یک روز با هفت هزار سالگان
ژانر: رمان
نویسنده: رعنا سلیمانی
چاپ اول: کتاب ارزان، استکهلم، سوئد ۲۰۲۲
جلد نرم، قطع رقعی ۲۱۹صفحه
"سالخوردگان با مردههاشان زندگی میکنندو تبعیدیها با گذشته هاشان"
بچههای اعماق
"ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از ین دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سربه سریم"
خیام نیشابوری
رمان رعنا سلیمانی مانند یک خواب یا مانند یک نمایش یا فیلم از برابر دیدگان رد میشوند و از شروع آن خودمان را در این میدان شریک میبینیم و جابجا نقشها جابجا میشوند و جای راوی و خواننده و برعکس با شتابی که در برابر هستی مانند یک مژه برهم زدن است!
راوی که یک زن است و از بد حادثه به سوئد تبعید شده است در یک شرکت خدمات سالمندان کار میکند و کارش رسیدگی به وضع سالمندان در خانههای خودشان است. داستان بصورت قصه در قصه پیش میرود و راوی که نامش در وطن مالوفش معصومه بوده است، یعنی پاکی وعفت، و بعد که اینجا آمده است نام خود را به آماندا تغییر داده است تا از فرهنگ زن ستیز جامعهاش دوری گزیند ولی در طول داستان متوجه میشویم گذشتهاش دست از سر او بر نمیدارد و با خود و گذشتهاش کلنجار میرود و کابوسهایش پایان ناپذیرند! و خواننده با دلهرهها و تنهایی و غربت راوی همذات پنداری میکند!
کل داستان در یک روز با برشهای زمانی و مکانی، خانه به خانه که بیماران در انجا منتظرند تا او برسد و آنها را پرستاری کند و باز به خانه بعدی این پروسه ادامه دارد. این رمان خوش خوان که طنز گزندهای چاشنی ان است و راوی بی پروا و بی کم و کاست تجربههای خود را در برابر ما عیان میکند و یک هنجار شکنی در این رمان است که به حلاوت و تاز گیاش میافزاید و ما راحت واژهها را هر چند دردناک هستند ولی هضم میکنیم و اصطلاحات و ضرب المثلها از زبان راوی و سالخوردگان پریشان احوال و هذیان گو بی محابا بیان میشود و با خندههای تلخی خواننده را به تامل وا میدارد و صحنه در صحنه مانند لابیرنت تو در تو با انسانهای سالخورده، پا به سفری بی بازگشت میگذاریم و خود را در آینه رنگ پریده آنها تنها و غریب حس میکنیم!
از همان شروع رمان که راوی استارت میرند برای رفتن به تک تک منازل تا ما را با خلوت تلخ و غم انگیز سالخوردگان آشنا کند، ما هم جابجا با آنها جای مان عوض میشود و راوی جابجا گذشتهاش بیادش میآید و با دیدار این انسانهای سالخورده، در زندگی گذشتهاش مکث میکند!
خانه اول خانوم سیو است که هشتاد و نه ساله که تازگیها گربهاش، نلسون را گم کرده است و از راوی درباره او میپرسد، چون همدمش این گربه بوده است!
"خانوم سییو میگوید: "آدمها تو زندگی شون دنبال چیزهایی میرن که هیج وقت نداشتن. "!
خانه دوم اولف است با زن بداخلاقش و بهانه گیر "آن ماری" که خلق و خوی راوی را تلخ میکند
و خانه سوم استا است و حال زارش، راوی ضرب المثلی میگوید"یا مرغ باش تخم بگذار یا خروس باش و قوقولی کن!
خانه چهارم با برتیل آشنا میشویم که شاعر مسلک و برای خودش پدیدهای ست و قبلا پرستارش فریدا بوده و قاپ او را میدزده و کارت بانکی ش را کش رفته و تمام حسابش را خالی میکند و با دوست پسرش پا به فرار میگذارند و برتیل هنوز خواب او را میبیند و در حسرت دیدار مجددش بی تاب است! "چنگیز خان مغول ایران رو میخواست/ قیصر کبیر دنیا رو میخواست/
اما میدونی من فقط یک نفرو میخواستم. "؟!
جایی میگوید: "عمر که بی عشق میرود هیچ حسابش مگیر"!
و جابجا پندهایش را به اماندا جوان میدهد: تعداد لیوانهای شراب و عشق و سن رو نباید شمرد! "ص۸۲
با اینکه برتیل هفتاد و سه سالش است زندگی را به خوش باشی ودم را غنیمت شمار میداند. و زمزمه میکند:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از ین دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سربه سریم"
در ضمن این آمد و رفتهای شتابدار راوی، به یعقوب فکر میکند که پستی با او ازدواج کرد که محیطش را عوض کند که با انسانی پارانوئید و وسواسی روبرو شد و کامش تلخ شد، بعد از جدایی از او اسمش را به اماندا تغییر داد و فکر کرده بود نام یک گل است و بعد پی برده بود معنیاش زنی که سزاوار عشق است، که احساس کرد شاید همیشه دنبال عشق بوده است و تا حالا ناکام مانده است!
در هر صورت ما با یک روایت خطی روبرو نیستیم و با ذهن راوی ما همسفر او هستیم و گاهی به فرزندی که از دست داده است، میاندیشد؟. در عنفوان جوانی استادش او را گول زده بود و باردار شده بود و از ترس خانواده و بدنامی انداخته بود و حالا امین را با او مقایسه میکرد و حس مادر بودن در او عیان میشد و اوج میگرفت!
خانه به خانه راوی، ما را با سالخوردگانی با خلق و خوهای مختلف آشنا میکند، حتی با مسائل آنها و هر کدام نماینده یک تیپ اجتماع هستند.
سیو و اولف و برتیل و کاتیا و توبیاس و رحیم زاده و شهین خانم خواننده را تحت تاثیر قرار میدهد و احساس میکند آینه تمام نمای خود ما هستند یا آیندهای که زود خواهد آمد، و دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!.
راوی در فضای مجازی با یک نفر بنام تیم آشنا میشود که پلیس است و با یک جدایی کوتاه مدت زندگیشان دوباره به هم گره میخورد تا از لحظهها استفاده ببرند. جایی تیم میگوید: "عشق مانند یک ساعت شنی بود، باید عقل خالی شود تا قلب پر شود!
در طول روز به یک بیمارش که ایرانی است سر میزند، شوهر سرهنگ نیروی هوایی بوده و هنوز در آن عوالم گذشته و زنش شهین خانم مانند یک تکه گوشت بی مصرف است ولی رحیم زاده ته وجودش دنبال انسان میگردد تا ازتنهایی و غربت بدراید!
و در جایی اماندا یاد مادر بزرگش میافتد: به ده که میرفتند"دلتنگی مثل یه پرندهی کوچیکه، وقتی میآیی کوچ میکنه. ازت دور میشه و وقتی میخوای بری بر میگرده! "و این داستان جوانی و سالخوردگی را هم تداعی میکند!
داستان مانند آینههای در دار، انعکاس حرکات و رفتار بیماران و شخص راوی ست که یکی یکی جای خود را بدیگری میدهند!
و برتیل شاعر پیشه با بودلر شاعر فرانسوی غم و درد و حزنش را زمزمه میکند: " دیگر آیا تو را خواهم دید/ پیش از ابدیت/ جایی دور شاید، دور بس دور از اینجا/ بس دیر گاه شاید هیچ گاه/چرا که من نمیدانم تو به کجا گریختی/ و تو نمیدانی من کجا خواهم رفت/ تویی که عاشقت بودم/ و آه، تویی که این را میدانستی! " و همان هول و تکان زندگی و هجران هاست!.
آنجایی که مریض فیلسوفش توبیاس از خردمندی و رهایی میگوید: "برای خردمند شدن باید از همهی قید و بندها گذشت و برای رسیدن به رهایی باید زنجیرها رو گسست. باید شجاع بود و در آستانهی مسیری جدید قدم برداشت. " خواننده با انواع فکر و رفتار در طول رمان روبرو میشود و او را به تامل وا میدارد!
و در پایان یک روز سپری میشود و بیماران در خانههای تنهایی خود با خاطرات و غربتشان محو میشوند و آماندا و تیم دوباره با هم دیدار میکنند و سعی میکنند از لحظهها لذت ببرند و تیم عشق و هم آغوشی را با مرگ کوچک تعبیر میکند میگوید: "یه لحظهی ملکوتی به انسان دست میدهد"! و خواننده را به تامل میاندازد که در طول زمان همه چیز دگرگون میشوند و جوابی ندارد و ما در این هستی سرگردان و غریبیم!
در پایان باید اشاره کنم، رمان زبان زیبایی دارد گاه طنز گاه با ضرب المثلهای حیات بخش، خواننده را به فکر وا میدارد تا به یک روز هفت هزار سالگان بعد از خود هم بیاندیشند!
امیر کراب
مجسمههای چربی در میدان شهر، طاهره بارئی