Friday, Mar 18, 2022

صفحه نخست » زایش دردناک جهان نو، کورش عرفانی

Kourosh_Erfani-5.jpgاین از آن دوره‌های تاریخی است که جلوی چشم کسانی که پی گیر رویدادهای سیاسی و گزارش‌های خبری هستند، جهانی نو در حال زایش است. البته مثل هر زایشی این بار هم درد و رنج بسیار در راهست، لیکن شکل بندی صد ساله‌ی جهان می‌رود که به گورستان تاریخ سپرده شود و جای خود را به دنیایی بدهد که قواعدی نو و ساختاری تازه خواهد داشت. نوشتار حاضر تلاش می‌کند که نخستین چارچوب‌های قد و قامت این نوزاد جدید تمدن بشری را ترسیم کند.

پس زمینه‌ی تاریخی

با بروز استعمار، انقلاب صنعتی و سرمایه داری، اروپا، آمریکا و آن چه غرب می‌نامیدند می‌رفتند که بر جهان مسلط شوند. سه واقعه اما بخش عمده‌ای از سرزمین‌ها و جمعیت جهان را از سلطه‌ی مستقیم آنها در امان داشت: انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را به عنوان وسیع ترین کشور جهان، انقلاب۱۹۴۹ به رهبری مائو چین را به عنوان پر جمعیت ترین کشور جهان، و جنبش استقلال هند باز هم بخش عمده‌ی دیگری از جمعیت جهان را. روسیه به واسطه‌ی انقلاب خود، نخست حوزه‌ی جغرافیایی خویش را در قالب اتحاد جماهیر شوروی گسترش داد و بخش عمده‌ای از سرزمین‌های مجاور خویش مانند ممالک آسیای مرکزی را ضمیمه ساخت. بعد از آن، به گسترش حوزه‌ی نفوذ و جغرافیای سیاسی خویش در اروپا و فراتر از اروپا اقدام کرد.

چین و هند به توسعه‌ی سرزمینی نپرداختند. غرب اما سرزمین هایی را از آنها جدا کرد و به کشور مستقل یا شبه کشور تبدیل کرد تا از بزرگتر شدن شوروی وار آنها جلوگیری کند. به این ترتیب بود که کشورهایی مانند پاکستان، بنگلادش و یا تایوان شکل گرفتند.
سرمایه داری غرب برای نابودسازی شوروی بسیار کوشا بود که نماد آن لشگرکشی هیتلر برای تصرف این کشوربود. با پایان جنگ جهانی دوم کانال‌های نفوذ قدرت‌های بزرگ تغییر و در دوران جنگ سرد از قدرت نظامی به قدرت سیاسی، بعد اقتصادی و سپس قدرت فرهنگی حرکت کرد. این تغییر را اتحاد جماهیر شوروی دنبال نکرد و به همین دلیل، در حالی که غرب از طریق هر چهار نوع قدرت فوق به شرق می‌تاخت، مسکو سرگرم تقویت قدرت نظامی و سیاسی خویش باقی ماند و بازی جنگ سرد را از حیث قدرت اقتصادی و فرهنگی به واشنگتن و لندن و اروپا باخت.
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از یک سو و باز شدن اقتصاد چین به سوی نوعی از سرمایه داری صنعتی از سوی دیگر جهان شاهد تغییری چشمگیر در رتبه بندی قدرت‌ها شد. برای حدود سه دهه، قدرت اقتصادی در درجه‌ی نخست، با ظهور تکنولوژی نوین ارتباطات و ماهواره، قدرت فرهنگی در جایگاه دوم، قدرت سیاسی در جایگاه سوم و قدرت نظامی در جایگاه چهارم قرار گرفت. در این سه دهه، چین با دنبال کردن رتبه بندی جدید موفق شد بخشی از آن را رعایت کند. قدرت اقتصادی چین امروز ابزار اصلی آن برای حضور در صحنه‌ی جهانی است و پس از آن، به ترتیب، قدرت سیاسی، قدرت نظامی و قدرت فرهنگی مطرح است.
برای روسیه اما گویی تاریخ تکرار شد. این بار هم روس‌ها نتوانستند این روند و رتبه بندی نوین ناشی از جهانی شدن اقتصاد را دنبال کنند. به همین دلیل، بار دیگر روسیه با رتبه بندی اتحاد جماهیر شوروی وارد صحنه شد: قدرت نظامی نخستین برگ روسیه، بعد قدرت سیاسی آن، و در نهایت، قدرت اقتصادی و فرهنگی آن مطرح شد.
دیدیم که این ناهماهنگی یک بار در گذشته تعادل جهانی را، که به آن جنگ سرد می‌گفتند، به هم زد و دنیا را به یک «نظم جهانی» جدید وارد ساخت. آمریکا مطرح کرد که ارزش‌های لیبرالیسم پایه و اساس این نظم جدید خواهد بود. لیبرالیسم مکتبی بود که برمبنای آن آمریکا و غرب قصد داشتند شکل بندی درازمدت جهان را بچینند. برآورد درازمدت بودن آن برای غربی‌ها به حدی بود که برخی از متفکرانش حرف از «پایان تاریخ» زدند، به این معنا که قرار بود جز نظم لیبرال چیز دیگری با استقبال گسترده در سطح جهانی روبرو نباشد.
از این جا به بعد تمامی جهان به مداقه و توجه به این نظم لیبرال پرداخت تا بداند که چه چیزی در درون آن است و آیا این می‌تواند روغن مناسبی برای چرخ دنده‌های یک سیستم جهان گستر و حافظ «نظم جهانی» باشد یا خیر. دیری نگذشت که معلوم شد این نوعی کلاغ رنگ شده در قامت قناری است. این بار لیبرالیسم به معنای کلاسیک کلمه مطرح نبود. نفوذ عمیق تفکر نژادپرستی و روند سوء استفاده گر صهیونیسم، در بطن لیبرالیسم غرب، به سرعت آن را به یک تغییر ماهیت یا مسخ ایدئولوژیک کشاند. این امر حتی ساختاربندی و منطق حاکم بر سرمایه داری کلاسیک را که به کسب سود از طریق تولید ثروت تکیه داشت به نوعی سرمایه داری غیر تولیدی سودزا کشاند که ریشه‌ی اقتصاد واقعی را خشکاند و آن را در باتلاقی از بحران‌های مالی کاذب و درآمدزا کشاند. به این ترتیب اینان حتی به سرمایه داری مخلوق خویش نیز رحم نکرده و آن را تبدیل به یک شیر بی یال و دم و اشکم کردند که فساد مالی و تکیه بر پول بدون پشتوانه‌ی اعتبارهای کوچک و بزرگ زاینده‌ی بحران‌های مداوم و هر چه عمیق تر در فواصل زمانی کوتاه و کوتاه تر شد.
از دل این روند، شتر-گاو-پلنگی به بار آمد که نام آن را «نئولیبرالیسم» گذاشتند. لیبرالیسم بر ارزش هایی مانند آزادی فردی، حقوق مدنی، دمکراسی سیاسی، بازار آزاد و امثال آن تکیه داشت، و سرمایه داری قرن نوزدهم و بخش عمده‌ای از دمکراسی‌های باثبات قرن بیستم نماد آن بود. با فروپاشی کمونیسم شورویایی، ترک مائویسم توسط چین و نیز، کسادی بساط ایدئولوژی‌ها، فرصتی پدید آمده بود تا کل اقتصاد جهان وارد بازی از نوع سرمایه داری لیبرال شود. اما جوهره‌ی صهیونیستی سیاست در آمریکا و بخش‌های مهمی از اروپا از یک سو و غیرمادی و تقلبی شدن سیستم سودزایی سرمایه داری آمریکا و بریتانیا از سوی دیگر این اجازه را نداد و سرمایه داری، در قالب نئولیبرالیسم به ارزش‌های بنیادین لیبرالیسم چند قرنه‌ی خود پشت کرد. به این ترتیب حمایت از دیکتاتورها (ایران، عربستان، کشورهای عربی خلیج فارس)، دخالت نظامی در کشورها (یوگسلاوی، لیبی، سوریه، یمن،...)، اشغال نظامی کشورها مانند افغانستان و عراق و تقویت قطب‌های نظامی (اسرائیل، کره جنوبی،...) و سرمایه گذاری روی جریان‌های تروریستی برای پیشبرد اهداف پنهان خود مانند (القاعده و داعش) بی اعتبار شدن ارزش‌های لیبرالیسم و ماهیت فاسد و جنگ طلب نئولیبرالیسم را آشکار ساخت.
دیری نپایید که به دست خود غرب، رتبه بندی قدرت‌ها که می‌رفت به ترتیب در قالب اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و نظامی برای جهان، شانسی در جهت صلح و ثبات نسبی به همراه داشته باشد، دستخوش تحولی مهم شد و به سمت قدرت نظامی، قدرت اقتصاد، قدرت سیاسی و قدرت فرهنگی حرکت کرد. قدرت نظامی که قرار بود در نظم جهانی لیبرالیسم-محور بوش پدر حافظ صلح و آرامش جهانی باشد، در دوره‌ی بوش پسر به بی نظمی جهانی خشونت طلب نئولیبرالیسم چرخید.
با چرخشی که به آن اشاره شد، جهان آموخت که باردیگر این قدرت نظامی است که حرف نخست را در جهان خواهد زد، قدرت اقتصادی باید نقش مکمل و پشتیبان را برای قدرت نظامی ایفاء کند (ابزار محاصره و به زانو درآوردن کشورها از طریق تحریم‌ها مانند آن چه بر عراق رفت)، قدرت سیاسی باید در راستا و بهتر است بگوییم در خدمت قدرت نظامی حرکت کند و قدرت فرهنگی، مستقیم یا غیر مستقیم، باید پشتیبان نظامی گری سلطه ورزی قدرت باشد. این الگوی جدیدی بود برای کشورهای متعددی در سراسر جهان که تمرکز خود را نخست روی قدرت نظامی بگذارند وبعد انواع قدرت‌های دیگر: روسیه، کره‌ی شمالی، کره‌ی جنوبی، چین، هند، پاکستان، عربستان سعودی، ایران از این جمله کشورها هستند. البته در این لیست هستند کشورهایی که علاوه بر قدرت نظامی به قدرت اقتصادی هم مجهز هستند مانند چین و کره‌ی جنوبی، اما برخی از آنها، مانند کره‌ی شمالی و پاکستان، جز قدرت نظامی چیزی در چنته ندارند.
در این میان اسرائیل که خود یکی از بازیگران اصلی شکل گیری این مدل تازه‌ی تقسیم قدرت است تلاش کرده با درک منطق مکمل بودن این قدرت‌ها هر چهار مورد را در سطح بالا برای خود تهیه و تدارک ببیند، هر چند که قدرت نظامیاین کشور در این میان حرف اول را در توسعه طلبی بی وقفه‌ی آن ایفاء می‌کند. اما تکیه‌ی قابل توجه تل آویو بر تقویت اقتصادی، تکنولوژیک، سیاسی و نیز فرهنگی خویش غیر قابل انکار است و پیمان ابراهیم و آن چه اسرائیل برای کشورهای نیازمند عرب روی میز می‌گذارد نمونه‌ی این استراتژی هشیارانه است. در ایران اما رژیم آخوندی از این جا مانده و از آن جا رانده است. در حالی که تمرکز خود را برای روی قدرت نظامی گذاشت، به دلیل ضعف مدیریتی شدید قادر به کسب واقعی یک توان بازدارنده‌ی نظامی مانند کره‌ی شمالی نیست و در عین حال، فاقد هرگونه قدرت سیاسی، اقتصادی و یا فرهنگی نیز می‌باشد. تلاش‌های تروریستی رژیم و هزینه کردن برای گسترش نیروهای شبه نظامی نیز در چارچوب همان قدرت نظامی قابل بررسی است. به همین دلیل نیز شکنندگی رژیم از طریق تحریم‌ها آشکار شده است.

جهان امروز

با ورود نیروهای نظامی روسیه به اوکرایین ما شاهد استقرار درازمدت رتبه بندی جدید در صحنه‌ی بین المللی هستیم و امروز کمتر کشوری است که بتواند از این منطق تازه گریزی بزند. از این پس در جهان حرف اول را قدرت نظامی، بعد قدرت اقتصادی، سپس قدرت فرهنگی و در نهایت قدرت سیاسی خواهد زد.
روشن سازیم که در قرن بیست و یکم، قدرت نظامی نه در قالب جنگ کلاسیک -که می‌بینیم ضعف روس‌ها در اوکراین نمایانگر آن است- بلکه اشاره به توان تخریب گری بسیار بالا دارد. ضعف بارز ارتش روسیه در پیشروی در اوکراین نشان داد که قدرت نظامی دیگر در قالب سنتی توپ و تانک و سرباز سنجیده نمی‌شود. سه شاخص مهم برای این منظور مورد توجه قرار خواهد گرفت: ۱) توان تولید بمب‌های هسته‌ای، هیدروژنی و بیومیکروبی ۲) قدرت پرتاپ این بمب‌ها از طریق زمین و دریا و هوا که به طور عمده در قالب موشک‌های پرسرعت، رادارگریز و دوربرد سنجیده می‌شود و ۳) توان تکنولوژیک برای جنگ‌های پهبادی، ماهواره‌ای و سایبری.
قدرت اقتصادی از این پس تابع میزان عدم وابستگی به قدرت رقیب با دشمن است. این امر شامل منابع انرژی و آب، مواد اولیه وارداتی و نیروی کار ارزان می‌باشد. در مورد داشتن بازار در کشورهای دیگر نگرانی اصلی محدود به کشورهای پرجمعیت مانند چین و هند است.
قدرت فرهنگی اشاره به توان تاثیرگذاری بر افکار عمومی در زمینه گمراه سازی، جعل خبر، تحریک احساسات، تهییج توده‌ها و دستکاری روانی مردم در کشور خود یا در سطح جهانی برای پیشبرد اهداف پنهان خویش دارد. دیگر کسی به طور حقیقی به داستان هایی مانند دمکراسی و حقوق بشر و امثال آن باور ندارد. از جمله کسانی که این بحث‌ها را عمده کرده بودند. کار فرهنگی مورد بحث دیگر در قالب متقاعد سازی و باورآفرینی نیست، موضوع شوک روانی است تا در سایه‌ی آن بتوان هر آن چه را می‌خواهید به خورد مردم دهید.
قدرت سیاسی نیز از این پس به عنوان یک امر حاشیه‌ای برای چانه زنی مطرح است و نهادهایی مانند شورای امنیت، سازمان ملل متحد، گروه ۷، اتحادیه‌ی اروپا، نهادهایی حاشیه‌ای و فاقد اهمیت و قدرت تاثیر گذار خواهند بود. پیش از این می‌گفتند که جنگ ادامه‌ی سیاست است، اما باید گفت که از این پس سیاست دنبالچه‌ی جنگ است.
در یک چنین شرایطی، جنگ در اوکراین و آن چه حول محور آن می‌گذرد به خوبی یک نمونه‌ی تمام عیار از این رتبه بندی است: آن چه در کارست: ۱) قدرت نظامی روسیه و بسیج و پشتیبانی عظیم تسلیحاتی غرب برای مقابله با آن از طریق نیروهای نظامی درگیر در جنگ در اوکراین ۲) قدرت اقتصادی برای اعمال تحریم و به زانو درآوردن رقیب یا دشمن از طریق استفاده‌ی ابزاری از اقتصاد مصادره ای-مافیایی (یک هزار میلیارد دلار رقمی است که در مورد ارزش اقتصادی آن چه در حال ضبط و تحدید و مصادره است عنوان می‌شود) ۳) قدرت فرهنگی برای ارائه‌ی روایت قلابی خود از جنگ و خوراندن آن به توده‌ها از طریق توان ارتباطی بالا در همکاری توامان رسانه‌های کلاسیک و مدرن (شبکه‌های مجازی) ۴) قدرت سیاسی به عنوان حاشیه‌ای برای مذاکره و ایفای ادای تلاش برای بازگشت به صلح درآوردن.
