Monday, Feb 13, 2023

صفحه نخست » انقلاب ۱۳۵۷، ضرورت‌ها و احتمالات (فصل اول)

01_fa.jpgزیتون - احمد فعال

مقدمه اول: بعضی از نظرها بر این باور هستند که انقلاب یک رخداد است، یک حادثه است، اتفاقی است که به موجب دست به دست دادن یک رشته عوامل و شرایط داخلی و خارجی، در یک برهه زمانی، و مستقل از اراده عوامل فردی و پدیدارکنندگان آن رخ می‌‌دهد. این نظرها بیشتر متوجه فیلسوفان ساختارگراست. وندل فیلیپس یکی از نخستین کسانی بود که می‌‌گفت، «انقلاب‌ها ساخته نمی‌‌شوند، بلکه فرامی‌‌رسند۱». در آن زمان هنوز مکتب ساختارگرایی در وجود نیامده بود، اما اسکاچپول یکی از فیلسوفان ساختارگرایی است که معتقد بود، وقوع انقلاب مستقل از تصمیم آگاهانه افراد و گروه‌هایی است که مبادرت به انقلاب می‌‌کنند. عوامل ساختاری در خود نظام سیاسی و اجتماعی دست اندرکار است که منجر به وقوع انقلاب می‌‌شوند: «به باور من انقلاب‌های موفق از ساختارهای کلان و زمینه‌های تاریخی گوناگون به وجود می‌آیند و بیشتر انقلاب‌های ناموفق با تغییرات عمده و اساسی در طبقات اجتماعی همراه نیستند. انقلاب‌های اجتماعی موفق باید با تغییرات موفق به عنوان یکی از عوامل مهم انقلاب همراه باشد۲». شاید اگر بخواهیم پیرو نظریات ساختارگرایی در باره انقلابات و به ویژه انقلاب ۱۳۵۷ اظهارنظر کنیم، باید عوامل ساختاری مانند، تصلب نظام سیاسی و اصلاح‌ناپذیری آن را از عوامل مهم و مؤثر انقلاب برشماریم. در یک عبارت ساده، وقتی دو عامل که از یک طرف سطح تقاضای جامعه و جامعه سیاسی و نخبگان سیاسی و فرهنگی رشد چشمگیری پیدا می‌‌کند، و از طرف دیگر نظام سیاسی همه راه‌های اصلاحات، تغییر و تحول ساختاری را مسدود می‌‌کند، دست به دست هم می‌دهند، انقلاب به خودی خود فرامی‌‌رسد. این هر دو امر به تدریج اتفاق می‌‌افتند. یک نظام سیاسی به تدریج راه خودکامگی را از دیکتاتوری به استبداد پشت‌سر می‌‌گذارد، و از هر سو راه‌های اصلاحات و تغییر را مسدود می‌‌کند. جامعه سیاسی نیز به تدریج به آگاهی‌های تازه‌ای دست پیدا می‌‌کند، نظام توقعات و انتظارات جامعه افزایش پیدا می‌‌کند، به‌طوریکه از حد ساختار سیاسی و اجتماعی فراتر می‌‌رود. تضاد میان سطح نظام توقعات جامعه و ساختار سیاسی منجر به جنبش‌های سیاسی، و نهایتا منجر به انقلاب می‌‌شود. ساختار سیاسی تاب تحمل توان نظام انتظارات را ندارد، در نتیجه منفجر می‌‌شود.

مقدمه دوم: بعضی از نظرها بر این باور هستند که انقلابات پس از پیروزی محکوم به طی کردن یک راه نیستند. هر انقلاب پس از پیروزی می‌‌تواند از راه‌ها و مسیرهای گوناگونی عبور کند. به عنوان مثال، اگر انقلاب ایران بعد از ۱۳۵۷ تا کنون یک خط سیری را پشت‌سر گذارد که امروز شاهد آن هستیم، این خط سیر امر محتومی‌‌ نیست که انقلاب با آن مواجه بود، می‌‌توانست مسیرهای دیگری را پشت‌سر بگذارد، تنها اگر یک رشته عوامل تصادفی رخ نمی‌‌دادند، و یک رشته عوامل تصادفی محتمل رخ می‌‌دادند. بعضی از صاحب‌نظران انقلاب مثل کارل لیدن و کارل اشمیت۳ بر این باور هستند که هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب، هیچ امر قطعی وجود ندارد که بر سرنوشت انقلاب مترتب باشد. واقع این است، وقتی یک انقلاب پس از پیروزی و یا شکست، مسیری را که در فرایند تحولات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی طی می‌‌کند، تحلیل‌‌گران تنها به نتایج پیش آمده چشم می‌‌دوزند، و انقلاب را براساس این نتایج ارزیابی می‌‌کنند، این امر موجب می‌‌شود تا همین تحلیل‌گران از امکان‌ها و نتایجی که یک انقلاب می‌‌توانست بپیماید، غفلت کنند. این غفلت‌ها بدون باور به جبر و تقدیر ممکن نیست. این باورها و تحلیل‌ها مقدمه نخست را که مبتنی بر نظریه‌های ساختارگرایی بود تقویت می‌‌کند که، انقلابات محصول مداخله هیچ اراده‌ای نیستند. اراده‌های جمعی مثل امواجی می‌‌مانند که در دل دریا به وجود می‌‌آیند، پس از کوبیده شدن به سخره‌های سخت و یا برخورد در کنار شن‌زارهای نرم، موقع بازگشت در دل دریا محو می‌‌شوند. اگر به کنش‌گری و تأثیر اراده انسان‌ها، از اراده‌های فردی تا اراده‌های جمعی باور داشته باشیم، انقلاب ۱۳۵۷ ایران و هر انقلابی می‌‌توانست با جلوگیری از وقوع یک رشته عوامل تصادفی و بروز یک رشته عوامل بدیل، مسیر دیگری را پشت‌سر بگذارد. اما امر مهم این است که از امکان‌های مختلفی که در یک جامعه و یک کشور وجود دارند، حوادث همیشه و یا اغلب از مسیری عبور می‌‌کنند که آن امکان‌ها از تأثیر نیرومند‌تری برخوردار باشند.

مقدمه سوم: بنا به مطالعات همایون کاتوزیان، جامعه ایران یک جامعه کوتاه مدتی است که دائماً در طول تاریخ در یک مدار بسته خودکامگی و هرج و مرج حیات خود را سپری کرده است. تعبیر دیگری که کاتوزیان ارائه داده است، جامعه ایران را یک جامعه کلنگی می‌‌نامد۴. حکومت‌ها در ادوار مختلف هریک به فراخور قدرت و ماندگاری، کلنگی به بخت حیات اجتماعی و سیاسی ایرانیان نواخته و رفته‌اند. حکومت‌هایی هم که راه عمران و آبادی را طی کردند، کلنگ را از نواحی دیگری بر پیکره جامعه ایرانیان نواختند. به تعبیر این نگارنده، جامعه ایرانی در طول تاریخ دائماً در معرض کشمکش "بریدگی و پیوستگی میان جامعه با قدرت سیاسی" قرار داشته است. پیوستگی در تراکم و تمرکز قدرت سیاسی، و بریدگی و انقطاع در قلمرو حیات اجتماعی و اقتصادی. در یک جامعه دائمأ منقطع و یا دائمأ کلنگی، امکان برنامه‌ریزی و پیش‌بینی وجود ندارد. اگر بخواهیم هر دو نظریه اخیر را بهم مربوط سازیم، این است که جامعه ایرانی یکی از پیش‌‌بینی‌ناپذیرترین جامعه‌ها در جهان است. حوادث در ایران پیش‌بینی‌ناپذیر نیستند، جنبش‌های اجتماعی و سیاسی قابل پیش‌بینی نیستند، تغییر دولت‌ها قابل پیش‌بینی نیستند، رفتار دولتمردان و واکنش آنها قابل پیش‌بینی نیست. در همین حوادث چند سال اخیر، با چندین جنبش اجتماعی و سیاسی مواجه بودیم. هیچیک از آنها قابل پیش‌بینی نبودند. جامعه شناسی می‌‌تواند روندها را حدس بزند، اما نمی‌‌تواند پیش‌بینی درستی داشته باشد. ما اکنون می‌‌دانیم که به موجب انباشته شدن نارضایتی‌ها و ناکارآمدی و فساد روزافزون دولت‌ها، از دست رفتن کامل مشروعیت، افزایش آگاهی‌ها و نظام انتظارات، از این زمان به بعد تا نهایی شدن تکلیف جامعه، مدام با جنبش‌های اجتماعی و سیاسی مواجه هستیم. این پیش‌بینی امروز خیلی ساده شده است، و نیازی به دانستن علوم پیچیده نیست. اما نه آغاز آن قابل پیش‌بینی است و نه فرجام و پیامدهای آن. در یادداشتی تحت عنوان "گیرم اینبار هم جستی ملخک۵" توضیح دادم، زین پس جامعه ایرانی با جنبش‌های پی در پی مواجه است، و هربار نظام سیاسی موفق به سرکوب، مهار و کنترل آن شده و خواهد شد. اما سرانجام در دام یکی از این جنبش‌ها برای همیشه زمینگیر خواهد شد. در همین جنبش اخیر که از شهریور ماه شروع شد، اغلب تا نزدیک به همه کنش‌گران سیاسی و تحلیلگران، بر این گمان بودند که این جنبش از جنس یک انقلاب سراسری است، همان جنبشی است که نظام سیاسی را از پا درخواهد آورد. در همان زمان توضیح دادم، انقلاب تنها یک امکان است، اما ممکن است چنین اتفاقی نیافتد، نباید در دام خوش خیالی افتاد. به علاوه نباید پتاسیل‌هایی که در درون نظام سیاسی است دستکم گرفت.
براساس سه مقدمه‌ای که در این مقاله آوردیم، موضوع را در سه فصل جداگانه مورد بحث قرار خواهیم داد. اما یک فصل دیگری باید به آن اضافه کنیم که این سه فصل بتوانند مسیر درستی را طی کنند. بدون این فصل نمی‌‌توانیم تحلیل درستی از ماهیت انقلاب در ضروت‌ها و پیشامدهای محتمل آن، ارائه دهیم. در این فصل کوشش خواهم کرد نشان دهم، آیا در انقلاب و نیروهای محرکه انقلاب چیزی و یا پتانسیلی به نام اندیشه آزادی و اندیشه ترقی وجود داشت؟ علاوه‌براین، اندازه و وسعت آن چقدر بود؟ تا این احتمال را بدهیم، انقلاب ایران می‌‌توانست مسیر دیگری به جز آنچه که امروز ما را به اینجا کشانده است، طی کند؟

اندیشه‌های آزادی و ترقی در انقلاب ۱۳۵۷

من این را درک می‌‌کنم که آن عده که طرفدار نظام پیشین هستند، و یا دستکم معتقدند که با همه کاستی‌ها رژیم پیشین مسیر درستی را در راه توسعه و آبادی کشور طی می‌‌نمود، و آن دسته از نخبگان که در عکس‌العمل با جریان چپ‌گرایی و روشنفکران چپ‌گرای دوران انقلاب به سمت لیبرالیسم گرایش پیدا کرده‌اند، و آنها که مفتون و مرعوب دنیای دموکراسی لیبرال غرب هستند، و با انقلاب بهمن ماه ۱۳۵۷ مخالفت و دشمنی دارند، و گفتمان انقلاب را چیزی بیش از بنیادگرایی و مسیری که امروز شاهد آن هستیم، تصور دیگری نمی‌‌توانند برای آن داشته باشند، به سختی بتوان و یا اصلاً نتوان به آنها نشان داد که گفتمان انقلاب، همان گفتمانی نیست که از سال ۱۳۶۰ به بعد وجه غالب سیاسی کشور تبدیل شد. یکی از همین نویسندگان با فهرستی از جملات بریده دوازده تن از روشنفکران دوران انقلاب می‌‌نویسد: «اگر این سخنان را از منورالفکران عهد مشروطه می‌‌شنیدیم، کمتر متعجب می‌‌شدیم! اما غم انگیز این است که کسانی چون تقی زاده و فروغی، صد سال پیش از صاحبان فکر ۴۰ سال قبل، به مراتب جدی تر، عمیق تر و درس خوانده تر بودند.تحلیل شبه مارکسیستی این ۱۲ نفر از انقلاب، نه نسبتی با رخداد پیش آمده دارد و نه اصولا با جایگاه طبقاتی آنان، به عنوان افراد دارای پیش زمینه طبقه متوسط همخوانی دارد. ایدئولوژی چپ حجابی بود که روی واقعیت را می‌‌پوشاند. تقریبا برای هیچ کدام، آزادی مساله نیست. از دید آنان تضاد خلق و امپریالیسم از حاکمیت قانون و ازالەی استبداد و تحصیل حقوق سیاسی و شهروندی مهم تر است. جناح مذهبی این دسته جدا از این که در چپ گرایی با آنان شریک بود، مساله ی دیگری هم داشت: اولویت حکومت دینی بر غیردینی!

این که حکومت باید دمکرات، کثرت گرا و مقید به قانون باشد، پاک فراموش و دستور کار چیز دیگری شده بود: اسلام آوردن دستگاه دولت، دیوان سالاری و ارتش!۶». یک نویسنده دیگر در یک یادداشت کوتاه با این عنوان که آیا انقلاب اسلامی به دنبال دموکراسی بود؟ چنین می‌‌نویسد: «انقلاب اسلامی برای دشمنی با غرب و آمریکا بود. دوران نوجوانی من مصادف با انقلاب شد و به همین دلیل کاملاً آن ‌دوران را درک کرده‌ام. دوران انقلاب، مردم ایران یکپارچه علیه رژیم شاه قیام کردند و هرگز هم خواهان دموکراسی نبودند. آمریکا و غرب حامی شاه بودند و مردمی‌‌که به خیابان‌ها ریخته بودند هم به شاه ناسزا می‌گفتند هم به آمریکا و غرب. دموکراسی از نظر انقلابیون یک ضد ارزش بود. چرا؟ برای اینکه دموکراسی نظام حکومتی کشورهایی بود که از شاه حمایت می‌کردند. درست است که ملت شعار می‌دادند استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی اما منظورشان از آزادی این بود که آزاد باشند بگویند مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا، زنده باد اسلام و درود بر خمینی. حتی روشنفکران هم اعتقادی به دموکراسی نداشتند و حداکثر از دموکراسی خلقی یا حکومت شورایی حمایت می‌کردند که ورژن چپ‌گرایانه از حکومت به اصطلاح مردمی بود که عملاً هیچ نسبتی با دموکراسی واقعی نداشت؛ و مردم یکپارچه ضد آمریکایی بودند ... منظور از شعار استقلال هم، در واقع قطع ارتباط با غربی‌ها و در پیش گرفتن خودکفایی و همین اقتصاد مقاومتی فعلی بود. خلاصه کنم جمهوری اسلامی دقیقاً، دقیقاً، همان چیزهایی را که مردم در روزهای انقلاب می‌خواستند به آنها داده است. حالا کاری ندارم که بعدها بخش عمده‌ای از مردم از این مواضع عقب نشستند و واقعا دموکراسی‌خواه شدند اما در مقطع انقلاب، هیچکس خواهان دموکراسی نبود. گفتمان پنجاه و هفت همچنان بر حکومت کشور ما غالب است. جمهوری اسلامی فعلی وارث و امانت‌دار اهداف انقلاب پنجاه و هفت است. این انقلاب هرگز خواهان دموکراسی نبود، هرگز۷».

سرانجام یک نویسنده دیگر قولی را از داریوش شایگان نقل می‌‌کند که "ما روشنفکران همه گند زدیم". این نویسنده که در اغلب آثار خود سعی دارد در مذمّت انقلاب، به ستایش از وضعیت پیش از انقلاب بپردازد، از خواندن این نقل قول چنان به وجد می‌‌آید که می‌‌گوید، حاضر است دست چنین کسی را ببوسد. بهتر است توجه خوانندگان را به این نقل قول جلب کنم: «ایران در سال‌های دهه‌های چهل و پنجاه داشت جهش می‌کرد. ما از آسیای جنوب شرقی آن موقع جلوتر بودیم، ولی بعد آن‌ها پیش افتادند و موفق‌تر شدند. علت عدم موفقیت ما به نظر من این است که ما شتاب تغییرات را تحمل نکردیم. حالا چرا؟ نمی‌دانم. همچنین ما روشنفکران آن دوره هم پرت بودیم و تحلیل درستی از جایگاه خود در جامعه و جامعۀ خود در جهان نداشتیم.. می‌توانم این را به عنوان یک اعتراف بگویم که ما روشنفکران جایگاه خود را ندانستیم و جامعه را خراب کردیم. یکی دیگر از آسیب‌های جامعۀ ما در آن هنگام چپ‌زدگی شدید بود که با اتفاقات بیست‌وهشتم مرداد هم تشدید شد، و قهرمان‌گرایی بیش از پیش در جامعه فراگیر شد. ما باید گام نهادن در مسیر صنعت و پیشرفت را از مونتاژ آغاز می‌کردیم. جالب بود که روشنفکران آن دوره از این مونتاژ به بورژوازی کمپرادور یاد می‌کردند.بسیاری از روشنفکران اروپایی نیز چپ‌زده بودند، منتها در آن‌جا تعادل برقرار بود. رمون آرونی بود در مقابل سارتر ولی این‌جا رمون آرونی نبود، کسی جلوی چپ‌ها نبود. ما با اسطوره‌ها زندگی می‌کنیم و این بسیار بد است و یکی از نتایج چپ‌زدگی است.نسل کنونی جوانان ایران، شعورشان از نسل ما بسیار بیش‌تر است، زیرا در دنیای دیگری زندگی می‌کنند. مخصوصاً زنان ایرانی بسیار جهش کرده‌اند. باید اعتراف کنم شرمنده‌ام که نسل ما گند زد!۸».

تردیدی نیست که بدون نقد گذشته، چراغی به سوی آینده روشن نخواهد شد. نه تنها باید گذشته را در رخدادها و روندها از نقد گذراند، هر کنشگر سیاسی و اجتماعی متعهد است گذشته خود را به نقد بگذارد. روشننفکران و احزاب و کنشگران سیاسی اشتباهات فراوانی در پیش از انقلاب تا دوران انقلاب مرتکب شده‌اند، بخشی از آن به خودخواهی و خودکامگی‌هایی بازمی‌‌گردد که ویژگی فرهنگ ایرانیان است، و بخشی از آن به خیالات و تصورات غلطی باز می‌‌گردد که علت اصلی آن فقدان تجربه و تجارب بسیار سخت و سترگی است، که اکنون بیش از چهل سال بر دوش ما سنگینی کرده است. جامعه ما در آن زمان و روشنفکران ما در آن زمان خالی از این تجارب بودند. بنابراین باید بخشی از خطاهای آنها را درک کرد. امر مهم این است که نمی‌‌توان از دریچه جهان امروز و تجارب امروز به دنیایی بنگریم، و به قضاوت اندیشه‌ها و رفتارها و تصمیم‌گیری‌هایی بنشینیم، که هم خالی از این تجربه‌ها بودند، و هم خالی از توانایی‌هایی بودند که زیستن با دیگریِ مخالف را رمز بقاء زیست خود بشمارند. یعنی همان چیزی که امروز به آن تکثرگرایی و مدارا می‌‌نامیم. روشنفکران با مفاهیم تکثرگرایی و مدارا آشنا بودند، نمی‌توان گفت ناآشنا بودند، اما امر مهم زیست تجربی در تکثرگرایی و مداراست، که هم روشنفکران و هم جامعه خالی از این تجربه زیسته بودند. تکثرگرایی و مدارا کردن یک شبه بدست نمی‌‌آید. ملل دموکراسی هم چند صدسال در پیکار بودند که به تکثرگرایی و مدارا کردن دست یافته‌اند. برای ملتی که در یک تاریخ بلند سودای وحدت در سر داشت، مدار کردن با مخالفان بسیار دشوار و امر نشدنی‌ای بود. هنوز که هنوز است مردمان ما تنها در آگاهی به تکثر و مداراکردن دست یافته‌اند، در عمل معلوم نیست تا چه اندازه بدان پایبند باشیم.

از این مقدمه که بگذریم، از انگیزه‌های کامل قول داریوش شایگان بی‌اطلاع هستیم، اما دو قول دیگری را که نقل کردم اگر نگویم از سر اغراض کامل، اما یا از سر بی‌اطلاعی کامل از گفتمان انقلاب ۱۳۵۷ است، و یا از سر تمایل‌هایی است که در آغاز همین عنوان به فهرست اشاره کردم. اینکه بسیاری از چپ استالینی به دیکتاتوری پرولتاریا معتقد بودند، و بخشی از مذهبی‌های انقلابی در یک نگاه کاریکاتوری به دیکتاتوری صُلحا معتقد بودند، چیزی نیست که بتوان انکار کرد. نویسنده‌ای که از دوران نوجوانی خود یاد می‌‌کند، نگارنده این سطور که در ایام انقلاب دوران نوجوانی را پشت‌سر گذارده بود، به خاطر دارد که از جمع دوستانی که از پیش از انقلاب گرد هم جمع می‌‌شدیم دو دسته بودیم، یک دسته کتاب "انقلاب تکاملی اسلام" اثر جلاال الدین فارسی را در دست داشتند، و یک عده ما بودیم که کتاب‌های مرحوم شریعتی را در دست داشتیم. دوستانی که کتاب جلال الدین فارسی را بدست داشتند به دیکتاتوری صُلحا معتقد بودند، و بعد همانها به سپاه پاسداران پیوستند، و ما طرفدار آزادی ماندیم، یکی دو سال بعد رابطه ما هر دو طرف، به رابطه زندانی با زندانبان تبدیل شد. من نمی‌‌دانم نویسنده محترم این تجربه‌ها را از کجا بدست آورده است؟

پیش از انقلاب سه جریان مهم وجود داشتند که بعد از انقلاب این سه جریان رشته امور را در دولت و شورای انقلاب به دست گرفتند. دولت در اختیار نهضت آزادی و جبهه ملی بود، که هر دو از نیرومندترین جریان‌های سیاسی ملی و مذهبی بودند. این دو جریان به شدت طرفدار آزادی و دموکراسی بودند. مرحوم بازرگان در برابر تز جمهوری اسلامی پیشنهاد داد که پسوند دموکراتیک به آن اضافه شود. متأسفانه این پیشنهاد از سوی رهبری انقلاب رد شد. همین مرحوم بازرگان وقتی در یک شب سی روزنامه توسط مرحوم آیه‌الله قدوسی، که در آن زمان رئیس دادگاه‌های انقلاب بود تعطیل شد، به شدت مخالفت کرد. به غیر از این دو جریان سیاسی، دو شخصیت وجود داشتند که هر یک به اندازه یک حزب سیاسی صاحب موقعیت سیاسی و مشروعیت مردمی بودند. یکی مرحوم آیه‌الله طالقانی بود، و دوم مرحوم بنی صدر. خیلی بی‌انصافی است که مداومت مرحومان طالقانی و بنی صدر را در دفاع از آزادی‌های فردی و اجتماعی نادیده بگیریم. و بدتر از این بی‌انصافی است که مداومت و سرسختی رئیس جمهوری را در دفاع از آزادی‌ها، دفاع از حقوق زندانیان، مخالفت با دادگاه‌های غیرقانونی، مخالفت با اعدام‌های حتی سران پیش از انقلاب را نادیده بگیریم. شاید بعضی از نظرمندان و تحلیلگران یکی از اشتباهات بنی صدر را همین بدانند که بیش از حد در دفاع از آزادی‌ها و در دفاع از دموکراسی سرسختی نشان می‌‌داد. معتقدند، او باید اندکی با دشمنان آزادی مدارا می‌‌کرد، تا آهسته آهسته این راه هموار می‌‌شد. با این وجود اشتباهات بنی صدر را در آن زمان باید در وقت دیگری به بحث گذاشت.

پیش از تشکیل مجلس خبرگان، مرحوم بازرگان و نهضت آزادی موافق تشکیل مجلس مؤسسان بودند تا قانون اساسی جدید از طریق این مجلس تدوین شود. پیش از آن چند تن از حقوق‌دانان برجسته و انقلابی کشور به تدوین قانونی پرداختند، که چیزی کم از قانون اساسی فرانسه نداشت. مرحوم خمینی با این قانون اساسی موافقت کرد. و گفت سریع همین قانون را تا مراجع عقب‌مانده مخالفت نکرده‌اند به رأی بگذارید. مرحوم بازرگان مخالفت کرد و معتقد بود، باید با عهدی که با مردم گذاشتیم، یعنی تشکیل مجلس مؤسسان پایبند باشیم. در این زمان یک اتفاق نادر و عجیب رخ داد، اتفاقی که در فصل‌های بعد تحت عنوان حوادث تصادفی که مسیر انقلاب را عوض کرد، بحث خواهم کرد. این اتفاق توسط یکی از دموکرات‌ترین و آزادمنش‌ترین شخصیت‌های انقلاب، یعنی مرحوم آیه‌الله طالقانی رقم خورد. ایشان در واسطه میان رأی خمینی و بازرگان مجلس خبرگان را پیشنهاد کرد. مسیر انقلاب از همینجا عوض شد. برای اثبات ادعای گفتمان دموکراسی و اتهام دروغ نویسندگان فوق به صدها سند می‌‌توان استناد کرد، اما خوب است به عنوان آخرین سند توجه شما را به گفتمان پاریس جلب کنم. هم مرحوم بنی صدر نقل می‌‌کند و هم مرحوم ابراهیم یزدی، که در پاریس چیزی جز گفتمان جمهوری‌خواهی و دموکراسی و آزادی وجود نداشت. مرحوم خمینی بیش از سی مصاحبه در پاریس انجام داد. در تمام این مصاحبه‌ها یک کلام از ولایت فقیه وجود نداشت، از استبداد خالی بود، و تمام کلماتش پُر بود از آزادی‌خواهی و دموکراسی. به ایران هم که بازگشت، از بهشت زهرا قصد داشت به قم بازگردد، و حکومت را به دست کلاهی‌ها بسپارد. به قم هم رفت و مدتی در آنجا ماند، اما حوادثی رخ دادند که ایشان را هواخواهان بازسازی استبداد، با ترس و وحشتِ از دست رفتن دین به تهران بازگرداندند.

اکنون خوب است بازگردیم سراغ از مردمی ‌‌بگیریم که نویسنده با کمال بی‌اطلاعی [اگر نگوئیم وقاحت] می‌‌گوید: «جمهوری اسلامی دقیقاً، دقیقاً، همان چیزهایی را که مردم در روزهای انقلاب می‌خواستند به آنها داده است. حالا کاری ندارم که بعدها بخش عمده‌ای از مردم از این مواضع عقب نشستند و واقعا دموکراسی‌خواه شدند اما در مقطع انقلاب، هیچکس خواهان دموکراسی نبود». دروغ و اتهامی بدتر از این وجود ندارد. برای آنکه دانسته شود مردم تا چه اندازه هواخواه آزادی و دموکراسی بودند، خوب است توجه نویسنده را به جهت گیری‌ها و صف‌بندی‌های درون جامعه ارجاع دهم. نزاع و کشمکش بی‌پایان و فرسایشی میان رئیس جمهوری با حزب جمهوری اسلامی، نزاع میان آزادی و استبداد بود. بنا به روایت هاشمی رفسنجانی، نزاع میان دو اسلام بود۹. یک اسلام فقاهتی و سنتی، و دوم اسلام غربی. حالا بعضی از تحلیل‌گران معتقدند، نزاع میان آنها بر سر قدرت بود. در جای دیگری پاسخ داده‌ام، اگر نزاع بر سر قدرت بود، مگر رئیس جمهوری در آن زمان از ابزارهای قدرت چه چیزی کسر داشت که بر سر یک کلمه آزادی و دفاع از زندانیان و مخالفت با شکنجه همه را به باخت داد؟ این نزاع‌ها جامعه را دو قطبی کرد. هم به شهادت انتخابات ریاست جمهوری، و هم به شهادت محبوبیت پس از ریاست جمهوری که چندین برابر شد، اکثریت قاطع مردم در صف‌بندی میان آزادی و استبداد، به طرف آزادی تمایل نشان دادند. این تمایل از همان سالهای اول انقلاب وجود داشت، و حتی پس از یکدست شدن حاکمیت و حذف کامل [به قول خودشان] لیبرال‌ها، تغییر پیدا نکرد. شبهه رأی گیری‌ها و انتخابات از سال‌های شصت به بعد، که هیچ سندیت علمی نداشت، و راهپیمایی‌هایی که با بزرگنمایی‌ها و جعل‌سازی و هیاهوی وحشتناک تبلیغاتی که از همان آغاز در تخصص گروه رقیب بود، نویسندگان و تحلیل‌گرانی که هیچ اطلاعی از آن زمان در دست ندارند، و یا دستکم بسیاری از آنها تجربه زیسته‌ای با مردم کوچه و بازار ندارند، و از زیست دوگانه ایرانیان در پنهان و آشکار بی‌اطلاع هستند، به این شبهه کشانده است، که کل جامعه با نظم موجود همراهی و همدلی داشتند. در حالی که اینچنین نبود، مطلقاً اینچنین نبود. در فرصت باید شرح بدهم که چرا چنین نبود. اکثریت قاطع مردم هواخواه آزادی و دموکراسی و همان اسلامی بودند که به قول مرحوم رفسنجانی طرفدار غرب بودند.

پانوشت: تلاش می‌‌کنم این بحث را در سه فصل جداگانه ادامه می‌‌دهم، که هریک پاسخی است به مقدمه‌ای که در ابتدا شرح داده‌ام



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy