Thursday, Dec 8, 2022

صفحه نخست » بی‌خانه‌مانی سیاسی، نقدی بر ادعاها‌ی جدید غیراصلاح‌طلبانه‌ی مصطفا ملکیان، اکبر کرمی

Akbar_Karami_3.jpgسیاست کجا تمام می‌شود؟ و انقلاب چه نسبیتی با سیاست‌ورزی دارد؟ این پرسشی است که این روزها همه را گرفتار کرده است؛ یا باید گرفتار کند.
در پاره‌گفتی که به تازه‌گی از مصطفا ملکیان منتشر شده است؛ او در تکاپو‌ی حلاجی خشونت و خشونت‌پرهیزی به این پرسش‌ها نزدیک می‌شود و خواسته یا ناخواسته پاسخی هم هم پیش می‌گذارد. او حالا خود را مخالف اصلاحات خوانده است؛ او مدعی شده است که چون جامعه دچار «امتناع گفت‌وگو با حکومت» است، دیگر امکانی برای اصلاحات نیست. به باور او‌ «اصلاح‌پذیری مبتنی بر گفت‌وگو است؛ از این جهت، نظامی که می‌خواهد نشان دهد اصلاح‌پذیر است، باید اثبات کند که گفت‌وگوپذیر است. امّا از آن‌جا که گفت‌وگو با حکومت (در حال حاضر) ناممکن شده است، اصلاح‌پذیری هم منتفی است؛ و اصلاح‌طلبی هم.»

به باور ملکیان در چنین شرایطی «اصلاح‌طلبی نه واقع‌گرایانه، که آرزواندیشی است.»
ملکیان از سه بنیاد مشترک برای گفت‌وگو نام می‌برد: «عقل، اخلاق و قانون»
او می‌گوید: «گفت‌وگو وقتی ممکن است که طرف‌ها‌ی گفت‌وگو یا استدلال عقلانی را بپذیرند، یا بر سر احکام و اصول اخلاقی توافق کنند؛ یا این‌که موادّ قانونی را قبول کنند.» به باور ملکیان تمام این مبناها در گفت‌وگو با حکومت و دولت (جمهوری اسلامی ایران) از میان رفته است؛ (و دیگر) هیچ مبنا‌ی مشترکی میان مردم و نظام نمانده است.

به داوری ملکیان «برتری ایدیولوژی بر عقلانیت، تقدم حفظ نظام بر حفظ اخلاق و تفوق ولایت فقیه بر قانون» انگاره‌هایی هستند که گفت‌وگو را در ایران ام‌روز ممتنع کرده است. او می‌گوید: «حکومت اسلامی بر سه آموزه بنا شده است: ایدئولوژی بالاتر از استدلال عقلی است؛ حفظ نظام از اوجب واجبات است؛ و ولایت فقیه فوق قانون است. این سه آموزه‌‌ی اساسی و اصلی جمهوری اسلامی ایران، هیچ مبنا‌ی مشترکی را میان مردم و دولت برای گفت‌وگو باقی نگذاشته است؛ نه عقل، نه اخلاق، نه قانون.»

ملکیان می‌گوید: «این آموزه‌ها‌ باور دیکتاتورها، مستبدها و توتالیترها هستند و روش حکم‌رانی استالین و هیتلر.» (۱) ملکیان در این گفت‌وگو خشونت‌پرهیزی را مشروط می‌داند و به درستی مخاطب نخست آن را حکومت می‌داند. او در جایی خشونت‌پرهیزی را مشروط می‌کند و باب دفاع مشروع را باز میگذارد.

مصطفا ملکیان را من سال‌ها است که می‌شناسم و دنبال کرده‌ام، او یکی از نواندیشان مسلمان است؛ من زمانی در تفکیک نواندیشان مسلمان به جدید و قدیم، او را در دسته‌ی نواندیشان مسلمان جدید گذاشته‌ام و بر این برآورد بوده‌ام که کسانی همانند او جهان‌ها‌ی جدید را کم‌وبیش می‌شناسند و می‌خواهند دین را چنان صیقل دهند که خورند جهان‌ها‌ی جدید شود. از آن زمان او راه درازی آمده است و ادعاها‌ی بسیاری پیش گذشته‌ است؛ بر کسانی که احتمالن نقدها‌ی مرا خوانده‌اند، پوشیده نیست که هر چه جلوتر آمدیم من بیش‌‌تر او‌ را نفهمیده‌ام و‌ کم‌تر پسندیده‌ام. ادعا نمی‌کنم حق با من است، اما ادعا می‌کنم که آن‌چه ملکیان متاخر می‌گوید با جهانی که من می‌شناسم و سر برساختن آن دارم دیگر هماهنگ نیست.

ملکیان را باید از اصلاح‌طلبان مذهبی دانست؛ و‌ جداکردن اصلاح‌طلبان مذهبی از اصلاح‌طلبان سیاسی بسیار اهمیت دارد. زیرا اصلاح‌طلبان مذهبی در برابر بنیادگرایان مذهبی قرار می‌گیرند، و اصلاح‌طلبان سیاسی در برابر بنیادگرایان سیاسی. کسی ممکن است اصلاح‌طلب مذهبی باشد اما در عمل و در پهنه‌ی سیاست بنیادگرا و رادیکال باشد. در این گفتار تازه که به او منتسب است، به داوری من اگر از شجاعت ستایش‌انگیزی که ملکیان را به بیان این سخنان بی‌پروا کشانده است و او را با شناسنامه در برابر جمهوری اسلامی گذاشته است، بگذریم، در ادعاها‌ی جدید وی دریافتی پذیرفتنی و اندیشیدنی و چیز داندان‌گیری یافت نمی‌شود؛ اگر آن‌ها کالبدشکافی کنیم بعید می‌دانم که جز یک مشت حرف ناحساب و نادقیق چیز دیگر بر جا‌ی بماند.

