درگذشت یکی از برجستهترین روزنامهنگاران وطنمان در غربت، دکتر صدرالدین الهی را به جامعه فرهنگی کشور و هر که به ایران و ایرانی میاندیشد تسلیت میگویم. فکر کردم حال که در سوگ او هستم به جای پرداختن به سیاههی پربار آثار جاودانهاش که در زمانهی اینترنت در دسترس علاقمندان امروز و نسلهای آینده است، به بازنشر معرفی و بررسی کتاب ارزشمندش، "سید ضیاء، مرد اول یا دوم کودتا" اقدام کنم که در وقت انتشارش نوشته بودم.
"کتابروزنامهی" سید ضیاء
کتاب بسیار خواندنیِ "سید ضیاء، مرد اول یا دوم کودتا"، اثر روزنامهنگار صاحبنام "صدرالدین الهی" گرچه عمدتا بر مبنای مصاحبههای او با "سید ضیاءالدین طباطبائی" تدوین شده، اما ساختاری کاملا متفاوت با کتابهای مشابه دارد. این تفاوت به قدری آشکار است که نویسنده در اشارات مقدمهمانندش در آغاز کتاب مینویسد:
[تدوین نهائی کتاب بیشتر به چاپ مجدد یک مصاحبهی روزنامهای میماند و از این رو من اصطلاح مندرآوردی «کتابروزنامه» را ساختهام و امیدوارم در فن نشر کتاب جا بیافتد. ]
هستهی مرکزی کتابروزنامهی سید ضیاء چهار مصاحبه طولانی صدرالدین الهی با اوست که در سال ۱۳۴۳ انجام گرفته و بخشهایِ از سانسور گذشتهاش، همان سال در مجله "تهران مصور" منتشر شده است. این مصاحبهها بیش از ۳۲۰ صفحه از کتاب پانصد صفحهای الهی را به خود اختصاص داده است. باقی، خاطرات و مصاحبه با کسانی است که با سیدضیاء و دورهی مورد بحث مرتبط بودهاند.
در معرفی این کتاب باید از این واقعیت شروع کنم که نثر الهی، چه آنجا که فضا و صحنهآرائی گفتگوها را ترسیم میکند، و چه آنجا که دست به ویرایشِ زبانیِ پاسخهای سید ضیاء مییازد سخت دلنشین و زیباست به طوری که هر کجای کتاب را باز کنید و چند سطر را بخوانید گوهر سفتهی کلام او را به روشنی مییابید. یک نمونه، الهی در شرح ملاقاتش با سید ضیاء مینویسد:
[پیش از او، من با دو تن از همسن و سالهایش حرف زده بودم. با آدمهای ترسو و محتاط و جاسنگین و سخنبهمثقالخرجکن. آقای حکیمالملک وقتی در بارهی تقیزاده و وساطت سفارت انگلیس از او پرسیدم، درست مثل زنبور توی عسل افتاده پرپری زد و خود را به کری زد. از سید انتظار همین حدود را داشتم. اما ناگهان دیدم که این مدیر رعد شب سوم حوت ۱۲۹۹، هنوز روزنامهنویس است و پر شر و جر. ] ص ۱۳
و این هم نمونهای از ویرایش ظریفِ پاسخها. سیدضیاء در پاسخ این پرسش که چرا شبِ کودتا لباس آخوندیاش را در آورده و کلاهی شده بود میگوید:
[من با خود فکر کردم که اگر کودتایِ منِ سیدِ عمامهای موفق شود، پس فردا تمام این خبائث و پاچهورمالیدههای چکمهبهپا و عمامهبهسر، بههوای حکومت و قدرت میافتند و آن وقت باید چراغ برداشت و دنبال میرغضبهای ناصرالدینشاه و محصلهای چوبدار نایبالسطنه و دوستاقبانهای ظلالسلطان گشت. ] ص ۶۷
شاید فکر کنید کلام شیرین سید ضیاء نیازی به ویرایش نداشته است. ولی این طور نیست. از چهار مصاحبه مفصلی که در کتاب آمده، تنها آخرینش به اعتبار نوشتهی الهی عینا از روی نوار پیاده شده. نثر این آخری طبیعتا ساختار پیرایشیافتهی سه مصاحبه قبلی را ندارد، و لکنتِ کلام و اعواج در جملات کم نیست:
[از آنجا شب رفتم منزل حسینقلیخان نواب حالا به چه کیفیت و چه ترتیبی... حسینقلیخان توصیه کرد من رفتم به سفارت انگلیس. رفتم سفارت انگلیس، آنجا بودم شب. مستر چرچیل صبح که فهمید من آنجا هستم به سفیر گفت، سفیر گفت باید فوری از سفارت برود بیرون؛ و اگر نرود ما به پلیس خبر میدهیم بیایند او را بگیرند. ]
حالا که حساسیتام به زبان نوشتاری کمی فرو خوابید، کمی هم از محتوای مصاحبهها بنویسم!
[□ آقا راسته که شما انگلیسی هستید؟ ]
"کتابروزنامه" با این پرسشِ غافلگیرکننده آغاز میشود. کسی نیست که اسم سید ضیاء را شنیده باشد و همین پرسش از ذهنش نگذشته باشد. البته اغلبِ قریب به اتفاقشان مطمئنند که پاسخش را میدادند. گمان میکنم هیچ شخصیت سیاسی در تاریخ معاصر وطمنان وجود ندارد که به اندازه او، درست یا غلط، به انگلوفیل بودن شهرت داشته باشد. پاسخ سید ضیاء سخت خواندنی است:
[◊ بله، این طور میگویند. ] ص ۱۱
[□ چرا شما طرفدار انگلیسها هستید؟
◊ این به دلیل ترس است. تاریخ سیصد سالهی اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر میکند اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی میشود... من بعنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگیام ضرر این دوستی را کشیدهام اما حاضر نشدهام محو شوم. به نظرتان عجیب میآید؟ منتظر نبودید من این طور صریح و پوست کنده با شما در بارهی روابط خودم با سیاست انگلستان صحبت کنم؟
□ ولی این روابط خصوصی شماست. در بارهی کس یا کسانی که مسئولیت یک دولت را بهعهده میگیرند چه میگوئید؟
◊ در این مورد مسئله دشوارتر میشود. زیرا دوستی با انگلستان با یک آدم، تنها به آن آدم ممکن است ضربه بزند. اما دشمنی دولت انگلستان با یک دولت، به فنا و نابودی آن دولت منجر خواهد شد. خودتان به همین حوادث سالهای اخیر فکر کنید ببینید دروغ میگویم یا نه؟
□ منظورتان کدام سالهاست؟ و چه کسانی؟
لبخندی زد. لبخندهای سید بیشتر از هزار کلمه معنی دارد. من معنی لبخند سیاسی را روی لبهای او یافتم. ] ص ۱۵
و اینگونه است که هر دو سوی گفتگو، تنها به اشارهای به "مصدق" و سرنگونیاش در مواجهه با انگلستان اکتفا میکنند.
گمان میکنم هر کس این کتابروزنامه را به دست بگیرد بیش از هر چیز میخواهد از رابطه سید ضیاء با انگلیس، بویژه در مقطع کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ سر در بیاورد. در مصاحبهها حرف در این موردِ خاص کم نیست. پرسشگر با صراحت، و حتی گاهی در مرزِ عبور از حریمِ ادب، با پرسششونده کلنجار میرود. ولی اگر انتظار داشته باشید یک جمعبندیِ راحت و سهلالوصول از نویسنده بشنوید مسلما ناامید میشوید. به نگاه من البته این نقطهی قوتِ کار الهی، این روزنامه نگار حرفهای است.
جالب است که سید ضیاء در مورد رابطه رضاخانِ میرپنج با انگلیسیها، اصرار دارد ثابت کند که پیش از کودتا هیچ ارتباطی بین آنان نبوده است و تنها کسی که با انگلیسها رابطه داشت خودش بوده است! و باز هم خودش بوده است که رضاخان، فرمانده فوج گرسنهی قزاق در قزوین، را به تسخیر تهران ترغیب کرده است.
[□ پس قضیهی ملاقات او (رضا خان) با آیرون ساید؟ آن هم در بالاخانهی مهمان خانهی قزوین.
◊ به کلی بیاساس است. پول را من گرفتم. سفارت انگلیس ماهی بیست و پنج هزار تومان به عنوان موراتوریوم بابت حقوق قزاق و ژاندارم میپرداخت...
□ به چه حسابی به شما دادند؟
◊ به حساب اینکه به آنها گفتم من توانستهام رهبران قزاق و ژاندارم اطراف تهران را قانع کنم که برای برقراری نظم تازه و حکومت جدید به پایتخت بیایند.
□ این خواست شما، خواست آنها هم بود؟
◊ بله، هدف دوتا بود، اما راه یکی. من در سرم این بود که یک حکومت ملی مقتدر متکی به قدرت نظامی ملی به وجود بیاورم و خودم بشوم رئیس الوزرا، بشوم دیکتاتور.
□ مثل موسولینی.
◊ها، بارک الله، احسنت...
□ از این که با پول خارجی یک مملکت مشروطه را به دست کودتا سپردید پشیمان نیستید؟
سید نه به این سئوال جواب میدهد و نه دفاعی میکند. ] صص ۵۹-۶۰
در جابهجای گفتگوها باز هم مسئلهی رابطهی سید ضیاء با انگلیس، و انگلیسی بودن ماهیت کودتای ۱۲۹۹ پیش کشیده میشود. پاسخ سید ضیاء همواره این است که او دوست و طرفدار انگلیس بوده است و با آنان رابطه داشته ولی نوکر و فرمانبر آنان، مثل درباریان آن دوره، نبوده است. گوهر استدلالش هم به اختصار این است:
[◊ اگر من اتکائی داشتم ممکن نبود حکومت من در مدت سه ماه منقضی شود زیرا انگلیسها کسانی نیستند که هیچ وقت سیاست دو ماه و سه ماهه تعقیب بکنند. اگر من متکی به کسی بودم و متکی به انگلیسها بودم تمام طرفداران انگلیسها را به حبس نمیانداختم، آنها را به آن روزگار فلاکت بار نمیانداختم. ] ص ۲۰۸
در جای دیگر دو دلیل جاندارتر برای اقدامات مغایر خواست انگلستان در دوره سه ماه و ده روزهی حکومتش میآورد؛ به رسمیت شناختن "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" و امضای عهدنامهای که لنین پیشنهاد کرده بود، و دولتهای متعدد ایرانی چهار سال آن را پشتِ گوش انداخته بودند. و الغای قرارداد ایران و انگلیس.
[◊ انگلیس میآید کودتا میکند که بنده حکومت روسیه را بشناسم!؟... انگلیس مگر احمق بود بیاید کودتا بکند قراردادش الغاء بشود، روسیه را بشناسد و سفیر روسیه را به تهران بپذیرد... اولین دولتی که در دنیا حکومت شوروی را شناخت، دولت سید ضیاءالدین بود... میفرمائید نتیجهاش بر ضد بلشویک بود، البته بر ضد بلشویک بود، بلشویکی که میخواست ایران را بگیرد، من بر علیه او بودم، من بر علیه بلشویکی که در روسیه بود نبودم، آن بکشویکی که میخواست ایران را بگیرد من بر علیه او بودم، اگر باز هم سئوالی دارید بفرمائید. ] صص ۲۱۲-۲۱۳
یک پرسش اساسی برای اهل تاریخ این است که چگونه علیرغم پیروزی کودتا رابطهی مرد اول و مرد دوم کودتا (بماند که کدام اول بود، رضاخان یا سید ضیاء!) بیش از سه ماه دوام نیاورد و سید ضیاء ناچار به استعفا و خروج از کشور شد. صدرالدین الهی در آغاز کتاب یادآوری میکند که باید شرائط زمانی گفتگوها را (دهه چهل خورشیدی) در نظر گرفت. طبیعی است که سید ضیاء در مورد رضاشاه میباید با احتیاط کامل حرف میزد و خط قرمزهای پسر قدرتمندش محمدرضاشاه را رعایت میکرد. با این همه در لابلای پرسش و پاسخها اشارات فراوانی به این ارتباط میشود.
اگر نخواهم بیش از اندازه از متن کتاب شاهد بیاورم باید به طور خلاصه بگویم که سید ضیاء مدعی است که وقتی توانست نظر انگلیس را نسبت به کودتا فراهم کند با پولی که در اختیارش گذاشتند چندین بار از تهران به قزوین رفت و با رضاخان فرمانده فوج قزاق دیدار کرد. رضاخان به شدت تزلزل داشت و نگران خشمِ احمدشاه و از دست دادن درجهاش بود، اما دَمِ گرم سید در او موثر افتاد و پیشنهاد او را مبنی بر حرکت به سوی تهران پذیرفت. سید ضیاء به روشنی میگوید که بیش از دِم گرمش پولی که در کیسه داشت موثر افتاد، چرا که فوج قزاق ماهها حقوق نگرفته و به معنی واقعی گرسنه بود.
[یک شب قبل از حرکت به او گفتم: «میرپنجه، شاه در خطر است، مملکت در خطر است. شاه اصلا به شما خلعت و لقب و درجه خواهد داد. به علاوه کلیهی حقوق معوقه پرداخت خواهد شد»... شاید دریافت حقوق معوقه بزرگترین مشوق او بود... روز بعد از کودتا، حتی هر قزاق بیست تومان گیرش آمد و به هر پاسبان دو تومان رسید. رضاخان و افسران قزاق که جای خود داشتند. ] صص ۵۹-۶۰
سید ضیاء مدعی است که نه تنها مرد اول کودتا، که تنها عنصر متفکر و آگاهبهمسائل در میان سرکردگان کودتا بوده است، که همه نظامیانی بیسواد یا کمسواد بودهاند. او انگیزهی حمایت مالی انگلیس از کودتا را به روشنی "ایجاد یک حکومت مقتدر ضد توسعهی بالشویکی" میداند ولی معتقد است انگلیس برای ایجاد این حکومت مقتدر که بتواند جلو توسعه بلشویکها را در ایران بگیرد راههای مختلفی را مد نظر داشت، ولی او توانست آنان را به راه حل مورد نظر خود، یعنی تسخیر تهران و ساقط کردن حکومت و ایجاد یک دیکتاتوری فردیِ متکی به نیروی نظامی، متقاعد کند.
در این کتاب، تا اینجای ماجرا به روشنی بیان میشود ولی ریشههای اختلاف میان سید ضیاء و رضاخان همچنان در پرده ابهام باقی میماند و به اشاراتی به برخی درگیریها بسنده میشود:
[◊ ایشان (رضاخان) در هیئت دولت مینشست و حرفهای نامربوط میزد که به کارش ارتباط نداشت.
□ مگر عضو هیات دولت بود که میآمد آنجا؟
◊ نه.
□ شما چرا اجازه میدادید در هیات دولت شرکت کند؟
◊ اتفاقا اختلاف از همین جا شروع شد که بنده به ایشان اخطار کردم که در مقام فرماندهی دیویزیون قزاق جایشان در قزاقخانه است، نه در هیات دولت. هیات دولت جای وزراء است. و ایشان گفت: «خوب ما را هم وزیر کنید.» ] ص ۸۹
بیش از بازگوئی خاطراتی از این دست چیز بیشتری از افول ستارهی سید ضیاء و طلوع بخت رضاخان از دهان سید در نمیآید. با این همه میشود در میان خطوط، این را خواند که تندرویها و خودسریها و نظمگریزیِ سید ضیاء، در طول اولین ماههای کابینه سیاه، سفارت انگلیس را به این متمایل کرد که به رضاخان که روزبهروز مقتدرتر و با برنامهتر گام برمیداشت توجه مخصوص کند.
از این گفتگوها این گونه به نظر میرسد که گرچه سید ضیاء با حمایت مستقیم سفارت انگلیس کودتا کرد اما افکار بسیار مغشوش و گاهی ضدونقیضاش که در شکل فرامین رسمی رئیسالوزرای کودتا تجلی مییافت، از او شخصیتی غیرقابل اتکاء برای انگلستان به نمایش گذاشته بود.
این برداشت من درست باشد یا نه، واقعیت این است که سید ضیاء از یکسو ملائی مذهبی و جانمازآبکش بود و از سوئی روزنامهنگاری انقلابی و حتی آنارشیست. بهطور مثال یکی از اولین فرامیناش، در مورد ممنوعیت فروش الکل بود:
[◊ مرحوم احمدشاه به من پیغام داد اطباء به من تجویز کردند و من کنیاک میخواهم و کنیاک پیدا نمیشود. من فوری به حاکم نظامی دستور دادم چند بطری کنیاک برای ایشان بفرستند. هیچکس قارد نبود در تهران عرق پیدا کند، مگر کسانی که عرق تو خونهشان پنهان کرده بودند، والا از دکان عرق فروشی به دست نمیآمد. ] ص ۲۲۰
با این همه کودتایش را "الهامی از انقلاب شوروی" میداند:
[انقلاب روسیه در من منشأ بزرگترین تحول فکری بود. من با دیدن لنین و با مشاهدهی انقلاب روسیه احساس کردم که میتوان یک تنه در هر اجتماعی دست به کار یک تحول عظیم و بزرگ زد. ] ص ۲۵
و این حرف را مغایر با این نمیداند که از موسولینی تقدیر کند:
[◊ فاشیسم زائیدهی تحقیر ملی ایتالیائی بود. روزی که من کودتا کردم ایران در تحقیرآمیزترین لحظات تاریخ خود بهسر میبرد. رجال ما برای خوابیدن بغل زنهایشان از خارجی اجازه میگرفتند. اگر قیام علیه تحقیر خارجی فاشیزم است، بله، من فاشیست بودم. ] ص ۵۳
سید ضیاء خود را نویسندهی اعلامیهی "من حکم میکنم" میداند که به امضای رضاخان سردار سپه در روز کودتا به در و دیوار شهر آویخته شد، همان اعلامیهای که خیلیها زیرش نوشتند "گُه میخوری! ".
[□ چرا خودتان اعلامیه را امضاء نکردید؟
◊ اعلامیه باید به امضای صاحب سرنیزه میرسید.
□ پس شما خودتان هم یک لولوی نظامی را لازم داشتید.
◊ بله، بنده اصلا نه خیال انتخابات داشتم و نه قصد آزادی و حُریّت... آزادی بدون تربیت اساسی مردم امکان ندارد. روزی که ما کودتا کردیم تمام روزنامهها دم از آزادی میزنند ولی در قلب و دلشان از محمدعلیمیرزا مستبدتر بودند. من همهی آنها را بستم تا ببینم چه میشود.
□ مال خودتان را هم؟
◊ بله، فقط فرستادم دنبال ملکالشعرای بهار که بیاید و روزنامه رسمی را دربیاورد و او قبول نکرد. ] ص ۹۳
سید ضیاء با دستگیری مقامات پرنفوذِ درباری و "الدولهها" و "السلطنهها"، خود الهامبخش بسیاری از وطنپرستان ایرانی شد که از ماجرای پشت پردهی کودتا ناآگاه بودند. ماجرای قیام "کلنل محمدتقیخان پسیان" در خراسان که با دستگیری قوامالسطنه در مشهد در روز سیزده نوروز ۱۳۰۰ آغاز شد فصلی از تاریخ پر درد و رنج وطن ماست. (گریزی بزنم به این واقعیت که من به لحاظ عشقام به کلنل پسیان و قصهی سرفرزانه و دردناک زندگیاش، سالهاست روی طرحی بر این مبنا کار میکنم و هر جا مطلبی در مورد او بیابم با اشتیاق آن را میخوانم. در این کتاب با اینکه جای پرسش و پاسخ در مورد کلنل وجود داشت ولی متاسفانه حرفی از او به میان نیامده است.)
سید ضیاء البته بیآنکه نامی از کلنل پسیان بیاورد از دستگیری قوام السطنه یاد میکند ولی موضوع را به تلافی قوامالسطنه در دستگیری خودش میکشاند:
[◊ من در عید ۱۳۰۰ قوامالسطنه، والی پرهیمنه و شکوه خراسان را توقیف کردم و به تهران آوردم و در زندان انداختم. یک ربع قرن بعد، جناب اشرف قوامالسلطنه نخست وزیر شد و منِ سیدِ خانهنشین را با سروصدا توقیف کرد و به زندان انداخت و خواست بگوید این عید به آن عید دَر... حاصل این توقیف اختراع پنجاه نوع سوپ و تفسیر شصت سوره از کتاب خدا بود. ] ص ۴۱
اشارهاش به تفسیر قرآنی است که در زندان تحریر کرده، و به علاقه و اطلاعاتاش در مورد کشت و زرع که در سالهای فراغت در فلسطین آموخته بود. بخش قابل ملاحظهای از کتاب مربوط است به ابداعات سید در زمینه کشاورزی و دامداری و آشپزی، پس از خانهنشینی و در سنین کهولت. از این تفصیل تنها این حرف بامزه را رونویس میکنم و در میگذرم:
[◊ آشپزی یک نوع سیاستبافی است. در سیاست شما کاری باید بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد. در آشپزی هم همین کار را میکنید... منتهی در آشپزی نمک غذا معمولا به دست شماست. در سیاست گاهی اوقات نمک از دست آدم درمیرود. یا شور شور میشود یا بینمکِ بینمک. ] ص ۴۱
از این حرفهای با نمک سرتاسر کتاب نمکین است! یک نمونه:
[◊ من معتقدم که وزیر خارجه ایران باید کَر هم باشد، زبان خارجی هم نداند. کر باشد برای این که هی طول بدهد شنیدن خودش را، و زبان خارجی ممکن است بداند ولی حرف نزند، مترجم ترجمه بکند، او بشنود و مجال تفکر پیدا بکند. ] ص ۲۴۷
صدرالدین الهی در بخشی مستقل تحت عنوان "گفتهها و ناگفتهها" حرفهائی که از سید ضیاء شنیده ولی قول داده تا او زنده است منتشرشان نکند را آورده که یکی از آنها، اگر راست باشد، خیلی افشاگرانه است. سید ادعا میکند که روزی در دفتر محمدرضاشاه نشسته بوده و دیده بوده که او چقدر آشفته و نگران است و اصلا تمرکز ندارد. تا اینکه یکباره در باز میشود و اسدالله علم بیآنکه متوجه حضور سید در اتاق شود با هیجان میگوید:
[◊ تمام شد قربان.
شاه مثل کسی که خبر آرامبخشی را شنیده باشد راحت توی صندلی افتاد و چشمها را بست... در سرسرای کاخ شنیدم که سپهبد رزمآرا را در حالی که برای برچیدن ختم آیتالله فیض همراه عَلم به مسجد شاه رفته بود با تیر زدهاند و نخستوزیر درجا جان سپرده است... افسر برجستهای بود ولی خیلی خطرناک، خیلی خطرناک. ] ص ۲۷۲
با ابراز نظر سید ضیاء در مورد چند شخصیت شناخته شدهی تاریخ معاصرمان این بررسی را به پایان میبرم.
[◊ افسرهای باسوادِ آن روز ما، از او (رضاخان) ترسوتر بودند و افسرهای شجاع ما از او بیسوادتر! رضاخان معدل افسر معمولی و مقبول آن روز بود. ] ص ۵۶
[◊ او (احمدشاه) آخرین شاخهی محکوم به شکستن خانوادهای بود که یک خواجه بیسروپا صدوپنجاه سال پیش آن را به عنوان سلسلهای سلطنتی مستقر کرده و در این صدوپنجاه سال جز نکبت و افلاس و بدبختی چیزی نصیب ایران نشد. ] ص ۶۲
[◊ دکتر مصدق تقوائی دارد که با آن زندگی کرده. من آن نوع تقوا را به حال او مفید، و به حال ملت ایران مضر میدانم. اما هرگز نمیتوانم بگویم که باید او را از یاد برد. ] ص ۷۶
(پایان)