به نام خدا
۴۳ سال پیش در چنین روزی، فرشتهای از فرانسه به زمین نشست که بنا بود جمهوری، مشابه جمهوری فرانسه را، در ایران پیاده کند و خود به دنبال طلبگی، عازم قم گردد. این فرشته چون درآمد، دیو بیمار و رنجور ایران زمین، در به در شد و دوستان دیروزش، که برای دست بوسی صف میکشیدند، پاسخ سلامش را هم دیگر ندادند.
فرشته تا خیل عظیم مشتاقان و فدائیان را دید، اگرچه تا یکساعت پیش از آن، هیچ، احساسی نداشت! به یکباره دموکراسی فرانسه را فراموش کرد و زد تو دَهَن دولت و خودش راساً دولت تعیین کرد و عازم قم شد.
از بد روزگار آب قم شور بود (و شوربختانه تجهیزات شیرین سازی آب هنوز توسعه پیدا نکرده بود!) و به مزاجش سازگار نشد و نرفته به تهران بازگشت و اینبار به جماران رفت که از سعد آباد هم بالاتر بود! و این بار زد توی دَهَن همه کسانی که در به قدرت رسیدنش سهمی داشتند و برایش فرش قرمز پهن کرده بودند!
ولی، الحق و الانصاف، پا برهنگان زیادی را به کرسی قدرت نشاند و روضه خوانان و قابلمه فروشان زیادی به میز وزارت و ریاست رسیدند و چنان به میز چسبیدند که تنها عزائیل قادر به کندنشان از آن میز بوده و هست!
اگر از نقش دولتهای اروپایی و دموکراتهای آمریکا هم بگذریم، نقش قشر مُرفه بی درد، که فرشتهای را به ملت پا برهنه، قالب کردند، انکار ناپذیر است!
بر خلاف نظر پروپاگاندای جمهوری ولایت فقیه و جا ماندگان از قدرت، نه تنها این انقلاب، انقلاب پا برهنگان و مستضعفین نبود، بلکه عوامل اصلی انقلاب، مرفهین بی دردی بودند که با دلار هفت تومانی، بدون نیاز به ویزا، در کشورهای اروپایی جولان میدادند و برای بیرون راندن دیو! خود را به هر دری میزدند، از عشوه به قذافی تا خوش رقصی برای کارتر!
عاملین و بازیگران و صحنه گردانان انقلاب ۵۷ را میتوان به چند گروه تقسیم کرد:
دسته نخست: پسران و دختران جوان زیادی بودند، که از زندگی یکنواخت و ملالت آور! در ویلاهای بالای شهر و گرفتن پول توجیبی کلان از پاپاجون! خسته شده بودند و برای تنوع و از سر ماجراجویی، به زندگی گروهی در جنوب شهر پناه میبردند و فاز حمایت از خلق مستضعف گرفته و با کارگری در کوره پز خانهها و زندگی کارگری، ادای حمایت از خلق ستم کشیده را در میآورند تا کمی از غذاب وجدانشان بکاهد!
این جوانان که طعم تلخ کارگری و نداری را هیچگاه نچشیده بودند، با خواندن جزوههای بیژن جزنی و تفسیرهای احمد زاده از لنین و مارکس، چنان مدهوش خلق و مجاهدت در راه خلق میشدند که برای ارضاء حس خلق دوستی و فدایی خلق شدن، حاضر بودند زیر علم هر کسی سینه بزنند حتی اگر آن فرد جلادی باشد مانند مسعود رجوی و یا وحید افراخته! و در آخر حتی حاضر شدند برای رهایی خلق رنج کشیده!، دوشادوش بعثیها، به خلق ستمدیده هم یورش ببرند!!
این گروه، با دهها انشعاب فکری و تزهای عملیاتی گوناگون، در یک چیز متفق القول بودند که شاه را نمیخواستند ولی اینکه چه چیزی و یا چه کسی را به جای او میخواستند، هیچکدام به آن فکر نکرده بودند!، چون اصولا فکر نمیکردند و اهل عمل بودند!!!
دسته دوم: تحصیل کردگان و اساتید دانشگاهی بودند که آنچنان در فلسفه مارکس و هگل غرق شده بودند که نه واقعیتهای جامعه را میدیدند و نه احیاناً خدمات دیو را. این اساتید غرق در مطالعه، دنبال پیاده کردن نظریه تز و آنتی تز معبود خود در جامعه ایران بودند و اگرچه از دایی یوسف هم خیری ندیده بودند، اما نسخه ایرانی آن را راهگشا میخواندند. برخی از اساتید هم از میان احادیث و روایتهای اسلامی، حدیث و روایت منطبق با مانیفیست کمونیستی کشف میکردند و مسلمان واقعی را همان پرولتاریا میخواندند! و در حالیکه سوار شورلت آخرین مدل بودند و یک پایشان انگلستان بود و پای دیگر در فرانسه، اما در جهت شکل گیری دترمینیسم تاریخی، به گذر از جامعه سرمایه داری میاندیشیدند تا در رهایی خلق رنج کشیده از چنگال سرمایه داری!!! کمکی کرده باشند!
دسته سوم: جوانانی بودند که با دلارهای دیو!!، مشغول تحصیل وتهذیب نفس! در شانزلیزه و تایمز اسکوئر بودند و از فرط سرخوشی، دنبال فرشتهای بودند تا یک شبه ایران را به سوئد تبدیل کنند. با دوست دختر کانادایی در آغوش، یک پایشان لبنان بود و پای دیگر در پاریس! تا مواد لازم را برای آشی که تدارک دیده بودند، فراهم کنند تا بلکه خود بر سر این سفره بنشینند! اما از بازی چرخ گردون، مرحله به مرحله و چنان استادانه دمشان را قیچی کردند، که تا به خود آمدند، همچو دیو سابق، برای سفر درمانی خود التماس ویزای آمریکا را میکردند!
دسته چهارم: کارمندان و تکنوکرات هایی بودند که زیر سایه صنعت نوپای ایران، آبی به زیر پوستشان رسیده بود و تعطیلات ژانویه را در آلپ، اسکی میکردند و آخر هفتهها با شورلتهای آمریکایی، به ویلاهای خود در شمال میخزیدند. این قشر مرفه که درآمدشان را «هذا من فضل ربی» میخواندند و عرق خوریشان را در ماههای رمضان و محرم تعطیل میکردند، دغدغه دین و شریعت هم داشتند و بدشان نمیآمد که حالا که دنیایشان را خوب ساختهاند، کمی هم به فکر آخرت باشند و از پادشاهی که علی رغم ادعا، شریعت اسلام را زیر پا میگذاشت، تبری بجویند! نه پهن کردن سفره حضرت ابولفضل و حضرت رقیه را فراموش میکردند و نه برگزاری پارتی شب ژانویه! و تا ندای «هل من ناصر ینصرنی» بلند شد، کراوات به گردن، روانه خیابانها شدند تا به مقام انسانیت برسند!
دسته پنجم: بازاریان و حجره دارانی بودند که از خیر سر تجارت و صادرات آسان محصولاتشان به ینگه دنیا، دم و دستگاهی به هم زده بودند و برای کاستن از بار گناهان خود، از نزول خواری و احتکار و گرانفروشی تا نظر بازی!، دنبال کسی بودند که با گرفتن سهم امام، باری از روی دوششان بردارد و چنان غرق در پول بودند که پرداخت اجاره یک بوئینگ غول پیکر هم رقمی محسوب نمیشد.
(بماند که بعدا توی دَهَن ایشان هم زده شد!)
این بازاریان بیش از آنکه دغدغه دین و شریعت داشته باشند، دغدغهشان، نانی بود که با ورود علم و دانش به حوزه تجارت، و رشد و توسعه شرکتهای بازرگانی، از سفرهشان کم میشد و چاره کار را در مبارزه با هر نوع نوآوری و توسعه میدیدند که خدای ناکرده شرکتهای بزرگ و فرامیلتی، بساط حجرههایشان را جمع نکند تا بتوانند با همان چُرتکه قدیمی، نقش کلیدی خود در اقتصاد را حفظ کنند.
دسته ششم: امیران و سپهسالارانی بودندکه با ته لهجه آمریکایی و فرانسوی، عینک ریبون به چشم، در جنگ قدرت و برای رسیدن به مقام بالاتر، حاضر بودند هم برای جابجایی فرشته مهربان هلی کوپتر بفرستند و گاهی هم برای بازماندگان دایی یوسف، اطلاعات محرمانه!
تیمسارهایی که گماشتههای درب منزل و کلفتهای فیلیپینی، خیالشان را از منزل راحت کرده بود، در جنگ تصاحب میز، حاضر بودند هم به دیو خیانت کنند و هم برای فرشته، فرش قرمز پهن کنند تا شاید مشمول رافت اسلامی شوند! و در غیاب آریابُد، سکان ارتش را یک تنه در اختیار گیرند! که از بد روزگار یا در پشت بام مدرسه علوی، روحشان به پرواز درآمد و یا در خیابانهای پاریس!
دسته هفتم و آخرین گروه، قلم به دستانی بودند که پُزشان خوردن چای در کافه «دو لا په» بود و کشیدن سیکار برگ کوبایی در کنار رودخانه راین! با هر طرح و برنامهای مخالف بودند و ژست روشنفکری را در مخالفت میدیدند! ماهیت وجودیشان مخالفت بود! با همه چیز و با همه کس!
اگر دیو سابق تحملشان میکرد و یا در نهایت با دٌم نرم و نازکش، کمی نوازششان میداد، فرشته مهربان، هر مخالفتی را مخالفت با دین مبین اسلام خواند وسرانجام این گروه نیز یا برای همیشه به همان کافه «دو لا په» خزیدند و یا جنازهشان را در پشت کوره پز خانهها یافتند.
علی ایهال در این آشی که برای مردم ایران پخته شد، که بوی آن کل خاورمیانه را فرا گرفت، تنها کسانی که نقش نداشتند، ملت ستم کشیده و محروم جامعه بودند که نه انقلاب سفید، بختشان را سفیدتر کرده بود و نه سهمی از سفره انقلاب، نصیبشان شد.
و امروز که ۴۳ سال از آن روزها میگذرد، باز هم بازماندگان همین گروهها، طلبکار مردم ایران هستند و برای آینده ایران، نسخه میپیچند! بی آنکه درسی بگیرند و یا از شرم کام بر گیرند!