عباس میلانی - بی بی سی
مجموعه "ناظران میگویند" بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی میکوشد تا با انتشار مطالبی از طیفهای گوناگون، چشمانداز متنوع و متوازنی از دیدگاهها ارائه دهد. در این مطلب عباس میلانی، نویسنده و پژوهشگر، نگاهی کرده است به کتاب تازه ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی.
"برخوردها در زمانه برخورد" را میتوان بخش دوم از کتابی پربار در سه جلد بههمپیوسته دانست. "نامه به سیمین" بخش اول بود. "مختار" که در آستانه چاپ است و بخت خواندنش را داشتم؛ واپسین بخش این سه گانه سترگ است. در کنارهم، روایتی پرمغز، گویا، گیرا و گاه گزنده ازتاریخ روشنفکری ایران، در نیمه دوم سده بیستم ارائه میکنند. این واقعیت که راوی خود از پرنفوذترین و تیزبینترین روشنفکران ایران است، اهمیتی ویژه به این روایت میبخشد. تسلط شگفتانگیز گلستان بر سنت اندیشه و هنر ایران و کنجکاوی سیریناپذیرش به فرهنگ و هنر غرب به این کتابها سلاست سبکی و قوام معنایی استثنایی میبخشد.
همانطور که در "برخوردها در زمانه برخورد" میتوان دید، گلستان بهسادگی و روانی از تحلیلی بدیع از یک نقاشی "میکل آنژ"، سطری از شکسپیر، یا اجرایی از" بتهوون" به تفسیری به همان اندازه بدیع از نقاشی "محصص"، سطری از سعدی، یا آوازی از"قمر" میرسد. سپس بی خودپرستی یا خودباختگی فردی یا ملی، ربط آن دو را بر میرسد. نثر گلستان، ایجاز و زیبایی شعر را با گیرایی و شیرینی قصه و با شگردهای پرداخت تصویری سینما در میآویزد و همین نکته به این سه اثر طراوتی چشمگیر میبخشد.
برخوردها در زمانه برخورد، به خاطر مایه تاریخی مهم آن، و واکاوی بیپروایش از رویارویی سخت مهم ایران و انگلستان در دوران مصدق، به شکلی بدیع و ستودنی در ملتقای گزارش و قصه، تاریخ روشنفکری و آسیبشناسی سیاسی ندانمکاریها و اجحافات دولت فخیمه انگلستان، از یک سو، و ناپختگی و کژرویهای برگزیدگان دولت مصدق از سوی دیگر است.
از بابت اهمیت دوران تاریخی مورد بررسی، جایگاه راوی، و بدعتهای رواییاش، برخوردها در زمانه برخورد (در کنار مختار و نامه به سیمین) به گمانم با ضد خاطرات "آندره مالرو" قیاسپذیرند. مالرو را از مهمترین روشنفکران اروپا در سده بیستم دانستهاند. زندگیاش شباهتهای فراوانی با زندگی گلستان داشت: هم رماننویسی زبده بود؛ هم زمانی به جنبش انقلابی زمانش پیوست. در تاریخ هنر دستی توانا داشت و با بسیاری از شخصیتهای برجسته زمانش، از دوگل و تروتسکی تا مائو و کندی از نزدیک آشنا بود. همه، این تجربیات را در عین کاوش ابعاد تاریخی آنها، به شکلی بدیع در ضد خاطرات برساخت. در هر یک از این عرصهها سه کتاب گلستان، همسنگ ضد خاطرات است.
از جمله رموز موفقیت و اهمیت این سه کتاب گلستان، به ویژه برخوردها در زمانه برخورد، یکی هم این است که در همه آنها از منظر راوی ناظری مینویسد که در رخدادها حضور و گاه نقشی کلیدی داشت. از سویی حتی مهمتر، رمز درخشانی این روایات در وسواس گلستان است در هر کلمه، هر ترکیب کلمات، حتی در رسمالخط عبارات، تامل و تفکر و انتخاب و بازاندیشی میکند.
"سورن کی یرکگور" زمانی گفته بود برای بیان هر اندیشه، تنها یک عبارت بیعیب و کامل و مجموعهای منحصر از واژهها وجود دارد. گلستان در عین تعهد و وسواسش در بازگفتن واقعیات و روایتش از حقیقت، همواره در تلاش است که آن عبارت و ترکیب بهکمال واژهها را بیابد. نوشتن عبارت، برایش سخت آسان و سریع است. رسیدن به آن شکل نهایی و بهکمال، سخت و وقتگیر.