این مثال برای روسیه در رابطه با اوکراین به زودی تئوریزه و فرموله و مدل بندی می‌شود و در دستور کار بسیاری از دولت‌ها و نهادها و شرکت‌ها قرار خواهد گرفت. رتبه بندی فوق (به ترتیب اهمیت: قدرت نظامی، قدرت اقتصادی، قدرت فرهنگی و قدرت سیاسی) و وجه پیچیده‌ی آشکار و پنهان آن، واقعیت امروزی دنیای ما در انتهای سال ۱۴۰۰ خورشیدی و در ابتدای سال ۲۰۲۲ میلادی است. اما فردا!

چشم انداز آینده

انتخاب رادیکال آلمان برای اختصاص یک صد میلیارد دلار، برابر با بین ۲ تا ۳ درصد کل تولید ناخالص داخلی این کشور، به ساختن یک ماشین جنگی جدید به خوبی بازتولید گرایش آلمانِ دهه‌ی سوم و چهارم قرن گذشته را به یاد می‌آورد. سایر کشورهای جهان نیز هجوم آورده‌اند تا بتوانند از قافله‌ی نظامی گری عقب نمانند، چرا که نیک می‌دانند از این پس حرف اول را سلاح خواهد زد و نه دیپلماسی و حتی یک اقتصاد شکوفا. گویی این بازکشف یافته‌ی مائو است که «قدرت سیاسی از لوله‌ی تفنگ خارج می‌شود».
این نظامی گری قرار است که نقش نوشابه‌ی بسیار انرژی زای پیکر سست سرمایه داری جهانی را ایفاء کند. اما این کارکرد آشکار این گرایش است، کارکرد پنهان و غافلگیر کننده‌ی آن فاجعه‌ای است که در انتظار سیاره‌ی زمین نشسته است.
بخش عمده‌ای از سرمایه گذاریی که برای نجات کره‌ی زمین از بحران‌های حاد اقلیمی و نیز بشریت از فقر و گرسنگی و بی آبی و گرما لازم است از این پس به صنایع تسلیحاتی و نیز فعالیت‌های حاشیه‌ای آن اختصاص خواهد یافت. بخش عمده‌ی سرمایه‌ها برای چیزی به اسم تسلیحات خواهد بود که تولید آن به هرز منابع آسیب دیده‌ی زیست محیطی سیاره‌ی ماست و مصرف آن، به معنای وخیم ترکردن دایره‌ی گسترده‌ی تخریب‌های محیطی و اجتماعی و روانی وارد شده به بشریت. فراموش نکنیم که اقلیم شناسان از سال‌ها قبل درباره‌ی اثرات گرمایش زای هرگونه جنگ فراگیر و تاثیر آن بر افزایش متوسط حرارت زمین هشدار داده بودند.
این مسابقه‌ی جنون آمیز تسلیحاتی که دستپخت صهیونیسم برای غول صنایع تسلیحاتی می‌باشد و بابت آن آمریکا یک پاداش ۵ میلیارد دلاری در همین سال برای بنگاه جنگ پراکنی به نام اسرائیل در نظر گرفته است، خبرهای بسیار بدی برای بشریت و زمین در بردارد.
در ورای این وجه فاجعه آفرین، این بدیهی است که روسیه به عنوان کشوری که از قدرت اقتصادی، فرهنگی و سیاسی قابل توجهی تهی است و تمام کارت‌هایش را روی قدرت نظامی شرط بندی کرده بود، در اوکراین متوقف نخواهد شد. این ماشین جنگی، با شکست یا با پیروزی دیگر نمی‌تواند بیاستد. اگر جنگ اوکراین به عنوان شکست نظامی روسیه قلمداد شود کرملین برای از دست ندادن اعتبار خود باید دست به حرکتی بزرگتر و خشن تر و مخرب تر بزند. اگر هم به پیروزی انجامد مسکو دلیلی برای تمدید و تجدید آن در سرزمینی دیگر به دست می‌آورد.
در این میان چین با اتکاء به موفقیت روسیه در اوکراین، بدون تردید، موقعیت را برای ضمیمه سازی -و به قول خود عودت دادن- تایوان به سرزمین مادری مناسب خواهد دید. ورود چین به یک رویاوریی با غرب در تایوان فقط شروع یک پایان است. پایان دوران خفتگی غول نظامی چین. بیداری این غول به معنای استقرار یک منطق نوین در آسیای جنوب شرقی و بعد فراتر از آن است.
کره‌ی شمالی، یک شرط بند حرفه‌ای دیگر بر روی قدرت صرف نظامی سرانجام به مرحله‌ی بهره برداری اقتصادی و سیاسی از سرمایه گذاری نیم قرنه‌ی خود روی تسلیحات و نظامی گری می‌رسد و بی تردید سراغ ثروت‌های نابی مانند کره‌ی جنوبی و در صورت گسترش جنگ به سراغ ژاپن خواهد رفت. توان تخریبی تسلیحات کره‌ی شمالی به طور روزانه در حال افزایش است و مشخص نیست که چه اهدافی را در ورای کره‌ی جنوبی و ژاپن می‌تواند شامل شود.
اگر اوضاع با تکیه بر نظامی گری روزافزون پیش رود، یک اتحاد سیاسی-نظامی ضمنی و آشکار میان چین، روسیه و کره‌ی شمالی قابل تصور است. اتحادی که به سرعت به یارگیری میان کشورهایی که می‌خواهند از سلطه‌ی غرب بگریزند خواهند کرد. تردید نیست که به طور دردناک و سخت، این اتحاد به طور عملی بخش عمده‌ای از جهان را از حیطه‌ی نفوذ غرب خارج خواهد ساخت. در این بین بدانیم که هر گونه واکنش نظامی غرب به این اتحاد یک جنگ فرامنطقه‌ای را کلید خواهد زد که اگر در یک مقطعی به استفاده از سلاح اتمی منجر شود، معادل حرکت به سوی پایان حیات بشریت در زمین خواهد بود.
پس می‌بینیم که علیرغم یک چشم انداز گرایش قوی به سمت نظامی گری، هر دو طرف و از جمله غرب باید باز هم به ابزار کلاسیک نظامی (البته پیشرفته و قوی) و یا روش غیر نظامی مقابله بپردازد. حاصل این امر بازتقسیم رادیکال جهان به بخش هایی خواهد بود که یا در تصرف این مثلث (چین، روسیه و کره‌ی شمالی) است و یا بیرون از آن. در این بین تردید نیست که هر بخش به دیگری نیز نیاز دارد. به طور مثال، بسیاری از کشورهای بخش بیرون از مثلث فوق به قدرت اقتصادی چین و تا حدی روسیه نیاز دارند. از جمله کشورهای فقیر و نیز تمام ممالکی که تا این جا نیز از حیث اقتصادی به این دو وابسته هستند. شمار کشورهایی که از لحاظ مالی وامدار چین هستند تا نزدیک به ۶۰ کشور در حال حاضر برآورده می‌شود. بر این می‌توان کشورهایی که بدون سوخت یا گندم روسیه با بحران‌های جدی اقتصادی و اجتماعی مواجه می‌شوند را اضافه کرد، مانند مصر که با خطر قحطی ناشی از قطع واردات گندم از روسیه مواجه است.
پس، به سوی شکسته شدن چارچوب لرزان و کووید زده‌ی کنونی جهان می‌رویم. با شکل گرفتن قطب هایی که تا به امروز اقتصادی و سیاسی بودند اما در آینده می‌توانند نظامی باشند، انتخاب برای کشورهای ثالث میان این دو قطب سخت و پرهزینه می‌شود. هر کشوری با انتخاب خود، در یک جهان نظامی شده، باید بپذیرد که برای برخی کشورهای دیگر در جبهه‌ی دشمن قرار می‌گیرد. خنثی بودن و امثال آن دیگر معنا، یا بهتر است بگوییم، مصداقی نخواهد داشت.
این چشم انداز ما را به نقل قولی از فیلسوف آلمانی «هگل» ره می‌برد آن جا که گفت: «از تاریخ می‌آموزیم که از تاریخ هیچ نمی‌آموزیم.» مشابهت‌های ظاهری شرایط قرن بیست و یکم با قرن قبل تعجب برانگیر است:
• یک بار دیگر جبهه بندی جنگ جهانی قرن بیستمی «متفقین» و «متحدین» مطرح خواهد شد، اما این بار در سطحی گسترده و به معنای واقعی کلمه «جهانی شده».
• حجم قابل توجهی از منابع و انرژی و وقت صرف ساختن وسایل تخریب آن چه ساخته‌ایم خواهد شد.
• در جنگ‌های خونین، میلیون‌ها نفر کشته و دهها میلیون نفر زخمی و بیمار و صدها میلیون نفر آواره خواهند شد.
• برخی از ثروتمندان که تولید کننده‌ی وسایل مرگ و نابودی بشریت و فعالیت‌های جانبی آن هستند میلیاردها دلار به جیب خواهند زد تا بعد این پول‌ها را در صنایع مورد نیاز بعد از جنگ سرمایه گذاری کنند و باز هم پولدارتر شوند.
• جنایت‌های هولناک و دهشتناک مانند کشتار یهودیان و کمونیست‌ها و مخالفین و مبارزین در جنگ جهانی دوم، این بار از میان قوم‌ها و مذاهب و ملیت‌های مختلف صورت خواهد گرفت.
• تخریب گسترده‌ی شهرها و کشورها و تاسیاست زیربنایی و جنگل‌ها و راه‌ها و پل‌ها و ساختمان‌ها و غیره بسیاری از کشورها را به عصر حجر یا چیزی شبیه به آن باز خواهد گرداند؛ پاره‌ای ملت‌ها را محو و آواره کرده و نقشه جدید از جهان و کشورها ترسیم خواهد شد.

نتیجه گیری

هم چنان که نگارنده در مقاله‌های چند هفته‌ی اخیر خود هشدار داده است، بازهم یادآور می‌شویم که در این میان رویکرد به حل مشکلات از طریق سلاح، اگر یکی از این جنگ‌ها به سوی هسته‌ای شدن برود مشابهت ادامه‌ی داستان با آن چه بعد از جنگ جهانی دوم قرن بیستم رخ داد زیر سوال می‌رود، چرا که جنگ هسته‌ای به معنای نابودی کره‌ی زمین و محو بشریت است.
اما اگر فرض کنیم که کار به رویارویی اتمی نکشد و در حد جنگ جهانی شدید و مخرب کلاسیک باقی بماند، در پایان آن، در یک دنیای نیمه ویران بسیاری از جمعیت جهان و کشورها و ملت‌ها -و از جمله میهن ما ایران- محو شده، به تاریخ سپرده می‌شوند و بازماندگان شاهد ظهور جهان جدیدی خواهند بود. جهانی که دیگر نه لیبرال است، نه نئولیبرال است، نه کمونیست است نه مائویست. دنیایی است زخم خورده، آسیب دیده و بی آینده که باقی ماندگان جمعیت بشری باید برای حفظ بقای خویش چاره جویی کنند. بحث در مورد سیاره‌ی آسیب دیده‌ای است با مردمانی که شاید این بار به فکر راه‌های متفاوت و نو باشند که قرن بیست و دوم را از بازتولید سناریوهای پوچ و سیاه قرن‌های بیستم و بیست و یکم معاف کند. جهانی که در آن «طبقه» و «مذهب»، به عنوان دو عنصر تخریب گر تاریخ بشر جای خود را به «عدالت» و «عقل» بسپارند. جهانی که شاید سرانجام چیزی از تاریخ بیاموزد که به تکرار تاریخ نیانجامد. شاید.
در پایان متذکر شویم که آن چه در این مقاله آمد پیش بینی یک احتمال است، نه حتمی است و نه جبری؛ بیدارباشی است برای همه آنها که می‌اندیشند راه حل آن چیزی است که مسئله را آفریده است. پرهیز از سقوط ممکن است اگر بخواهیم. انتخاب با ماست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه‎ی «بی ‎نهایت ‎گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: «بی ‎نهایت ‎گرایی: نظریه‎ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: [email protected]



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy