Saturday, Dec 18, 2021

صفحه نخست » پاره‌ای از رومان " کرانه‌های مه‌آلود"، اسعد رشیدی

rashidi.jpgویژه خبرنامه گویا

پائیز فرا می‌رسید و برگ درختان از شاخه‌هایشان جدا می‌شد و روی زمین خشکی فرومی ‌افتادند تا زیر پاهای عابرانی که با شتاب می‌گذشتند، له شوند. پارک گورکی آرامش همیشگی‌اش را از دست داده بود. انبوه دستفروشان در دهنه و اطراف پارک و در صفهای نامنظمی ایستاده بودند و کالاهای وارداتی از ترکیه ، لهستان و چین را که بیشترشان از پوشاک و گاه لوازم خانگی، فراهم آمده بود را به خریدارانی که با وسواس آنها را زیرورو می‌کردند عرضه کنند و گاه خریداران همانجا شلوار جین و یا بلوز زمستانی را در میان دیده‌گان بهت‌زده‌ی عابران به‌تن می‌کردند تا از مناسب بودن خریدهایشان مطمئن شوند. همه‌ی این منظره‌ی تازه و باورنکردنی را وحید دلار که در گوشه‌ی پارک و روی صندلی چوبی سبز رنگی لم داده بود را با نگرانی دنبال می‌کرد. پاهایش را روی هم انداخته بود و منتظر بود تا اتوبوس برقی که نیم ساعت دیگر جلو دِر مرکزی پارک متوقف می‌شد، از راه برسد و از دست سوز سردی که تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود، رهاشود.

دستهایش را بهم سائید و سیگاری آتش زد ، نگاه کرد به زن جوانی که در کنار چادری آبی رنگ که همه نوع شلوار و بلوز و کُرست زنانه را با داد و فریاد تبلیغ می‌کرد ایستاده بود و با دقت چند شلوار جین را از جارختی پائین کشید و یکی از آنها را جدا کرد و نگاهی انداخت به دوروبرش و شلوار سیاه رنگی را که به تن داشت پائین کشید و باشتاب و سرآسیمگی شلوار جین را پوشید و سپس چرخی زد تا در آیینه‌ی قدی که زن دستفروش میانه سالی برابرش گرفته بود اندام لاغرش را ورانداز کند. سرش را برگرداند و سیگار دیگری روشن کرد و به درخت سپیداری که در گوشه‌ی خیابان قد برافراشته بود نگاه کرد که لخت و عریان می‌نمود. با خودش گفت:

ـ انگار در پائیز همه لُخت می‌شوند!

به قرار ملاقاتی اندیشید که یک ماه پیش توسط سیروس روبراه شده بود. همه چیز را چند و چندین بار در ذهن‌اش مرور کرده بود. باید خیلی خونسرد تقاضایش را با مسئولین و یا اگر شده با خود سفیر درمیان بگذارد. همان تقاضایی که برای دریافت پاسپورت ایرانی با سیروس تنظیم کرده بود را باید در حضور سفیر برزبان می‌آورد و از حاشیه رفتن‌های بی‌خود و بی‌جا خودداری می‌کرد.

ـ اصل مطلب را بگو و قال قضیه را بکن!

این سفارش سیروس بود که مثل پتکی گران روی سرش کوبیده می‌شد و هرازگاهی زیر لب آنرا تکرار می‌کرد.

ـ اصل چی هست؟

پرسشی که تمام راه از خود کرده بود را تکرار کرد.

ـ قضییه چی هست؟

سرش را تکان داد و از جا بلند شد و چند قدمی بطرف سطل زباله‌ای که در گوشه‌ی دیگر نیمکت قرارگرفته بود پیمود و دوباره برگشت و تکیه داد به پشتی نیمکت و پاهایش را دراز کرد و دستهایش را در جیب کاپشن سیاه رنگش فرو کرد.

ـ اصل داستان را از سیر تا پیاز شرح می‌دهم و خودم را از این عذاب وجدان آسوده می‌کنم.

در همین حال اتوبوس برقی از دور سروکله‌اش پیدا شد. از جایش بلند شد و سیگار را زیر پا له کرد و رفت بطرف تراموا که هن‌و‌ هن‌‌کنان از رفتن باز ایستاده بود. تا رسیدن به سفارت ایران بیست دقیقه‌ای راه بود. داخل تراموا شد و مردی را که روی پاگرد ایستاده بود، قدری هُل داد تا دستش را به قلاب چرمی که از سقف آویزان بود، بند کند و تعادلش که با هر ترمز تراموا برهم می‌خورد، حفظ کند.

یک ایستگاه نرسیده به سفارت را پیاده پیمود و جلو ساختمان بزرگ چند اشکوبه‌ای ایستاد و به نگهبان روس که در اتاق چوبی کشیک می‌داد نزدیک شد.