این روزها که طشت روسوایی جمهوری اسلامی ایران از یک طرف بام ایران افتاده است و طشت نادانی‌ها و ناتوانایی‌ها اصلاح‌طلبان از طرف دیگر، چندان دش‌وار نیست ‌فهمید چرا این حرف‌ها روی دست‌ها می‌رود و حلواحلوا می‌شود؛ چه، به تعبیر غربی‌ها "نقطه نظر" چیره و سرکرده‌ی زمانه است. ام‌روز مردمان ایران به طور چیره از جمهوری اسلامی ایران و اراده و امید به اصلاح آن کم‌وبیش گذشته است یا در حال گذار آز آن است. ملکیان این پدیدارها و ناامیدی‌ها را گاهی به زبان خود‌اش توضیح می‌دهد و گاهی با استدلال‌هایی به شدت سطحی و نادقیق از آن‌ها دفاع یا حتا آن‌ها را صورتبندی می‌کند. جدا از شواهدی که آمده است (و به پدیدار شناسی ملکیان از رخ‌دادها‌ی اخیر مربوط است و من چندان مخالقتی با آن ندارم.)، واررسی دقیق‌تر استدلال‌هایی که بر شواهد سوار شده است، نشان می‌دهد که دریافت‌ها‌ی او در پهنه‌ی سیاست ناتمام و خام هستند و چندان فراتر از آن نقطه‌نظرها‌ی چیره در جامعه نرفته‌اند. در داوری من او با این اظهارات نه تنها به سیاست و ساسیت‌ورزی در ایران ام‌روز کمک نکرده است و گره‌هی از آن کلاف‌ها‌ی درهم نگشوده است، که به بخشی از دش‌واری دگردیسیده و گره‌ها‌ی تازه آفریده است.

مصطفا ملکیان در این پاره‌گفت انگار میان چرخ‌دنده‌ی آسیابی که اسب‌ها‌ی عصاری راست ‌از بیرون و درون درحال چرخاندن آن هستند گیرافتاده است و در پا‌ی گفتمانی از پا درآمده است که به جا‌ی سیاست‌ورزی برای عصر جدید، می‌خواهد زیر عصاره‌ی مدنیت ایرانی یک دینامیت بگذارد. او به جا‌ی آن که از اصلاح‌طلبان بی‌بخار و بی‌عار بگذرد، از اصلاح‌طلبی گذشته است و میدان را برای یک جنگ آماده کرده است.

حرف مفت حرف بی‌حساب است

حرف مفت و بی‌حساب‌وکتاب را از هیچ کس نباید پذیرفت؛ اما حرف مفت بزرگان را با حساسیتی عمیق‌تر باید نقد و حلاجی کرد و به حساب‌وکتاب دقیق کشید. در داوری من ادعاها‌ی اخیر ملکیان که در بالا آمده است، هرچند ممکن است به جان بسیاری از مخالفان جمهوری اسلامی ایران و خسته از اصلاح‌طلبان بنشیند و شیرین باشد، اما چیزی بیش از یک مشت حرف مفت نیستند؛ زیرا آن‌قدر کلی هستند که بی‌معنا شده‌اند. زیرا عقل و اخلاق و قانون که در بنیادها‌ی استدلال‌ها‌ی او می‌آیند، آن‌قدر کلی‌ و گل‌وگشاد هستند که هیچ حکومتی را نمی‌توان در نبود آن‌ها تصور کرد. زیرا با کلی‌گویی نمی‌توان دش‌واری‌ها‌ی سیاسی را توضیح داد؛ و این درست کاری است که ملکیان می‌کند. زیرا یک اصلاح‌طلب مذهبی حتا اگر ملکیان باشد، و در کار خود برجسته، اصلاح‌طلب سیاسی نیست و ممکن از زیروبم اصلاحات و سیاست بی‌خبر باشد. استدلال‌ها‌ی ملکیان نشان می‌دهد که چنین است. زیرا در ایران "قانون" هست، اما "حکومت قانون" نیست؛ و در بنیادها سنت ایرانی اسلامی هنوز حکومت قانون و قانون برآمد از اراده‌ی انسان آزاد و خودبنیاد را نمی‌شناسد. شوربختانه آن‌چه ملکیان از قانون می‌گوید دست‌کم برای من چنان بازتابی دارد.

در ریشه‌ها من نسبتی را که ملکیان میان اخلاق و سیاست برقرار می‌کند، نمی‌فهمم. اگر سیاست نباید با دین درهم‌آمیزد، چرا باید فکر کنیم که درهم‌آمیزی سیاست و اخلاق معجزه می‌کند؟ تازه گیرم می‌کند، کدام اخلاق را باید انتخاب کرد؟ و بعد با خبرگان اخلاق چه باید کرد؟ و شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت‌ها ی‌ اخلاقی را باید کجا‌ی دلمان بگذاریم؟ با گوناگونی‌ها و گزینش‌ها‌ی اخلاقی آینده چه باید کرد؟ آیا این اخلاق‌گرایی همان "تعهد" مبتذل و جهنمی نیست و نمی‌شود که یک عمر بر سر "تخصص" کوبیده شد، و تا تعطیل دانش و دانش‌گاه و کاردآجین کردن دانشمندان کشیده شد؟ و چه ضمانتی هست که دوباره به آن‌جا نرسد؟

سیاست امری خودبسنده است. سیاست هرچند روی دیگر قانون است، و نسبت محکمی میان سیاست و قانون هست، اما سیاست حتا از پهنه‌ی حقوق هم جدا است. قانون در مقام گردآوری ممکن است به دین، اخلاق، سنت، اسطوره‌ها و هر چیز پاک یا ناپاک دیگری برسد، اما در مقام داوری هیچ نسبتی با آن‌ها ندارد؛ و نباید داشته باشد. کسانی که درصدد‌اند پا‌ی اخلاق را به پهنه‌ی سیاست بازکنند، احتمالن هنوز گرفتار "رژیم‌ها‌ی داوری" پیشینی، سنتی و پیشامدرن هستند. آنان احتمالن هنوز در پندار خوش اجتماع، قوم و قبیله اند؛ و از اجتماع هم‌گن و ساده‌ی خود به جامعه که بسیار ناهم‌گن و پیچیده است درنیامده‌اند. در جامعه که امری کلان، همه‌گانی و رنگا‌رنگ است، حتا اخلاق‌ها هم رنگارنگ هستند! سیاست در عمیق‌ترین لایه‌ها‌ی خود به همین دش‌واری اشاره دارد؛ و انگاره‌ها و راه‌هایی که به آن‌جا نمی‌رسند، پادانگاره و بی‌راهه هستند. انگاره‌ها‌ی انسجام‌آفرین‌تان را پیش بگذارد، تا بگویم در کجا‌ی جهان‌ها‌ی جدید ایستاده‌اید و سیاست در کاسه‌ی سر شما چه وزنی دارد؟

چه‌گونه می‌توان در این جوامع پرگون و پیچیده داوری کرد؟ و داور کیست؟ و کدام داوری به انسجام جامعه کمک می‌کند؟ سیاست، به قدرت و قدرت در نهایت در جوامع جدید به مناسبات داوری مربوط است. ته سیاست آن است که تعین می‌کند چه کسی باید داوری کند. خب اخلاق در این میان چه حرفی برای گفتن دارد؟ برای پرداختن به این پرسش‌ها‌ وقتی برساخته‌هایی همانند حقوق بشر و دمکراسی هست، طرح مفاهیم کلی و بی‌پدرومادر در پهنه‌ی سیاست همانند اخلاق، عقل، قانون و حتا علم حضیض سیاست‌ناشناسی است.

نمی‌خواهم بگویم عقل، اخلاق، علم یا هر چیز خوب یا بد دیگری را باید تعطیل کرد؛ می‌خواهم بگویم این دست‌آوردها (اهمیت ندارد چه هستند و از کجا آمده‌اند و بر چه منطقی استوار هستند.) و منادیان و سرآمدان آن‌ها در پهنه‌ی سیاست در جای‌گاهی نیستند که بخواهند برای سیاست، سیاست‌گذاری کنند. هیچ کس به جهت صلاحیت‌ها‌ی علمی، اخلاقی یا حتا عقلانی در پهنه‌ی سیاست صاحب امتیاز یا ممتازیتی نمی‌شود. سیاست در جهان‌ها‌ی جدید پایان همه‌ی این امتیازها و ممتازیت‌ها است. سیاست مدرن و دمکراتیک پایان رژیم‌ها‌ی داوری سنتی است. سیاست مدرن پایان سروری سنت‌ها، ادیان، اخلاق‌ها، فلسفه‌ها، علوم و... بر سیاست است.

نظام‌ناشناسی و سیاست‌ناشناسی

ملکیان استدلال می‌کند چون در جمهوری اسلامی حکومت به آموزه‌هایی همانند "حفظ نظام از اوجب واجبات است" چسبیده است، دیگر مبنا‌ی مشترکی برای گفت‌وگو میان مردم و دولت نمانده است. او مدعی است وقتی حفظ نظام از اوجب واجبات می‌شود، عقل، اخلاق و قانون از اعتبار ساقط می‌شوند.
باید از ملکیان و کسانی که از گفتار او به ذوق آمده‌اند پرسید: در کدام نظام «حفظ نظام از اوجب واجبات» نیست؟ و مگر ممکن است حفظ نظام از اوجب واجبات نباشد؟ این ادعا‌ی خمینی با آن‌چه کسانی همانند هابز و ماکیاول آورده‌اند تفاوت معناداری ندارد. خمینی و جمهوری اسلامی ایرادها‌ی بسیاری دارند، اما نقد جمهوری اسلامی از این زاویه در جایی به نظام‌ناشناسی می‌رسد که روی دیگر سیاست‌ناشناسی است. کسانی که در نقد جمهوری اسلامی به این استدلال‌ها آویزان می‌شوند، به نظر می‌رسد هم سیاست را نمی‌شناسند و نفله می‌کنند و هم آسیب‌شناسی آن‌ها از جمهوری اسلامی ایران دقیق و عمیق نیست. این دست سیاست‌سرایی‌ها (۲) و آسیب‌شناسی‌ها‌ی سطحی و بی‌حساب، کلاف‌ها‌ی مدنیت ناتمام ما را در ایران درهم‌تر و گره‌ها را کورتر خواهد کرد. نظام‌ناشناسی آخر سیاست‌ناشناسی است.

اگر کسانی همانند روح‌الله خمینی و بیش‌تر علی خامنه‌ای از انگاره‌ی "حفظ نظام" یک کاریکلماتور ساخته‌اند، و نادانی‌ها و ناتوانی‌ها‌ی خود را در درک نظام و امکانات و مناسبات "حفظ آن" در آن ریخته‌اند، مشکل جا‌ی دیگری است. اگر نادانی در حساب‌وکتاب خود خطا کند، نباید حساب‌وکتاب را انکار کرد. هیچ حکومتی اگر حکومت باشد و انگاره‌ای درخور برای حکومت کردن داشته باشد، قرار نیست کاری بکند که انقلاب بشود و حکومت فروبپاشد! هیچ حاکمی هم این‌گونه نیست؛ و اگر درکی از نظام و نظم در میان باشد، هیچ حاکمی این‌گونه رفتار نمی‌کند. هرچند به طور چیره هم حکومت‌ها و هم حاکمان (در نبود دمکراسی) به جهت نادانی‌ها و ناتوانی‌ها‌ی خود و در جهت حفظ نظام (در ذهن خود) تصمیم‌هایی می‌گیرند، که (در عمل) به فروپاشی می‌رسد. چنین وضعیتی را باید به گونه‌ای دیگر تحلیل کرد. دش‌واره درک روزآمد از نظم، نظام، حکومت و حکومت‌داری است. دش‌واره‌ی بنیادین درک جهان‌ها‌ی جدید و سیاست و سیاست‌ورزی در مناسبات تازه است که از عهده‌ی جمهوری اسلامی ایران و برکشیده‌گان کوچک و بزرگ او برنمی‌آید.

در بنیادها، تحلیل هر سازه‌ای، به ویژه سازه‌ها‌ی زیستی و اجتماعی و امکانات آن‌ها برای حفظ خود، در جایی به این اصل اساسی می‌رسد که حفظ هر سازه‌ای مهم‌ترین الویت آن سازه است؛ مگر آن که چیزی مهم‌تر از آن سازه وجود داشته باشد. (یعنی سازه‌ی مهم‌تری وجود داشته باشد.) و این درست همان نکته‌ای است که جمهوری اسلامی در عمل آموخته است؛ هرچند از امکانات و سازوکارها‌ی اجرایی آن بی‌بهره است. به زبان دیگر جمهوری اسلامی ایران می‌داند باید از خود دفاع کند؛ و می‌کند! اما در عمل چون دانایی لازم برای درک منافع دیرآیند خود را ندارد، چنان گرفتار منافع زودآیند خود است که در درازمدت موجبات فروپاشی خود را رقم می‌زند.

طرح این نکته که برای جمهوری اسلامی ایران سازه‌ای همانند اسلام (یا هر چیز دیگری..) وجود دارد که مهم‌تر از سازه‌ی ایران، یا جمهوری اسلامی ایران است، و به همین دلیل آن‌ها برای حفظ اسلام به ایران آسیب می‌زنند، چندان دقیق نیست؛ و به کار منتقدان نخواهد آمد. ممکن است در آغاز و حتا اکنون کسانی در جمهوری اسلامی پیدا شوند که شیرین‌عقل باشند و از این حرف‌ها بزنند؛ اما جمهوری اسلامی سال‌ها است که از این نقطه گذشته است. جمهوری اسلامی ایران همانند هر رژیم دیگری یک ماشین سیاسی است. هسته‌ی سخت قدرت در جمهوری اسلامی حتا اگر برای نظام و ایران چندان الویتی نداشته باشد، برای حفظ خود هر سازه‌ی دیگری را درهم خواهد پیچید. هسته‌ی سخت قدرت خود را یک نظام می‌فهمد؛ و همانند یک نظام عمل می‌کند؛ و در بنیادها "حفظ نظام" شکلی و خوانشی از "حفظ خود" است! و هیچ بازنده‌ای باخت را انتخاب نمی‌کند. باخت همیشه به نظام تحمیل می‌شود. شعار و دروغ "حکومت دینی" را نباید جدی گرفت؛ این ادعا تنها پوششی است بر امتیازها و ممتازیت‌هایی که آن ماشین سیاسی دنبال می‌کند.

باید میان حفظ نظام حاکم و حفظ نظامیان حاکم هم فاصله گذاشت؛ از منطق حفظ نظام به دمکراسی و آزادی می‌تواند رسید، اما وقتی حفظ نظام به حفظ نظامیان حاکم کشیده می‌شود، کار بسیار دش‌وارتر می‌شود. بلای بزرگ زمانی فرامی‌رسد که نظامیان حاکم نادان و ناتوان هم باشند! یعنی حتا از درک منافع دیرآیند خود هم بی‌بهره باشند!

شوربختانه اما کسانی که انگاره‌ی "حفظ نظام از اوجب واجبات است" را می‌چالند، انگار هنوز سازه‌ها و برساخته‌هایی همانند عقل، اخلاق یا قانون را برتر از نظام می‌بینند! و از این منظر آن‌ها انگار هنوز در جهان‌ها‌ی سپری‌شده زندانی‌اند. آن‌ها شکاف عمیقی را که نظام را از نظامیان حاکم جدا می‌کند نمی‌بینند. من پس از یک دهه هنوز (۳) هیچ ایرادی در انگاره‌ی «حفظ نظام از اوجب واجبات است» نمی‌بینم، اگر کسی چیزی می‌بینید و می‌داند پیش بگذارد تا گفت‌وگو ادامه پیدا کند و بیاموزیم.

سیاست و قانون

انگاره‌ی دیگری که ملکیان از آن می‌نالد و آن را از بنیادها‌ی امتناع گفت‌وگو میان مردم و حکومت جمهوری اسلامی ایران می‌نامد «تفوُّق ولایت فقیه بر قانون» است. چنین نقدی هرچند در آسیب‌شناسی بن‌بست جاری در جمهوری اسلامی ایران درست است؛ و با دریافت‌ها‌ی ام‌روزین از سیاست و دمکراسی هماهنگ؛ اما هنوز ایرادهایی به آن وارد است. تمام نظام‌ها‌ی سلطنتی در گذشته، به چنین درکی از شخص اول مملکت پیوند خورده بودند. یعنی شاه به لحاظ تاریخی همیشه مافوق قانون بوده است. اگر استدلال ملکیان درست باشد، همه‌ی نظام‌ها‌ی پادشاهی می‌بایست اصلاح‌ناپذیر می‌بودند؛ در حالی که ما می‌دانیم این‌گونه نبوده است! به زبان دیگر آسیب‌شناسی ملکیان در نسبت قانون و حکومت هم ناتمام و خام است؛ و نمی‌تواند نشان دهد چرا در ایران گفت‌وگو میان حاکم مافوق قانون و مردم پیش نرفته است و در مالزی پیش رفته است؟

می‌دانیم که در ساختاری که امری مافوق قانون باشد، در اساس امکان پیدایش حکومت قانون بسیار دش‌وار است. در نتیجه عجیب نخواهد بود، اگر از این زاویه به چنین خوانشی از ولایت‌فقیه ایراد بگیریم. اما در این‌جا هم چند نکته هنوز باید شفاف شود. هم باید میان "حکومت قانونی" و "حکومت قانون" فاصله گذاشت؛ وهم باید توجه داشت که برساخته‌ی قانون یک اشتراک زبانی همانند بر ادراکات گوناگون و ناهمانند بسیار است. در نتیجه پیش از پیش‌کشیدن پا‌ی دال قانون به این استدلال‌ها باید روی مدلول آن سازش کرد. در داوری من آن‌چه از پیش‌آوردها‌ی جناب ملکیان قابل درک است، قانونی نیست که در جهان‌ها‌ی جدید شناخته می‌شود و برآمد خواست انسان و خودبسنده‌گی او است. (و اگر هست استدلال‌ها‌ی او بر چنین درکی به درستی سوار نشده است.) قانون در جهان‌ها‌ی جدید در مقام داوری تنها محدود به خواست‌ها و خطاها‌ی آدمی است؛ در حالی که کسی که عقلانیت و اخلاق را بیرون از جعبه‌ی آچار خود گذاشته است و از آن‌ها انتظاردارد که در مقام داور قرار بگیرند و سیاست را به‌سامان کنند، در عمل سیاست و خطا را پاک می‌کند. نوعی بنیادگرایی سیاسی در این‌جا هست که با جهان‌ها‌ی جدید و مناسبات آن هماهنگ نیست. برای یک بینادگرا در پهنه‌ی سیاست اصلاح‌طلبی و آزمون و خطا چندان چنگی به دل نمی‌زند؛ و پیش از استدلال بیرون از انتخاب‌ها‌ی ممکن قرار دارد. بنیادگرا هر جا که ایستاده است گرفتار یک دیگری بزرگ است که وس‌واس درست و نادرست او را فرومی‌نشاند و توهم خطاناپذیری را به او می‌نوشاند. (راه در جهان یکی است و آن هم راه راستی است.)

این نکته‌ی تاریخی هم نادیده نباید بماند، که ولی‌فقیه مافوق قانون، خوانش خامنه‌ای از ولایت‌ مطلقه‌ی فقیه است! خمینی ولی‌فقیه را (دست‌کم در نظر) مافوق دین می‌دانست و نه قانون. هر چند او هم در عمل خود را مافوق قانون گذاشت و مافوق قانون عمل کرد. (۴)

داستان امتناع گفت‌وگو

داستان امتناع گفت‌وگو در ایران در خوانش دقیق، فلسفی و ابتدایی آن به آرامش دوستدار می‌رسد. دوستدار انحطاط در ایران را به امتناع تفکر در فرهنگ دینی می‌کشاند. در داوری او حضور دین (به ویژه اسلام در دوران اسلامی) در ایران چنان قاطع بوده است که ما را از پرسش‌ها‌ اصیل و واقعی (بخوانید گفت‌وگو‌ی واقعی و فربودی) بازداشته است. ما ناپرسا و نااندیشا مانده‌ایم و به این‌جا رسیده‌ایم. از این انگاره و راست و ناراست آن گذشته، پس از دوستدار دیگران هم از امتناع بسیار بهره برده‌اند تا استدلال‌هایی برای توضیح انحطاط پیش بگذارند. به عنوان نمونه جواد طباطبایی از امتناع اندیشه سیاسی در ایران گفته است.

هر انگاره‌ای در توضیح انحطاط در جایی به انحطاط در پهنه‌ی سیاست هم می‌رسد، اما اوضاع پریشان ایران در دوران جمهوری اسلامی تنها امری تمدنی و سنتی و تاریخی نیست! ما با تعطیل شدن فرآیند سیاست در ایران روبه‌رو هستیم؛ ما با شیخ‌شاهی نادان و خودفرزانه‌پندار روبه‌رو هستیم که حکومت را شخصی کرده است. یا دقیق‌تر بگویم سنت ایرانی اسلامی هنوزچیزی فراتر و فربه‌تر از حکومت شخصی را نمی‌شناسد. همه‌ی تکاپوها در ایران برای گذار از حکومت شخصی با شکست روبه‌رو شده است! و جمهوری اسلامی در دوران علی خامنه‌ای تنها بازگشت به آن سنت سلف و ناصالح است. (هم انقلاب مشروطه و هم انقلاب ۵۷ دست‌کم در محده‌ی رویاها و امیدها و شعارها تکاپوهایی برای گذار از این نکبت بوده‌اند.) در چنین اوضاعی نمی‌توان تعطیلی سیاست را (که از طرف حکومت تحمیل شده است) به معنا‌ی پایان اصلاح‌طلبی دید. حتا ناتوانی و ناکامی اصلاح‌طلبان در ایستاده‌گی در برابر علی خامنه‌ای را هم نمی‌توان پایان اصلاحات دید.

در ایران هنوز گفت‌گویی آغاز نشده است که تمام شود؛ یا دچار امتناع شود. گفت‌وگو در پهنه‌ی سیاست با تولید قدرت و سیاست آغاز می‌شود. ما در ایران هنوز گرفتار سلطه‌ایم و عصبیت قومی هستیم؛ و هیچ‌‌گاه فرصت چنان فراخ نبوده است که بتوانیم "ما" بشویم. "ما" در ایران همیشه شخص حاکم بوده است. ما هنوز ملت/دولت نشده‌ایم که انگاره‌ای برای توزیع قدرت و درنتیجه امکانی برای گفت‌و‌گو بر سر آن داشته باشیم. ما اگر بتوانیم درکی تازه از قانون پیدا کنیم؛ و قانون را تاریخ‌مند و انسان‌مند کنیم، شاید آن‌گاه بتوانیم به ضرورت حکومت قانون برسیم. ما هنوز گرفتار هزار و یک برهان لطف هستیم و هزار و یک "دیگری بزرگ" در جان‌ها و جهان‌ها‌ی ما لانه دارند و بر ما سلطه می‌ورزند؛ و هزارو یک بحران روی دست‌ ما می‌گذارند! ما کجا و گفت‌وگو کجا، که تمام یا ممتنع شده باشد. (۵)

با این همه اما شوربختی ما در ایران تنها یک حکومت شخصی تمام عیار نیست؛ اشخاصی هم که بر ما حکومت کرده‌اند نادان و ناتوان بوده‌اند. به علی خامنه‌ای و اصلاح‌طلبانی که هنوز در کنار او ایستاده‌اند، نگاه کنید! آن‌ها عصاره‌ی نادانی و ناتوانی‌اند. اصلاح‌طلبی اگر نتواند کنار مردم بایستد، و بی‌لکنت از خواست مردم دفاع کند، اصلاح‌طلبی نیست. قطب‌نما‌ی اصلاح‌طلبی در بنیادها‌ی برداری است که خواست مردم را نشان می‌دهد. اصلاح‌طلبان باید خواست‌ها مردم را با کم‌ترین هزینه‌ها دنبال کنند. اصلاح‌طبان اگر در پهنه سیاست ادا‌ی فیلسوف‌ها را در آورند و بخواهند مردم را هدایت کنند، یک علی خامنه‌ای دیگر هستند و چیزی بیش از یک اسلام سیاسی خوب را نماینده‌گی نمی‌کنند. آن‌چه ملکیان را دلگیر کرده است و از اصلاح‌طلبان ناامید، احتمالن همین اصلاح‌طلبان بی‌بخار هستند؛ کسانی که بی‌بخاری خود را در لابه‌لای زرورق‌ها‌ی طلایی روشن‌فکری پیچیده‌اند تا راه نقد خود را گم کنند. او باید از این دسته اصلاح‌طلبان بگذرد، و از زرورق‌ها‌ی طلایی اخلاق در پهنه‌ی سیاست. اصلاح‌طلبی راهی بی‌پایان است؛ و سیاست هم برادر بزرگ‌تر ندارد.

اصلاح‌طلبی همان سیاست‌ورزی است

سیاست و اصلاح‌طلبی در نبود اراده به قدرت کشک است. هرکس اراده به قدرت ندارد، لازم نیست هوده‌ها‌ی روشن‌فکری را در پهنه‌ی سیاست نشخوار کند؛ باید به دانشگاه و پهنه‌ی روشن‌فکری برود و هنر خود را آن‌جا نشان دهد. سیاست‌مدارها باید اگر چیزی از تاریخ روشن‌فکری آموخته‌اند آن را در پهنه‌ی سیاست نشان دهند و اجرایی کنند. سیاست و سیاست‌ورزی روضه‌خوانی و اندرزنامه‌نویسی نیست. سیاست‌ورزی ایستادن در برابر کسانی همانند علی خامنه‌ای است. اصلاح‌طلب کسی است که در شرایطی که مردم جمهوری اسلامی ایران را نمی‌خواهند، بتواند بی‌لکنت به خامنه‌ای بگویید مردم شما را نمی‌خواهند! باید بروید.

تازه اصلاح‌طلبی را هم باید از اصلاح‌طلبان جدا کرد. اصلاح‌طلبی همان سیاست است؛ اساسن مگر سیاست و سیاست‌ورزی می‌تواند انکار شود. سیاست و سیاست‌ورزی می‌تواند از طرف حکومت‌ها تعطیل و‌ محدود شود یا از طرف گروهی که خود را اصلاح‌طلب می‌خوانند بی‌نتیجه و ناکام بماند؛ اما هم‌چنان که سیاست و سیاست‌ورزی را نمی‌توان رها کرد، اصلاحات را هم نمی‌توان و نباید رها کرد. پایان اصلاحات آغاز انتظار است! و انتظار در هیچ معنایی سیاست‌ورزی نیست.

در نهایت هم اصلاحات و هم انقلاب به همه‌گان تحمیل خواهد شد. زیرا بازی‌گران و بردارها و نیروها چنان پیچیده و گوناگون هستند، که در هر جایی از پهنه‌ی سیاست ایستاده باشید، بعید است بتوانید به تنهایی کاری از پیش ببرید. شما می‌توانید از انقلاب هواداری کنید. شما می‌توانید یک حکومت را نپسندید و خواهان براندازی آن باشید؛ شما حتا می‌توانید کارهایی بکنید که انقلابی باشد. شما حق دارید به اصلاح‌طلبان فحش بدهید و مخالف آن‌ها و اقدامات یا ادعاها‌ی آن‌ها باشد؛ شما حتا حق دارید بخواهید دینامیت زیر نظام بگذارید و همه‌ی آن را پایین بیاورید. حتا گیریم برای همه‌ی این‌کارها و رفتارها استدلال‌ها‌ی مناسب هم هست؛ با این همه یک مشکل بسیار کوچک هنوز پابرجا است. این رفتارها، رویاها، آرزوها حتا اگر درست باشند، سیاست و سیاست‌ورزی نیستند! سیاست حتا اگر گاهی به تخریب یک آسمان‌خراش و یک شهر می‌ماند، یک تخریب ویژه و بسیار حساب‌شده است. وقتی تخریب مهندسی می‌شود، آن‌گاه دینامیت هم در جعبه‌ی ابزار سیاست‌مدارها یافت می‌شود. مشکل انقلاب همین جاست؛ انقلاب آن قدر بزرگ، پیچیده، ناشناخته و پیش‌بینی‌ناپذیر است که به مهندسی تن نمی‌دهد. انقلاب هر چه هست و هرچه که بشود، بیرون از برنامه‌ها و طرح‌ها و حتا رویاها‌ی ما خواهد ایستاد. هر انقلابی را شاید چند دهه‌ی دیگر بتوان ارزیابی و داورید.

می‌خواهم بگویم هرچند هم اصلاحات و هم انقلاب در نهایت به همه‌گان تحمیل خواهد شد، اما تنها اصلاحات را می‌توان آن‌چنان خرد و کوچک کرد، که بتوان آن را فهمید، مدیریت، انتخاب و سیاست کرد؛ فیل انقلاب را نه می‌توان خرد کرد و نه می‌توان خورد. اگر تصور شما از انقلاب چیز دیگری است، احتمالن شما هم به شکلی از اصلاحات و سیاست‌ورزی دل‌بسته‌اید و تنها نام آن را انقلاب گذاشته‌اید.

انقلاب فرایند سهمگینی است که معطوف به اراده‌ی هیچ کس نیست! و نمی‌شود. هم انقلابی‌ها و هم ضدانقلاب‌ها در این فرایند با هم هم‌کاری می‌کنند، اما هیچ کدام نمی‌دانند چه خواهد شد. این که می‌گویند هر انقلابی فرزندان خود را خواهد خورد، تعبیری است که به همین نکته اشاره دارد. ما نمی‌دانیم انقلاب چیست؟ کی و کجا و چه‌گونه رخ‌خواهد داد؟
نباید و نمی‌توان منتظر انقلاب ماند. اما اگر شما دوست دارید می‌توانید منتظر بمانید! اما تاریخ را، نام این انتظار را سیاست نگذارید. اصلن هیچ کس نمی‌داند وقتی انقلاب رخ دهد، چه چیزی باقی خواهد ماند! چه روی خواهد داد؟ و در چنین شرایطی چه‌گونه می‌توان به استقبال آن رفت. اگر پس از چهل سال متوجه شدیم که انقلابی که پدران ما کردند نادرست و بی‌نتیجه بود، چه‌گونه می‌توان اطمینان داشت که چهل سال دیگر همین داوری در انتظار ما نباشد؟ و تازه چه کسی می‌داند صد سال دیگر چه خواهد شد؟ و تاریخ بر انقلاب، ره‌بران و بازی‌گران آن چه‌گونه داوری خواهد کرد؟

شما می‌توانید این منطق را نپذیرید و انقلاب ۵۷ را پس از چهار دهه بد، و انقلاب آینده را پیشاپیش خوب ببینید. اما دست‌کم در منطق مختار خود پی‌وسته‌گی داشته باشید. اگر تاریخی‌گری پیشه کرده‌اید، منتظر داوری تاریخ بمانید! و اگر گرفتار خودحق‌پنداری هستید، این گرفتاری را برای دیگران هم به رسمیت بشناسید. توسعه‌نایافته‌گی و مدنیت ناتمام است که ما را ناپیوسته می‌کند؛ و ناپیوسته‌گی را پنهان می‌کند. چنین رفتار خودزنی است! سیاست‌ورزی نیست. چنین رفتاری انحطاط است.

چه‌گونه باید به جمهوری اسلامی ایران نه گفت؟

من از جمهوری اسلامی ایران، برکشیده‌گان آن و گفتمان حکومت اسلامی در هر خوانشی بی‌زارم؛ از آن زخم‌خورده‌ام و هیچ امیدی به آن ندارم؛ من اسلام‌گرایی را در هر شکلی خیانت به مردمان ایران می‌دانم؛ و بر این باور هستم که ایران را نابود خواهد کرد. با این همه به استقبال انقلاب هم نمی‌روم؛ از آن دفاع نمی‌کنم؛ و برای اصلاحات پایانی قابل تصور نمی‌دانم. من اما ایستاده‌گی در برابر این بی‌داد را هم پایان‌ناپذیر می‌دانم؛ و همه‌ی اشکال ایستاده‌گی را در برابر آن حق مردم می‌دانم. من جمهوری اسلامی ایران را دوست ندارم؛ و به همه‌ی کسانی که از این حکومت وحشت بریده‌اند و رمیده‌اند، احترام می‌گذارم؛ اما سیاست‌ورزی را هم تعطیل‌ ناپذیر و محترم می‌خواهم. من حفظ نظام را از اوجب واجبات می‌دانم، اما دفاع از خود را هم بخشی از فرایند حفظ نظام می‌دانم.

در نتیجه از دید من مساله چندان پیچیده نیست؛ و هیچ نیازی به این همه انگاره‌سازی نالازم نیست. مردم باید ایستاده‌گی کنند تا همه‌ی دش‌واری‌ها اصلاح شود و از میان برخیزد. مردم باید حکومت را سیاست کنند. اگر حکومت سیاست‌ورزی را تعطیل کرد در جایی انقلاب به همه تحمیل خواهد شد. و اگر اصلاح‌طلبان ناکام بودند، باید اصلاح‌طلبان و فهم خود از اصلاح‌طلبی را تازه کنیم! اگر نتوانیم و یا نخواهیم باز هم انقلاب به همه تحمیل خواهد شد. نباید به خاطر هراس از انقلاب به ذلت بی‌داد و تبعیض تن داد؛ اما هم‌چنین نباید گرفتار سراب انقلاب شد و سیاست‌ورزی و تاریخ را به حاشیه راند.

می‌پذیرم که ایستاده‌گی در برابر یک حکومت ایدیولوژیک (که سیاهی‌ها‌ی خود را با پوششی از ایدیولوژی پنهان می‌کند) و‌ سرکوب‌گر لوازم ویژه‌ای را می‌طلبد؛ اما برخلاف تصور رایج بازی کردن در زمین آن حکومت از آن دست لوازم نیست؛ دامن زدن به ایدولوژی و گفتمان حکومتی حاکم و نقد حکومت از آن زاویه، در نهایت به گسترش گفتمان حکومت و دامنه‌ی نفوذ آن کمک می‌کند. نقد حکومت باید ضعیف‌ترین حلقه‌ی آن زنجیر را هدف قرار دهد. نبود دمکراسی و نبود حقوق بشر جایی است که باید به جمهوری اسلامی ایران فشار آورد. نقد اخلاقی، نقد دینی و حتا نقد علمی در نهایت و در به‌ترین حالت با این پاسخ روبه‌رو خواهد شد که من درک شما از اخلاق و دین و علم را ندارم یا نمی‌پسندم! خب بعد چی؟
آن‌گاه یک منتقد دانا مجبور است دوباره به حقوق بشر و‌ دمکراسی برگردد.

در این آستانه آن‌کس که جمهوری اسلامی و حکومت زهرآگین آن را از زاویه‌ی اخلاق و دین و حتا علم مورد نقد قرار می‌دهد، در به‌ترین حالت درک مناسبی از سیاست ندارد! اما در بدترین حالت هنوز به دمکراسی و حقوق بشر نرسیده است؛ و حامل نوعی اسلام‌سیاسی در تعلیق و شکلی از پیشاسیاست است.

تازه بعد از آن حتمن مخاطب از این ناقد ارجمند خواهد پرسید: نظر علم، دین و اخلاق در مورد سیاست چیست؟ و این کمدی به حیات خود ادامه خواهد داد؛ و چرخه‌ی تسلیم و خشم دوباره خواهد شد.

ایست‌گاه آخر انقلاب است

با این درخشش‌ها‌ی تیره سیاست تمام می‌شود؛ و گفت‌وگو هم. وقتی گفت‌وگو تمام می‌شود، همه‌ی چیزها‌ی خوب هم تمام می‌شود؛ و اصلن عجیب نیست که در چنین بزن‌گاهی ضدانقلابی‌ها دی‌روز انقلابی می‌شوند و انقلابی‌ها‌ی دی‌روز ضد‌انقلاب! زیرا هیچ کس در چنین شرایطی سیاست‌ورزی نمی‌کند، همه درگیر جنگ هستند و به عصبیت قومی پرتاب شده‌ا‌ند.

جریان‌ها‌ی راست وحشی هر هنری نداشته باشند در دموکاگری بسیار هنرمند هستند؛ و گاهی می‌توانند نقطه‌نظرات خود را هرچند خام، به جماعت همیشه در صحنه بفروشند. آنان چهل سال پس از انقلاب موفق شده‌اند شرمنده‌گی از انقلاب ۵۷ را به گفت‌وگویی چیره تبدیل کنند! با این وجود هنوز شور انقلابی دیگر در جان کسانی که با تاریخ و سیاست بی‌گانه‌اند زبانه می‌کشد. چهل سال ناامیدی البته سرمایه‌ی اندکی برای فروش یک امید تازه نیست. (۶) در نتیجه بازار برای جریان‌ها‌ی راست افراطی سکه است؛ آن‌ها هم شرمنده‌گی از انقلاب گذشته را می‌فروشند و هم بلیط بهشت انقلاب آینده را!

اصلاح‌طلبی را نباید مخالفت با براندازی یا انقلاب فهمید؛ هم انقلاب و هم براندازی حق مردم است، در نتیجه یک اصلاح‌طلب نمی‌تواند و نباید مخالف آن‌ها باشد. نمی‌توان اصلاح‌طلب بود و مردم را از حقوق خود محروم کرد. اصلاح‌طلب اگر اصلاح‌طلب باشد باید با پرکاری، ایستاده‌گی شجاعانه در برابر بی‌داد نگذارد مردم به انقلاب و خودزنی برسند. اصلاح‌طلبی فرهنگ انتظار نیست! اصلاح‌طلبی فرهنگ روضه‌خوانی ‌و نصیحت‌الملوک‌نویسی نیست؛ اصلاح‌طلبی ایستاده‌گی در برابر خواست مردم نیست. اصلاح‌طلب‌ها باید شجاعت تصمیم‌ها‌ی بزرگ را داشته باشند. اصلاح‌طلب‌ها‌ی وامانده و درمانده بخشی از فرآیندی هستند که به انقلاب می‌رسد. هیچ کس انقلاب یا براندازی را انتخاب نمی‌کند، حکومت نادان و ناتوان و اصلاح‌طلبان وامانده و درماند فرصت‌ها‌ی اصلاح و بازگشت به خواست و داوری مردم را می‌کشند، و جامعه‌ را به این جمع‌بندی می‌کشانند که مسیر اصلاح امور بسته است؛ ممکن است مردم در این نتیجه‌گیری خطا کرده باشند، اما اگر بپذیریم مردم حق دارند خطا کنند، به طور خودکار همه‌ی بار این خطا دوباره به حکومت مستقر و کسانی که مخالف انقلاب هستند، بازمی‌گردد؛ زیرا این حکومت است که همه‌کاره است؛ این حکومت است که مخالفان و رقبا را بی‌اندام و بی‌نهاد و بی‌خانمان کرده است؛ انقلاب برآمد بی‌خانه‌مانی سیاسی است. انقلاب برآمد حاشیه‌نشینی و خوش‌نشینی سیاسی است. انقلاب میوه‌ی زهرآگین سیاست زهرآگین است. اگر در پهنه‌ی سیاسی هر جریان و اندیشه‌ای نماینده و صدا و خانه‌ی خود را داشته باشد، هیچ انقلابی رقم نخواهد خورد. هر چه فریاد دارید سر کسانی بکشید که مردم را از قدرت و حق داوری محروم کرده‌اند، و تن به دمکراسی و داوری مردم نمی‌دهند. تا حکومت و سنت تن به تغییر در «رژیم داوری» خود ندهد، این انقلاب‌ها‌ی بی‌معنا ادامه خواهند داشت.

انقلاب را باید برآمد ناتوانی یک ملت/دولت در چرخش تمدنی به هنگام دانست؛ مدنیت‌ها‌ی سنتی در برابر مدنیت‌‌ها‌ی جدید. ستون فقرات هر مدنیتی رژیم داوری حاکم بر آن است. جهان‌ها‌ی جدید برآمد یک چرخش تمدنی هستند که در آن‌ها رژیم‌ها‌ی داوری زیررو شده است؛ وقتی سنتی به پایانیدن به نظام امتیازها و ممتازیت‌ها تن نمی‌دهد و حاضر نیست داوری را از «دیگری بزرگ» (هر نامی که داشته باشد) بستاند و به دست مردمان خود بدهد، چرخش تمدنی ناممکن است. انقلاب‌ها وقتی تمام می‌شوند که این چرخش تمدنی رقم بخورد. اگر سنتی و مدنیتی توانمندی اصلاح خود و تغییر نظام داوری خود را نداشته باشد، دیر یا زود انقلاب می‌شود. مردم همیشه از اصلاح شروع می‌کنند؛ انقلاب به آن‌ها تحمیل می‌شود.

پانویس‌ها
۱- این پاره‌گفت‌ها از نشستی است که میان مصطفی ملکیان و دکتر حسین شیخ‌رضایی درباب خشونت‌پرهیزی انجام‌ شده است. این نشست در تاریخ ۱۱ آذر ۱۴۰۱ انجام گرفته است. این گفتار در یوتویب با برچسب فرهنگینو و از طرف "مدرسه‌ی تردید" منتشر شده است. سرنام برنامه "خشونت‌پرهیزی، مشروط یا نامشروط" است. آن‌چه به اصلاح‌طلبی و سیاست مربوط است از بخش پرسش و پاسخ همین نشست آمده است.
۲- تعبیر سیاست‌سرایی را از مرتضا مطهری الگو گرفته‌ام. او در جایی دین‌شناسی علی شریعتی را دین‌سرایی خوانده است.
۳- بیش از یک دهه است که من به این موضوع پرداخته‌ام و در مورد آن نوشته‌ام.
کرمی، اکیر، نظام، حفظ نظام و اهمیت آن در تاریخ معاصر ما، تارنما‌ی اخبار روز، ۲۲ دی‌ماه ۱۳۹۰.
۴- کرمی، اکیر، اسلام سیاسی و انگاره‌ی ولایت مطلقه‌ی فقیه، تارنما‌ی اخبار روز، ۲۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۸.
۵- در سال ۱۳۹۰ در نوشته‌ای در ۳ بخش با سرنام «گفت‌وگو با دیگری» من انگاره‌ی امتناع گفت‌وگو را بررسیده‌ام.
کرمی، اکبر، گفت‌وگو با دیگری (۳)، گفت‌وگو و بحران‌ها‌ی‌اش در ایران معاصر، تارنما‌ی اخبار روز، ۱۳ تیرماه ۱۳۹۰.
۶- اکنون کار به جایی رسیده است که برخی از انقلابی‌ها‌ی دی‌روز توبه‌نامه می‌خواهند که به انقلاب ام‌روز پذیرفته شوند. اما هیچ‌کس به کسی بده‌کار نیست؛ هر نسلی مطابق با دانایی و توانایی زمان خود اعمال نظر و حق می‌کند؛ آن‌‌ها ممکن است خطا کرده باشند، اما خطا کردن جرم نیست و کسی را به کسی بده‌کار نمی‌کند. نسل ام‌روز هم محدود به دانایی‌ها و نادانی‌ها‌ی خود است؛ و اگر خطا کند به نسل آینده بده‌کار نمی‌شود. در این امور کلی‌گویی مشکلی را حل نخواهد کرد. انقلاب همیشه به مردم تحمیل می‌شود. اگر قراز به پورش‌خواهی باشد باید محمدرضاشاه و برکشیده‌گان‌اش از مردم پورش بطلب‌اند! آن‌ها همه کاره بودند و با نادانی و ناتوانی یک انقلاب بی‌حاصل را روی دست مردم گذاشتند. الان‌ هم کسی انقلاب را انتخاب نمی‌کند. انقلاب به جهت نادانی و ناتوانی علی خامنه‌ای و برکشیده‌گان او به مردم تحمیل می‌شود. واررسی دقیق‌تر نشان می‌دهد که آن‌ها هم محدود به دانایی‌ها و نادانی‌ها‌ی خود بوده‌اند، آن‌ها هم در زندان‌ بنارها (دلایل) و شوندها یی (عللی) هستند که به آن‌جا رسیدند. توسعه امری ملی است و توسعه‌نایافته‌گی هم. توسعه فرایندی است که معطوف به اراده‌ی ما نیست، برآمد برآیند دارایی‌ها (دانش و توانش) ما است. باید یک ملت چنان خوش‌شانس و بالغ و عاقل باشد که بتواند همه بنارها و شوندها را واررسی کند تا بفهمد مشکل کجاست. باید همه‌ی سنگ‌ها را برگرداند.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy