با دشواریِ فکرکردن ممارست نداشتن لزوماً منجر به تن آسایی ذهن میشود و ذهن به سمتی کشیده میشود یا متوسل به حقیقتی میشود که مُهر جاودانگی در خود دارد و میل دارد تا آن را بر هر چیز و هر کس بکوبد. چنین حقیقت مطلق و منحصر بفرد هیچگاه نوک بینیاش را نمیبیند در حالیکه مدام دیگری را مورد خطاب یا مؤاخذه قرار میدهد. وقتی ما حقیقت مطلق را در خود نهادمند کرده باشیم معنایش خیلی ساده است یعنی حقیقت بر ما مستولی است. بعبارت دیگر، در اشغال حقیقت که همان ایدئولوژیک ما باشد گرفتاریم. راه حلی که برای تمام فصول است و بس. تقریباً همه ایرانیان چه بصورت فردی و چه گروهی و ایدئولوژیکی که در اشغال حقیقت ماندگار شدهاند کمترین رویکرد و دل و دماغ به نقد فرهنگ و سازندگان آن ندارند. بعبارت دیگر حریف ارزشهای گذشته بزرگان خود نمیشوند. چه چیز بهتر از "حقیقت" حاضر آماده؟ وقتی در ارائه تز یا ساختن مفهوم از ارزشهای گذشته توانا نباشیم آنوقت چگونه میتوانیم حال را دریابیم و از آن بسوی آینده به حرکت در آییم؟
در خصوص ما ایرانیان این حقیقت بطور اخص بصورت دو وجهی پدیدار میشود. یکی دور شدن از معضلات بومی است و دوم برجسته شدن معضلات غیر بومی، مانند عرصه سیاستهای جهانی از یکسو و ادعای تسلط بر اندیشههای غرب از سوی دیگر. اصل معضلات بومی فرهنگی ما از فقدان تولید و تدوین اندیشههای سیاسی ناشی میشود. شکست مدرنیزاسیون در ایران به این دلیل بوده که از پشتوانه فکر و فکر سیاسی مناسب با خود برخوردار نشده بود. اینکه به حقیقت مطلق یا ایدئولوژی سکت دست پیدا کردیم و بخشاً میخواهیم از راه "مبارزه طبقاتی" به نتیجه مطلوب برسیم خود گویای فرار از دشواری تولید فکر سیاسی در نزد ماست. حقیقت مطلق برای تمام فصول به همین دشواری تولید فکر سیاسی ربط دارد. وقتی در زمینه حل و فصل موضوعات و معضلات بومی تن آسایی پیشه کنیم بتبع باید در خارج از مرزهای بومی با موضوعات کلان سیاسی که کمتر به ما ربط پیدا میکنند و موضوعات فکری (غربی) که اصلاً به ما ربط پیدا نمیکنند مشغول شویم. آنهم به میزانی خود را در این زمینه مستعد نشان دهیم که گویا این ما نیستیم که نمیتوانیم فکر و فکرسیاسی تولید کنیم. یعنی با یک تیر سه نشان میزنیم اول، به حقانیت حقیقت (ایدئولوژی) خود وفادار میمانیم دوم، دیرینگی معضل بومی خودمان را به آینده "مبارزه طبقاتی" موکول میکنیم و سوم، در مبارزه با دشمن غیربومی استوار و ثابت قدم یکه تازی میکنیم.
روزگاری تودهایها شعار سر میدادند: «به گفته خمینی امریکا دشمن ماست هر که در این راه نیست دشمن ملت ماست» شعاری که کاملا بنفع یک نظام قرون وسطایی تمام شد و همچنان دارند از آن بنفع خود بهره میبرند. بقایای چنین بینش پوشالی و زهوار در رفته همچنان گرفتاریِ برخیها است. برای این برخیها دشمن اصلی امریکاست و باید باهاش مستقیم رو در رو شد و همزمان رویارویی و هماوردی با دشمن داخلی یا همان ارزشهای فرهنگی بومی و باز کردن گره کوراش به حساب آینده "مبارزه طبقاتی" گذاشته میشود. یعنی اگر فرهنگ اسلامی ما حتا تحمل "انالحق"گویان را هم نداشته باید صبر کرد تا نتیجه "مبارزه طبقاتی" آن را حل و فصل نماید. تا بر اساس بینش مارکسیستی، روبنا متحول شده و آنگاه نظام سُر و مُر و گُنده و بی عیب و نقص حاکم شود! با تشبث به "مبارزه طبقاتی" در درون جامعه است که نوخواهیِ رنگ و لعاب دار چپ سنتی ایرانی، خود را در مبارزه مستقیم با "صیونیسم و امپریالیسم" و در کنار سیاستهای مخرب روسیه و چین متمرکز میکند و زحمت و خطری هم از سوی حکومت برایش ندارد چونکه حکومتش هم همین را میخواهد. در هر صورت، آخرین سنگر "مبارزه طبقاتی" که با پیروزی و استقرار نظام و جامعه کمونیستی یا هر نوع جامعه الگوییِ دیگر، فتح خواهد شد حتا اگر فرض را بر اقتصاد توسعه یافتهاش بگیریم اما قادر نیست پس افتادگی فرهنگ - و فرهنگ بعنوان روبنا مارکسیستیاش - را التیام بخشد. رونق و شکوفایی اقتصاد در جامعه ژاپن بر کسی پوشیده نیست اما پس افتادگی فرهنگ که ارزشهای آئیینی بشدت در آن عمل میکند مسئله قابل اغماض نیست. از اینرو بینش مارکسیستی در زمینه تأثیر زیربنا بر روبنا و تغیر آن، باطل شده است. اندیشمندان و نخبگان اروپایی منظر ننشستند تا "مبارزه طبقاتی" به میزان آزادی و دموکراسی کنونی افزون یابد و آنگاه راه تغیر روبنا گشوده شود بلکه با اندیشه و اندیشه سیاسی آنها بود که جامعه رو به تحول خیره کننده در همه عرصههایش نهاد.
نیکروز اعظمی