Monday, Aug 29, 2022

صفحه نخست » بیوُپسی خاطرات هالوی عالی پیام

khorsandi.jpgچند هفته پیش، همان روز که خبر چاقو زدن به سلمان رشدی رسیده بود، کتابی در لندن به دستم رسید: «خاطرات زندان هالو - محمدرضا عالی پیام»

ایندیپندنت فارسی - هادی خرسندی:

گر بیاید برون صدای همه

جا ندارد اوین برای همه

کنار خیابان توی دوربین گفت:

«سلام. من محمدرضا عالی‌پیام هستم. متخلص به هالو. کسی که شعراش رو بارها و بارها شنیدید و بارها و بارها لذت بردید. دارم می‌رم اوین، چون احضار شدم، به خاطر همین شعرا؛ شعرایی که به خاطرشون یه بار سال نود و دو محاکمه شدم و سال نود و سه دوباره محاکمه شدم. گفتم آقای قاضی این امر مختومه است؛ برا یه شعر نمی‌شه یه نفر رو دو بار محاکمه کرد. گفت اون بار شاکیت سپاه بود، این بار شاکیت پلیس امنیته. گفتم این‌طور که نمی‌شه. شاید سال دیگه شاکی من حوزه علمیه قم باشه یا تاکسی‌رانا یا اتحادیه لحاف دوزا از من شکایت کنن. من بابت یه شعر چند بار باید برم زندان؟ گفت: همینه که هست! به هر جهت اگه اونا به قانون خودشون احترام نمی‌ذارن، من به قانون احترام می‌ذارم. احضار شدم و دارم می‌رم»

پشت-بندش سه بیتی خواند و تاکسی صدا زد: «تاکسی! اوین دربست!»

این کلیپ را میلیون ها ایرانی - از جمله آنان که می‌گفتند «این‌ها بازی است .... ایشان، سوپاپ اطمینان است ..... این از خودشان است» - دیدند که هالو عازم زندان است. اردیبهشت ۹۴ بود.

جرم او: سرودن شعرهای طنز. اگر هنگام دستگیری او، شعری در جیب‌هایش پیدا کرده باشند، بی‌شک جرمش سنگین‌تر است: «حمل شعر غیر مجاز!».

روز سلمان رشدی

چند هفته پیش، همان روز که خبر چاقو زدن به سلمان رشدی رسیده بود، کتابی در لندن به دستم رسید:

«خاطرات زندان هالو - محمدرضا عالی پیام»

نمی‌دانم کتاب را از کجا شروع به خواندن کنم. تورق می‌کنم به اصطلاح. صفحات کتاب چسب دارد انگار. نه دل می‌شود کند و نه چشم. فال می‌گیرم باهاش. ظرف چند دقیقه کجاها که نمی‌روم و چیزها که نمی‌بینم. حالا از کجایش برایتان بگویم که مثل حافظ نگویید «میان گریه می‌خندم .....» و بالعکس.

👈 مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی

فرق کارهای هالو با آثار دیگر گویندگان و سرایندگان معترض - علاوه بر قدرت طنز و رسائی کلام - اینجاست که از دل حادثه می‌آید. از دم لانه زنبور؟ - اختیار دارید - از برابر چشمان آتشبار اژدها. به او رسانده‌اند که: آدم کلفتی پشت پرونده توست که می‌خواهد رویت را کم کند.

سرمنزل مقصود

عکس روی جلد کتاب، خود یک کتاب طنز است. یک عکس، عکسی که یک آلبوم پر ورق است. مونتاژ نیست، فتوشاپ نیست: عالی پیام در جایی از تهران، با لبخندی، زیر تابلو راهنمای جاده ایستاده که به دو مقصد در اتوبان اشاره دارد: «یادگار امام - اوین».

در بازداشتگاه، بازجویان و نگهبانان کتاب‌هایش را تاراج می‌کنند و شعرهایش را برای همدیگر می‌خوانند، یا از او می‌خواهند خودش بخواند. در زندان های مختلف چند شب شعر برگظار می‌کند! (ادیتور عزیز، اگر عوض می‌کنی با «ضاد»ش کن. حوصله دعوای ز و ذال ندارم راستش.)

گردشی شتابزده در کتاب

نمی‌دانم از کجای کتابش برایتان نقل کنم. چون امروز از بیمارستان برگشته‌ام اجازه بدهید بیوُپسی کنم. نمونه‌برداری! عجالتاً سه پرده را برایتان می‌آورم:

بازداشت

«ماه رمضان، بیست و هفت مرداد سال نود و یک در خانه نشسته بودم و مهمان داشتم. در آپارتمان را زدند. صدای همسایه پایینی بود:

ـ آقای عالی‌پیام، باز کنید.

در را که باز کردم، جوانکی ریشو پای خود را لای در گذاشت تا بسته نشود، بعد در را فشار داد و ده نفر وارد خانه شدند. همسایه با شرمندگی فراوان گفت: «آقای عالی‌پیام خیلی ببخشین، اینا نگفتن با شما کار دارن. زنگ واحد منو زدن. تا در رو باز کردم ریختن تو و اومدن بالا».

گفتم: «اشکالی نداره. اینا روش کارشون همین‌طوریه. شما بفرمایید». بعد از تازه واردین حکم ورود به منزل را خواستم. نشانم دادند. بالای حکم، آرم پلیس امنیت نقش بسته بود. گفتم: «در خدمتم».

شروع کردند خانه را شخم زدن. از بین کتاب‌ها و سی‌دی‌ها و دست‌نوشته‌هایم، حدود هفت هشت کارتن و دو چمدان غنیمت جمع شد. در اتاق کارم ناظر تلاششان بودم که از اتاق پسرم صدای دعوا و هیاهو شنیدم. می‌خواستند به زور وارد اتاقش شوند و او نمی‌گذاشت. «گفتم: بابا مانع کارشون نشو، حکم دارن». کامپیوتر خودم و پسرم و لپ‌تاپ هم به سایر غنیمت‌ها اضافه شد. بعد موقع رفتن از پسرم و مهمان‌ها خواستند که کمک کنند و غنایم را پایین ببرند. مانع شدم و گفتم: «به اینا ربطی نداره، ده نفر آدمین. خودتون ببرین‌. مهمونای من حمّال شما نیستن».

به این ترتیب، هالو با کمال بی‌رحمی مأموران بیچاره را مجبور می‌کند خودشان آن همه کتاب و سی دی و کامپیوتر و کارتن و چمدان را پایین ببرند. البته بعید به نظر می‌رسد مأموران وظیفه شناس، همسایه پایینی را به کار نکشیده باشند.

بازجویی

«چیزی نگذشت که برای بازجویی احضار شدم. بازجو جوانکی بیست و چندساله بود با قیافه‌ای که سعی می‌کرد خود را بسیار جدی و خشن نشان دهد. تا نشستم، شروع کرد به تهدید و تشر که ال می‌کنم و بل می‌کنم و پدرت را در می‌آورم. مگر اینکه خودت مثل بچه آدم به همه چیز اعتراف کنی.

یاد روزی افتادم که بازجوهای اطلاعات سپاه در اوین برای اولین بار مرا به بازجویی گرفتند. آن‌ها هم اول همین اداها را درآوردند. خیلی خونسرد نگاهشان کردم و گفتم:

ـ ببین پسر جون، زیاد تند نرو، اولن من این روشای بازجویی رو بلدم، فوت آبم. اولش با تشر می‌ری تو دل متهم و می‌ترسونیش و اونم می‌افته به تته پته و تو هم تخلیه‌اش می‌کنی. با من از این اداها در نیار، من اومدم که اومده باشم. با این کارت ملی (از جیبم درآوردم و نشانش دادم) که معلوم بشه من منم و این پنج هزار تومن واسه کرایه برگشتن، اگه برگشتی تو کار باشه، ولی اینو بدون که پشت این دیوارا هیشکی منتظر من نیست. عمرم رو هم کردم. چیزی از خدا طلب ندارم. بعد پنجاه سالگی، هر کی بیشتر عمر کنه، مفت چنگش. پس برا مردن هم حاضرم. سرمایه‌ام رو هم که شما به باد دادین و همه رو گرفتین. پس نگران مال دنیا هم نیستم. مجوزم رو هم که سال‌هاست باطل کردین. پس بدون هیچ نگرانی از هیچ بابت ندارم که بخوای منو تهدید کنی. گفت: «بچه‌هات؟». گفتم: «بزرگ شدن و می‌تونن گلیمشونو از آب بیرون بکشن». ........ گفتم: «پسر جون، من حرف زیاد دارم. ولی نه با تو. با تو حرفی ندارم. تو نه انقلاب رو دیدی، نه قبل از انقلاب رو دیدی، نه بعدشو دیدی، نه شاه رو دیدی، نه خمینی رو دیدی، نه جنگ رو دیدی، نه جبهه رو دیدی، نه پشت جبهه رو دیدی، نه تاریخ می‌دونی، نه سیاست می‌دونی، نه ادبیات می‌دونی، نه شعر سرت می‌شه، نه می‌فهمی استعاره و ایهام و طنز و جد و هزل و هجو چه فرقی با هم داره، آخه من با چه زبونی و از کی و چی بگم که تو بفهمی؟ ...... من با تو حرفی ندارم. برو بگو بزرگ‌ترت بیاد».

از توضیحات بعدی هالو معلوم می‌شود بازجوی بعدی هم چندان بزرگ‌تر نبوده و او هم چیزی از طنز و جد و هزل و هجو نمی‌دانسته.

شلاق‌خانه

«شلاق‌خانه به سالن ما بسیار نزدیک بود. به طوری که هر شب صدای کتک خوردن و شکنجه‌ی زندانی‌ها را می‌شنیدم. یک شب یادم هست که یک زندانی فریاد زد: «تو رو به ******** نزن» و پاسخ شکنجه‌گر که: «اسم اون جـ ...‌‌ خانوم را نیار». داشتم شاخ درمی‌آوردم. مامور نظام و توهین به این بزرگی به ********!؟ مطمئن بودم بعدن برای هر کسی تعریف کنم، باور نخواهد کرد. به خودم گفتم: خدایا این‌ها کی هستن؟ مسلمونن؟ ایرانین؟ اسرائیلین؟ اینا از کجا اومدن؟»

(با پوزش از نویسنده و شرمندگی از «خدای آزادی بیان»، این ستاره ها را ********* منِ خرسندی در سانسور یک نام، گذاشتم که هرآنچه در کتاب می‌آید در رسانه دیگر، الزاماً قابل نقل نیست. گفته باشم که این روایت را پیش از این هم شنیده بودم.)

حسن ختام

«شعرهایی که بیرون زندان هنرجوهای خودم (هالوچه‌ها) یا شاعران دیگر در مورد من می‌گویند و در فضای مجازی می‌پیچید، در زندان به دستم می‌رسد. اما امروز شعری از هادی خرسندی دریافت کردم با عنوان «همینی که هست». بسیار انرژی‌بخش بود. خصوصن بیت آخر آن:

گر بیاید برون صدای همه

جا ندارد اوین برای همه»

خب، این هم حسن ختامش! اجازه بدهید من این کتاب شیرین را تمام کنم و باز با گلچینی از خاطرات این طنزآور متهور و این شاعر آزاده بیایم خدمتتان. فعلن شب بخیر.

نشانی برای خرید کتاب در ایران از راه تلگرام و اینستاگرام: haloo_gram

--------------------------------------------------------------------

یادگار امام - اوین، دو مقصد در یک مسیر



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy