یورش مأموران حراست و لباس شخصیها به بند ۳۵۰ زندان اوین، در روز پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳، این روز را بهنام پنجشنبهی سیاه اوین ماندگار کرد. در این جا میخواهم با سه برش کوتاه از خاطراتم در سالهای ۹۲ و ۹۳ از آن روز نیز یادی کنم، اما پیش از آن لازم میدانم اشارهای به داستانی به نام «پنجهی میمون» داشته باشم. دانستن این داستان برای درک موقعیتی که من در آن بودم ضروری است.
یک داستان: «پنجهی میمون (The Monkey's Paw)»- از «ویلیام وایمارک جِیکوبز (William Waymark Jacobs)»
این داستان دربارهی یک پنجهی میمون است که آرزوها را برآورده میکند؛ ولی در مقابل، سرنوشت شومی را رقم میزند.
آقا و خانم وایت و فرزندشان هربرت، خانوادهای فقیر ولی شاد هستند.
شبی دوست قدیمی پدر (سروان موریس) که به تازگی از هند بازگشته، به دیدار آنها میآید. او از هند داستانهای جالبی تعریف میکند و چیزهایی را که با خود از آنجا آورده، به آقا و خانم وایت نشان میدهد. هنگامیکه از او دربارهی پنجهی میمونی که با خود آورده میپرسند، ازسخن گفتن دربارهی آن طفره میرود، ولی در پی اصرار خانم وایت، میگوید: «این پنجه سحرآمیز است و میتواند سه آرزوی صاحب خود را برآورده کند، ولی بهتر است که کسی از آن استفاده نکند.»
پس از رفتن سروان موریس، خانم وایت متوجه میشود که او پنجهی میمون را با خود نبرده است. (شاید به دلیل این که سروان موریس پیش از این به سه آرزوی خود رسیده است و دیگر پنجهی میمون به درد او نمیخورد.)
خانم وایت، به یاد گفتهی سروان موریس میافتد. پنجه را در دستانش میگیرد و میگوید: «آرزو میکنم همین الآن صاحب ۱۰۰۰ پوند بشویم.»
در میان تعجب آقا و خانم وایت، پنجهی میمون تکانی میخورد و همزمان زنگ خانه بهصدا در میآید و آنها سراسیمه به دم در میروند.
در پشت در، مردی با پاکتی در دست، ایستاده و با چهرهای گرفته میگوید: «من از کارخانهای که هربرت، پسرتان در آن کار میکرد آمدهام... متأسفانه پسر شما بر اثر ماندن سرش در زیر دستگاه چوببُری کشته شده است. در داخل این پاکت هم یک چک ۱۰۰۰ پوندی مربوط بهبیمهی عمر او قرار دارد.»
و پاکت را میدهد و میرود و پدر و مادر بینوا را با غم از دست دادن فرزندشان تنها میگذارد.
خانم وایت درحالیکه به شدت گریه میکند، بهیاد میآورد که پنجهی میمون هنوز میتواند دو آرزوی دیگر آنها را هم برآورده کند. بههمسرش میگوید: «میخواهم آرزو کنم پسرم، زنده شود.»
بهعقیدهی آقای وایت که مسیحی مؤمنی است، زندگی در دست خداوند است و با این آرزوی همسرش مخالفت میکند.
اما خانم وایت کار خود را میکند. پنجهی میمون را در دستانش گرفته میگوید: «آرزو میکنم پسرم زنده شود.»
دوباره پنجه تکانی میخورد و در پی آن صدای زنگ خانه میآید. زن پنجه را بر روی میز گذاشته و سراسیمه بهسوی در میدود.
آقای وایت پنجه را برمیدارد و آرزوی سوم، آخرین آرزو را میکند: «آرزوی قبلی باطل بشود.»
خانم وایت در را باز میکند ولی کسی پشت در نیست...
به نظر میرسد، نویسنده میخواهد نشان دهد، روال عادی زندگی (که معمولاً قدر آنرا، آنگونه که باید و شاید، نمیدانیم) و پیشرفتِ با رنج و زحمت، بهتر از برآورده شدن ناگهانی و بدون زحمت آرزوهای بزرگ (از راههای غیرِمتعارف) است و چه بسا آن زندگیای که هماکنون داریم خیلی بهتر از آنچه که آرزویش را داریم میباشد.
و اما خاطراتی که وعده داده بودم:
سه برش از خاطراتم در سالهای ۹۲ و ۹۳
۱- ساعت ۱۰ یکی از شبهای پاییز ۱۳۹۲ - بند ۳۵۰ - سالن پایین - اتاق ۱
منتظر آمدن مأمور برای زدن قفل روی در نردهای سالن پایین بودم. صدا را که شنیدم، خود را بهکنار در رساندم. افسرنگهبان آن شب «اکبر روشن» بود. با او سلام و علیک و احوالپرسی کردم. او هم با خوشرویی پاسخ داد.
بهاوگفتم: «آقای روشن، از شما یک درخواست دارم.»
با تعجب گفت: «امری باشد، آقای آهنخواه»
گفتم: «میخواستم خواهش کنم من را بهانفرادی ببرید!»
درحالیکه تعجبش بیشتر شده بود، پرسید: «انفرادی؟ برای چه؟»
گفتم: «من از دود سیگار میخواهم به انفرادی پناه ببرم. دیگر دارم خفه میشوم. تنها جایی هم که فکر میکنم مرا از این وضعیت نجات میدهد، انفرادی است. باور کنید آقای روشن، آرامش ندارم. صبح که برای ورزش بهاتاق ورزش میرویم، (اتاقی که شبها به سیگاریها اختصاص دارد.) دودی که از شب قبل در آنجا جمع شده، نفسم را تنگ میکند. در طول روز هم که حیاط پر از دود است و اتاقها هم که از این دود در امان نیستند. شبها هم که سرویس عمومی جای کشیدن سیگار است و هواکش آن هم خراب است و دود را دوباره برمیگرداند...»
و روشن با مهربانی و آرامش پاسخ داد: «آقای آهنخواه. این کار که شدنی نیست. هیچ زندانیای نمیتواند بهدرخواست خودش بهانفرادی برود، مگر آنکه خلافی بکند و مسئولین زندان برای تنبیه، او را به سلول انفرادی بفرستند. بهفرض هم که بتوانید بهدرخواست خودتان بهانفرادی بروید، همین موضوع در پروندهتان وارد میشود و در پایانِ محکومیت بهضررتان است و آن موقع، کسی نمیگوید علت این انفرادی رفتن چه بوده...»
و ادامه داد: «... بروید خدا را شکر کنید که در بند ۳۵۰ هستید. بندهای دیگر را ندیدهاید، توی راهرو که هیچ، تو اتاقها هم سیگار (و نه تنها سیگار) میکشند و هیچکس هم جلودارشان نیست. تازه، فکر نکنید در انفرادی دود نیست، بیرون که سیگار بکشند، دودش به داخل انفرادی هم میآید...»
و در پایان آرزو کرد که: «... انشاءالله با آزادی از این مشکلات خلاص میشوید.»
من هم که دیگر پذیرفته بودم آرزوی انفرادی رفتن بهاین سادگیها برآورده نمیشود، با او خداحافظی کردم و به اتاقم برگشتم.
۲- صبح روز پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳ - بند ۳۵۰
مأموران برای بازدید بند آمده بودند و از زندانیان خواستند که اتاقهای خود را ترک کنند. عدهای از زندانیان (که من هم درمیانشان بودم) بهاین دلیل که پس از بازرسی تعدادی از اشیاء شخصی گم و جابجا میشد، خواستیم که بازدید اتاق در حضور خودمان انجام گیرد. نتیجه این شد که بیش از ۳۰ نفر به انفرادی فرستاده شدند و یکی از آنها من بودم. عدهای در این مسیر مضروب شدند، از جمله من که سرم شکست.
با وجود سختی راه، بالآخره بهانفرادی رسیدم و یک هفتهی تمام، بدون دود سیگار (بهاستثنای زمانهایی که کمی دود از بیرون بهدرون سلول میآمد) سر کردم.
پس از یک هفته، بهبند بازگردانده شدم و در پاسخ بههمبندیها که بهاستقبالم آمده بودند، تکرار میکردم که: «خیلی عالی بود. یک هفتهی بدون دود سیگار! من و این همه خوشبختی؟ محاله!»
۳- پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ - بند ۳۵۰ - حیاط (هواخوری)
یکی از همبندیها که اهل یکی از استانهای مرکزی ایران است، بهسراغم آمده و در مورد آنچه در این یک هفته گذشت، پرسوجو کرد. من هم پیش از هر چیزی، از اینکه بندهی ناشکر خدا بودهام گفتم و دلیلی هم که آوردم این بود که آرزویی که داشتم برآورده شد، ولی بهبهای شکسته شدن سرم. برای نشان دادن درستی آنچه که در داستان «پنجهی میمون» گفته شده بود، (و در مقیاس بسیار ضعیف در مورد من پیش آمده بود) آن داستان را برای او تعریف کردم...
... وقتی داستان را بهپایان رساندم، دوست عزیزم که در میانهی داستان بهفکر رفته بود و بهگمانم حالا میتوانستم نکتهی داستان را در مقایسه با وضعیت خودم بهراحتی بازگو کنم، پرسید: «خوب، وقتی آرزوی دوم باطل شد، چه بر سر آن ۱۰۰۰ پوند آمد؟»
ترانه سبز فردا بود، رضا فرمند
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید، ع ب