ز وحشت ربودی تو جانِ شکاری
جزایش ببینی، بیفتی به خواری
از این قتل و بیداد و کذب و شقاوت
نه خوابی بمانده نه صبر و قراری
به گِردت نبینی ز اقشارِ مَردم
که بی خال و خطی تو بدتر ز ماری
کشاندی به ذلت تو احوالِ ملت
چو چاهی نبینی به چشمانِ تاری
چه گردد نصیبت ز جرم و جنایت؟
نیابی تو نصرت ز زندان و داری
به دست تو خونین بشد هر ولایت
که باشی ز ایمان و وجدان تو عاری
ز مرگت بگوید زمین و زمانه
که خونها بکردی به هر کوچه جاری
کنون خشمِ گُردان ندارد کرانی
ز کُرد و بلوچ و ز تُرک و ز لاری
بساطِ ولایت ز بُن بر بیفتد
که ملت نخواهد، نه واعظ نه قاری
گیاهی که از دستِ خونین بروید
نه بر دل نشیند نه هرگز به باری
به روزی که جان را به داور سپاری
نه آهی برآید، نه اشکی ز زاری
ز کابوسِ تلخی به ناگه پریدم
چو دیدم که بیتت بسوزد به ناری
Friday, Dec 9, 2022