از نزدیک شاهد بودم که بیش از ده سال گلستان، به سطر سطر روایتی که سالها پیش نوشته بود، میاندیشید و با چه وسواس و حوصله و دقتی در تصحیح متن میکوشید، حتی اگر نمونه نهایی، آماده به چاپ متن در برابرش بود. دیدم که در نود و نه سالگی، روزی چهارده ساعت در تصحیح یکی ازاین متون کار میکرد. گلستان نمونه و سرمشق هنرمند و روشنفکری است که نیک میداند استعداد و نبوغ، انجام کار درخشان ماندگار را کفایت نمیکند. پشتکار و کوشندگی و کنجکاوی و سختکوشی به اندازه نبوغ و قریحه و استعداد برای انجام درست کار و کار درست، لازم است.
تالی صالح و واجب دقت گلستان در نوشتن، نیاز دقت خواننده در کار خواندن متون اوست. گلستان قلمش را هرگز به ابزار ترویج ایدئولوژی تقلیل نداد؛ نه ایدئولوژی خودش و نه به طریق اولی، ایدئولوژی دستهای یا حزبی. حرمت قلم و قصه و فیلم را میداند. حتی در روزگاری که دبیر روزنامه حزبی بود که نظریهپردازش " احسان طبری" بود و حرفهای " ژدانف" را به فارسی برمیگرداند و تکرار میکرد، گلستان "جویس" میخواند و"همینگوی" ترجمه میکرد. همه تلاشش دراین سه اثر، ترسیم طرحی برای درست اندیشیدن، دقیق دیدن و صادقانه برگفتن یافتههای تجربههای واقعی تاریخ معاصرمان است. با این همه منتقدی، با تلاشی غریب میکوشد، برخوردها را نشان کماکان مارکسیست بودن گلستان بداند. انگار ساخت مفروض اندیشه گلستان، با زیربنای فکری روایت "برخوردها در زمانه بر خورد" یکی است. بگذریم که مارکسیسم مانند هر مذهب دیگر هزار و یک فرقه دارد.
در پس هر متنی، نوعی قرارداد ضمنی میان خواننده و نویسنده نهفته است. یکی از مهمترین اجزاء این قرارداد، روش مناسب خواندن آن متن است. هر متنی را به هر شکلی نمیتوان خواند. دقیقتر بگویم، هر کس آزاد است، هر متنی را به هر شکلی که بخواهد بخواند و بفهمد. اما اگر روش "خواندن" ما از متنی، مناسب جنس آن متن نباشد، آنگاه یا در سطح میلغزیم و میمانیم و متنی را که که هزار و یک لایه دارد، سادهانگارانه به روایتی ساده تقلیل میدهیم، یا از متن آسیابی بادی میسازیم و دن کیشوتوار به جنگش میرویم.
بسیاری از نقدهایی که تاکنون بر "برخورد در زمانه برخورد" خواندم از همین جنساند. یکی میپرسد، بالاخره این" گزارش "است یا" قصه"؟ انگار سدی عبور نکردنی و سنجهای " اثباتی" قصه را از گزارش جدا میکند. انگار نمیداند در پس هر گزارشی، هرچند "عینی"، قصه و پیرنگی است و هزار و یک انتخاب. مصاحبه گری دیگر، با مدح متعارف از گلستان، میکوشد به جای نیمنگاهی به ابعاد تاریخی و ظرائف روایی کتاب، برای تطهیر بازرگان راهی سراغ کند. اما بازرگان بازیگر فرعی این برخوردهاست. اصل ماجرا در جایی و سطحی دیگر است؛ در پهنه تاریخ ماست، نه در باب کاستیهای فردی این یا آن شخصیت.
دیگری میپرسد که چرا در ماجرای حماسی نهضت ملی کردن صنعت نفت، گلستان از تیم خلع ید و سلوک اعضایش، از جمله بازرگان، ایراد گرفته است. انگار فراموش کردهاند که بخش اول کتاب در واقع نقد شرکت نفت ایران و انگلیس است که شاعری خوشقریحه و بیاطلاع از ایران را برای "حل" مسئله نفت به آبادان فرستاده. جهالت این فرستاده در مورد ایران و تمدناش، هیچ کمتر از ندانمکاریهای بازرگان و تیم خلع ید نیست.
اشاره گذرای گلستان به مسئله آب کر و نظر غریب بازرگان در این زمینه متولیان میراث او را به تقلا انداخته. طبعا اگر گلستان قصد "تصفیه حساب" با بازرگان داشت، داستانهای مربوط به استفاده او از ترمودینامیک برای شرح هزار و یک نکته روزمره در زندگی (ازجمله فراز و فرود سودای عشق) و تلاشش برای یافتن معجزه ریاضی در قرآن، میتوانست ملات کارش باشد. ولی گرفتاری کار هیات خلع ید، از یک سو در این واقعیت بود که ابعاد برخورد در این زمانه برخورد را نمیشناختند. کار را سهل میگرفتند و از سوی دیگر دشواری و سلوک بازرگان بود که میخواست کسی را که صرفاً چون متدین و آقازاده است به کاری برگمارد که ساختهاش نبود. ایراد گلستان به بازرگان آن روز، بیربط با دشواریهای مصدق با متحدان مسلمان خود- از کاشانی تا خود بازرگان - نبود. نقد گلستان در واقع دفاع از "تخصص در برابر تقوا"، به عنوان سنجه انتخاب کارمند بود و میدانیم که حتی امروز بعد از هفتاد سال، همین مسئله از کلیدیترین مشکلات تحولات جامعه ایران است.
ظرافت و پیچیدگی کار گلستان در توان توامانش در وصف دقیق واقعیت و در عین حال وصف آن به شکلی است که خوانندهای جدی بتواند ابعاد گسترده و نمادین این وصف "واقعیت" را دریابد، این توانمندی در سطر سطر کتاب برخوردها در زمانه برخورد دیدنی است. در چند سطر اول بخش دوم کتاب، که گزارش مربوط به آمدن هیات خلع ید به آبادان است. چنین آمده:
"شب گرم بود و، بیرون، چراغهای خیابان به نور نقرهای بنفش روشن بود و درروشناییاشان سوسکهای درشت پرواز میکردند. توی اتاق از هوا خنککنهای کهنه که وز وز میکرد، بوی نمور خاک مانده و پوشال میآمد. سوسکها، بیرون، در پروازشان به حباب چراغها که میخوردند. درق! بر زمین میافتادند. بارها دیده بودیشان که روی بالهای بستهاشان به پشت افتادند. و پاهاشان در هوا تقلا داشت و هر گاه از دور میشنیدی که اتومبیل میآید، صبر میکردی. گوش میدادی که یک صدای ترکیدن مثل صدای ترقه زود درآید. که در میآمد هم، اگر که چرخ از روی سوسک رد میشد. شب، هر شب، پر بود از صدای چنین ترکیدن. و انتظار ترکیدن. (برخوردها در زمانه برخورد، تهران۱۴۰۰، ص ۴۱).
در سادهترین، و به گمانم سطحیترین نگاه این عبارت فصل دقیق و زیبایی است از حال و هوای آبادان در یکی از روزهایی که شاعر معروف انگلیسی "دیلن تامس" با هیات خلع ید به آبادان آمده بودند. ولی با اندکی تامل در انتخاب واژهها و ترتیب حضورشان درعبارت، شکی به گمانم باقی نمیماند که آنچه وصف شده نه صرفا آبادان در آن روزهای "برخورد" که عرصهای به پهناوری تاریخ است. انگار گلستان با گزینش دقیق هر واژه، هم دینش را به وجه "واقعگرایی" گزارش بودن روایتش پرداخته، هم در آن واحد برای هر خواننده همدل و همپای راوی- نه آنکه متن را در سطح میخوانند یا به ابزار سیاسی خود تقلیل میدهند- هزارتویی از هالههای معنایی پدید میآورد. واژههای شب، هوا خنککن کهنه، وزوز، بوی نمور خاک مانده و پوشال، سوسک، درق، بالهای بسته، تقلا، اتومبیل، ترکیدن، ترقه، چرخ، انتظار کشیدن، هر کدام نشان میدهد که در عین اینکه با وصف شبی در آبادان روبرو هستیم، اما پهنای کار به گستردگی تاریخ و جامعهای درحالگذار و درگیر برخوردهایی سهمگیناند. جامعهای شبزده و گرم که تنها برخی از اطاقهایش به مدد هواخنککنهای کهنه و پر "وزوز" خنک میشود.
اشاره به بوی نمور خاک مانده و پوشال هم تلنگری است به دستگاه از کار افتاده دولت، و شاید هم اشارهای به بادگیرهای سخت موثر و سنتی یزد و کاشان، که زمانی بی "وز وز" خانههای سنتی را به آسانی خنک میکرد. حال با جامعهای درحالگذار و برخورد مواجهیم، که هم بادگیرهای سنتیاش را از کف داده و هم "دستگاه" جدیدش درست برخورد با برخوردهای ابراهیم گلستان کار نمیکند. اشاره به سوسکها، به اقتضای واقعگرایی گلستان، هم وصف موجوداتی است که در آن شب گرم آبادان در خیابان بودند. در عین حال به گمانم به شخصیتهایی اشاره دارد که در این "زمانه برخورد" به ناچار به پرواز درمیآیند و در این پرواز گاه به "حباب چراغ" میخورند و در نتیجه این برخورد "درق " به زمین میافتند. دوباره اشاره به این چراغها هم وصفی واقعگرایانه از وضع شهر است و هم تمثیلی اجتنابناپذیر از گذار و تجددی نیمبند در جامعه و دولت فخیمه انگلستان که پهنه کار را در نمییابد.
این سوسکها هم، که شاید گوشهچشمی به مسخ کافکا و "گرگوار" سوسک شدهاش دارد، در نتیجه برخورد با این چراغها، به زمین میافتند و گاه "روی بالهای بسته" از پشت به زمین میافتند و پاهاشان در هوا تقلا دارد و گاه هم از دور، اتومبیل - که به گمانم همان دست نیرومند قدرتها و جریانهایی است که روزگار را به زمانه برخورد بدل کردهاند- میآید و "صدای ترکیدن مثل ترقه" بلند میشود. چگونه میتوان این سطور را خواند و از لایههای معنایی آنها و از زیرکی و زبردستی گلستان در تبدیل وصف دقیق یک صحنه به یک تابلوی تمامنمای تاریخ تراژیک ما شگفتزده نشد؟ چطور میتوان از میان این همه نکات ریز تاریخی، نگران این بود که آیا بازرگان بهراستی آن سخنان کذایی را در مورد آب کر گفته یا نه. بیشک کنجکاوی در این باب حق کسانی است که نگران میراث فکری بازرگان یا وضع سیاسی خویشاند. ولی این نگرانی سبب شده که گاه محضر این اثر بزرگ را درک نکنند و دنبال آسیابهای بادی بگردند.
مبادا گمان کنید، عباراتی از بخش دوم این گزارش را دستچین کردم تا توان شگفت گلستان را در برکشیدن وصف گزارشوار یک صحنه و یک لحظه به ظاهر ساده به چشمانداز پیچیده تاریخ نشان دهم. کافیست به عبارات پایانی کتاب نگاهی . شرحی به همین اندازه پرطنین و ژرفنگر را در آنجا خواهیم یافت. (بگذریم از اینکه بخشهای مفصلی از کتاب به شکل گفتو و است و ضرب و زایایی و روانی و در عین حال پیچیدگی آن با هر نمایش موفقی برابری میکند).
در بخش پایانی کتاب، گلستان از خودش و راننده شرکت نفت میگوید که هر دو "رفتوآمدها"را نگاه میکردند. بیشک واژههای بارکش و دیوار از اتوبوسهای کارگری میگوید که "بارکشهای دراز با دیوارهای سیمانی بلندشان" مثل "قفسهای گنده کشیده بلند قد" بودند. بیشک واژههای "بارکش" و "دیوار سیمانی" و " قفسهای گنده" نقد گزنده شرکت نفت انگلیس و وضعیت اسفبار کارگران است. در عین حال گلستان از زنانی مینویسد که "مقنعه به سر" تجسم تسلیم بیاعتنا یا اعتیاد ناگزیر به فقر"وضع خود بودند و از "مردان خشک سوخته خسته "-همان "گروگرهای" مسخ کافکا - مینویسد که "مردم عادی"،" مردم عادی"، "مردم عادی" بودند. نمیتوان این تکرار سه باره مردم عادی را خواند و طنین یکی از زیباترین تکگوییهای شکسپیر -"فردا ، فردا، فردا " را به یاد نیاورد. گلستان از انسانهایی میگوید که در آبادان آن روز، از مزیت انسانی محروم بودند و شمارشان بیشتر از "ایران ساسانی" بود و به لحنی که افسردگی تاریخی در هر واژهاش موج میزند. در پایان روایتش میگوید این رسم ناشایست و ناپسندیده "همچنان دوام "دارد و داشت تا آن روز، افسوس تا امروز، هر جا به شکل روز. آشکار یا پنهان."( همانجا ص ۱۴)
به دیگر سخن "برخوردها" در این زمان ما هم ادامه دارد و تا زمانیکه به جای شرح و درک این تراژدی، در پی تبرئه فلان بازیگر بمانین که خود طعمه این چرخه جزم و استبداد است، تنها به تداوم این دور باطل کمک میکنیم. گام نخست برای برگذشتن از این تراژدی، آگاهی نقاد و اندیشیده به زیربنای فکری و فرهنگی آن است. برخوردها در زمانه برخورد، گامیست بلند در راه این برگذشتن.