Friday, Mar 3, 2023

صفحه نخست » قصه شاهزاده ای که خودش را باور نداشت؛ قسمت آخر؛ ف. م. سخن

9DDA7172-B81A-46A4-9E7D-8603473C8F75.jpeg «این داستان تقدیم می شود به روان مادر و پدر و برادر گرامی ام که زمانی که اکثریت ایرانیان به دنبال دیوهای پارچه به سر افتاده بودند، عاشقانه خاندان پهلوی را دوست می داشتند و از خدمات آن ها می گفتند و ما را از خطای عظیمی که در حال مرتکب شدن بودیم بر حذر می داشتند... سخن»


خیلی حالت ناجوری ه! یهو در عرض یک سال، و دقیقا یک سال، پادشاهی از اوج قدرت به زیر کشیده بشه، اونم به دست مردمی که بهترین ها رو براشون می خواست.

پادشاه باور نمی کرد.
خانواده ی پادشاه هم باور نمی کردن که یه همچی اتفاقی بیفته.
ملکه باور نمی کرد.
شاهزاده باور نمی کرد.
چطو شد که یهو همچی شد؟! این مردم که ماها رو اینقدر دوست داشتن چطو شد که مرگ ما رو آرزو می کردن؟! چطو شد که این همه به دیوهای مختلف علاقمند شدن؟

خب آدم گیج میشه دیگه! پادشاه گیج شد. انگار یهو دو تا ضربه هوک راست و هوک چپ بهش خورده باشه، دیگه نمی دونست چیکار باید بکنه.

نخست وزیرها رو عوض کرد. اثر نکرد.
با به زندان افتادن نخست وزیر سیزده ساله اش موافقت کرد. اثر نکرد.

توو اون بلبشو هر کسی یه چیزی می گفت. یکی می گفت از مملکت برو. یکی می گفت بمون. یکی می گفت سر دسته ی دیوهای پارچه به سر رو بکش. یکی می گفت مبادا این کار رو بکنی ها!

خارجی ها هم که پادشاه مصممی که می خواست ایران رو ابر قدرت کنه و حق مردم اش رو از ثروت های زیرزمینی کشورش بگیره نمی خواستن، با دیوها وارد مذاکره شدن و قرار شد دیوها بر سر کار بیان. راست و چپ اسم سردسته دیوها رو توو همه جای دنیا جار زدن. او را مرد سال مجله ی تایم کردن. مصاحبه هاش رو راست و چپ پخش کردن. از این دیو آفتابه به دست بی سواد یک بت ساختن عظیم! خیلی عظیم!

و پادشاه رفت. او نمی خواست خونریزی کنه که اگه می کرد، سر دسته ی دیوها می شد شهید راه ملت. می شد کسی که می خواست ایران رو به اعتلا برسونه ولی پادشاه نذاشت. پادشاه تصمیم گرفت که بره و مملکت رو به دست مردم و دیوهایی که مردم فکر می کردن اگر اونا بر سر کار بیان آب و برق رو مجانی می کنن و بهشون آزادی میدن بسپاره.

وقتی این اتفاق ها افتاد، شاهزاده که تازه به مرحله جوونی رسیده بود توو خارج داشت درس خلبانی می خوند.

و پادشاه و خانواده اش توو دنیا آواره شدن. کشورهایی که دوست بودن یهو انگار نه انگار که این پادشاه دوست اونا بوده، کلا فراموش اش کردن و گفتن این دیگه کیه. حتی او رو به کشورشون راه ندادن.

شاهزاده این روزهای تلخ رو دید و اطمینان اش رو به مردم از دست داد. من و شما هم بودیم دیگه به هیچ ابوالبشری اطمینان نمی کردیم. کسایی که امروز میگن زنده باد، فردا میگن مرده باد! ای بابا!

شاهزاده از خارجی ها هم نا امید شد. دیگه نمی تونست به اون ها اطمینان کنه.

و همینجوری شوخی شوخی، چهل و چند سال از حکومت دیوهای پارچه به سر گذشت و دیوها پوستی از مردم کندن و بلایی سر کشور آوُردن که همه آرزو می کردن کاش به چهل سال قبل برگردن. پیشرفت و جلو رفتن هم نمی خواستن. کاش برگردیم به اون دوران آرامش.

