بازیگر - خانمى جوان که دامنى با نقش گلِ پامچال به تن دارد - به جلو صحنه مى آید و رودرروى تماشاگران حرف مى زند.
(نورى موضعى بازیگر را از پسزمینهاش که به سختى دیده مى شود جدا مى کند. تصویرِ پسزمینه - اگر دیده شود - محله اى است بمباران شده شبیه آنچه در سوریه و یمن و اوکراین امروز است که بى شباهت به خرمشهر و سوسنگرد دیروز نیست.)
بازیگر:
آب زنید راه را، هین که نگار مى رسد
مژده دهید باغ را، بوى بهار مى رسد
وقتى در آستانهِ نوروز - این با مسماترین آغازِ سال تازه در فرهنگ هاى جهان - این بیت از غزل شاعر شاعران حضرت مولانا را زمزمه مى کنم حریف مى گوید: "آخر تا خودت بوى بهار را نشنوى چطور مى توانى مژدهاش را به باغى بدهى؟ "
مى گویم من هم دلم مثل تو از اینهمه بیداد در جهان گرفته است ولى شادى هم مثل غم حقِ حضور در جهان دارد، ندارد؟ اگر غم و درد و دلچرکینى در روزگار نمى بود که آدمیزاد اینقدر چشم انتظار بهار نمى ماند.
مى گوید: "لابد تو در آستانه ى این نوروز نه ناله ى مادران فرزند از دست دادهى اوکراینى را شنیده اى و نه کلیپ هاى پى در پىِ یکى از نامدارترین همکاران خودت - داریوش مهرجوئى - را دیده اى که اوج استیصالى است که رژیمى مى تواند بر جامعه هنرىاش تحمیل کند. "
مى گویم عزیزم، بهار پایان زمستان نیست؛ تنفسى است میان دو زمستان تا سرمایش را تحمل کنى.
زایش دردناک جهان نو، کورش عرفانی