربار شاه فقید هم نگران عرض اندام و اقتدار قوام بودند زیرا جزو شخصیتهای بین المللی بود که آمریکا و شوروی و انگلستان هم توجه ویژهای به او داشتند. کسی باید ایران را نجات میداد که توان گذراندن کشتی از گرداب را میداشت. طبعا محمد رضای جوان در برابر پیر دوران دیده و کارآزمودهای مانند قوام، حرفی برای گفتن نداشت! شاید از ۳-۴ سالگی هم قوام را ندیده بود! میگویند وقتی به دیدار محمدرضا رفته گفته " ماشالله چقدر بزرگ شدهاید! " و چه بسا تحبیب وی را هم تحقیر معنی کرده باشند! و یا همیشه محمد رضا شاه را " این پسره" خطاب میکرده است.
قوام در این دوران نظر آمریکاییها را جلب کرده بود و دوباره مستشاران آمریکایی (میلسپو و شوارتسکف) و نظامیهای آمریکا به کشور آمدند و حتی لایجه آن هم در مجلس تصویب شد (۲۱ آبان ۱۳۲۱). بعد مملکت نیاز مالی داشت و او اسکناس چاپ کرد تا نیازمالی متفقین را برآورده کند و تهران اشغال نظامی نشود و زیر چکمه و پوتین نظامیها، تاراج نگردد. شاه جوان و نمایندگان مجلس هم دل واپس!. گرانی و تورم منجر به تظاهرات شد و این فشارها تخت بخت قوام را دوباره به زیر کشانید. البته در آن تظاهرات تاراج گری شد و بسیاری افراد هم به خاک و خون کشیده شدند. اما مزاحمتها مانع او بود و به خاطر دخالت شاه فقید و عدم همرامی نمایندگان استعفا داد و رفت (۲۴ بهمن ۱۳۲۱). اما هر کسی بر صدارت رئیس الوزرای مینشست، تدبیر خاصی نداشت و جماعتی فرصت طلب هم در آن کارزار به فکر جیب مبارک بودند و کسی را غم مردم و مملکت نبود. آشوب و عصیان اکثر جاهای کشور را فراگرفت.. پشت هر تحریک هم دست پنهان تطمیع انگلیس و روس ملموس بود. خوش خوشان تجزیه طلبها شده بود. ابل قشقایی در فارس دست به اسلحه بردند، خوزستان هم، و بعد هم خودمختارى آذربایجان و.... کردستان.
سه سال بدین منوال گذشت و چه بسا بسیاری از جاهای ایران، سرزمین بلاصاحب بود و فضای سیاسی ایران پر از تشنج. برای بار چهارم، قوام، مأمور تشکیل کابینه شد. (۸ بهمن ۱۳۲۴). مظفر فیروز هم به عنوان معاون سیاسى و پارلمانى خود برگزید. (که به عنوان دشمنهای خونی رضا شاه معروف است) حزب توده هم در آغاز قوام را پیرو و مدافع سیاست روس میدانست و به این سبب موافق او بود. اما قوام برای حذف حزب توده از گردونه سیاست ایران (که از مهر ۱۳۲۰ به کمک شوروی درست شده بود) حزب دمکرات ایران را پایه گذاری کرد (با همراهی افرادی مانند حسین مکی، علی امینی، منوچهر اقبال، ابوالحسن ابتهاج، حسین پیر نیا و..)
مماشات و گفتگو با شوروی آغاز شد. قوام معتقد بود که شوروی در ایران مطامع ارضی دارد و خطری برای استقلال کشور است اما آمریکا چنین نیست و چه بسا میتواند خنثی کننده توطئه انگلیس و روس در ایران باشد. اما حزب کمونیست در ایران تاخت و تاز داشت. به دستور شوروی کردها حرکتی جدایی طلبی - تحت نام خودمختاری کردها در جمهوری مهاباد (سه شنبه، ۲ بهمن ۱۳۲۴) - را سامان داده بودند و در تبریز هم جمهوری تبریز (۲۱ آذر ۱۳۲۴)
قوام ملاحظه کرد تا پایان دوره ۴ مجلس، کمتر از یک ماه فرصت باقی است و معرفی کابینه را ۲۰ روزی به تاخیر انداخت که برخی میگویند چند ساعت قبل از سفرش به مسکو (۲۹ بهمن ۱۳۲۴). قول و قرارهایی که به حزب توده داده بود، روسها را به استقبال نه چندان گرم از وی واداشت و استالین با قیافهای حق به جانب و پر توقع، به مذاکره با او نشست. یک سیاستمدار کاردرست و هوشمند ایرانی که خوب میدانست روسها به دنبال چه هستند! اما بالطبع روسها و مخالفان توطئه پرداز قوام در تهران، نمیدانستد در ذهن و فکر او چه میگذرد و چه بسا برخی گمان میکردند که دستش نزد روسها رو شده! اما گویا انسانی ماهر، تودار و دیر باور مثل قوام را نشناخته بودند که تاکتیک مذاکره با میداند و ترسو نیست بلکه دل آرام است!
تاریخ خروج سرباز روس از ایران تعیین شد و روسها هم - بنا به پیشنهاد حزب توده - چشمشان به امتیاز نفت شمال بود. قوام به تهران بازگشت (۱۶ اسفند ۱۳۲۴) با خروج ارتش سرخ از ایران، قوام وزیران تودهاى را از دولت اخراج و انحلال دولت را اعلام داشت و دولت جدیدى تشکیل داد و «وقتی ارتش سرخ از ایران بیرون رفت، جمهوری خودمختار کردستان مانند گوسفند بدون شبان بسان بنای مقوایی و پوشالی درهم ریخت. ۱۶ آذر ۱۳۲۵» و نیز با تجهیز و بسیج ارتش و ورود به تبریز (۲۱ آذر ۱۳۲۵) آذربایجان ایران نجات یافت و پیشه وری به شوروی گریخت. امتیازی هم به روسها داده نشد و در مجلس توافقها لغو شد (۲۹ مهر ۱۳۲۶). دیگر روسها به قوام اعتمادی نداشتند و بسان انگلیسیها مخالف قوام و خواهان برکناری وی از قدرت بودند و از آن روز تا امروز (طرفدران حزب توده و مصدقی و...) سعی در تخریب چهره این سیاستمدار مشروطه خواه و شیفته تمامیت ارضی دارند!
براستی در غائله آذربایجان، روسها رسماً نمیخواستند آذربایجان را به ایران پس بدهند و بالاخره تحت فشار آمریکا و تهدیدهای ترومن و دیپلماسی بسیار ماهرانه قوام السلطنه ناچار شدند دست از آذربایجان بردارند و باید نقش قوامالسلطنه در ماجرای آذربایجان را قدرشناسی کنیم. که با سیاست درست پای آمریکا به ایران را در برابر شوروی گشود و سیاست آمریکا حمایت از ایران و مخالفت با تجزیه طلبی بود.
در موقعیتی بحرانی ضرورتهای سیاسی حاکم برجامعه را به درستی تشخیص داد و به دلیل دکترین سیاست خارجی پیچیده و راهبرد درست، توانست بحران را از سر مملکت بگذراند و تداوم کشور را (در پرهیز از فرورفتن در باتلاق سلطه روس و انگلیس) حفظ کند و توانست از اختلاف دوبلوک در ماجرای آذربایجان و فتنة فرقة دموکرات با مهارت تمام به نفع کشور و منافع ملی بهره بگیرد، کمتر عنصر سیاسی یا رجلی از رجال آن دوره هست که به اهمیت این موضوع و تأثیر آن در سرنوشت کشور به درستی پی برده و جرأت کرده باشد نتایج سیاسی لازم از این وضع را برای کشور ما بگیرد و توصیههای لازم را بدون واهمه بگوید و بیان کند (مگر شادروان خلیل ملکی.)
هرچند در ۱۵ مرداد ۱۳۲۵ بنا به دستخط محمدرضا شاه پهلوی، لقب جناب اشرف هم به قوام داده شد اما مجلس ساز مخالف با قوام میزد و شاه هم نمیدانست که چگونه با قوام باید تعامل کند؛ بدین خاطر این شخصیت برجسته سیاسی، استعفا داد (۱۸ آذر ۱۳۲۶) و راهی اروپا شد در این ایام مصدق السلطنه برای خود دم و دستگاه درست کرده بود و با حمایت انگلستان نخست وزیر هم شده بود (اردیبهشت ۱۳۳۰) و بعدها برای این رفتارها، قوام دل خوشی هم از مصدق نداشت. اما به سادگی نمیشد بت مصدق را شکست.
همیشه هم در زمانها بحرانی با اقتدار برکرسی نخست وزیری تکیه زده است. اما بهرحال پس از پیروزی بزرگ ملی در بازپس گرفتن آذربایجان و کردستان؛ شاه نمیخواست که قوام این افتخار را برباید که شایسته هم بود! به قول خودش در نامه خطاب به شاه" افسوس و هزار افسوس که نتیجۀ جانبازیها و فداکاریهای فدوی را با کمال بی رحمی و بی انصافی تلقی فرمدهاند.... با رقت قلب و سوزدل به عرض برسانم که فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدلله مشکل آذربایجان حل شد. (خردادماه ۱۳۲۹) "
باآغاز به کار دور جدید مجلس ۱۷ و ششروز پس از صدور فرمان نخستوزیری مصدق، شاه از وی اسامی وزرا را میخواند و شاه متوجه میشود که نام وزیر جنگ نیست وقتی که شاه علتش را پرسید، مصدق السلطنه با حالت تمرض و توام با معصومیت گفت: «پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاهی عرض کنم که چاکر عهدهدار وزارت جنگ خواهم بود. و بهتر است فدوی شخصاً عهده دار بشود و این کار مورد تصویب شاهانه واقع شود،» مخالفت شاه با این پیشنهاد منجر به استعفای نخستوزیر شد. مصدق السلطنه هم مجلس را تحریک کرد! (همان مجلسی که بعدها لغو کرد) اهل نمایش و هوچی گری بود و شیفته قدرت و متنفر از نقد و آزادی بیان؛ یک پیرمرد دایم غشی شیفته نام و عنوان و سرگردان بین دروغ و تبلیغ. که شاید از این لحاظ بتوان مصدق السلطنه را با احمدی نژاد، قیاس کرد.
اما قوام در اواخر خرداد ۱۳۳۱ دچار اشتباه محاسباتی شد و خواست در برابر عوامفریبی مصدق قد علم کند و وجاهت و آبرو واندوخته سیاسی خود را در ترازو بگذارد. با استعفاى مصدق (در ۲۵ تیر ۱۳۳۰)، از فرانسه به ایران آمد و برای پنجمین بار نخست وزیر شد اما پنج روز بیشتر نبود (تا وقایع ۳۰ تیر ۱۳۳۱). قوام واقع بین و خونسرد، پس از دریافت فرمان، اعلامیة تحت نام «کشتیبان را سیاستى دگر آمد» را منتشر کرد که بهانه به دست هوچیها داد. گرچه مصدقیها آن را مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهى قلمداد میکنند که کاملا بی ربط است. حزب توده علیه قوام، موضع گرفت. همچین اسلامگرایان رادیکال به جهت اشاره قوام به "جدایی دین از سیاست" در اعلامیهاش، مخالف سرسخت شدند و حتی مُلایی به نام کاشانی به همراه مذهبیون، بازارها را به تعطیلی کشانده و اخطار کردند که اگر قوام بر سر کار بماند، حکم جهاد میدهند! - به معنای تروریسم اسلامی - و در پی تظاهرات در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ که چند نفر هم کشته شد، هوچی گریهای طرفداران مصدق کار خود را کرد! و قوام برای همیشه از سیاست ایران رفت. و حتی به حکم مصدق خانه قوام، تاراج شد!
شکی نیست که پیشنهاد ملیشدن صنعت نفت را ابتدا او به شاه مطرح کرده بود اما بعدها مصدق السلطنه آن را هم مصادره به مطلوب کرد تا با تکرار دروغ، به نام وی تمام شود. چون مصدق بیشتر از قوام تقلید میکرد، یک ایده آلیست هوچی و عاشق هورا و کف و سوت خیابانی، و بی اصول. برای قوام، میزان "محبوبیت و وجاهت ملی" و محبوب القلوب بودن، اهمیتی نداشت زیرا عوامفریب نبود! اما سیاست مصدق براین منوال بود. قوام با اکثریت توده بی سواد جامعه و یا رجال فاسد سیاسی رابطهای نداشت. دو رویی و دروغ هم برای قوام قابل تحمل نبود. همه چیز را با سوظن و بدبینی مینگریست زیرا تحرکات برخی اسما مقامات و یا دوستان را در ایجاد فتنه و فساد و بحران، میدانست. قوام هم "کاریزما" داشت و هم برای ملک و مملکت و منافع و مصالح ملی مفید فایده بود. نه مانند مصدق که تنها یک پیرمرد غشی بود و سیاستش ایران را به لبه پرتگاه کشانید. قوام یک زیرکی و توانایی خاصی داشت. نوکر هیچ قدرت خارجی هم نبود. دلالی هم برای قدرتی بزرگ نکرد. لااقل از این بازیگر زیرک و پراگماتیک در عرصه سیاست، دو نامه تاریخی از وی به شاه به جا مانده که از مصدق السلطنه حتی ان دو هم نیست. به هیچ وجه " فرهیختگی و پختگی و درایت و تیزبینی" قوام قایل قیاس با مصدق السلطنه موج آفرین و پوپولیست و عوامفریب و اهل نمایش نیست!
مصدق و طرفدارانش به همراه حزب توده، تا توان داشتند در بدنام کردن احمد قوام کوشیدند و فتنهها کردند و در رسانههای قبیلهایشان، بایکوت کردند! و بی ربط هم نیست اگر بگوییم شاه فقید هم در مواردی چه بسا که از تخریب قوام استقبال میکرد! و اگر قوامالسلطنه در ۳۰ تیر در قدرت میماند برای منافع و مصالح ملی ایران هم بهتر بود. قدرت دربار و شاه فقید افزایش نمییافت و هم موضوع نفت به سامان میرسید و هم عزاداری تماما نمایشی ۲۸ مرداد درست نمیشد و خیلی از مشکلات دیگر هم بر مردم تحمیل نمیشد!. شاه قدر قوام را ندانست و نسبت به وی خطا نیست اگر بگوئیم، اندکی بی باوری و توهم داشت!
قوام دوباره راهی دیار غربت و اروپا شد و پس از سرنگونی مصدق السلطنه در ماجرای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و نجات ایران از فرو رفتن در مرداب شوروی و حزب توده و استبداد ویرانگر مصدقی، در ۶ فروردین ۱۳۳۳ به ایران آمد. اما دیگر از نظر جسمی ناتوان بود
****
یک سال بعد از بازگشت قوام، در سن ۸۲ سالگی، در ۳۱ تیر ۱۳۳۴ قلبش از طپش بازایستاد و مقبره خانوادگیاش در قم دفن شد. (در هفتاد سالگی صاحب یک پسر بنام حسین شد. که روز مرگ قوام، ۸ ساله بود.) به قول خود قوام: " بالاخره روزی خواهد رسید که مردم بی غرضی در این مملکت اوراق تاریخ را ورق بزنند و از میان سطور آن، حقایق مربوط به زمان ما را بخوانند... من میروم و تاریخ ایران قضاوت خواهد کرد که به روزگار این ملت چه آمدهاست و به پاداش فداکاریهای خادمین مملکت چه رفتاری شده".
منزل او در خیابان ۳۰ تیر بارها آتش زده و غارت شده (یک عمارت هشت ضلعی، به سبک معماری عصر سلجوقی در زمینی در حدود ۷-۸ هزار متر) اما امروز موزه آبگینه است. افسوس مظفر فیروز که تا سال ۱۳۶۸ زنده بود و در پاریس زندگی میکرد، ناگفتههای قوام را بازنگفت.