ولی دیوها هر روز قدرتِ بیشتر و بیشتر گرفتن و مگه از خر شیطون می شد پایین شون آوُرد.

مردم ولی هر روز عصبانی تر و عصبانی تر شدن. خشمگین و خشمگین تر شدن.

دنیای مجازی هم توو این دوران به وجود اومد.

توو این دنیا، باز هر کس یه چیزی می گفت.

دیوهای سبیل کلفت باز ساز خودشون رو می زدن و هنوز می گفتن که پادشاه نباید باشه. شاهزاده نباید باشه. شاهزاده هیچ چیز نیست جز ژن پادشاه و چیزی ه مثل خودِ پادشاه.

اونا هنوز به دیوهای پارچه به سر امید داشتن بلکه اونا رو توو حکومت بازی بده ولی دیوهای پارچه به سر مگه کس دیگه ای غیر از خوداشون رو قبول داشتن؟

دیوها توو این چهل سال به جون هم افتادن و غیر از مردم شروع کردن همدیگه رو تیکه پاره کردن. یکی شد اصلاح طلب. یکی دیگه شد نخست وزیر محبوب دوران امام راحل. یکی شد مردی با عبای قهوه ای. درد همه شون هم این بود که دیوهای قوی تر اونا رو توو حکومت بازی نمی دادن.

و مردم چشم امید شون اول به خودشون بعد به شاهزاده بود. این وسط هم یه تعداد نخودی خودشون رو انداختن وسط بلکه خارجی ها اونا رو مثل دیوهای چهل سال پیش بکنن رهبر جامعه و شاهزاده رو کنار بذارن و خودشون بشن چیزی شبیه پادشاه و ملکه این بار توو فرم رییس جمهور مثلا.

دیوچه های درنده ای هم که ضد ایران بودن و میخواستن خاک ایران رو تیکه تیکه کنن، موقعیت رو واسه خودنمایی مناسب دیدن و اون ها هم شروع کردن به تنوره کشیدن.

مردمی که چهل سال پیش رو دیده بودن و توطئه ی خارجی ها رو دیده بودن بیشتر از همه به شاهزاده اطمینان داشتن چرا که این خانواده امتحان اش رو پس داده بود. چشم و دل اش سیر بود. گدا گشنه ی تازه به دوران رسیده و تشنه ی پول و شهرت و قدرت نبود که بخواد دوباره بازی دیوهای چهل سال پیش رو سر مردم در بیاره.

خارجی ها البته ترجیح می دادن باز کسای دیگه ای قدرت بگیرن غیر از شاهزاده چون نگران بودن دوباره یکی توو کشور رویاها قدرت بگیره که بخواد واسه مردم کار اساسی بکنه.

اونا دستگاه های تبلیغاتی خیلی قدرتمندی به راه انداختن که واسه مردم رهبر تراشی کنن. هی فلان کس و بهمان کس کنن تا اسم شاهزاده کم رنگ و کم رنگ تر بشه. اونا، بخصوص کشورهایی که همیشه به خون ایران و ایرانی تشنه بودن، ترجیح می دادن که یکی بیاد سر کار که مثل پادشاه کاری نکنه که اونا عقب بمونن و ایران جلو بره.

یهو از هیچ و پوچ کسایی رو مطرح کردن که معلوم بود قشنگ دنبال به دست آوردن قدرت هستن به هر قیمتی. کسایی که برای مطرح شدن اول اش با دیوها لاس می زدن. بعدا با دشمنای کشور رویاها کنار اومدن به شرط این که اونا به قدرت برسن. و چی بهتر از این.

و این دستگاه های تبلیغاتی و عوامل مارموز جهانی شروع کردن به اعتبار دادن به خدیجه خانمی که جز یه روزنامه نگار درجه سه چیزی نبود. یه روز گفتن بهش نوبل میدیم. یه روز دیگه گفتن با فلان رییس جمهور بزرگ دنیا ملاقات می کنه. یه روز دیگه گفتن عکس اش رو روو جلد فلان مجله میندازیم. خلاصه او رو می کنیم نامزد برای رهبری کشور رویا ها در آینده.

عوض اش ایشون با دیوهایی که می خوان ایران رو تیکه پاره کنن، نشست و برخاست کنه و حق تعیین سرنوشت و تو بگو حق جدا کردن یه تیکه از خاک ایران رو بهشون بده.

سر پرچم شیر و خورشید که نشون هویت ملی و تاریخی کشور رویاهاست به مذاکره بشینه و مثلا شیر و خورشیدش رو حذف کنه.

خب کی به کیه! مردم میخوان از شرّ دیوهای پارچه به سر خلاص بشن، حالا چند کیلومتر از خاک کشورشون کم بشه یا شیر و خورشید وسط پرچم شون نباشه!

و همه ی این کار ها رو کردن تا وجود شاهزاده که نه حاضر ه یک میلی متر از خاک ایران کم بشه، نه شیر و خورشید از پرچم کشورش حذف بشه کم رنگ بشه. او را حتی شاهزاده صدا نمی کردن که مبادا به تئوریسین های ژن برتر بر بخوره یا شاهزاده خودش را کسی بالاتر و برتر از اون ها ببینه.

و شاهزاده که شل کن سفت کن های چهل سال پیش و بلایی که سر خانواده اش اومده بود رو یادش بود و هست، و محیط ایران و پدر سوخته بازی های قدرت طلب ها رو به چشم اش ندیده و فقط شنیده، وسط اینا بود و وسط اینا هست.

شاهزاده چون دمکرات بود و آزادی خواه بود، خودش رو انداخت توو هچل با همه مشورت کنیم و همه رو توو بازی مبارزه با دیوها بازی بدیم و یه جورایی که انگار خودش و هوادارهای خودش رو قبول نداشته باشه یا کم بدونه، غافل از این که نشستن با کسایی که می خوان او را به عنوان وسیله بالا رفتن از پله های قدرت کنن و بعد ش هم او را کنار بذارن همون اشتباهی رو می کنه که پادشاه، یعنی پدر ایشون چهل سال پیش مرتکب شد. مشاورهای شاهزاده هم چندان شناخته شده نیستن و اون هایی هم که شناخته شده هستن، آدم های قابل اطمینان و مشاورهای درست و درمونی نیستن چرا که دستکم توو سی سال گذشته، شاهزاده رو به کارهای اشتباه و تصمیم گیری های خطا وادار کردن و الان هم باز شاهزاده رو دارن به طرف کار اشتباه ی که احتمال داره ایران رو به شکل اساسی به خطر بندازه هدایت می کنن و همه ی این ها به خاطر اینه که شاهزاده خودش رو قبول نداره. فکر می کنه با دیگران اگه کار کنه این کار میشه اسم اش دمکراسی. در حالی که الان وقت ه جنگ هست و توو جنگ دمکراسی معنی نداره. بعد که دیوها رفتن، هر قدر آدم خواست می تونه دمکراسی بازی کنه. بخصوص نشست و برخاست با کسایی که استعداد دیو شدن رو دارن به اسم دمکراسی خیلی خیلی برای کشور رویاها خطرناکه.

اما کشور رویاها چرا صاحب چنین اسمی شد.

واسه این که هر کسی توو این کشور، توو خیالات خودشه و واسه خودش رویایی داره. هر کس توو ذهن اش یه تصویری از این کشور در سر داره.

یکی توو رویاش میخواد کشور رویاها بشه سوییس. یکی دیگه میخواد کشور رویاها بشه کمونیست. یکی دیگه میخواد کشور رویایی اش تیکه تیکه بشه و هر تیکه یه اسمی پیدا کنه.

و ما، من و شما بچه های خوب، میخوایم کشور رویاها، اسم اش همیشه ایران باشه. جغرافیاش همینی باشه که توو نقشه های بین المللی امروز هست. دریای خزر در شمال اش پنجاه درصدش متعلق به ما باشه.

خلیج فارس اش همیشه خلیج فارس باشه. آذربایجان و سیستان و بلوچستان و خراسان و کردستان و خوزستان اش همه با هم کشور ایران رو تشکیل بدن. زبون رسمی و ملی اش زبون فارسی باشه. پرچم اش پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان باشه. ۸۰ میلیون مردم اش همه خوشبخت، همه آزاد، همه دارای حقوق اولیه بشر، همه دارای رفاه باشن.

ما را با رویای دیگران کاری نیست. کشور رویاهای ما ایران ه و هر کس غیر از اون بخواد تا زمانی که در خواب و خیال اش هست مشکلی نیست ولی ما نمیذاریم رویای دیگران صورت تحقق به خودش بگیره....

قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه اش نرسید...



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy