Tuesday, Dec 14, 2021

صفحه نخست » روشنفکری دینی و چالشِ نقدِ اصول و مبادی، علیرضا موثق

agahi.jpgویژه خبرنامه گویا

آقای حسن یوسفی اشکوری، مطلبی با عنوانِ «نقد دین یا نقد دینی؟» در سایت زیتون منتشر کرده‌است. به نظرم در آن متن، به نکاتِ متعدد و سودمندی اشاره شده‌است و تأمل و پیگیری نسبت به برخی از مواردِ ذکر شده توسط آقای اشکوری، معضلِ جمعِ «عقلانیت» با «اسلام» را روشن‌تر می‌سازد:

اول) نقد و استدلال‌ورزی، مرز و حد ندارد.
دوم) فرد مسلمان، لازم است تا اصول و مبادیِ دینش را با دلیلِ موجه تصدیق کند.
سوم) برای مسلمان شدن و تعیینِ تمایز بین «مسلمان» و «نامسلمان»، محتاجِ تعیینِ ملاک هستیم و شهادتین گفتن و تصدیقِ وجودِ الله و نیز نبوتِ محمد بن عبدالله، یک معیار اجماعی و حداقلی و مقبول است.

حال، در این راستا برخی از ملاحظاتم را به اختصار بیان می‌کنم:

۱- «حقیقت و روش؟ یا هرمنوتیکِ امر استعلایی؟ پرسش‌هایی بی‌پاسخ نیستند. از ایستادن‌گاهی اپیستمولوژیک و انتولوژیک و با فراگشت از روح سنت به موقعیت‌های انضمامی و پلورالیزه در جهان اسلام و با عطفِ نظر به نسبتِ دریدا و دلوز با کانت، می‌توانیم با پدیدارشناسی و با تجهیزِ خود به امکاناتی که هایدگر و هوسرل و گادامر در اختیار پژوهش‌گرانِ پساساختارگرا قرار می‌دهند، ارجاعِ پست مدرن‌ها به سنت را فهم‌ و در عرصهٔ هنر بازنمایی کنیم؛ البته این بازنمایی ممکن است چونان پاد-واقعیت، عرصهٔ سیاست را به ابژه‌ای تبدیل کند که در روندی دیالکتیکی، باعثِ الینه شدنِ سوژه‌ها شود. هالیوود تنها دیگران را موشک‌باران نمی‌کند؛ بلکه هدفِ اصلی‌اش، سوژه‌هایِ میان‌تهی و بلعیده شده توسطِ نئولیبرالیسم و نظام سلطهٔ جهانی‌ست و...».
عباراتِ داخل گیومه که مشتی مهملات و خزعبلات است را چند سالِ قبل، در سیاقِ ماجرایِ «چرندیات پست مدرن»، فی‌البداهه خطاب به شخصی نوشتم که گفتارش به شدت از زبان‌پریشی رنج می‌برد و نمی‌توانست حتی یک پاراگراف، متنی مدلل و منقح و تحلیلی و دقیق و روشن بنویسد و توأمان، افلاطون و هایدگر و کانت و پوپر را باهم به قرآن حقنه می‌کرد. وقتی فی‌البداهه آن متن که در نگاهِ نخست، «اندکی متفکرانه» جلوه می‌کند را نوشتم، آیا اکنون با دقت و تأملِ بیشتر نمی‌توانم فرآورده‌ای تولید کنم که برخی از مخاطبان را اصطلاحاً سر کار بگذارد؟

