Friday, May 13, 2022

صفحه نخست » آقای‌ م. ف. سخن لطفا شانه‌تان را غلاف کنید! پونه (مستعار)

jahat.jpgگاهی آدمی به این می‌رسد که از چیزی بگذرد، یا اینکه در این دم بگذرد. گونه‌ای آرامش در آن می‌جوید. خانه‌ی خیال از هر گونه خواهش و ستیز پاک می‌کند و آرام، چشم بر پیرامون می‌بندد. نمی‌خواهد ببیند. این است که دمی نمی‌بیند. اما فقط دمی! همین که چشم گشود، بار دیگر یادها بر او هجوم می‌آورند. بار دیگر همان است که بود. رؤیا پایان گرفته است. رو در روی بیرون و چشم در چشم درون، و اینجاست که آدمی هراس را هراسان می‌کند و نمی‌ترسد....

‌ای کاش در آن سال‌های سیاه، اندک آدمیانی که حقیقت را می‌دانستند بی هراس، فریاد می‌زدند و نمی‌ترسیدند از ما که چونان گله‌ی گاومیش‌های وحشی، در خیابان‌ها، ماغ می‌کشیدیم و سم می‌کوبیدیم، کاشکی...

تاوان بودن سنگین است. چه طرفه جنبندگانیم ما آدم‌ها و چه بی پناه در جهان بیداری خرد خویش، چه بزرگیم در رویارویی با کوچکی بلوغمان، و چه بی رحم در تباه کردن وجود خویش.

عجبا که چه زود دیر می‌شود!

وقتی از قبل، با آگاهی و طراحی، مویی به رنگ دیگری رنگین شود، دیگر پریشان کردنش اگر محال نباشد که بسی دشوار است. پس آقای‌ م ف سخن لطفا شانه‌تان را غلاف کنید!

من در آن سال‌های سیاه، جوانکی بودم که حرف‌های بی جواب داشت، پاسخم را باید کسانی می‌دادند که خود یکسره بانیان ظلم را حمایت و هدایت کردند و آخرش هم رفتند جایی که عرب‌ها نی انداختند!. به مابقی‌شان دل خوش کرده بودم که آن‌ها نیز پنداری بعد از چهل و سه سال، پشیمانند که چرا در همان روزهای نخست، چون اسلافشان، هم پیاله‌ی پرستویی‌ها نشده‌اند. لابد به تجربه دریافته‌اند که زندگی کردن در دل این و آن به علت نکونامی، خیلی فرق دارد با وقتی که روی پاهای خودت ایستاده‌ای و دلت در سینه‌ی خودت، سر گرم تپیدن است، سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز " حالا دیگر کلمه به کلمه این تک مصرع، آن‌ها را از خنده روده بر می‌کند. حق هم دارند. تا این سال عمر، تلاش کنی برای ساختن جامعه‌ای عدالت گستر، و حالا بدون چاپ کتاب خاطراتی لابد افتخارآمیز، عمر به پایان رسد! حیف نباشد کسی نداند نقش هر چند اندک من، در طلوع بی غروب دموکراسی، در سرزمینی نفرین شده؟

و این ابتدای ویرانی ست که ضدیت در هر سویش قامت کشیده است، این سو کشان، آن سو کشان. کردار نیک و کردار ناپسند که تاریکی در این میانه درنگی مشکوک دارد. در قلب شب این دو دشمن به هم میرسند، هم شانه می‌شوند با هم، همدوش می‌شوند با هم، شانه به شانه به هم در می‌آمیزند، در هم فرو میروند، آی ... روزگار با آدمی چه می‌کنی؟

من که یادم نیست اما بزرگترها می‌گویند در زمان شاه خائن، بلیط اتوبوس‌های شرکت واحد اندکی از دو ریال گران تر شده بود، جوانان معترض به خیابان‌ها ریختند و انبوهی اتوبوس را به آتش کشیدند. شاه خائن به ژنرال‌های ارتش دستور می‌دهد که مسلسل‌ها را خشاب بگذارند و مردم را به گلوله ببندند، گویا مسلسل‌ها مستعمل بودند و عملکرد نداشتند و خلایق را معلوم می‌شود که آمریکای جنایتکار به همراه نوکر حلقه به گوشش محمد رضا شاه، بیت المال مردم را تاراج کرده‌اند. (خرید سلاح‌های بنجل)

و‌ای خاک بر سرهای این ژنرال‌های دزد و اختلاسگر که عرضه‌ی به گلوله بستن مردمی بی سلاح را هم نداشتند! مردمی خشونت طلب که بیت المال را به آتش می‌کشند!

به هر حال چون لابد، سلاح‌ها پوسیده بودند و تیراندازی نمی‌کردند و دیاری هم کشته نشد، صلاح دیدند حرف معترضین را قبول کنند و از خیر گران کردن بلیط اتوبوس بگذرند!

اما بشنوید از شاهکار مسلسل‌ها که در همین آبان ۹۸، وقتی در اعتراض به گرانی بنزین، مردم به خیابان‌ها ریختند، ژنرال چهار ستاره‌ی مکتب ندیده‌ی عارف، سردار سلیمانی بزرگ، فرمان داد تا مسلسل‌ها را کار بگذارند و در بازه‌ی زمانی ۴۸ ساعت ۱۵۰۰ جوان معترض را به خاک و خون کشیدند و کشتند، التجربه فوق العلم «آزمودگی بالاتر از دانش است»»... ماشااله!

و حالا هنرمند ما، در کنار رسول فرهنگی و ستایشگر همچون جانوری، می‌رود که فیلم ببیند، لابد شهر شهر فرنگ است و تنها کاری که می‌شود کرد تماشا و دیدن فیلم است. خیر باشد آقای هنرمند! قدیم‌ها خجالت هم چیز خوبی بود. افسوس ......

افسوس که در آن سال‌های سیاه، جوانک هایی چون من و ما، دروغ‌های نسل سیاست بازان را باور کرده بودیم. نسل سیاست بازان بی سیاست و بلند پروازان بی بال و پری که در قفس خیالات خود جولان می‌دادند و مثل فرشته‌ی عدالت با شمشیر دروغی، بال‌های گچی و چشم‌های بسته در اسمان شهر می‌پریدند و در هر بالی که می‌زدند سرنگون می‌شدند.

می‌بینی چگونه سرنوشت خویش را رقم زدیم ... دریغ ..... خواستیم پرستو باشیم، شبکور از آب در آمدیم و وقتی نبینی ولی خیال کنی که می‌بینی سرنوشتی بهتر از این نداری. روزگار هفت خط غریبی بود، غفلت کردیم و کلک خوردیم و دست آخر تا خرخره در باتلاقی مملو از نعش‌های متلاشی هزارساله و چرخ و وا چرخ لاشخورهای ماقبل تاریخی بالای سرمان.

ده‌ها هزار اعدامی، صدها هزار کشته در جنگ، کشوری ویران با ملتی گرسنه، رهاورد تلاش ملتی بزرگ با هنرمندان و روشنفکرانی بزرگتر.....

نمیدانم، چطور توانستیم فراموش کنیم؟ چطور به این سادگی از دست دادیم آن همه مایه‌های خوشی کوچک و دل انگیز را؟

یادش به خیر روزهائی که، به سادگی می‌توانستم نبینیم آنچه را که نمی‌خواستم ببینیم و این موهبت کمی نبود. موهبتی که از دست دادیم، شاید هم جایی همین نزدیکی‌ها پنهان شده باشد.

بسیار بارها که به گواه تاریخ در کشورها دگرگونی هایی لحظه‌ای اتفاق افتاده و در زمانه‌ی ما و در سرزمین ما نیز شاید جنین شود، کسی چه می‌داند؟

اما اگر خروس بخواند و روزگار و حکومت هر دو واژگون شوند، بی شک بچه‌های بازماندگان کشتارها، خصوصا کشتار ابان، که «سردار سلیمانی این عارف بزرگ» در آن نقشی کلیدی داشت، دست هم را خواهند چسبید و دور خیلی‌ها خواهند رقصید ... تا نظر هنرمندمان چه باشد؟......

و اما ما...

ما دل آرام می‌داریم. شتاب نمی‌کنیم. بیهوده شتاب نمی‌کنیم. چرخ می‌چرخد. دم از پی دم می‌گریزد و فنا می‌شود و در ژرفای فنا، خورشید تن از انبوه سیاهی بیرون می‌کشد و منزل می‌کند در بلندترین قله‌ها. خورشید به جلوه کردن، بی تاب تر است.

چه ما باشیم چه نباشیم، حقیقت دریافتی خودمان را به هر زبانی که شایسته‌ی آدمی‌ست بیان کرده و می‌کنیم.

آن زمان که شاید دور نباشد در جشن گل‌ها، پنجه فارابی نت‌های چهارگاه بر سیمای قانون نقش خواهد زد و ابوالحسن صبا در زنگ شتر خود، نت‌های عشق خواهد آفرید تا مردم شرمندگی هنرمندانی مفلوک را به دیده‌ی اغماض بنگرند.

گویی آنجا عبادی و ابراهیمی هم، دانه دانه‌ی نت‌ها را بر سینه‌ی سه تار می‌نشانند تا تحریرات سحرانگیز حنجره‌ی قمر در فضای صبحگاهی باغ به دست امواج سپرده شود.

ایدون باد



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy