Friday, Oct 28, 2022

صفحه نخست » چند کلمه از یک پدر خسته با گربه‌های چابک ایران امروز، جواد طالعی

talei.jpgدر گلو بغضی دارم چشم براه انفجار نهائی. بغضی انباشت شده در سال‌های سیاهمرگی. بغض تحمل مرگ پدر و مادر و برادر و خواهر و ده‌ها رفیق راه و شریک نگاه. بغض فروخورده از وهنی تاریخی که در ۴۳ سال گذشته، هرگز جان و جهانم را رها نکرده است.

سال‌های سیاهمرگی، برای من از نکبت تاجگذاری ملاهای عقب مانده بر ایران در سال ۱۳۵۷ خورشیدی آغاز شد و تا پایان نیمه نخست سال ۱۴۰۱ خورشیدی ادامه یافته است، زیرا:

- برای میهن و هم میهن خود، فارغ از قومیت و مذهب و جنسیت، شادی و رفاه و آزادی آرزو می‌کرده‌ام، اما همواره شاهد تیغ کشیدن بر لبان خندان، تهی تر شدن سفره مردم و قدبرکشیدن دیوار زندان‌های بی شمار بوده‌ام.

- مخالف خستگی ناپذیر خشونت و ترور بوده‌ام، اما در هرکجای این جهان دریافته‌اند ایرانی هستم، آشکار و نهان مهر تروریست و فوندامنتالیست بر پیشانی‌ام زده‌اند.

- اهل مدارا و بیزار از خشک سری بوده‌ام و انسان را، فارغ از ملیت و رنگ و نژاد و جنسیت و طبقه، تا انسان یافته‌ام، ستوده‌ام. اما هرجا گفته ام‌ ایرانی هستم، باید بر لعنتی زیرلبی گوش می‌بسته‌ام.

- از مراقبت در بهداشت و آراستگی نکاسته‌ام، اما هرجا ایرانی بودنم آشکار شده، همچون یک جذامی مطرود و یک غارنشین نکبتی به من نگریسته شده است.

این‌ها همه بغض تلخ و فشرده‌ای را در گلوی من کاشته‌اند که این روزها هرلحظه انتظار انفجار بزرگ را می‌کشد تا بتوانم آخرین نفس‌های زمستان زندگی سرفراز اما رنجبار خود را به راحتی بکشم.

اما از اول مهرماه سال ۱۳۴۱ خورشیدی این بغض ماهیتی دیگر یافته است. آمیزه‌ای از مهر و خشمی نوین: خشم اوج گرفته علیه متجاوزان به ایران خانم و فرزندان معصومش و مهر ژرف نسبت به جوانانی که مرا پیش از مرگ در پیشگاه افکار عمومی جهان سرفراز کرده‌اند.

۴۳ سال پس از پایان شورش منحرف بهمن ۱۳۵۷، که با هیچیک از انقلاب‌ها و قیام‌های ملی پیش از خود در ایران زمین شباهتی نداشت، امروز، جهانیان دیگر روسری و عمامه را نماد ایران من نمی‌دانند، بلکه تا به ایران می‌اندیشند، تصویر پسران و دختران زیبا، خوش پوش و دلاوری را به خاطر می‌آورند که گیسو به دست باد سپرده چون شیر شرزه سگ‌های هار ولایت را، با حرکت‌های دفاع رزمی از جسم و جان خود دور می‌کنند و هرچه بیشتر قربانی می‌دهند، اراده‌ای سترگ تر برای مبارزه می‌یابند.

چهل و سه سال ناگزیر از هرچه و هرکس به نام ایرانی در تلویزیون‌ها معرفی می‌شد، فاصله می‌گرفته‌ام و بی اختیار کوشیده‌ام ثابت کنم که من از این جنس و این قوم نیستم. اما از اول مهرماه سال فرخنده ۱۳۴۱ خورشیدی همه چیز وارونه شده است. بر صفحه تلویزیون‌ها، تصویر دختران و پسران برنا و پویای خودم را می‌بینم و دلم می‌خواهد فریاد بزنم: آهای جهانیان! نگاه کنید! "این گربه ایران من است". (هادی خرسندی)
و گربه امربر هیچکس نیست. گربه، آزاده‌ای است که تنها به فرمان خواسته‌های دل خود گردن‌می نهد، بلندترین و گرم و نرم ترین خوابگاه‌ها را می‌جوید، هر راهی را که دوست می‌دارد می‌پیماید و به هیچ بها و انگیزه‌ای قلاده به گردن نمی‌بندد.

حالا، من، در پی سال‌های رنج بی گنج، سرانجام به گنج بزرگ خود رسیده‌ام: گربه اصیل ایرانی که می‌توانم نازش کنم و در جایگاه پدری که ۴۳ سال است همه رنج‌های ممکن را به جان خریده تا گردن به قلاده سگی نسپارد، در گوشش بخوانم:

ملوس نازنین مهرجوی من
سگ هار ولایت از تو می‌ترسد.
ببین! آن گوشه کز کرده است و می‌لرزد
تو را تا ریزش دیوار آخر
گربه خیزی واپسین مانده است
در آغوش امید من نفس نو کن
ملوس نازنین مهرجوی من!

۱۴ اکتبر ۲۰۲۲، وسلینگ



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy