در چشمانداز انگارههای رنگرنگ انحطاط و در تکاپوی آسیبشناسی توسعهنایافتهگی در ایران، چنانچه پرسیده شود، چرا دمکراسی در این سنت ریشه نمیدواند؟ شاید عمیقترین و دقیقترین پاسخ آن باشد که: زیرا ارزشهای بنیادین جاری و ساری در سنت ما با ارزشهای دمکراتیک هماهنگ و همسو نیستند.
به زبان دیگر تا زمانی که درک ما از مفاهیمی همانند آزادی و (به ویژه) عدالت همانند پیشینیان و در ادامهی آن سنت است، راهی به دمکراسی (و البته رعایت حقوق بشر) در این خاک گشوده نخواهد شد.
مشروطهخواه بودن یعنی چه؟
در سال ۲۰۰۴ در دانمارک و در کنفرانسی در مورد حقوقبشر مشارکت داشتم؛ در همان مسافرت بود که برای اولین بار با یک سلطنتطلب مشروطهخواه و بهنام از نزدیک آشنا شدم و امکان گفتوگویی فراهم آمد. آن زمان تازه اصلاحطلبی در ایران گلانداخته بود و هنوز سلطنت و سلطنتطلبی چندان اشتهایی بر نمیانگیخت. کنفرانس در ارتباط با حقوق اقوام بود و من در حاشیهی آن با مهرداد خوانساری گفتوگویی داشتیم.
او دیپلماتی از دوران پهلوی بود که خود را مشروطهخواه معرفی کرد؛ و چون آشکارا تعجب و شگفتی بسیار مرا برانگیخت، مجبور شد چند دقیقهای در مورد معنای آن سخنرانی کند. لب سخن آنکه
«سلطنت مشروطه با دمکراسی و حقوقبشر سازگار است؛ سلطنت در ایران سنتی دیرآشنا و قدرتمند است؛ بازگشت به سلطنت میتواند امکان گذار از جمهوری اسلامی را از یک خواست و رویا به یک واقعیت تبدیل کند؛ چه، به باور وی سلطنت واقعیترین و دمدستترین آلترناتیو طبیعی جمهوری اسلامی است؛ و این که شکل حکومت اهمیت چندانی ندارد و مهم محتوا و هستهی قدرت است که باید دمکراتیک و پاسخگو و مشروط به قانون باشد و...»
من نه این حرفها را آنروز جدی گرفتم و نه امروز جدی میگیرم؛ چه، احتمالن خوانساری به عنوان یک دیپلمات کهنهکار بهتر از هر کس میداند که منطق اساسی هر سیاستی در موقعیت سیاستمدار نهفته است. یعنی حتا در بهترین حالت، هیچ سیاستی و هیچ سیاستمداری بیرون از منطق موقعیت حرفی برای گفتن ندارد؛ و منطق موقعیت در کوتاهترین عبارت، در کوتاهترین خطی مجسم میشود که به قدرت میرسد.
یعنی یک سیاستمدار اگر سیاستمدار باشد، نه معلم تاریخ است و نه علوم سیاسی و اخلاق درس میدهد؛ او از هر چه بتواند بهره میگیرد تا از آنجا که ایستاده است با کمترین هزینه به کرسی قدرت و سراپرده حکومت برسد.
من این خط کوتاه را از جایگاه مهرداد خوانساری به کرسی قدرت آشکارا میدیدم و در نتیجه این حرفها گمراهم نمیکرد و هنوز نمیکند. اما شوربختانه بسیاری از سیاستمدارهای ما و لایههایی گسترده از کنشگران پهنهی سیاست در ایران هنوز هم درک مناسبی از قدرت ندارند و در فضایی فکر میکنند، حرف میزنند و رفتار میکنند که انگار هنوز نیکولاس ماکیاول و جان هابز متولد نشدهاند!
نمیخواهم بگویم مهرداد خونساری اینگونه بود؛ یا این گونه میاندیشید؛ اما او آشکارا سنتزده بود و چنانچه درک مختصری از سنت (به طور عام) و سنت ایرانی اسلامی (به طور ویژه) در میان بود، به آسانی میشد زور سنت و خواست بازتولید آن را در ادبیات او استشمام کرد. فراتر از آن هیچ چیز دندانگیری در آن حرفها دیده نمیشد و هنوز دیده نمیشود.
با این همه، هم سلطنتطلبها به لطف ناکامیهای انبوه جمهوری اسلامی از یکطرف و شکست جریانهای اصلاحطلب در ایران امروز از طرف دیگر بسیار پیش افتادهاند و هم شوربختانه آن حرفهای "صدمن یک غاز" این روزها بسیار تکرار میشود و به مجموعهی شعارهای جریانهای انقلابی و داخلی وارد شدهاست. در نتیجه، آنچه آن روز بسیار عجیب و نامربوط مینمود، حالا هم کموبیش جاافتاده است و هم به اندیشه و کنش سیاسی جاری در ایران امروز مربوط میگردد! و به همین دلیل درخور توجه و تامل بیشتر است.
یعنی سلطنتطلبها بسیار پیش آمدهاند!
یعنی سنت "به جای خود" زده است.
عجیبترین نماد این پیشروی که در جان خود نوعی پسروی آشکار است آن است که آن ادعای عجیب که «شکل حکومت مهم نیست و باید آن را به انتخاب مردم و پس از جمهوری اسلامی سپرد»، حالا گاهی حتا از زبان برخی از کنشگران سیاسی غیرسلطنتطلب و دمکرات هم شنیده میشود.
سنت چیست؟
اگر سنت را در برابر مدرنیته قرار دهیم (چه، در مدرنیته هم ما با انوعی از سنتها روبهرو هستیم)، آنگاه باید هستهی سخت هر سنتی را در ثبات و فرایندهایی جست که به آن کمک میکند.
پیشتر نوشتهام که برای سنت پایداری پویا، و تعادل داینامیک اهمیت دارد. یعنی در همان حال که همه چیز در حال تغییر است، هیچ تغییری نباید بالانس و تعادل سنت و جامعهی سنتی را به هم بریزد. این هموستازی و همایستایی هستهی سخت سنت است. و همانند یاختههای زنده به مجموعهای از بازخوردهای مثبت و منفی سوار است تا بتواند هر انحرافی را به محدودهی تعادل و ستپوینتهای مطلوب بازگرداند.
سنت همانند همهی مجموعههای بزرگ و کلان مخرج مشترکی بزرگتر از "هیچ" ندارد. درنتیجه ذاتباوری که چشمانداز دلخواه سنت است، چیزی بیش از تلاش برای تعریف آن "هیچ" نیست. و آن هیچ است که در و با "دیگریبزرگ" باردار میشود. بر این قرار سنتشناسی چیزی بیش از "دیگریبزرگشناسی" در آن سنت نیست.
هیچستان (که در فرهنگ ایرانی اسلامی کاملن جا افتاده است) توصیف دقیق سنت است. زیرا هیچستان در آیینهی سنت ترچمان دقیق دیگری بزرگ است؛ آنقدر بزرگ که هیچ جای خالی و امکانی برای سبکسری آدمی نماند.
بگو دیگریبزرگ تو کیست؟ تا بگویم در کدام سنت خسبیدهای؛ یا به کدام هیچستان چسبیدهای.
سنت برآمد نظام دانایی هرمسی است. یعنی کسانی که در نظام دانایی سنتی و پیشامدرن هستند، چیزی بیش از هرمسهای گوناگون و نامهرسانهای رنگارنگ نیستند. آنها در عالیترین سطح پیامبرانی هستند که در جایی به یک دیگریبزرگ میرسند. آنها به قاعده، خودبنیاد و خودفرمانفرما نیستند (یعنی اوریجینال و اصیل نیستند و اتوریتهای از خود ندارند) و تنها در تکرار آن دیگریبزرگ است که بزرگ میشوند و صاحب سلطه. (این پرسش که این نامهرسانها تا چه پایه به دیگریبزرگ مربوط هستند، و چه نسبتی با آن دارند، و آن نامهها از کجا و چهگونه صادر شده است، موضوع این نوشتار نیست.)
در سنت خبر مهم است و خبررسان!
اگر میخواهید سنتی را بشناسید خبرهای بزرگ آن را و کسانی که خبر را آوردهاند بخوانید و بشنوید. در سنت حتا هرمنوتیک هم اهمیت ندارد؛ هر هرمنوتیسین و مفسری در اتصال خود به "هرمس"، پیامبر و در سنت ایرانی اسلامی معصومین است که اهمیت پیدا میکند. اما هرمس هیچ چیز از خود ندارد؛ در این فرایند (در حالت آرمانی) هیچ چیز آفریده نمیشود. (هرمس طوطی شکرشکن یا دست بالا زنبور عسل است!)
ویتکنشتاین به ما آموخته است که برای شناخت مجموعههای کلان باید در پی همانندیها و شباهتهای خانوادهگی بود. همانندیهای خانوادهگی در سنت ایرانی و اسلامی چیست؟ چیست آن که ما آن را سنت ایرانی اسلامی میخوانیم؟
سنت (به طور عام) و سنت ایرانی اسلامی (به طور ویژه) در مجموعهای از رابطهها هم توزیع و هم توضیح (تعریف) میشود؛ رابطههایی که به یک دیگریبزرگ میرسند. رابطههایی که در روانشناسی مدرن توصیفی از یک رابطه معیوب (نابهکار) و زهرآگین (تاکسیک) هستنند. در هر رابطهی زهرآگین یک دیگریبزرگ دیده میشود؛ و رابطه در واقع یک نظام سلطه است؛ چیزی که میتوان از آن (به پیروی از محمد مختاری) با سرنام "شبانرمهگی" یاد کرد. رابطه در سنت توضیح مناسبات حاکم میان شبان و رمه است. (به همهی افسانههای سنتی و دینی نگاه کنید رابطهی پیامبران با دیگریبزرگ (خدا) نمونهی کامل و متعالی یک رابطه میان شبان و رمه است؛ و در ادامهی همین رابطه است که پیامبران خود را چوپان و مردم را گله و رمهی خداوندان نامیدهاند.)
معجزهی سنت در آن است که هم این مناسبات را پویا و داینامیک کرده است (یعنی هر فرد در هر رابطهای به آسانی میتواند نقش خود به عنوان شبان یا رمه را تشخیص دهد.) و هم آن ها را توجیه و روا (یعنی ارزشها بنیادین سنت بهگونهای بالا آمده است که بتواند این مناسبات زهرآگین را حقانیت ببخشد.)
سنت زردادخانهی جنبشهای پادبرابری و پادآزادی است. زیرا در مناسبات شبانرمهگی هم آزادی بیمعنا و خطرناک است و هم برابری! چه، هر تغییری با تغییر در رویاها و ارزشهای ما کلید میخورد؛ و سنت با تغییر میانهای ندارد؛ به ویژه وقتی پای ارزشها و آرمانها در میان باشد. یعنی سنت ارزشهای بنیادین خود را به گونهای گسترانیده است که راهی به رهایی تغییر باز نشود. سنت نام دیگر ثبات است! و بیراه نیست که ثبات در قاموس واژهها معنای دیگر آرامش شده است. (میلیونها سال اضطراب کشندهی تغییر در نیاکان ما و فرگشت از طریق نیچر/ژنها و نرچر/میمها به اینجا رسیده است.)
هنر سنت در آن است که به گونهای پویا در برابر هر تغییری ایستادهگی میکند؛ و آن اضطراب جانکاه را میخواباند. سنت اضطراب مزمن و کهن و بیولوژیک تغییر را با کتمان، استتار و حتا انکار آن به افوریا و لذت ثبات و پایداری و آرامش دگرمیدیسد. نمادها، زبانها، تقویمها، خطوط، فرهنگها، آداب و رسوم و... همه به همین جا ختم میشود؛ اما شاهکار سنت، آفرینش و برساختن "امر مقدس" است که در سایهی آن هر تعییری بیمعنا و بیرنگ میشود.
به همهی رابطههای ممکن در سنت نگاه کنید! هیچ رابطهی دوطرفه و برابری قابل تصور نیست! سنت نظام هرمی آشکاری است که به یک دیگریبزرگ میرسد. برهان لطف اساسیترین توضیح و استدلالی است که این نظام شکسته و زهرآگین را توجیه و ماندهگار کرده است. (۱)
اگر به سرنام این نوشته بازگردیم در سنت، سنت (و مناسبات آن که در جایی به دیگریبزرگ میرسد) خدا، آدمها خر و ثبات مجموعه، خرمای داستان است.
سنت با ما چه میکند؟
در سنت "آنچه هست" اهمیت دارد؛ یعنی همه چیز "استبنیاد" است و در سنت است که به آسانی و با آسودهگی میتوان از "استها" به "بایدها" رسید. و درست به همین دلیل است که نخستین سنگر در برابر هر تجربهای از مدرنیته در پهنهی "استها" (یعنی علوم جدید) بالا میآید. (در سنت غربی - به تعبیر کارل ریموند پوپر در جامعهی باز و دشمنانش - چیزی حدود دوهزار سال طول کشید تا این سنگر فروبریزد.)
در سنت نامها (دالها) بسیار اهمیت دارند، اما اهمیت آنها هیچگاه به پایهی مدلولی که حمل میکنند نمیرسد؛ یعنی به گاه ضرورت، سنت به تغییر نامها تن میدهد؛ اما تغییر محتواها چندان ساده نیست. تغییر نامها حتا گاهی از شگردهای سنت است که میتواند رخت سنت را با تغییر نامها بر تن فاتحان جدید بپوشاند و بخت خود را به تکرار در پوششی تازه بازتولید و تکثیر کند.
در سنت اشکال و محتواها بسیار مهم هستند؛ و سنت، سنت نیست اگر از امکانات و سازوکارهای لازم برای بازتولید آنها بیبهره باشد.
هموستازی و همایستایی هستهی سخت سنت است؛ هرچه قدر امکانات بازخوردی تاریخی، زبانی، فرهنگی، اجتماعی، دینی و سیاسی برای کنترل و مدیریت تغییرات بیشتر، سنت سختتر و سنتتر.
سنت چیزی نیست، مگر همین سازوکارها که به تکرار تاریخ و بازتولید گذشته میرسد. سنت هرچه ستبرتر، تغییرات کمتر. (اگر گفته میشود مردم ایران حافظهی تاریخی ندارند؛ منظورآن است که سنت بر ما چیره است؛ و ما تا مغز استخوان سنتی هستیم.)
(هزارهها تجربه، درد، لذت، شکوه، شکست و پیروزی انباشته شده است تا سنتهای ستبری همانند سنت ایرانی اسلامی بالا آمده است. به زبان دیگر سنتها هم همانند یاختههای زیستی برآمد انتخابهای طبیعی (و تاریخی و جمعی) هستند؛ یعنی حفظ سنت همیشه اولویت اول و آخر هر سنتی است. سنتها در نبود سازوکارهای مدرن و پسامدرن همانند یاختههای آلی همایستا و هموستاتیک بودهاند، و هنوز هم هستند.)
سنت نظام دانایی ارزشمدار است؛ و ارزشها (سنتی، اخلاقی، معنوی، دینی و حتا علمی/فلسفی) همیشه متعالی و جهانروا هستند (یعنی فراتر از فرد، جمع و تاریخ تعریف میشوند) و به یک دیگریبزرگ میرسند. در سنت نخست دیگریبزرگ کشف و تعریف میشود و سپس ارزشها؛ (هر چند ممکن است برخی از سنتها ادعای دیگری داشته باشند.)
از ترکیب آن دیگریبزرگ و این ارزشها است که "امر مقدس" آفریده و برساخته میشود.
به زبان دیگر سنت پس از آفرینش امر مقدس (که در آرمانیترین پندار واحد، ثابت، پایدار، بسیط، ابدی، ازلی و تصویری از سنت آرمانی است) با توضیح این ارزشها و حاکم کردن آنها است که به آرامش میرسد. بشارت و امر به معروف و نهی از منکر از ارکان هر سنتی است. (و طبیعی است که در این حساب و کتاب همیشه عقیده بر جان تقدم دارد.)
نظام دانایی سنتی حساب، هندسه و ریاضیات این رابطهها است که همیشه به نفی خود (ناخودخواهی) میرسد.
نظام دانایی سنت توضیح نظام هرمی شبانرمهگی بر منطق قاطع برهان لطف است؛ اگر در چنین نظامی شما به آسانی میتوانید نقش خود را به عنوان شبان یا رمه در هر لحظه و هر رابطهای پیدا کنید و به کار بگیرید، سنت کار خود را به خوبی انجام داده است و معجزهی خود را آشکاریده است.
سنت در عمیقترین لایههای خود ادامهی تنازع بقا و در بهترین حالت سازوکاری برای حفظ و پایش گونهی آدمی است و در این معنا به غایت بیمعنا مینماید. زیرا آماج آن (ناخودخواهی) آشکارا با خودپایی فردی (خودخواهی) ناهماهنگ است. به نظر میرسد سنت گرفتار نوعی پاراداخش و ناسازنما (پارادکس) است. و فشار همین تناقض و پاراداخش است که به سنت امکان میدهد هستهی سخت "امر مقدس" را کشف و پروار کند.
امر مقدس ارزشمندیدن چیزی ذهنی است که در واقعیت به غایت بیارزش است. امر مقدس بازتاب رویایی است که بر واقعیت حرکت و تغییر (و این پوچی) چیره شده است. چنین امکانی تنها در دل یک سنت ممکن است. سنت با برساختن امر مقدس، ایمان به امری را ممکن میکند که ناممکن است. امر مقدس امری است که بزرگتر از خود ما (و هر تغییری) است؛ یعنی دیگریبزرگ؛ همان چیزی که سنت به آن نیاز مبرم دارد؛ دروغی (ناخودخواهی) که ادامهی سنت را ممکن و خودخواهی و خودپایی را قربانی آن کند. (بگویید چه قدر طول میکشد تا به یک فرد توضیح دهید: هیچ رفتاری - در واقع - دگرخواهانه نیست؟ تا بگویم سنت تا چه پایه بر او سلطه دارد.)
در هر اجتماعی آنها که از امتیازهای گوناگون برخوردارتر هستند (در تعبیر نیچه خدایگان)، در جهت خودپایی و خودخواهی، دیگران را به نوعی از ناخودخواهی تشویق و ترغیب میکنند؛ این ایده و ادعا در گذر تاریخ و ادامهی سنت هم به امر مقدس (دیگریبزرگ) میرسد و هم به بازتولید آن دست رابطهها.
امر مقدس فرایندی است که در بهترین حالت میتواند تنازع بقا را از سطحی فردی و غریزی به سطحی جمعی و نوعی بالا بکشد. یعنی معنایی را که (در سطح فردی و بیولوژیک) اساسی است، انکارمیکند تا همان معنا در سطح جمعی (و ذهنی) ماندگار گردد. اما این تعالی بهگونهای برابر و برای همهگان رخ نمیدهد؛ یعنی "خر"ها از "خودخواهی" میگذرند تا "خودخواهی" "خدایان" و سنت پاسخ داده شود. امر مقدس در بهترین روایت سازوکاری است که پذیرش مرگ را برای آدمی توجیه میکند تا نوع آدمی (و البته خدایان) ماندهگار شوند.
در سهگانهی "خر، خدا و خرما" بگویید نقش شما چیست؟ تا بگویم با سنت چه نسبتی دارید.
(و عجیب نیست اگر امر مقدس همیشه با تصور یا توهمی از دنیایی دیگر گره خورده است.)
امر مقدس ما را کور میکند تا پوچی زندهگی خودمان را نبینیم. امر مقدس پوچی "خربودن" را استتار میکند تا ما برای مردن معنایی داشته باشیم!
سنت به کمک امر مقدس کوری را مادرزاد میکند تا زیستن ممکن شود. آرامش، ماندهگاری، ثبات و تکرار در سنت به یک نقطه میرسند؛ رانهی زندهگی و غریزهی حیات (و البته توزیع نابرابر مرگ میان خران و خدایان).
سنت در عمیقترین لایهها و ریشههای خود با توضیح این ارزشها و صورتبندی و کپسولیدن این باورها و داوریها است که میتواند به انبوهی از نرمافزارها و سختافزارها برای تکرار خود مسلح گردد.
و مانند هر کاسبی دیگری سنت زمانی میتواند کالای خود را به مشتری بفروشد، که مشتری احساس کند از خریدن کالا سود خواهد برد. سنت فرایندی است که این خرید و فروش را ممکن و معنادار میکند. خودخواهی (و اضطراب تغییر) در برابر دگرخواهی (و آرامش ثبات).
مدرنیته گسست از این منطق و بازار مکارهی آن است. مدرنیته به کشف و چالیدن این اقتصاد شوم و بیبنیاد و یکطرفه مربوط است. مدرنیته ایستادن بر روی پاهای شکننده خود و تابیدن (تابآوردن) این اضطراب سنگین و آونگین است؛ اضطرابی که میآید (به گاه هوشیاری) و میرود (به گاه خواب، مرگ و...) و گاهی میتواند همه چیز را نابود کند.
در سنت بدون آن که مفهوم بیمه کشف شده باشد، شهربندان بیمهی دیگریبزرگ (بیمهی ابوالفضل در سنت شیعی بسیار آشنا است) و امرمقدس/سنت هستند؛ در مدرنیته شهروندان با برساختن صنعت درندشت بیمه جای خالی آن دیگریبزرگ را پرمیکنند.
مدرنیته آزادی، برابری و اضطراب شیرین آدمیزادهگی است.
اما این اضطراب، شیرین و دلخواه آدمی نیست، تا وقتی سنت هست! اصلن سنت هست زیرا این اضطراب شیرین نیست! و به واقع شیرین هم نیست! مدرنیته انکار این دشواری نیست؛ کاشف آن (که در دل یک سنت طولانی و ستبر مدفون شده است) و کاشف گذاری دیگر از آن است. گذاری که به بلوغ، خودپایی، خودبنیادی، خودخواهی، خودبسندهگی، خودفرمانفرمایی و خودخدایی آدمی میرسد. مدرنیته بیرون آمدن از زندانهای گونهگونهی شهربندی (و آن بیمه کذایی دیگریبزرگ) و شهروند شدن و برساختن بیمههای گوناگون است. همه چیز با چالیدن آن بازار مکاره و تجارت شوم آغاز میشود. همه چیز به کشف بیبنیادی آن بنیادها میرسد؛ یعنی نایلیزم (نهیلیسم و پوچی)
و شاید به همین دلیل است که کشف نایلیزم و هوشیاری پوچانگاری به مدرنیته و آغاز آن میرسد. (۲)
حالا اگر پرسیده شود، چرا دمکراسی در این خاک و سنت نمیتواند ریشه بدواند، عمیقترین و دقیقترین پاسخ آن است که:
زیرا ما هنوز نهیلیسم را کشف نکردهایم!
زیرا ما هنوز از آغوش گرم سنت و پدر و مادر ازلی خود پیاده نشدهایم.
زیرا ما هنوز گرفتار بیخانهمانی و تنهایی نشدهایم.
زیرا ارزشهای دمکراتیک برآمد کشف تنهایی، بیخانهمانی و پوچی است و تلاشی برای برون رفت از آن.
زیرا ارزشهای دمکراتیک با ارزشهای جاری و ساری در سنت ما هماهنگ و همسو نیست.
زیرا سنت ما را کودک نگاه داشته است.
زیرا درک ما از زندهگی و امر مقدس در سنت ایرانی اسلامی با آنها متفاوت است.
زیرا در سنت هنوز امکان کشف و توضیح این هیچ بزرگ که در جایگاه یک دیگریبزرگ نشسته است و همهی ما را بیمه کرده است، فراهم نشده است.
زیرا آن بازار مکاره هنوز پرمشتری است و آن صنعت بیمهی کذایی همچنان برای خدایان پرسود.
زیرا انسان ایرانی هنوز به پذیرش "بار هستی" شانه نمیدهد و به دشواری آدمیزادهگی تن. زیرا انسان ایرانی اسلامی گرفتار اضطراب جدایی است؛ خواب خوش بهشت برین هنوز دیوانهاش میکند؛ و ترک آغوش گرم نیکاناش از جملهی انتخابهای او نیست.
زیرا انسان ایران بیهوش و مدهوش عرفان ایران اسلامی است؛ گاهی خواب حکمت خسروانی (آریایی) و عشق شرقی میبیند و گاهی رویای نورالانوار و فلسفهی اشراق میپزد. خانهی آخر در هر دو یکی است؛ هیچ شدن و هیچستان! اما نه این هیچ و نه این هیچستان، هیچ کدام به تلاشی درخور برای رهایی از آنها و کشف هیچانگاری نمیرسد. زیرا در حضور دیگری بزرگ جایی برای اضطراب و تکاپوی رهایی نمیماند. زیرا در حضور حضرت دوست این هیچ شدن و هیچستان اوج رهایی و آزادهگی خوانده شده است. زیرا آن که مدهوش آزادهگی است به دانستن و خواستن آزادی خطر نمیکند.
زیرا آن که در جستوجوی آزادی نیست، آزادیدنی (آزاد شدنی) هم نیست.
مدرنیته و مناسبات آن هم کشف و هم تکاپویی برای غلبه بر این نایلیزم و پوچانگاری است.
یعنی تا زمانی که درک ما از مفاهیمی همانند آزادی و (به ویژه) عدالت همانند پیشینیان و در ادامهی آن است، مشکلی وجود ندارد که کسی بخواهد توسعه، دمکراسی و حقوق بشر را به عنوان راه حل پیش بگذارد.
در سنت تنها هنگامی مشکل وجود دارد؛ که خر، خدا و خرما سر جای خود نباشند؛ و سنت ومناسبات آن (دستکم روی کاغذ) در غیبت دمکراسی و حقوق بشر (به آسانی) با یک فرمان "بهجای خود" همیشه مشکلگشا است.
مشکلی اگر هست نبود یک دیگریبزرگ است.
(شعار "ملت که شاه ندارد، حساب و کتاب ندارد" برای شما آشنا نیست؟)
آیا رویای بازگشت از جمهوری اسلامی از نفس افتاده به یک سلطنت تازه نفس و تاخت زدن یک شاهشیخ ورشکسته با یک شوخشاه تازهبخت که این روزها بزرگ شده است، فرمان بهجایخود از سوی سنت ستبر ایرانی اسلامی نیست تا بارخرمای سنت بر زمین نماند؟
با سنت چه باید کرد؟
در تاریخ سنت (و مذاهب) خدا کموبیش تصویری است که آدمها از پدر (و گاهی مادر) خود ساختهاند؛ به زبان دیگر خدا پدرمادر رویایی، انتزاعی و آبسترهی سنتها هم است. اما داستان به همینجا ختم نمیشود و در ادامه آن تصاویر و مناسبات به پدر (بزرگان) ما هم منتقل میشود. حالا نظام شبانرمهگی کامل شده است. یعنی ما در دور و چرخهای افتادهایم که گاهی به انسانانگاری از خدا میرسد (تا آن دروغ بزرگ ناخودخواهی پروار شود) و گاهی به خداانگاری از انسانها (تا ما به عبور از خودخواهی مفتخر باشیم). انسانانگاری از خدا همانقدر اهمیت دارد که خداانگاری از برخی از آدمها!
عبور از هرکدام منطق برهان لطف و بنیادهای نظام شبانرمهگی را فرومیریزد.
اما رسیدن به این نقطه چندان هم آسان نیست. باید ابتدا پوچی حاکم بر مناسبات خر، خدا و خرما در سنت کشف و حیرتزدایی شود، تا راهی به رهایی از سنت گشوده شود. یعنی باید از این مناسبات سلطه خسته شد؛ و راهی به رهایی جست؛ تا شاید راهی پیدا شود.
برای آن که در سنت و مناسبات آن آرمیده است دمکراسی و دوقلوی به هم چسبیدهی آن یعنی حقوق بشر همانقدر معنا دارد که حق خطا کردن! یعنی هیچکدام معنایی ندارند. چه، در حضور همیشه حاضر دیگریبزرگ و لطف بیکران او در اساس خطاکردن، گناه کبیره است و از هیچکس پذیرفته نیست! او دانای کل و قادر متعال است و تکلیف همه چیز از قبل روشن است! (و عجیب نیست اگر دمکراسی و حقوق بشر هم از گناهان کبیره میشوند.)
این که در فرهنگ ایرانی اسلامی ما چنین به خانواده و پدر و مادر و بزرگان خود معتاد و وسواس هستیم از همین نقطه آب میخورد. بسیاری از کسانی که منتقد مذاهب و ادیان هستند، خداناباوراند و حتا دینستیز، وقتی پای سنت، خانواده، پدر و مادر، رهبران سیاسی و قومی و ... درمیان است، آرام میشوند و همانند بره سربهزیر! (و دینخویی یشان بیرون میزند و کار دستشان میدهد.)
چه، در سنت هیچ مشکلی چنان اساسی نیست که ساکنان آن به راه حلهای اساسی خطر کنند. در سنت تنها میتوان جای شبان و رمه را تغییر داد. در سنت تنها میتوان توضیحها و توجیهها و توزیعها را جابهجا کرد. آداب شبانرمهگی تغییر چندانی نمیکند. در سنت نظام هرمی هیچگاه مسطح نمیشود وخدایگانی تکثیر نمیگردد.
در سنت نه تنها قرار نیست کودکان از آغوش گرم مادر و پدر پایین بیایند؛ با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم کنند؛ تنهایی و بیخانهمانی را درک کنند و گرفتار یک "هیچ" بزرگ بشوند؛ که این رابطه هم ستایش و هم تفسیر و اگر لازم باشد انکار میشود.
یعنی وابستهگی و بستهگی به سنت و دیگری بزرگ هم ستوده میشود و هم رهایی، وارستهگی و نجات معرفی میگردد. یعنی هیچ بودن و هیچ شدن در کنار دیگری بزرگ (پدر، خانواده و سنت) بزرگ شدن و بزرگ بودن تعبیر میشود. یعنی کودک ماندن، نابالغی، بیچارهگی و نکبتهایی از این دست ولایتپذیری و بصیریت خوانده میشود.
عجیب نیست اگر سیاست (به عنوان عالیترین کنش انسانی) در حضور حضرت دوست (تعبیر شیک و عرفانی از دیگریبزرگ) تعطیل و به خبرهگی (که ذاتی، لدنی و فره ایزدی است) در درک نظام شبانرمهگی و استمرار آن در شهر/روستاها باز میگردد و با سیاست در جهانهای جدید که هنر مبادله و بازی سازش آدمها/خدایگان خطاکار است، بسیار متفاوت میباشد.
(سطح توسعه را در یک جامعه با کنشها و مناسبات سیاسی در آن جامعه باید متر زد؛ نه با ادعاهای دینی، اخلاقی، عرفانی، فرهنگی، تاریخی و حتا علمی! به زبان دیگر، اگر جامعهای توسعهنایافته باشد، صد البته سنت، فرهنگ، مذهب، عرفان، تاریخ، علم و هر چیز دهانپرکن دیگر هم که درآن جامعه یافت شود پیشامدرن و توسعهنایافته است.)
در جهانهای جدید نسبت سنت و انسان به کلی تغییر میکند؛ انسان خدا و شهروند میشود و سنت و جامعه بارکش خواستها و خرمای او.
آن که گرفتار سنت است، سنتشکنی نمیداند! نظام دانایی سنتی دچار بدگواری است و ملی نیست. آن که از زرادخانهی سنت برای خود عده و عده آورده است، برای آزادی ما نیامده است؛ و نمیآید؛ او برای خدایی کردن و سواری گرفتن آمده است.
برای یک ذهن توسعهنایافته هرچه به سیاست میرسد، نادرست، مشکوک، فاسد و حتا داغان است؛ و دلیل آن هم نزدیکترین علتی است که به چشم میآید. شگفتانگیز آنجاست که در یک ذهن توسعهنایافته هرچه سیاست نادرست، مشکوک، فاسد و حتا داغان است، سنت (دستکم بخشهایی از آن) عالی است. شاید به همین دلایل ساده است که اذهان توسعهنایافته و سنتی با اصلاحات و تغییرات تدریجی میانهای ندارند، و به انقلاب و تغییرات بزرگ میاندیشند.
در نبود درک مدرن و توسعهیافته از سیاست و سیاستورزی تغییرات هرچه بزرگ و انقلابی، چیزی بیش از جابهجا شدن نکبتها و شانهها نیست! در غیبت درک مدرن و توسعهیافته از آزادی و برابری تنها جای شبان و رمه یا زندان و زندانبان عوض میشود، سنت شبانرمهگی و نظام شهربندی تغییر نمیکند.
در غیبت هنر اصلاحات و امکانات و مناسبت آن هر انقلابی کوچک و بیمعنا است.
با مشروطهخواهی چه باید کرد؟
مشروطه خواست و فرایندی بود که اگر به درستی و تا انتهای منطقی آن پیموده میشد، قرار بود در مسیر آن یک سلطان مطلقه و همهکاره به نمادی از حاکمیت ملی فروکاهیده و کموبیش از حکومتکردن بازنشسته شود.
مشروطه ملی کردن قانون و قدرت است؛ یعنی حکومت مشروطه، حکومتی است که در آن خواست ملت بر خواست سلطان ارجحیت و الویت دارد و درست به همین دلیل ملت میتواند و باید با انتخاب دولت و نمایندهگان خود هم قانونگذاری کند و حکومت.
دلیل تن دادن ملت به مشروطه وجود سلطانی قدرقدرت، صاحبقران، ظفرنشان و همهکاره بود که خود را در دنیا شاه شاهان و مدار اعتدال میداست و در عقبا خلدآشیان و جنتمکان.
یعنی مردم بهناچار و برای آنکه به بخشی از حقوق خود در ساختار هرمی موجود برسند، با حاکم مذاکره و سازش میکنند: به او حق نماد بودن و ماندن میدهند و او به مردم حق تعیین سرنوشت. (مشروطه ساختاری است که به واقع مسطح شده است، اما هنوز هرمی مینماید.)
اما حالا پس از ۵۰ سال که شاه و نظام شاهی پس از نادیدهگرفتن مکرر این سازشها برچیده و به تاریخ پیوسته است،شان نزول مشروطه چیست؟ و کجا است؟ (۳)
نادانی بسیار میطلبد که شاهی را که دیروز کنارگذاشتهایم، امروز دوباره علم کنیم به این امید که فردا اگر زورمان رسید، شاید او را مشروط به خواست خود کنیم. شوربختانه این نادانی در سنت به شکل دانایی درآمده است و خود را به ما تحمیل میکند.
استبداد یک انتخاب نیست؛ استبداد همیشه به ما تحمیل میشود. ممکن است شاه پیاده یا برخی از هواداران آن دمکرات باشند؛ اما دیر یا زود استبداد به آنها هم تحمیل خواهد شد. استبداد یک فرایند است و بازگشت به سلطنت چیزی بیش از بازتولید آن تاریخ سیاه نیست که به زور سنت سفیدشویی میشود.
یک ملت بالغ در مسیری خطرناک و تاریک سرنوشت خود را به قمار نمینشیند. یک ملت رشید پیاده را برای همیشه سواره نمیکند. (۴) شوربختانه اما سنت با بلوغ و خودبسندهگی و خودفرمانفرمایی بیگانه است.
اگر مشروطه در این شرایط حداقلی از معنا را داشته باشد، باید در سازش به مشروط کردن سلطان موجود و زنده ختم شود. فیالمثل اگر مردم بتوانند با خامنهای، نهاد ولایت فقیه، و جمهوری اسلامی سازش کنند که آنها در شکلی نمادین بمانند به شرطی که حق حاکمیت ملی و تعیین سرنوشت را به ملت بازگردد، هم به لحاظ محتوایی و تاریخی معنادار است و هم به لحاظ سیاسی مهم و قابل توجه. (۵)
اصلاح و اصلاحطلبی به نظام جاری مربوط میشود؛ در مورد نظامی که نیست، زوال یافته است و قدرتی ندارد بیمعنا و بیمبنا است. ملت مگر مغز خر خورده است که کسی را که دیگر سلطان نیست، سلطان خود کند، به این امید که او شاید به دمکراسی و مشروطه تندهد.
اگر تن نداد چه؟
از این همبدتر، با این تاریخ طولانی از استبداد و این انبوه هوادار بیکله که از هر چوبی دیکتاتور میتراشند، مگر مردم خر تشریف دارند که بخواهند سلطنت را به انتخاب بگذارند؟
پاسخ شوربختانه آری است؛ زیرا مردم در بند سنت هستند و داستان خر، خدا و خرما هم روانشناسی، هم جهانشناسی و هم مردمشناسی ماست.
اگر میتوان سلطنت را به انتخاب مردم واگذارد، پس این همه کلهگرفتن با جمهوری اسلامی چیست؟ و به چهکار میآید؟
بنیانگذار جمهوری اسلامی هم با آن ادبیات شکستهپکسته پیش از سوار شدن به خر مراد گفت: «چه حقی داشتند ملت در آن زمان سرنوشت ما را در این زمان معین کنند؟»
«هر کسی سرنوشتاش با خوداش است. مگر پدرهای ما ولیّ ما هستند؟ مگر آن اشخاصی که در صد سال پیش از این، هشتاد سال پیش از این بودند، میتوانند سرنوشت ملتی را که بعدها وجود پیدا میکنند آنها تعیین بکنند؟» (۶)
این که سلطنتطلبها امروز چه میگویند، هیچ اهمیتی ندارد! این که کسی که چشم بر بخت خویش و تخت قدرت دوخته است چه وعده میدهد، واجد هیچ معنایی نیست! امروز منطق موقعیت این حرفها را ایجاب میکند و فرداد حرفهای دیگر را.
آنچه موقعیتها را تعیین میکند نیروها و خواستهایی هستند که از دل سنت برمیآیند؛ فرمان "به جای خود" میزنند و مرگ ما و رویاهای ما را اگر مدرن و جدید باشند رقم خواهند زد.
لویتان را در سنت و مناسبات برآمده از آن رام نمیتوان کرد. اگر لویتان را رام میخواهید باید از سنت بیرون بیایید. خر، خدا و خرما را باهم نمیتوان خواست! یا سنت یا مدرنیته!
با این سنت ستبر و سترون رویای آزادی، برابری و آبادی ایران تعبیر نخواهد شد.
در این سنت و زمین سخت به شهادت تاریخ نهال آزادی پا نخواهد گرفت. احمدشاه قاجار بهترین پادشاهی بود که میتوانست با مدل مشروطیت جفتوجور شود؛ آنچه با مشروطیت جفتوجور نبود و هنوز نیست و هیچگاه نخواهد بود، سنت ماست؛ که مردم را آزاد و برابر نمیخواهد. نسبت سنت ایرانی اسلامی با آزادی نسبت جن و بسمالله است.
سنتی که برای مشروطه و بازنشسته کردن سلطان از حکومت مبارزه میکند، اما احمدشاه قاجار را وامیگذارد و یک کودتاچی مسلح را برمیگزیند، یا مشروطه را نمیشناسد، یا مشروطه را نمیخواهد!
سنتی که بهگاه آزادی جمهوری را وامیگذارد و سلطنت را انتخاب میکند، به واقع آزاد نیست.
سنتی که در بهار آزادی جمهوری دمکراتیک را وامینهد و جمهوری اسلامی را انتخاب میکند، به واقع زنده نیست؛ او هیچگاه زنده نبوده است!
اگر آزادی، برابری و آبادی ایران را میخواهید از سنت و آداب آن که چیزی بیش از آداب شکار شهربندان نیست، بگذرید. دروغ «آنچه خود داشت» و «گلچینی از فرهنگ و سنت» را باور و تکرار نکنید.
اگر بتوانیم اسلام سیاسی را شکست دهیم، باید آن را تا غارهای تورابورا (هم اگر لازم باشد) دنبال کنیم و کار را تمام کنیم! اسلام سیاسی تنها یکی از صورتبندیهای نکبت سنت است؛ بدون بازنشسته کردن سنت، کار تمام نیست و نخواهد شد. صورتبندیهای دیگر از راه میرسند و سلطنت یکی از آن صورتبندیها است که سنت و سنتیها در آب و نمک خواباندهاند.
در سنت تنها میتوان شکارها و شکارچیها را تغییر داد. در سنت تنها میتوان بندها و سربندها را جابهجا کرد. آداب شهربندی تغییر چندانی نمیکند.
آن که گرفتار سنت است، سنتشکنی نمیداند! نظام دانایی سنتی دچار بدگواری است؛ و ملی کردن قانون و قدرت را تحمل نمیکند. آن که از زرادخانهی سنت برای خود عده و عده آورده است، برای آزادی ما نیامده است.
دمکراسی و حقوق بشر گسست از سنت و شکست آن است.
اهمیت این نکته آنجا است که پیش از گسست از سنت، شکست آن ممکن نیست! چه، سنت پدربزرگ "امر مقدس" است و همانند او ابطالناپذیر. یعنی سنت به آسانی تن به نقد و پرسشگری نمیدهد. یعنی سنت به بازخورهایی مسلح است که هر شکستی را برای ذهن زندانی در سنت، اگر نه پیروزی، دستکم پیروزخوانی و تفسیر میکند. (به سنتهای ظفرنامه نویسی نگاه کنید، تا روشن شوید.)
ما به واقع نیازمند گسست در گسست هستیم. یعنی کسانی باید از سنت بگسلند، تا بتوانند گسست از سنت را در این خاک بومی کنند. مشکلی اگر هست، ناتوانی ما در گسست از سنت است و نداشتن کاشفان فروتن شوکران؛ روشنفکرانی که همانند خرمگس خواب خوش سنتیها را خراب کنند و بانگ بیداری بزنند و ایستادن بر فراز پاهای شکنندهی خود را بخواهند و بخوانند.
به زبان دیگر ما بیش از دو سده است که میخواهیم مدرن و مترقی بشویم؛ و از سنت بگسلیم، اما نمیتوانیم و نمیشود. این ادعا که سنت را باید شناخت تا از شر آن رهید، قشنگ، اما بیمعنا است! اگر در سنت میشد سنتشناسی کرد، وضع ما این نبود؛ و تاریخ ما را دیگران نمینوشتند. اگر سنت امکان نفس کشیدن به ما داده بود، نباید گرفتار جمهوری اسلامی میشدیم. اگر "مشروطهی ایرانی" ممکن بود (رویایی که جواد طباطبایی برای برونشد از انحطاط پخته است)، ما گرفتار مشروطهی ایرانی نبودیم (آسیبشناسی ماشاالله آجودانی از انقلاب مشروطه و انحطاط)! اگر این سنت راهی به رهایی داشت، حالا نباید فیل سلطنتطلبی و بندهگی و ولایت دیگری هوا میشد. (۷)
دمکراسی و حقوق بشر یعنی پایانیدن به صغارت ملی (۸)
آن که از خطاکردن میهراسد، خدایی کردن نمیداند.
دمکراسی و حقوق بشر یعنی اضطراب شیرین آدمیزادهگی؛ خطا کردن و خدایی کردن.
دمکراسی و حقوق بشر یعنی ملیکردن قدرت و قانون وشان و آزادی؛ یعنی دوران کودکی تمام شده است؛ و باید روی پای خود ایستاد. اگر پیش از جمهوری اسلامی روشنفکری از حول حلیم قدرت در دیگ سنت افتاد و با یکی از واپسگراترین جریانهای سیاسی همسویی کرد، اینبار نباید بگذاریم، سنت تکرار شود؛ و شیخی نرفته شاهی حاکم شود. شیخ و شاه نامهای گوناگون یک درد مشترک هستند که به سنت میرسد.
مدرنیته، آزادی، عدالت و توسعه بیرون آمدن از سنت است.
پانویسها
۱- برای آن که درک مناسبی از سنت و مناسبات آن داشته باشید لازم نیست راه دوری بروید به زیستشناسی، غذاها و سنتهای آشپزی نگاه گنید. یک ذهن سنتی ممکن است فکر کند که غذاها و لذتی که در خوردن غذاهای آشنا و آشپزی خودی هست در غذاهای دیگر و غذاهای ناخودی که به سنتهای دیگر میرسند، یافت نمیشود. (چنین ذهنی است که ممکن است فریب سنت را بخورد و دریافتهای سنتی خود را فرازمانی و فرامکانی ببیند.) اما زیستشناسی توضیخ میدهد که لذت تابعی از غذاهایی است که به کودک معرفی میشود. یعنی با تغییر غذاها به آسانی و آسودهگی میتوان حس چشایی و دریافتهای آن را تغییر داد.
۲- ژان بوردیار متفکر فرانسوی پوجانگاری را در سه دوره ی گوناگون صوزتبندی کرده است. موج اول در دوران رنسانس رخ داده است، موج دوم به عصر روشنگری باز میگردد، و موج سوم به انفحار اطلاعات و ارتباطات مربوط است. اهمیت این نکته در آن است که نشان میدهد نایلیزم و هیچانگاری در سنت به جهت کوری مادرزاد انسان سنتی قابل کشف و درک نیست.
در واقع "هیچ" همیشه "هیچ" است. تفاوتی اگر هست به درک ما از آن میرسد. در سنت ما از آن "هیچ" به کلی بیخبریم؛ یعنی سنت در طول میلیونها سال آموخته و مسلح شده است که ما را با هیچ تنها نگذارد. اما مدرنیته با تنهایی و با مواجهه با "هیچ" کلید میخورد. مدرنیته کشف "تنهایی" و آسیبشناسی ناکامی سنت در و با آن "هیچ" است.
۳- تازه آن زمان هم مشروطه به درستی درک نشد و به راستی به قانون ننشست؛ چه، مشروطه آنچنان که در قانون اساسی مشروطه آمده است، اگر به درستی اجرا میشد، دیگر نیازمند انقلاب اسلامی نبودیم، نظام مشروطه در ایران خود شکلی از حکومت اسلامی و حکومت شیعیان بود. در سال ۸۴ و در کوران فکر اصلاحطلبی در مقالهای با سرنام «ایران در حاشیه، توسعه نایافتگی و پاسخهای ایرانی» این دشواره را کاویدهام.
«اصل تراز در متمم قانون اساسی مشروطه هیچگاه به اجرا در نیامد و به همین دلیل برخی از پژوهش گران حقوق، این اصل را در واقع از اصول منسوخ قانون اساسی مشروطه به حساب میآورند، اما شاید آسیب شناسی این موضوع که چرا و به چه دلایلی این انگاره یک بار دیگر و با خیزی غیرقابل تصور، در انقلاب ۵۷ توانست خود را مطرح و همهی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را ببلعد، در همین جا باشد. به باور من لایههایی از روشنفکران و خبرگان مشروطه، به لحاظ شناختشناسانه قادر به درک مشروطه همچون گسستی از سنت نبودند، از این رو بر مشروطه و قانون اساسی مشروطه مفاهیم و انتظاراتی را بار کردند که در عمل به سترون کردن این جنبش انجامید.
با شکل گرفتن قانون اساسی مشروطیت، تاسیس مجلس شورای ملی و زایش حقوق جدید از فقه، به طور منطقی فقه و فقها میبایست از فقه به مثابه قانون دست بر میداشتند و به فقه به مثابه دانش بسنده میکردند، اما این تصمیم در عمل برای فقها سخت زیانبار و دشوار بود و فقها و کاست مرتبط با آنها ترجیه دادند و هم چنان ترجیه میدهند - که از رانت فقه به مثابه قانون به هیچ قیمتی دست برندارند. و این چنین بود که جریان مشروعه خواهی که در قانون اساسی مشروطیت کمترین تاثیر را گذاشته بود، آرام آرام رشد کرد و برای نخستین بار در دو اصل اول و دوم متمم قانون اساسی مشروطیت به صورت سهمگین، خیره کننده و خردکنندهای به خود نمایی و قدرت نمایی پرداخت. پیدایش این التقاط در متمم قانون اساسی بر پایهی فرض امکان دو بنی بودن قانون شکل گرفته است که در اساس اشتباه و بر ساختهی علمای مشروطه خواه بود و همین اشتباه نظری بود که به گونهای فلج کننده در قانون اساسی جمهوری اسلامی تکرار شد و میرود که تمامی ظرفیت خود را با تبدیل حکومت جمهوری اسلامی به حکومت ولایی اسلامی (یگانگی شیخ و شاه) نشان دهد.
تبارشناسی انگارهی امکان طراحی دو بنی ساختار قانون به لایههای از روشن فکران و فقهای مشروطه خواه بر میگردد. آن زمان که برخی از خبرگان مشروطه خواه با طرح "امکان قانون گذاری توسط نماینده گان مردم در مواردی که نص وجود نداشته باشد" به جنگ با مشروعه خواهان برخواستند، در واقع پیشاپیش جنگ را واگذار کرده بودند و درست از همین رو بود که در کمتر از یک سال با تصویب متمم قانون اساسی مشروطیت در عمل مجلس ختم مشروطیت اعلام و برگزار شد.
رک به: کرمی، اکبر، ایران در حاشیه، توسعه نایافتگی و پاسخ های ایرانی، وبگاه اخبار روز، بهمن ۸۴
۴- همچنان که نمیتوان و نباید جمهوری اسلامی، یا فاشیزم را به رای مردم گذاشت، سلطنت را هم نباید؛ دمکراسی و حقوق بشر نوعی از توزیع برابری است. نظام شهروندی با برابری همهگان ممکن میگردد. با برابری همهگانی است که ایران برای همهی ایرانیان خواهد شد. توزیع برابری در یک کشور با بازگشت به یک رژیم نابرابری آشکار ممکن نیست. سلطنت در ایران به تاریخ پیوسته است؛ و بازگشت آن اصلن و ابدن بهداشتی نیست و با حقوق بشر ناسازگار است. مردم حتا با انتخاب خود نمیتوانند حقوق خود را سلب کنند.
۵- خمینی، روحالله، سخنرانی در بازگشت به ایران، بهشت زهرای تهران، ۱۲ بهمن ۵۷
۶- دم خروس سنت از زیر لباس مشروطهخواهان پهلویچی در همین جا هم بیرون زده است؛ یعنی پهلویچیها اگر پای مشروط و اصلاحکردن جمهوری اسلامی در میان باشد، میگویند: جمهوری اسلامی به مشروطه و اصلاحطلبی تن نمیدهد! اما اگر پای سلطنت در میان باشد، آنها به اشکال سلطنت مشروطه در غرب اشاره میکنند که میشود. یعنی هر گاه لازم باشد ذاتگرا هستند و هرگاه لازم نباشد نه!
۷- جواد طباطبایی در آسیبشناسی انحطاط و در توضیح پروژهی "مدرنیتهی ایرانی" مفهوم "گسست در گسست" را آورده است. به باور وی «گسست روشنفکریی تجدد خواه از سنت قدمایی، به خلاف تاریخ اندیشه در اروپا، نه گسستی در پیوند با سنت قدمایی و به عنوان فراوردهی جدال قدما و متاخرین، بلکه، به بیانی کما بیش نامانوس، گسستی در گسست، یا بهتر بگوییم در بی اعتنایی کامل به سنت قدمایی بود.»
طباطبایی، سید جواد، مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی، ا. ستوده. چ. ۱
وی در جای جای نوشتههای خود فراموش میکند، که مدرنیته میوهای نیست که از هردرختی بروید و نیز زمان به ما اجازه نمیدهد منتظر بمانیم و ببیم کی؟ و چگونه اندیشمندان ما میتوانند از این درخت خشک "هیچستان"، چیزی شاید یک مدرنیتهی ایرانی" خلق کنند؟
من این نگاه را در سرنام «در ستایش روشنفکری» که به حسن تقیزاده پیشکش شده است کاویدهام. طباطبایی با آن که هر جا توانسته است به بهانهی گرتهبرداری از غرب به روشنفکران عصر مشروطه تاخته است، کل پروژهی "مدرنیته ایرانی" را از روی دست غربیها و "مدرنیتهی غربی" کپی کرده است! وی با این سوتفاهم در بسیاری از جاها با "پاسداران سنت قدمایی" همراه و همداستان میگردد و هر جا میتواند "از تغافل بخش بزرگی از روشنفکری ایرانی میگوید و حتی این ادعا را تا آن جا کش میدهد که در حضور اصلاح طلبان حکومتی، ادعا میکند: «روحانیت مشروطیت را بهتر از روشنفکران درک کرد.»
رک به: کرمی، اکبر، در ستایش روشنفکری، وبگاه اخبار روز، بهمن ۸۶
۸- ملی کردن قدرت و قانون در گرو بر چیدن تمامی امتیازها و ممتازیت هاست. ملی کردن قدرت و قانون یعنی حق برابر شهروندان برای انتخاب شدن، انتخاب کردن و قانون گذاری. ملی کردن قدرت و قانون یعنی برابری زنان با مردان، برابری مسلمانان با غیر مسلمانان، برابری شیخ و شوخ در حقوق اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی. ملی کردن قدرت و قانون یعنی برابری حقوقی تمامی شهروندان. ملی کردن قدرت و قانون گذشتن از انگارههای دو بنی برای قانون گذاری (شرع و مردم) و بسنده کردن به حق قانون گذاری توسط شهروندان است. ملی کردن قدرت و قانون یعنی به رسمیت شناختن آزادی، برابری و پیشرفت. ملی کردن قدرت و قانون یعنی به رسمیت شناختن دمکراسی واعلامیهی جهانی حقوق بشر. این نگاه را در نقد جمهوری اسلامی در سال ۸۳ پیشگذاشتهام، که میتواند نقدی بر سلطنتطلبی مشروطه هم باشد.
رک به: کرمی، اکبر، ملی کردن قدرت، ملیکردن قانون، وبگاه اخبار روز، دیماه ۸۳