ـ قرار قبلی دارم

نگهبان نگاهی به پاسپورتش انداخت و در همین اثنا دِر بزرگ سفارت باز شد و ماشین ولگای سیاه رنگی وارد محوطه گسترده‌ی سفارت شد.

ـ همین جا وایستا تا خبرت کنند

صدای تودماغی نگهبان بود که همراه نگاه سرد و بی تفاوتش روی صورت‌اش پاشیده می‌شد و روحیه‌اش را سُست می‌کرد. مرد جوان و چارشانه‌ای که شال سیاه رنگی دور گردنش پیچیده بود از ساختمانی که تا دِر ورودی چند متری فاصله داشت بیرون آمد و گفت:

ـ وحید خان

و لبخند کم رنگی روی لبهایش ظاهر شد و بی‌آنکه با او دست بدهد جلو جلو وارد ساختمانی شد که با رنگ سفید تزئین شده بود و پیش‌خوان بلندی هال را از پله‌هایی جدا می‌کرد که به طبقه‌ی سوم منتهی می‌شد:

ـ همین جا منتظر باش تا صدات کنن.

به اطراف نگاهی کرد دو مبل صورتی رنگی در دوسوی هال به دیوار تکیه داده بودند و گلدان نخل بزرگی در کنار راه پله به چشم می‌خورد. عکس بزرگ خمینی از دیوار سفید رنگ آویزان بود. بسرعت رویش را از تابلو برگرداند و احساس کرد که رغبتی به نشستن روی یکی از مبلها ندارد. ناخودآگاه دست راستش روی جیب کاپشن سیاه رنگش که روی قلبش قرارگرفته بود خزید تا از وجود چیزی که می‌خواست به کارمند سفارت نشان دهد، مطمئن شود. این تنها مدرک موجود و زنده‌ای بود که به آن دلبسته بود. شادی زود گذری وجودش را انباشت، همه چیز سرجایش بود. بیرون آفتاب برآمده بود و پرتو ضعیفی را از لای پنجره‌ها به درون ساختمان می‌پاشید و بخشهای از هال را روشن می‌کرد، اما این پرتو کم ‌رمق، انگار اصرار داشت که تمام تابلوئی که روبروی او و درست به چشمهایش خیره شده بود را در تاریکی نگه دارد. تابلو هم‌چنان در سایه فرو رفته بود. لحظه‌ای چارستون بدنش لرزید و عرق سردی به پیشانی‌اش نشست و احساس کرد که پاهایش قدری می‌لرزد و اندام گوشتالود‌اش را تحمل نمی کند. آنی خواست که راه آمده را برگردد. نگاهی به اطرافش انداخت، در هال بسته بود، می‌توانست آرام و بی‌صدا و بی‌آنکه کسی متوجه شود و بی‌آنکه به نگهبان عبوس توجهی کند از ساختمان خارج شود و لحظه‌ای دیگر سیگاری روشن کند و سلانه سلانه خودش را به ایستگاه تراموا برساند و به همه‌ی این دودلیها پایان بدهد. با صدای گرفته و بمی رشته‌ی افکارش پاره شد. مرد چارشانه بود که ازپله‌ها پائین می‌آمد و اشاره کرد که از پس او به طبقه دوم بروند. نگاه کوتاهی انداخت به دِر بسته‌ی هال و سرش را پائین انداخت و پله‌ها را پشت سر مرد بالا رفت و پیچید سمت راست و وارد اتاق بزرگی شد که پرده‌های خاکستری رنگش انداخته شده بود. مرد تنومند تعظیمی کرد به کاردار سفارت که روی ورقه‌های پراکنده‌ی روی میز خم‌شده بود و بی‌آنکه سرش را بلند کند اشاره‌ای به مرد کرد که بیرون برود و وحید دلار را دعوت کرد که بنشیند و از سیر تا پیاز را برایش تعریف کند.

ـ همه چیز را تعریف کردی نگفتم که قال قضییه را باید کند!

سیروس بود که قاه قاه می خندید و شانه‌های پهن و شکم بزرگش می‌لرزید.

ـ باور نمی‌کرد که من بخواهم پاسپورت ایرانی بگیرم و بعد از این همه سال به کشورم برگردم.

وحید دلار مثل چراغ پی‌سوزی که پت پت می‌کند، مرتب پلک می‌زد و سیگاری از پی سیگار روشن می‌کرد. لرزش دستهایش را سیروس می‌دید و از اینکه ماهی دیگری در تور پهن شده‌اش بالا و پائین می‌پرد، از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید.

