علیرضا نوریزاده - ایندیپندنت فارسی
شنبه ساعت هشت از شهر فرشتگان به لندن سرد و دلگرفته بازمیگشتم. داریوش باقری، دوست و همکار قدیمیام، خبرم کرد که شنبه تجمع بزرگ ایرانیان در «داون تاون» برابر شهرداری برپا خواهد شد .در این پنج ماه انقلاب زن زندگی و آزادی، در لندن بخت حضور در جمع هموطنانم را نداشتم.
تابوتی که جمهوری ولایت فقیه برای شاهزاده، من و مسیح علینژاد، علی کریمی و محسن سازگارا بر دوش مزدوران سید علی درتظاهرات روز ۲۲ بهمن، در تهران و شماری از شهرهای بزرگ به نمایش گذاشت.
خطر حمله به من (با سوزنی زهرآلود یا پنجهای بر چهرهام ، مشتی بر قلب و ...) به من مکرر یاد آوری شده است. روزی به دفتر نمایندگی سید علی در ورای میداول رفتم، سریعا مرا دور کردند، اما در لس آنجلس همه شوق بود و مهر. باقری و همسر نازنینش وفریدون میرفخرایی همکار دیروز تلویزیون ملی و امروز لندن و ینگه دنیا، دهها تصویر از من و هموطنانی که با نگاهی پر مهر سراغم میآمدند، ثبت کردند. دوباره دیدن این تصاویر بلور اشک به دیدهام میآورد.
شاهزاده سه نوبت به میان جمع آمد. بار اول و نخست، بی سخنی، فقط اشک بود و همدلی با موجهایی که فریادش میزدند. من آخرین سخنران بودم، دوستی در گوشم به نرمی گفت این بار به ۸۰ هزار حاضران پیامی میفرستد. سخنانم به پایان رسیده بود. بدرودی گفتم. دوساعت پروازم را به لندن عقب انداخته بودم تا در جمع هموطنانم حاضر باشم .
شاهزاده به روی سن آمد و موجها دریا شد. نگاه به سلبرتیها، سرشناسان، پزشکان، کارشناسان «ناسا» و اهل قلم دوخته بودم که اغلب چشم تری داشتند و دلی پردرد. عسل پهلوان همکارم در «ایران فردا» و دختر عباس جان پهلوان که در هفده سالگی در مجله فردوسی، دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت ... با فواد پاشایی، دبیر مشروطهخواهان لیبرال ساعتها پای کوفتند و سرود خواندند، از رفتگان گفتند و از جاودان نامها.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
لیلا جان فروهر آمد که شب دوش با عزیزم کامران بروخیم درخدمت او، فریبا و اسماعیل نبی صاحب کاسپین در اورنج کانتی و همسر لیلا، مجلس انسی داشتیم. خواند و زیبا خواند. مهرداد آسمانی با صدای عزیزش و ترانههای ماندگارش همچون «کیو کیو بنگ بنگ» از بهترین ترانههای گوگوش با شعر زویا زاکاریان و ترانه بسیار ماندگارش با شعرهای شهیار قنبری و موسیقی اسفند منفردزاده، رفیق هزار سالهام همان گوشه در خیابان در گوشم میپیچد؛ انگار برای من میخواند.
سعید محمدی که نام برادر اشک به دیدهاش میآورد، برادری که هواپیمای شیخ علی اکبر بهرمانی را به خارج آورد و طعمه گلولههای آدمخواران ریشهری و فلاحیان شد. هنگامه دیرآمدهای که، صدایش پرواز کبوتری بر آسمان خلیج همیشه فارس است، ساده در میان جمع اشک شوق در دیده دارد. شهبال جان شب پره و همسرش گلی بانو دوست و همکار دیر و دورم( با بلک کتز، فرهاد و ابی که دیدارش همیشه نعمت است، شهرام برادرش و دهها نغمهپردازنی که از او آموختند) تکیه به شانهاش میدهم. حالا هر دو سپید موییم و در یاد آن شبی که پس از نامزدی به کوچینی رفتیم و شهبال نواخت با برادرش و فرهاد خواند. انگارا انگار همه عشق اینجا در پرواز است.
بانویی، فرزند یکماهه در بغل و سه سالهاش در کالسکه با همسرش از راه دور آمده است. از شوق میگرید: علیرضا آیا برمیگردیم؟
- بله دخترم باز میگردیم. عمر سید علی و رژیمش کوتاه است.
حمید شبخیز و نادر رفیعی دوستان قدیمام، مثل همه دوستانم هستند. دکتر فریدون بروخیم پزشکی عاشق ایران و رامین فرزاد، دندانپزشک سرفرازی که در تمام مدت مهندسی کردن روی دندانهایم به تهران و شمیران و اصفهان و شیراز میبردم. پرده بزرگ تلویزیونش فقط سر آشتی با وطن دارد، همسر نازئینش که شب درد من، با رامین هوایم را سخت داشتند.
برای بوسیدن پیشانی عباس پهلوان به خانه عسل میرویم. ۲۰ تن از دوستانم هستند علیرضا جان میبدی و ناهید، بهمن فتحی، فریدون رازی، حسین حجازی همکار بزرگوارم و این همه را میبینم که فردا بازگردم. همه از دیدن فرزاد به وجد آمده اند. وکیل درجه یک، هممدرسهای و همدانشکدهای دکتر سیروس مشکی، دکتر سیروس کنگرلو، دکتر دانش فروغی عسل و سعید همسر دانش بنیادش، رضا پهلوان، وای هنوز خیلیها را ندیده ام.
عسل و فواد در گوشی میگویند سفرت را به عقب بینداز، شنبه پر باری داریم و تو هم سخنرانی. صبح به ویرجین اتلانتیک زنگ میزنم و پروازم به ده شب شنبه میافتد. جمعه دکتر فرزاد ساختمان دندانم را کامل میکند و شباهنگام با دوستان پزشک و دندانپزشک و داروسازش و هموطنی موسوی به یک شبکده مکزیکی میرویم. عجب شبی است انگار در شبکدهای در خانه پدری هستیم. به هتلم باز میگردم. نیما پسر مهترم در لندن مشغول ساختن فیلم تازهاش است، من اما به خانه زیبایش میروم. دخترش باران فریاد میزند بابا علی جون. عروسم «ایمی» پر از آفتاب بهاری است. مرا تحویل داریوش جان باقری میدهد. به جاده کوه سنگی. دوساعت در راهیم. موج موج ایرانی و پرچم سه رنگ شیروخورشید نشان. به «داون تاون» که میرسیم، دیگر دریا در برابرمان نیست، اقیانوس است.
پرانتزی هم باز کنم. درست بعد از این جمع عظیم پرشور و از آن پس، کنفرانس امنیتی مونیخ و دیدار با سناتورهای فرانسوی و دعوت به سخنرانی در پارلمان اروپا در استراسبورگ، موج چهارمی برمیخیزد از آنها که ترجیح میدهند سیدعلی آقا بماند اما شاهزادهای در کار نباشد. جواهرات سلطنتی، پاسپورت خارجی، دنائت و پستی در زندگی خصوصی و ناگهان پرویز ثابتی.
انتشار تصویری از پرویز ثابتی در تظاهراتی با حضور ایرانیان در میامی همراه با همسر و دخترش، بار دیگر بهانه به دست مخالفان و عقدهداران از شاهزاده رضا پهلوی میدهد تا با توپ پر به سوی او شلیک کنند. آن هم در زمانی که در پی نشست دانشگاه جورج تاون، موجی از همدلی و امید، در خانه پدری و خانههای موقت ما تبعیدیان به راه افتاد.
حضور شاهزاده در تظاهرات هشتاد هزار نفری لس آنجلس، منظرهای پیش چشمم گذاشت که وقتی برای سخنرانی دعوتم کردند با جان و دل کوتاه سخنانی گفتم. مرگ سیدعلی، و پیروزی هموطنانم را آرزو کردم.
و رفقا؟ از آنها چه بگویم که ویروس توده، مثل سفلیس شفا یافتنی نیست. چپ ملی با همه دلگیریها از گذشته اگر حرفی دارد، با شخص آقای ثابتی دارد. قصه چیست؟ آقای ثابتی که بهجز گفتگو با عرفان قانعیفرد و یکی دو گفتگوی در حاشیه، در تجمعات ظاهر نشده بود، آن روز به اصرار دخترش به تظاهرات میامی میرود. پردیس ثابتی که در عرصه علم از نخبگان زمانه است چون خود و مادر در جمعاند و پدر را نیز در کادر میکند و تصویر را در فیس بوک خود منتشر میکند.
محمد علی ابطحی، که در دادگاه بهوقت محاکمه، ذات نایافته از هستی بخش خود را نشان داد، مینویسد :شاه میآد با لشکرش!
ابطحی نمینویسد شیخ که آمد، آدمخواران گمنام امام زمان را آورد ، فلاحیان و مصلحی سه صفر هفت را و حسین طائب را. حاج قاسم یا محمد آزادی و اکبر خوشکوشک قاتلان زنده یادان دکتر شاپوربختیار و فریدون فرخزاد را.
تازه، شاهزادهای که هنگام انقلاب هفده ساله بوده، چه ارتباطی با ثابتی دارد؟
نامه جبهه ملی؟
در این میان، نامه جبهه ملی (کدامشان؟) به رضا پهلوی، مطابق نحوه خطابشان، حیرت برانگیز است و درعین حال نشان میدهد که تعالیم حضرت سنجابی و اسلامیت أقای مهندس سحابی درخون و گوشت این عالیجنابان جریان دارد.
آنهایی که جبهه ملی را در ابعاد ملی و ضدبیگانه خود باور دارند، در خارج مهندس هوشنگ کردستانی و دکتر عبدالکریم انواری هستند که دومی به علت شرایط جسمی و اندوه سالهای غربت فعال نیست. با ذبح اسلامی بختیار و برومند و فروهر و ... جز این دو نماندهاند. که عضو آخرین شورای جبهه ملی بودهاند.
البته ۷۳ تا جبهه ملی سه تا هفت نفره اینجا و آنجای جهان، هراز گاه اعلامیهای صادر میفرمایند و اگر از بسیاریشان بپرسید مبانی و اصول پیدایی جبهه ملی چه بود؟ هاج و واج نگاهتان میکنند و شانه بالا میاندازند. در ایران امروز جبهه ملی یکی نیست. جبهه ملی از درون دچار تفکیک است. افسوس که این نام با خنجر زدن به دکتر بختیار در آن سی وهفت روز تاریخی به تنگی نفسی دچار شد که تا امروز ادامه دارد.
درنامه جبهه میخوانیم :«آقای رضا پهلوی ... اگر شما حقیقتا به فکر رهایی ایران از چنگال استبداد و مخمصه کنونی بوده و بهطور واقعی به نظام جمهوری و رای مردم و آینده روشن این کشور پس از یکصد و بیست سال تلاش ناکام که برای استقرار حاکمیت ملی و آزادی پشت سر گذاشته، اعتقاد دارید سوگند پادشاهی ۴۲ سال قبل را لغو کنید و به اطرافیان خود بگویید از واژه «شاهزاده» برای شما استفاده نکنند و جمهوریخواهی خود را به صراحت اعلام نمایید و هواداران خود را در یک جمعیت جمهوریخواه متشکل نمایید. و آنگاه در عرصه سیاسی کشور گام بگذارید و اگر به آن سوگند و تعهد برای اعاده مشروطه سلطنتی پایبندید، به وضوح بیان کنید و یک حزب سلطنت طلب بر پا کنید تا تکلیف برای همه روشن باشد. قبل از اعلام موضع شفاف در مورد آینده، فراخوان دادن و دخالت شما در جنبش مردم ایران، سازنده نبوده و به عنوان موجسواری و ترفندی برای مصادره جنبش تلقی میگردد و نتیجهای جز جلوگیری از ایجاد وحدت ملی و تضعیف و تخریب خیزش مردم و خشنودی حکومت درمانده و به بنبست رسیده و بدون آینده جمهوری اسلامی نخواهد داشت.»
شما هنوز به نبیرههای فتحعلیشاه ایران فروش، حضرت والا و شازده میگویید آنهم صد سال بعد از تغییر سلسله قاجار از طریق رای نمایندگان مجلس مؤسسان؛ حالا به فردی که پدر و پدربزرگش شاه بودهاند میگویید پسر شاه بودن را از اسمت خذف کن!! تمامی شاهزادگان سلسلههای سرنگون شده اروپا مثل یونان، پرتقال، آلبانی، اتریش ، بلغارستان و .... هنوز لقب پرنس را یدک میکشند.
نکته دوم، طلب استعفای ایشان است از آنچه به قبول پادشاهی در قاهره معروف است.بیش از چهل سال است که شاهزاده از آن عهد بازگشته است. وقتی به صراحت از بیمقامی و بیرنگی میگوید، از مهرش به جمهوریت (مثل پدربزرگش ) واینکه حتی به پادشاهی نمادین انتخابی نظردارد. دیگر از او چه میخواهیم؟ حرکت قاهره در فردای خاموشی پدر، در شرایط روحی دردناک خاندان و جمع محدود یاران صورت گرفت. درواقع، این اقدام بیش از آنکه به وجه عملیاش نظرکند، به وجه عاطفیاش نظر داشت.
شاید برای نخستین بار زمینهای برای عبور از جمهوری ولایت فقیه یافتهایم. این لحظات حساس را با جدال کشیشان کلیسای قسطنطنیه نابود نکنیم. سلطان محمد فاتح بیرون دروازه شهر بود و کشیشان بیزنطی مسلک بر سرهم میکوفتند که آیا میخهای صلیب عیسی به لاهوتش خورد یا به ناسوتش.هفتهای بعد، محمد فاتح نام استانبول بر شهرگذاشت و چندی بعد کلیسای شهر، مسجد ایاصوفیه شد و تیغ سلطان نه فقط لاهوت و ناسوت مسیح، بلکه اتباعش را هم درید.
سید مجتبی آماده است. آیا بر دوش شما به قدرت میرسد و یا به دست شما و حمایتتان از دمکراسی، نظام سکولار، وحدت سرزمینی، حرمت نهادن به حقوق همه آحاد و اقوام ایرانی، و حمایت از رضا پهلوی و همنشینانش در جورج تاون سوار اتوبوسی میشویم که به قول شاهزاده، بلیط ورودی و صندلی رزروی ندارد. تنها با این اتوبوس، آزادی و دموکراسی دست یافتنی خواهد بود.