۲- گمان می‌کنم اگر مانع اخلاقی در درونم حس نمی‌کردم، می‌توانستم با اصنافِ مغالطه، فرآوردهٔ معنوی و مدنظرم را «اسلام» بنامم و ادعایِ «مسلمانی» کنم؛ به نحوی که کثیری از «مسلمانانِ دچارِ مدرنیسم»، با ذوق و شوق برایِ سلامتی‌ام صلوات بفرستند. برایِ نیل به این منظور، یک آیه از قرآن را از کانتکست، منفک می‌کردم و مدعی می‌شدم که «الله»، خدای نامتشخص است. برای ارجحیتِ معرفت‌شناختیِ باور به خدایِ نامتشخص در قیاس با ماتریالیسم نیز که در جستارهایِ مربوطه و منتشر شده، مفصل استدلال کرده‌ام و تاکنون نقدی که تضعیف یا نقضش کند ندیده‌ام. نبوتِ محمد بن عبدالله را نیز تصدیق می‌کردم؛ بدین اعتبار که در ذیلِ وجودِ خدای نامتشخص، تمام هستومندها و حتی سخنانِ من و شما نیز کلام خدا، بلکه به عبارت دیگر، خود خداست (البته حصه‌هایی از خدا و نه تمامیتش). در قرآن نیز مستندِ درون متنی وجود دارد مبنی بر اینکه الله، حتی به حیوانات وحی می‌کند. ختم نبوت را نیز چنین تفسیر می‌کردم که محمد بن عبدالله، مرادش از مدعایِ مذکور این بوده که: «من آخرین انسانی هستم که تحتِ عنوانِ پیامبر با شما سخن می‌گویم. از این به بعد، بر شماست که متوجه شوید، خودتان پیامبر و کلام خدا هستید» و قس علی هذا.
وقتی دکتر سروشِ دباغ، «سالک مدرن» را «مسلمان» می‌بیند، چرا من خودم را مسلمان ننامم؟ اگر در هرمنوتیک و معرفت‌شناسی، هرج و مرج حاکم است، چرا من برای الصاقِ «فرآوردهٔ مطلوبِ معنوی‌ام» به «اسلام»، از این آشفته‌بازار بهره نبرم؟ و مدام جان و آزادی‌ام در معرضِ تهدید باشد؟ منتها واقعیت این است که من مسلمان نیستم، و خدای نامتشخص و مدنظرم «الله» نیست، و هر نوع باور به هر شکل از خدا و یا هر گونه از ایمان به امر قدسی، موردِ قبولِ اسلام (قرآن و سنت نبوی) نیست، و تصدیقِ نبوتِ محمد بن عبدالله نیز بدان معنی که اشاره کردم نیست. بدین ترتیب، ملاکِ مسلمان تلقی شدن، خصوصاً در این بحرانِ فرهنگی و فکری و اخلاقیِ حاکم بر وجودِ چندپارهٔ ما، می‌بایست بیش از آنچه که آقای اشکوری در مطلبِ منتشر شده در سایتِ زیتون گفته‌است، تکمیل و منقح و روشن شود. از عوام انتظاری نیست، اما خواصی چون دکتر عبدالکریم سروش، وقتی اسلام را در ترازویِ عقلانیتِ استدلالی و انتقادی گذاشتند، چرا اینک نباید معنویتِ مدنظر و فرآورده‌شان را در ترازویِ قرآن و سنت نبوی بگذارند تا نسبت‌ها روشن شود؟

۳- عارضِ غیر قابلِ رفعِ عقلانیت با اسلام، در نقدِ مبناییِ همان اصول و مبادی که آقای اشکوری بدان اشاره کرده‌است جلوه می‌کند. از مفروض گرفتنِ هستیِ تاریخیِ محمد بن عبدالله و وثاقتِ تاریخیِ قرآن که بگذریم، هیچ دلیلی برای اثباتِ وجودِ خدای قرآن و ارسالِ چند پیامبر برای بخشی از جهانیان در زمان و مکانی خاص و نیز برای تعیینِ مصداقش، یافت نمی‌شود (اثبات را نیز به معنایِ ریاضیاتیش تلقی نمی‌کنم). اگر تجربهٔ «باطنی-فردی-نبوی» یا «باطنی-فردی-عرفانی» را حکایت‌گرِ امر واقع بدانیم، این تجربیات، نهایتاً تماس با امر قدسی‌ست و شناختی از مُتعلقِ تجربه به ما نمی‌دهد تا خدا را مهربان و خشمگین و مکار بنامیم. گزاره‌هایی که ما به عنوانِ سخنِ خدا بیان می‌کنیم نیز با استناد به تجربهٔ باطنی، منتسب به خدا نمی‌شود. ضمن اینکه استناد به تجربهٔ نبویِ محمد بن عبدالله، برای پیروان، استدلالِ عقلی و بین الاذهانی نیست. تصدیقِ نبوتِ محمد بن عبدالله، در صورتی که کثیری از آموزه‌هایِ اساسی و اصلی‌اش را حسبِ مورد، بر خلافِ عقلانیت یا عدالت در زمانه و زمینهٔ تاریخیِ خود ببینیم، باز مسلمان بودنِ ما را به سامان نمی‌کند و به بحرانی بنیان‌افکن دچار می‌سازد.
با این وصف، تعقیبِ «استدلال‌ورزی و نقادی» در «اصول»، لاجرم ما را به خروج از اسلام می‌کشاند و از این روست که گفته‌اند: «در ذیلِ مدرنیسم و عقلانیتِ استدلالی و انتقادی و آبجکتیو، هرآنچه سخت و استوار می‌نمود، دود می‌شود و به هوا می‌رود». در تاریخ اسلام و جهان سنت، قرن‌ها قبل، فقهایی که به شدت، فلاسفه را تکفیر می‌کردند، شاید زیرکانه و نکته‌سنجانه دریافته بودند که بسطِ عقلانیتِ استدلالی و فلسفه، چه فرجامی برای اسلام خواهد داشت. راه حلِ مسئلهٔ تئوریکِ مورد بحث را تا جایی که می‌فهمم، در جستاری با عنوانِ «پاسخی به امکانِ هویتِ اسلامی در جهان جدید» مطرح کرده‌ام و در سایتِ فرهنگیِ نیلوفر یا کانالِ تلگرامیِ نقدآگین، برای علاقمندان قابلِ ملاحظه است؛ اینکه چطور می‌توان در عینِ التزام به عقلانیت و عدالت در سطح و مفهومِ مدنظر، معنویتی دیگر و با وجوهِ افتراقِ غیر قابلِ مسامحه نسبت به «اسلام» برساخت و به اسلام نبودنش نیز اذعان کرد و با این وجود، همچنان خود را مسلمان نامید.

۴- راقم این سطور ایده‌ای دارد با عنوانِ «مرگ مسمای اسلام و بقای نامش» با زیر عنوانِ «پیرامون امتناع اسلام در جهان جدید». گمان می‌کنم وقتی در نقدِ «اسلام» و یا «امکانِ جمعِ اسلام با عقلانیت و عدالت» و یا «نا اسلام» بودنِ فرآوردهٔ معنویِ افرادی چون دکتر سروشِ پدر و دکتر سروشِ پسر می‌نویسم، در تحلیل نهایی، حداقل یک علت مهمش این است که آراء و نظراتم را در معرضِ نقد و نقض شدن قرار دهم؛ زیرا تنها آن سخن و آموزه‌ای که پس از عبور از غربالِ نقدِ مستمر و بی‌رحمانه دوام می‌آورد، قابلِ اعتنا و احترام است، لکن تا این لحظه، در دیالوگ با روشنفکران دینی و مسلمانان، در حدی که می‌فهمم، نقض یا تضعیفی صورت نگرفته‌است. کسی که دچار عقلانیت استدلالی و انتقادی می‌شود، ناخواسته هر لحظه منتظرِ تیر غیبی‌ست که باورها و تصدیقاتش را به مرگ زودرس یا جراحت گرفتار کند. باری، در کثیری از حوزه‌هایِ معرفتِ بشری، رسیدن به یقین، تنها کار خدایان است؛ ما میرایان تنها می‌توانیم حدسی بزنیم و گمانی کنیم و بعد، تا اطلاع ثانوی آن را به اعتبارِ میزانِ قوتِ دلایلِ مؤیدش موجه بدانیم و البته از همین نقطهٔ کلیدی‌ست که من با «اسلام» و «خداوند می‌فرماید که...»، زاویهٔ اساسی و تعارضِ غیر قابلِ رفع پیدا می‌کنم. چطور یک انسانِ محدود و ناقص و واجب‌الخطا، به خودش اجازه می‌دهد تا از زبان خداوند سخن بگوید؟ و ادعای دانایی نسبت به محتویاتِ ذهنِ خدا داشته باشد؟



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy