"آه ای قلب در بدر در جای خود آرام گیر!
چرا که اندوهی عظیم را دریافته ای"
با آمدن هر ماه مرداد قلبم بی تابی میکند اندوه بر آن سنگینی مینماید. یاد یاران رفته در ذهنم میچرخد. چونان خوابزدهای در میان اصوات، در میان چهرههایی که گذشت زمان کم رنگ ترشان میسازد میگردم. چهرههائی که یکی بعد از دیگری ظاهر میشوند با چشمانی غمناک از مقابل دیدگانم میگذرند درست بسان تصویری بر پرده سینمائی که مردی تنها، بغض کرده در گلو بر آن مینگرد. "بر سینما پرده سی ده گوزمده تک اوتوروب سیر ادرم اوزمده "شهریار
پرده سینمائیست گشوده در مقابل چشمانم
نشسته در تنهائی سیر میکنم در خود"
از دهلیزی به دهلیزی میروم از اتاقی به اتاقی صدایشان میکنم! صدایی نیست سکوت! سکوت! بیهوده میگردی در این سلولهای تنگ و تاریک! یاران تو همه دیرگاهی است که رفتهاند. دری را میگشایم دهلیزی تنگ و تاریک در انتهای آن در دیگری است. دری که هزاران زندانی سیاسی در سالهای دور، در مرداد وشهریور سال شصت هفت از آن گذشتند تا به دیدار هئیت مرگ بروند. پس آنگاه بر جاودانگان به پیوندند.
اتاقی بزرگ که هنوز وحشت در آن موج میزند. تمامی اتاق غرق در خون است. میبینم صدها زندانی ردیف شده بر کناره دیوارها و طنابهای داری که در فضا معلقاند.
این پیکر کدام دخترک کم سن مجاهد است که اینچنین در فضا میچرخد؟ چقدر کوچک است! حتی مرگ هم نتوانسته معصومیت او را بگیرد. آه دخترک کوچک چگونه ترس از طناب دار را طاقت آوردی؟ چگونه صدای کودکانهات را خدائی که به او ایمان داشتی نشنید؟ وحشت کردی زمانی که خدا را درسیمای کریهِ هیئت مرگ دیدی؟ چه مظلومانه تن به مرگ سپردی. نام ترا نمیدانم! چهرهات را نمیشناسم! نامت چه بود؟ جگرگوشه کدام مادر بودی؟ در کجای این خاک همیشه عزا دار زاده شدی؟ کدام مدرسه میرفتی؟ میدانم آنقدر کوچک بودی که هنوز گل عشقی درون تو نشکفته بود. هنوز زیبایی جهان را تجربه نکرده بودی. هنوز در کنار این زیبایی زشتی، پلیدی و ابتذال را نمیفهمیدی. از خونخواری حاکمان چیزی نمیدانستی. شاید هنوز عروسکهای تو بر طاقچه خانه باشند. دلم برای تو میسوزد. چراکه من نیز یک پدرم. نمیتوانم نفس بکشم. نامت را به من بگو! دستت را به من بده! تا درد، اندوه و ترست را باقلب دردمند خود تقسیم کنم.
" دستهایم دیگر از آنمن نیستند! مگر نمیدانی ماسالها قبل در این اتاق کشته شدیم. در گورهای بینام دفنمان کردند! حال خاطرهای بیش نیستیم. " صورتی محو در مقابلم ظاهر میشود تلاش میکنم نزدیکتر بروم. جسمی نیست! پژواکی است از زمانهای دور. "بهروز! من را میشناسی! من رضا گلپایگانی هستم. همان دبیر ریاضی اخراجی. آن نخستین دیدارمان را به خاطر میآوری؟ "
اشگ در چشمانم حلقه میزند. با صدای بریده میپرسم: "چگونه گذشت آن روزهای تلخ وحشتآفرین؟ چه دیدی در این اتاق سرد و دلگیر"؟ رویش را برمیگرداند به طنابهای دار به آن میز بزرگ آهنی که هیئت مرگ در پشت آن نشستهاند نگاه میکند.
"جانیانی دیدم در سیمای انسان! که حکم مرگ میدادند و بذر کینه و نفرت میکاشتند فرمانی دیدم با نام خدا که خمینی مهر بر پای آن نهاده بود. دیدم شهوت قدرت را قدرتی شیطانی که انسان را به درندهای سهمگین بدل میسازد.
من هنوز خندههای هستیریک مجریان مرگ را زمانی که چهارپایه از زیر پای محکوم میکشیدند به یاد دارم. صدای الله اکبرجلادان که با خرخر آخرین صدای اعدامی در هم میپیچید.
نه شما! نه آیندگانی که این جنایت را خواهید شنید هرگز قادر نخواهید بود وحشت، بیعدالتی، تلخی و بیپناهی ما را درک کنید. هرگز هیچ قلمی، هیچ زبانی قادر به نوشتن و باز گوئی آن لحظات وحشتی نخواهد شد که در این اتاق بر ما گذشت.
چه کسی میتواند وحشت آن دخترک نوجوان، آن پسر چهاردهساله را بیان کند که قرار بود چند ماه دیگر آزاد شوند. گریه آنها را چه کسی خواهد شنید زمانی که عاجزانه از توبه خود میگفتند "ما تنهاچند اعلامیه پخش کردهایم. اما نه دست ونه قلب هیئت مرگ حتی برای کودکان نیز نلرزید.
فریاد کشیدم جنایت میکنید! رئیسی، پورمحمدی، اشراقی، و نیری در چشمانم نگریستند و گفتند: "جنایت نه! حکم امام و خدا را جاری میکنیم. " چنین شد که من بر سر دار رفتم. اما نیک میدانم خون ما بر زمین نخواهد ماند. زمانی که آیندگان در این اتاقها در این سلولها و در گورستانهای بی نام بگردند صدای ما را که از اندرونِ زمین برمیخیزد خواهد شنید. "جنایتی بس بزرگ و سهمگین در این جا به وقوع پیوسته است. هنوز چشمان ما اعدامشدگان بسته نگردیده! ما هنوز آرام نگرفتهایم. چرا که هنور جانیان بر مسندند وملت در رنج. هنوز مادران خمیده پشت در میان گورهای بی نام بدنبال ما میگردند دادخواهی فرزندان خود میکنند.
از میان چشمان روشن اما غمگینش میگذرم بدانسان که از میان رؤیا. "دالانهای بیپایان خاطره درهایی باز به اتاقهایی خالی. آنجا که گوهرهای عطش از درون میسوزند چهرههایی که چون به یادشان میآورم محو میشوند. میجویم بیآنکه بیابم.. "باز در اطاقها میگردم. هیچکس نیست گوئی هرگز کسانی در این سلولهای مرگ نزیستهاند. هر سلولی یادآور انسانی است که در آن زیسته است. یادآور جنایت حکومتهاای که برای جانهای آزاد زندان ساختند. به بندشان کشیدند! حلقآویزشان کردند.
آه سرزمین محبوب من پس در کدامین هنگام کودکان تو، جوانان تو بیهراس خواهند زیست و مادران شادمانه بالیدن فرزندانشان را نظاره خواهند کرد؟
در کدامین هنگام این غم، این اندوه، این گرد پاشیده شده مرگ برفضای این سرزمین گرفتار در جهل واستبداد از چهره ستمدیده مردمان زدوده خواهد شد و شادی جای گزین خواهد گردید؟
تا کدامین هنگام این گورهای بینشان بر قلبهای یک ملت سنگینی خواهد کرد؟ روز داوری کدامین هنگام خواهد رسید؟ آستانه صبر ملتها تا چه میزان است؟
با قتل هر بیگناهی وجدان جامعه آسیب میبیند و تکرار آن کرختی وبی تفاوتی را دامن میزند. هیچ امری خطرناکتر از روح کرخت شده یک ملت نیست! زمانی که آه مظلومان مویه مادران در تن جامعه ننشیند سخنی از عدالت و آزادی نخواهد بود. اگر مردان وزنان دلاور پای در میدان مبارزه نگذارند عاشقی شیوه خود از دست خواهد داد و جانهای عاشق در تنهائی خود کشته خواهند شد. بدانسان که کشته شدند و کشته میشوند.
مردمان این سرزمین بسیار روزهای تلخ دیده اشگ ریخته، خون دل خورده، سختیکشیده اما طاقت آوردهاند. ملتی که پیوسته درونش چون آتش فشانی در غلیان است واین ویژگی این مردم، این سرزمین، این تاریخ است.
تاریخی که غرور میبخشد، پربارمان میسازد. تاریخ مردان وزنانی که علف خوردند اما برای مشروطه جنگیدند. بردار شدن آزادیخواهان خود را در باغ شمال تاب آورده اما عاقبت کار شیخ فضلاللهها را نیز دیدهاند.
این سرزمین همیشه هم آوردگاه نور و ظلمت بوده است! هم آوردگاه نیکی و بدی، راستی و ناراستی عدالت وبی عدالتی. اما همیشه جانهای آزادی بودند که جان خویش بر تیر نهادند تا از هستی ما دفاع کنند. شیرزنان و شیرمردانی که بر سر پیمان خود ایستادهاند مردمان این سرزمین را هراسی نیست، اگرچه از بد روزگار وجفای حاکمان رخشان زردگردیده اما ارادهای سخت و پائی آهنین دارند.
"... مبین تو نالهام تنها که خانه انگبین دارم " - مولانا.
ابوالفضل محققی