ـ قیافه‌اش چه ریختی بود؟

ـ مثل همه، ریش نتراشیده، چشمهای پف‌کرده و ریزی که حتی یکبار هم به چشمهای من نگاه نکرد. زُل‌زده بود به دیوار پشت سری و گاه بعضی از حرفهای من را یاداشت می‌کرد.

ـ بالاخره جواز برات صادر می‌کنند یا نه؟

ـ مطمئن نیستم؛ اما قول داد که در اسرع وقت کارها را راست و ریس کند.

وحید دلار به سیروس نگفت که چقدر پرسشهای کارمند سفارت تحقیر‌آمیز بوده، وقتی ناگهان وسط صحبتها، حرف وحید را بریده بود و با تُرش‌رویی پرسیده بود:

ـ پسر جان این‌همه را که میدونستی، چرا آمدی؟

این پاسخ آن همه داستانی بود که وحید از سیر تا پیاز تعریف کرده بود.

وحید سرش را پائین انداخت و سعی کرد پاسخ مناسبی در ذهن آشفته‌اش پیدا کند تا از گلوی خشکش بیرون جهد و روی لبهایی که می‌لرزید، جاری شود.

کارمند سفارت هم‌چنان با خودکارش بازی می‌کرد و بی‌آنکه به صورت وحید نگاه کند، منتظر ماند که وحید بعد از سکوتی طولانی چیزی بگوید.

ـ خُب چی جواب دادی؟

ـ من خودم با پای خودم رفته بودم که پاسپورت بگیرم و به ایران برگردم، چیزی برای گفتن نداشتم...

کارمند سفارت وقتی سکوت طولانی وحید دلار را دید، از جایش بلند شد و شروع کرد به قدم‌زدن در طول اتاق و دوباره برگشت پشت میزش و تقاضانامه را که روی میز قرارگرفته بود را برداشت و در برابر صورت وحید که به رنگ کبود و سیاهی درآمده بود، تکان داد و با لحن آمرانه‌ای گفت:

ـ این درخواست‌ات را من به سفیر نشان خواهم داد، اما می‌خواهم به یک پرسش دیگر من که می‌تواند ربطی هم به درخواست بازگشتت به ایران نداشته باشد، صادقانه جواب بدی.

ـ وحید سرش را بالا گرفت و به چشمهای ریز و خواب‌آلود و چهره‌ی برافروخته‌ی کارمند خیره شد.

ـ بفرمائید، خواهش می‌کنم.

ـ خُب، خُب جالبه، به جاهای حساسی رسیدیم.

سیروس بود که پوزخند می‌زد و پیک کنیاک‌اش را به لبهایش نزدیک می‌کرد.

ـ گفتم ، ببینید حاج آقا، من دشمن جمهوری اسلامی نیستم، کاری هم دیگه با سیاست ندارم، و حزب هم ندارم، می‌خواهم زندگی معمولی مثل همه داشته باشم.

یاروگفت:

ـ اینرا که تو درخواستت نوشته‌ای

گفتم بله؛ اما یک چیز دیگری را من تو درخواست ننوشتم

ـ مثلأ...

من دستم را تو جیب کاپشنم کردم و دو هزار دولاری را که با خودم آورده بودم و آخرین تک خالم بود که صداقتم را ثابت می‌کرد به او نشان دادم و گفتم من پول دارم و از بی‌چیزی نیست که می‌خوام به ایران برگردم. من تاجر هستم و نمی‌خوام سربار کسی باشم.

سیروس با دهان باز و چشم‌هایی بهت‌زده چند ثانیه‌ای به پشتی نیم‌تختش میخکوب شد و بعد از چند ثانیه‌ای، ابتدا نگاه سرزنش‌آمیزی انداخت به سرتاپای وحید دلار و سپس به صورت گل‌انداخته‌ی مهمانش خیره شد که هاج‌و واج به دهان میزبانش چشم‌دوخته بود که ناگهان کرکر خند‌ه‌ی آزاردهنده‌اش سکوت اتاق را برهم زد و در حالی‌که سعی می‌کرد قطره‌های اشکی که در گوشه چشمش جمع‌شده بود را با دستمال گلدوزی شده‌اش پاک کند، گفت:

ـ وای که تو چقدر ساده و درعین حال هالویی، هیچی نه از حزب و نه از سیاست یادنگرفتی، با توو امثال په‌په‌های مثل تو بود که ما به این حال و روز افتادیم!

کارمند سفارت نگاهش از دستهای لرزان وحیددلار گرفت که دلارها را محکم میان انگشتهایش می‌فشرد.

ـ خیلی خوب برادر شما می‌توانید برید و ما درخواست شما را بررسی می‌کنیم و هم‌زمان به سقف اتاق چشم ‌دوخت و ادامه داد:

ـ این چندرغاز پولت را هم تو جیبت بگذار، مبادا ازت بدزدند و پوزخندی تلخی روی لبهای سفیدش لغزید و از جا بلند شد و با انگشت اشاره دِر را به وحید نشان داد.

پله‌ها را که پائین می‌رفت، انگار بارسنگینی از دوشش برداشته بودند. دستهایش رعشه‌ی چندی پیش را نداشتند و احساس می کرد گامهایش آن بی‌تابی چند ساعت گذشته را ندارند و قلبش به آرامی در سینه‌اس می‌تپد و از اینکه بعد از سالها چهره‌ی شهر زادگاه و کشور و دوستان و آشناهایش در ایران را خواهد دید، بارقه‌ای از شادی و شور در جانش همچون جوانه‌ای سربرآورد. بعدها هر چه خواست نتوانست بخاطر بیاورد که چگونه تمام راهی که به خانه‌ی اجاره‌ای‌اش در خیابان خارواتوا منتهی می‌شد را پیموده است، اما این حس لعنتی دوگانه هیچ‌وقت او را رها نمی کرد و این پرسش تحقیر آمیز کارمند سفارت همیشه مثل سایه‌ای دیده‌گانش را تار و کدر می‌کرد و سخت آزارش می‌داد « پس برای چی آمدی؟» . فکرکرد چیزی را گُم‌کرده است، چیزی که توان یافتنش را شاید هرگز نتواند پیدا کند. می‌خواست به خودش بقولاند که این "چیز" چیزی نیست، مگر آن هدفی که می‌خواست داشته باشد، اما این چیز، آخر می‌باید اسمی هم داشته باشد! مگر می شود چیزها را بدون نام و نشان تعریف کرد! هر چیزی و هر کسی بالاخره باید دارای گذشته و حال و آینده‌ای باشند، اما چرا من نمی‌توانم ، نه گذشته و نه حال و نه آینده‌ای را برای این چیز لعنتی دست‌و پا کنم... به چه کسی باید پناه ببرم؟ از چه کسی باید کمک بخواهم؟ دوروبریهایم که همه از من بدترند، برخی‌هایشان این‌قدر به تالاب رذالت فروشده‌اند که حتی نمی‌توانی دهان پر از خونت را نزدشان تف‌کنی، چه برسد به اینکه سفره دلت را برابرشان پهن کنی.

دسته‌ای از ابرهای تیره و سیاه روی رودخانه‌ی مسکوا به آرامی در حرکت بودند و آفتاب بی‌رمق پائیزی گاهی از گوشه‌ی آسمان چهره‌ی زرد و شرمناکش را پدیدار می‌کرد. باران ریزی بنای باریدن گذاشته بود و نرمه بادی یالهای آشفته‌اش را تکان می‌داد. تراموای با تکان تندی از حرکت بازماند و پشت سر مردی که تلوتلوخوران عرض خیابان را می‌پیمود راه افتاد و رسید میدان سرخ که مثل همیشه مملو از انبوه عابرن و گردشگرانی بود که در انتظار بازشدن مزار لنین صف‌كشیده بودند. به ساعتش نگاه کرد، ده دقیقه‌ای به زمان بازگشایی مزار و دیدن لنین که در تابوتی آرام بخواب رفته بود، مانده بود. دیدن مردی در تابوت چه جذابیتی می‌توانست داشته باشد؟ مرگ مرگ است، رهبر و غیر رهبر نمی‌شناسد، فقیر و ثروتمند را بکام خود می‌کشد، اما چرا باید این رویداد را که گاه قابل پیش‌بینی و گاه به ناگاهان اتفاق می‌افتد اینقدر جدی گرفت، مگر می‌شود مرگ را تقدیس کرد و زندگی را که در خیابانها و جلو چشم هزاران و میلونها آدم در حرکت است را، نادیده گرفت؟ عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و سرش را برگرداند و نگاهش را دوخت به انبوه مردمی که به چهره‌ی دو سرباز که مثل دو درخت خشک در زمین کاشته شده بودند و برق فلاشهای دوربین، لحظه‌های صورت جوان‌اشان را روشن می‌کرد. دو سرباز پلک نمی‌زدند و نگاه سرد و بی‌روحشان روی نقطه‌ی در دوردست ثابت مانده بود. سروده‌ی مایاکوفسی از خاطرش گذشت:

Ленин жил,

Ленин жив,

Ленин будет жить

لنین زنده بود

لنین زنده است

لنین زنده خواهد بود

دستهایش را در جیب کاپشن‌اش فرو کرد و راهش را کج کرد بطرف رودخانه‌ی مسکوا و جمله‌ی شاعر دیگری را به یاد آورد:

ــ این زندگیست که جاودانه ‌است، نه مرگ.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy