گذشته در آینده دیده میشود
از وقتی به صف منتقدان و پستر دشمنان جمهوری اسلامی پیوستهام، خواندن نقدها و تحلیلهای منتقدانه در مورد انقلاب ۵۷ یکی از دلمشغولیهای ثابت من بوده است. غالب آنچه خواندهام و دیدهام بیش از رویایی برای فردا نبودهاند؛ و این چندان هم عجیب نیست! چه، انقلابها در واقع نوعی واکنش خوابآلوده به گذشتهاند و نقدهای پس از انقلاب هم بیشتر نوعی "تعبیر خواب. این تعبیرها البته متفاوت هستند، زیرا خوابها و خوابیدهها و خوابزدهها متفاوت بودهاند، اما بسته به این که هر معبر در کجا ایستاده باشد، تعبیر و زبان او هم متفاوت خواهد بود.
به زبان دیگر این که امروز در پهنهی سیاست کجا ایستادهایم، اهمیت بسیار دارد و میتواند ما را و این خوابها و تعبیرهای پسین را به آینده و خوابهای تازه بکشاند. در نتیجه داوری من یک تحلیل مناسب از انقلاب ۵۷ و نقد آن باید در جایی به خودمان و رویاهای خودمان هم برسد. و این کار را بسیار دشوار میکند (و کوبیدن سر مار را هم). زیرا ما ملتی مسوولیتناپذیر و آسانخوار هستیم. و چه چیز آسانتر از ندیدن مسوولیتهای خود در فجایع جاری و شهیدبازی کردن.
آسیبشناسی اگر ژرفا نداشته باشد از تکرار ادعاهای کم وبیش آشنا در جملهبندیهای تازه فراتر نمیرود؛ و بدتر آن که در این دست آسیبشناسیها غالبن و هنوز منتقدان گرفتار ایدیولوژی هستند؛ یعنی در جایی به سنت رایج که به شدت ایدیولوژیزده است و تمایل دارد همه چیز را بینهایت ساده و خوار کند، میرسد. زیرا در این دست نقدها، نقاد شواهد را تا جایی دنبال نمیکند که حاکمان و محکومان را به هم پیوند میدهد و به خود او هم میرسد. هر نقدی بر وضعیت موجود اگر به نقد سنت و مبانی بازتولید آن نرسد، ناتمام و خام است. زیرا سنت بود که توانست دیروز حاکمان و محکومان امروز را کنار هم قرار دهد. هر نقد اصیلی همیشه نقد "خود" است و برای همین هم بسیار دشوار است و هم بیاندازه نادر. نقد راست و درست گذشته همیشه باید نقد آیندهای باشد که امروز در انتظار آن خوابیدهایم.
ایدیولوژیزدهگی کم از مارزدهگی نیست
از ایدیولوژی و ترکیبات برآمده از آن بسیار در گفتوگوهای سیاسی و فلسفی بهره گرفته میشود، اما کمتر کسی درک مناسبی از آن دارد. نشان به آن نشان که این همه بگومگو داریم! ایدیولوژی و ایدیولوژیاندیشی است که ما را چنین سازشناپذیر ساخته است. (سنت ایرانی در پیوند تاریخی خود با استورهی خیروشر از یک طرف و استورهی وحدت از طرف دیگر حتا پیش از توضیح ایدیولوژی تا فرق سر ایدیولوژیک بوده است.)
حالا هرچند ایدیولوژیاندیشی حتا تا مرتبهی یک فحش روشنفکری جاافتاده بالا آمده است، اما بسیاری از روشنفکران هنوز گرفتار آن هستند. وقتی شرایط در میان روشنفکران چنین است، شما خود بخوانید حدیث مفصل از این مجمل که ایدیولوژی زدهگی در ادبیات سیاسی عوامانه چه میکند.
هرچهقدر ایدیولوژیزدهگی بیشتر انگارههای نیرنگ پرزورتر! و صداها کلفتتر!
اما شاهنشان ایدیولوژیاندیشی چیست؟ چهگونه میتوان ایدیولوگها را از مهندسین اجتماعی و سیاسی جدا کرد؟
پاسخ بسیار آسان است؛ گروه نخست سیاستورزی (پالسی) میکنند، اما گروه دوم حرف مفت و تکراری میزنند و در بهترین حالت تنها محسور و محصور بازیهای سیاسی (پالتیک) هستند. (دقیقتر بگویم این جماعت بازیگر نیستند، سیاهی لشگراند.)
با این همه هنوز تفکیک این دو جماعت چندان ساده نیست؛ زیرا پالتیک و پالسی همیشه در جایی به هم میرسند. و هیچکس تمامن این یا آن نیست! و چنین روایتی از سیاست و سیاستمدارها خود نماد و نشان ایدیولوژیاندیشی است. آنکه گرفتار آسیب ایدیولوژیزدهگی است، در واقع توسط ایدیولوگی (همانند مار) زده شده است؛ او گرفتار پالتیک یک ایدیولوگ حرفهای است که در پهنهی سیاست فراوانتر از هر جای دیگری دیده میشود. (چه، انحطاط در این پهنه بیش و پیش از هر جای دیگری دیده میشود.)
بگذارید این گونه فشرده کنم. ایدیولوژی در برابر تاریخ و واقعیت ایستاده است؛ ایدیولوژی خوانش سادهای از واقعیت و تاریخ است. هرگاه دیدید در گزارشی واقعیت و تاریخ ساده و خطی و تکساحتی و تکداستانی و مثله شده است، شما با یک ایدیولوژی روبهرو هستید. هر وقت با پاسخهای آسان، و راهحلهای معجزهآسا روبهرو شدید، گمان کنید که زهر یک ایدیولوژی میخواهد واقعبینی شما را از کار بیندازد. احتمالن کسی به فکر برداشتن کلاه شما است. ایدیولوژی حذف داستانها و روایتهای دیگر است و به همین دلیل در جایی به حذف دیگری هم کشیده میشود. اصلن ایدیولوژی با حذف شما کلید خورده است. ایدیولوژی ایدیولوژی است چون شما نیستید. و قرار نیست که باشید.
ایدیولوژی فرایند نادیدن واقعیت و تاریخ (که در پهنهی سیاست به هم میرسند) در پیچیدهگی خود است. ایدیولوژی ادامهی داستان "دیگری بزرگ" است و همیشه به یک دیگری بزرگ بازمیگردد، که بزک شده است و غالبن به عنوان دانش به خورد تودهها داده میشود. ایدیولوژی در هستهی سخت خود پایان تاریخ، جامعه و سیاست است؛ ایدیولوژیاندیشی پایان دمکراسی و حقوق بشر هم هست. چون ایدیولوگ و دیگری بزرگ از درک روایتهای دیگراز حقوق بشر و دمکراسی هم درمانده است. او اگر فرصت کند جان دمکراسی و حقوق بشر را که سازش بر سر صلح و آمیزشاجتماعی مسالمتآمیز است را در ناسازگاری با دیگری خواهد گرفت. دیگری بزرگ در اساس هیچ "دیگری" نمیبیند که بخواهد با او مذاکره و سازش کند. همه باید در او و خواست او ذوب شوند. ("ذوب در ولایت فقیه" و نیز "خدا، شاه، و میهن" از اینجا آمده است.)
آدمهای ایدیولوژیزده هم دونکیشوت و هم پهلوانهای پنبهای هستند؛ آنها با ساده کردن واقعیت و تاریخ هم به جنگ آسیابهای بادی میروند و هم همیشه پیروز میشوند! آنها در واقع حتا تحمل دیدن واقعیت و پیچیدهگیهای آن را ندارند؛ و به همین دلیل در جهان ذهنی خود زندانی هستند. اما ذهن این آدمها هم بسیار محدود است؛ چه آنها توان انتزاعی فکرکردن هم ندارند. چون انتزاعیدن و آبستره فکر کردن خود نیازمند درکی از پیچیدهگی است، که اینان فاقد آن هستند. انتزاع ابزاری است برای محاسبهی دقیقتر واقعیت پیچیده و تودرتو.
دردناک آنجاست که این افراد وقتی با کسی روبه میشوند که جهان ساده و بیآلایش آنها را به چالش میگیرد و خوشخیالی آنها را خراب میکند، به سادهگی میگویند: شما انتراعی فکر میکنید! و درکی از واقعیت روزمره نداردید. نباید به دل گرفت. منظورشان آن است که شما واقعیت را آنچنان که آنها ساده و مثله کردهاند، نمیبینید. آنها همانند کودکان راست میگویند؛ اگرچه نمیدانند چه میگویند.
ایدیولوژیاندیشی و چهرهها و برساختههای گوناگون آن اگرچه در جهان جدید کشف و صورتبندی شدهاند، اما چیز جدیدی نیستند. ایدئولوژیها ادامه استورهها در جان و جهان ما هستند. (هم چنان که پیش از کشف و توضیح نیروی جاذبه، جاذبه و نیروی آن بود و بر همه چیز سیطره داشت.)
هر چه جان و جهان ما سادهتر، استورهایتر و رمانتیکتر، آلودهگیهای ایدیولوژیک هم بیشتر.
نادانی در نادانی
در پارهگفت بالا متن همانند یک انگارهی نیرنگ پیش گذاشته شده است، هرچند سر توضیح رسوایی و بیسری و بیسرانجامی آن انگاره را هم دارد. (به عنوان نمونهای از یک ایدیولوژیزدهگی رسوا)
زیرا واقعیت دانایی، نظام اجتماعی، و برساختههای دیگر آدمی همانند زبان، فرهنگ و سنت که در پهنه سیاست از همهجا عمیقتر است، هنوز هم پیچیدهتر از این حرفها است. یعنی خود ایدیولوگها هم در پهنهی سیاست اگرچه در نقش دموگاگ (کسی که مشغول کلاهبرداری است) بازی میکنند، (و از سانچوپانزاها لشگری از جنس ومپایرها، زامبیها و خونآشامها فراهم آوردهاند) اما آنها هم گرفتار استورهها، استوریها، ایدئولوژیها و داستانهای رمانتیک دیگر هستند. آنها همدر نوع خود یک ومپایر دیگر و زامبی بزرگتر هستند که در دستان و داستان نادانیهای دیگر آفریده شدهاند.
از خودتان دلگیر نشوید، موضوع بسیار پیچیده و درهمگرهخورده است؛ همانند هر تاریخ واقعیت دیگر. زیرا هر تاریخی و واقعیتی تنها یک تاریخ و یک واقعیت نیست؛ زیرا انگار «ذره بینهایت است»؛ زیرا واقعیتها هم همانند واژهها در هم و به هم باز میشوند؛ زیرا واقعیت بزرگ آن است که "یک" و "یهگانهگی" نیز یک استوره است؛ برساختهای زبانی که به این توهم تاریخی و لازم برای دانایی و تفاهم جان و معنا داده است.
باور کنید؛ نادانیهای بزرگ ما بزرگترین بازی گران تاریخ ما هستند.
انحطاط در آبکشی تا آبکشی انحطاط
انحطاط چهگونه آبکشیده میشود؟
با آنچه در بالا آمده است پاسخ کم و بیش آشکار است. با ساده کردن "انحطاط" و اگر بشود با ندیدن و حتا کتمان و انکار آن. چنین رفتاری البته از تودهها که در توهم تاریخی باشکوه متورم شدهاند، چندان عجیب نیست، اما وقتی پای انقلاب بهمن ۵۷ و هزینهها هنگفت آن در میان است و کسی در تکاپوی آبکشی آن است، داستان بغرنجتر میشود! این روایت و راوی سر چه دارد؟ و چه خوابی برای آینده دیده است؟
به عنوان یک اصلاحطلب که سالها است منتقد اصلاحطلبان وطنیام (که همانند دیگر برندهای وطنی با نامهایی که برگزیدهاند چندان همانند نیستند.) مانده بودم که چهگونه میتوان از "نقلاب" دفاع کرد؟ انقلاب اسلامی یا بهمن ۵۷ پیشکش، آیا کنشگران سیاسی عاقلی هم پیدا میشوند که در شرایطی ویژه به انقلاب و تجویز آن خطر کنند؟
به تازهگی نوشتهای ازسرکار خانم فاطمهی صادقی دیدم. او خطر کرده است و به قول آمریکاها از دفاعناپذیر، دفاع کرده است. و "بادی" را دولتآبادی گفت هیچ کس به گردن نمیگیرد، به گردن گرفته و ستوده است. با اشتیاق متن را خواندم، اما افسوس جز اندوه و مشتی ادعاهای توخالی و خام ندیدم.
یکم. وقتی یک متن چند صحفهای را با صدها گزاره میخوانید، برای مخالفت با ادعاهای آن متن و نقد و زبان ماتن لازم نیست همهی استدلالهای او را یکی یکی پنبه کنید، همان که چند استدلال پایهای یا پایهایترین استدلالها را فروبریزد، کار تمام است و کافی است که کل بنا پایین بیاید. تازه راه آسانتری هم برای پایین آوردن یک سرهمبندی و عمارت کلامی بسازوبنداز هست. خطاهای رایج و شایع را دنبال کنید تا عیار کار دستتان بیاید.
در داوری من صادقی در سرنام «چرا باید از انقلاب بهمن ۵۷ دفاع کرد؟»! بندبازی، یا حتا چشمبندی کرده است.ای کاش نام این نوشته چگونه میتوان از انقلاب بهمن ۵۷ دفاع کرد؟ بود؛ چه، میان این دو نام تفاوت بسیار است. در سرنام نخستین پبشفرض، یک انقلاب و یک روایت از انقلاب است که پیشتر انتخاب و بر دیگر روایتها و انقلابها سرکرده شده است! یعنی نویسنده در نقش دانای کل فرورفته و برای ما هم انقلاب را و هم روایت مانع و جامع از آن را انتخاب کرده است؛ یعنی او در اساس به روایتهای دیگر و راویان (که بسیاری هنوز نفس میکشند) و امکان آنها هم نیاندیشیده است. بعنی بنا وسازه چنان ایدیولوژیک و تکخطی و ساده پیریزیشده است، که زحمت بنا و سازنده تا آنجا که ممکن است کمشود. او پیشتر کسانی را که ممکن است با داستان و ادعای او مخالف باشند پیاده کرده است تا زحمت بالابردن دیوارهای کج کمتر شود. او ما را که ممکن است روایت دیگری از انقلاب داشته باشیم حذف کرده است، تا زحمت نقد ما را و داستان ما را بهخود ندهد! تا آنچه را میخواهد بگوید با دردسر کمتری پیش برود.
چگونه میتوان از انقلاب بهمن ۵۷ دفاع کرد؟ اما داستان دیگری است. روایتی مدرن و پسامدرن از انقلاب است. چنین روایتی گرفتار استورهی وحدت نیست و میداند که هم انقلاب بهمن ۵۷ و هم بسیاری دیگر از سرنامهایی که در متن آمده است، بیصاحب نیستند و از زیر بته درنیامدهاند! بنابر این باید از امکانها و روایتها و راویان بسیار یاد کرد.
در چنین بستری است که میتوان از جادوگری و دانایکلگری دست کشید و راست و آشکار دست به انتخاب زد و گفت این من هستم! و این هم روایت من از انقلاب است! و به این دلایل من از آن پشتیبانی میکنم! و دست بالا اگر شما هم پیشفرضهای مرا داشته باشید، احتمالن باید با داوری من همراه و همسو باشید. نویسنده هر چند در بخشی از متن خود از ذات و ذاتگرایی ناله میکند، اما اثری ضعیف و به شدت ذاتگرا در برابر ما قرار داده است.
دوم. در جایی آورده است: «شاید بهجا باشد اگر بگوییم اسلامِ آیتالله خمینی در پاریس هنوز وجه سن پُلی دارد، و مبشّر است، اما نظریهی ولایت فقیه، همچون هر نوع رابطهی حاکمانهی دیگری، بر گناه، تقصیر، مجازات و حکم استوار و نافی رستگاری است. درواقع بهجاست که بهجای انکار خمینی، چرخشی را که پس از انقلاب در رویکرد او ایجاد شد، مورد نقد قرار دهیم.»
برای من این پارهگفت گافی است که میتوان کل بنای فاطمه صادقی را پایین بیاورد. این بخش هرچند به توجیهات الهیاتی و چند نام برجسته آویخته است تا مخاطب سرگردان شود، اما بسیارلودهنده است و از ذهنیتی به شدت عوامانه حکایت میکند.
شما گیج نشوید و از نامهای بزرگ نهراسید. سنت پل و تفکیک الهیات از شریعت را فراموش کنید! تفکیک الهیات از شریعت با هر معنایی (و سقف فقه که بر آن زده شده است) ممکن است برای ما هم معنایی داشته باشد، اما آنچه آشکار است برای روحالله خمینی نه! او پیشتر از انقلاب گفته بود «ولایت فقیه مفهومی است که تصور آن موجب تصدیق آن هم خواهد شد.» در نتیجه من اصلن نمیفهمم چرا او خمینی پاریس و ایران را نمیتواند در امتداد هم بگذارد؟
خمینی هم همانند همه ما و انقلاب و انقلابیها و ادعاهای آنها گسترش یافته و باز شده است. خمینی دستکم در داوری خودش همان خمینی است. او تنها در برابر شرایط تازه واکنش تازه نشان داده است. تفکیک خمینی پاریس از خمینی ایران، همان ترفندی است که عوام برای توجیه نادانی و حماقت خود در دیدن او در ماه تراشیدهاند. آنها میخواهند بگویند: ما مقصر نیستم او فریبمان داد.
فاطمه صادقی چه میخواهد بگوید؟
اگر این فرهنگ ایدیولوژیزده نبود، چهگونه حتا کسی میتوانست تصور آن را داشته باشد که ممکن است یک آخوند (با هر دانش و شخصیتی) بتواند پهنه سیاست را اصلاح کند؟ این که ملتی چنین متوهم است اوج انحطاط است. تصور آن که ملتی رشید گرفتار باشد و به آسانی راهی به رهایی نیابد، چندان عجیب نیست، اما آنچه ملت ایران با خمینی کرد و توهمی که با او بست هیچ نسبتی با بزرگی و رشادت ندارد.
گیرم فوکو در مورد انقلاب ایران از «معنویت سیاسی» گفته است! این که حجت نمیشود! «انقلاب به عنوان اوج یک جنبش معنوی سیاسی» یعنی چه؟
و چرا باید این درخت و میوهها یاش را با دو الگوی متفاوت توضیح داد؟
فوکو کیست؟ و چه نسبتی با انقلاب ایران دارد که پای او را به میان کشیدهاید؟ او چه درکی از ما و زخمهایی که به تن و جان و تاریخمان حمل میکنیم دارد، که ادعا یاش اهمیتی داشته باشد؟ و اصلن آن ادعا چه ربطی به این حرفها و نتیجهگیریها دارد؟
مرد و مردانه روی پاهای خود بایستید و حرف خودتان را پوستکنده پیشبگذارید.
سوم. صادقی در قامت یک ذاتشناس با آنکه پیشتر ذاتگرایی را سرکوبیده است در مثالی میگوید: «... نواندیشان نیز گویی پذیرفتند که انقلاب ایران یک حرکت تودهای بود؛ کار تودههای مجنون جوزدهای که از سر جهالت پشت روحانیت راه افتادند. شکی نیست که در مواقعی قطعاً چنین بوده، اما نمیتوان آن را ذات آن جنبش دانست.»
او توضیح نمیدهد این ذات را او چهگونه بازیافته است و اگر دیگران ذات دیگری بیابند چه؟
او چند تفکیک و توضیح واژهشناسانه پیش میگذارد تا هم از انقلاب ۵۷ دفاع کند و هم سریالی از انقلابهای دیگر را تجویز. (بگذریم که وقتی انقلاب سریالی میشود، یعنی نیازی به انقلاب نیست.)
اگر همهی تفکیکهای او را هم بپذیریم، نمیفهمم از آن تفکیکها چه گونه میتواند به این برآمدها و این برآوردها رسید؟ طبیعی است انقلاب همان حکومت و حاکمیت پس از انقلاب نیست! اما لابد در انقلاب چیزی بود که به آن حکومت منتهی شد. دستکم باید پذیرفت که آن "تخیل" و الهیاتی سیاسی" کذایی چیزی داشت یا نداشت که به اینجا رسید.
طبیعی است که انقلاب ایران یک رویکرد و رویداد فقهی نبود، اما رد پای این رویکرد و رویداد حتا از انقلاب مشروطه که به مراتب اصلاحیتر از انقلاب اسلامی بود، دیده میشود و اگر ملت عقلی داشت برای اندیشیندن، داوری کردن بر این نتیجه چندان هم دشوار نمیبود.
الهیات البته در کلهی کسانی همانند پل آگوستین شریعت نیست، اما شما بفرمایید پل اگوستین این انقلاب که بود و درجهی نفوذ او در میان تودهها چه قدر بود؟ تا بعد در مورد نقش این تفکیک در ایران صحبت کنیم. فارغ از داوری ما در مورد الهیات و شریعت باید پذیرفت که شریعت و مناسبات اجتماعی و اخلاقی آن بخش مهمی از کالبدشناسی مذهب در میان مومنان است.
تفکیک سوم اما شاهکار است! البته جنبش ایدیولوژی نیست. چه، جنبش با هر کموکیفی یک پدیدهی تاریخی است و هر تاریخی متکثر، رنگارنگ و غیرایدیولوژیک است. اما هر چه قدر میان تاریخ و ایدیولوژی فاصله است، در میان رخدادهای تاریخی و کسانی که از آن رخدادها میوه میچینند و از سرکردهگی خود پلهکان میسازند (برای بالا رفتن خود و پایین آوردن روایتهای رقیب) هیچ فاصلهای دیده نمیشود. چه در انقلابها است که در چشم به هم زدنی دیوانهای پیدا میشود و به حکم قاطع و برهان زور صدها نفر را کنار دیوار میگذارد تا هزار نفر دیگر کار دستشان بیاید و خودشان پشت دیوار جنبش قرار بگیرند و لام از کام برندارند.
با این استدلالها نه تنها با انقلاب ۵۷ نمیتوان مخالف بود که با هیچ انقلابی نمیتوان مخالفت کرد.
با این توضیح من ماندهام با چرخهی نابهکار تسلیم و شورش که روی دیگر استبداد و انقلاب در این خرابآباد است چه باید کرد؟ و چه زمانی ما میخواهیم از این توهمها خود را رها کنیم؟
در باور من تجویز انقلاب در هر حالتی در جایی به شکلی از نادانی میرسد. به زبان سادهتر آن که به اندازهی کافی دانا است که نتایج دیرآیند یک انقلاب را تاحدی قابل قبول محاسبه کند، آنقدر میداند که در هر انقلابی با مجموعهای بیپایان از شوندها (دلایل) و بنارهای (علتها) شناخته و غالبن ناشناخته روبهروهستیم که کنترل و مدیریت هر انقلابی را به شدت دشوار میکند. آن که آن قدر نیرو دارد که بتواند رخدادهای آینده را کنترل و مدیریت کند، نباید نیازی به انقلاب داشته باشد! او میتواند با کاربرد زور خود هر حاکم نادانی را به مذاکره و عقب نشینی و سازش وادارد. حاکمی که قدرت ندارد و تن به سازش نمیدهد نادان است، اما محکومی که قدرت دارد و به سازش نمیاندیشد نادانتر است!
هر انقلابی پس از پیروزی به آسانی به دو دستهی حاکمان و محکومان بخش خواهد شد. میتوان همانند قماربازها به پهنهی سیاست نگاه کرد و جهان دلخواه و شانس مطلوب خود را انتظار کشید، اما این رفتار از قدرت و قدرتمندی و درک مفهوم قدرت بسیار بیگانه است. میتوان حتا نادانانهتر به تکرار یک رفتار با مقدمات مشترک اندیشید و انتظار نتایج متفاوتی را داشت، اما تاریخ راه خود را خواهد رفت و شکست و نکبتی دیگر را بر سر ما آوار خواهد کرد. برای تغییر شرایط باید قدرتمند شد، و آنکس که قدرت داشته باشد به آسانی قدرتهای رقیب را سر میز مذاکره خواهد آورد. اگر قدرت نداریم؛ و بدتر اگر درک مناسبی از قدرت نداریم، انقلاب هم کمکی به ما نخواهد کرد.
به بهانه "تخیلی سیاسی" و با "خاطرهی رهاییبخشی" دوباره میتوان انقلاب کرد، و انقلابیترها را آبکشید؛ اما صدالبته دوباره گروه دیگری سرکردهگی مییابند و با آن تخیل و خاطره آن میکنند که پیشینیان کردند. وقتی مقدمات و استدلالها عوض نشده است چرا باید با این توهم هوا را آلود، که ممکن است نتایج اینبار دیگر باشد و بشود.
این چشمانتظاری طولانی و فرهنگ منحط انتظار کی به پایان خواهد رسید و از آسمان به زمین سخت سیاست خواهد رسید. آیا این سلیقهی منحط و انتظار منحطتر توضیحی دیگر بر انحطاط در ایران نیست؟