میخواهم گزارشگر یک روز شاد نوروزی در تاشکند باشم. اگر نمیتوانم از نوروز در سرزمین خویش بنویسم چه باک که شادی را هنوز میشناسم. شادی در همه جا یکسان است و انسانها را بیکسان گرمی میبخشد. مینویسم از نوروز در باغ بابر! از نوروز در رقص! در بوسه و کنار دختران و پسران جوان. از مدالهای آویخته بر سینه پیرزنان و پیرمردان بازمانده از جنگ، از جوشیدن سماور بزرگ در غرفه آذربایجانیها. از سمبوسههای ارزان، از استکانهای ودکا که بسلامتی نوشیده میشوند. حتی از جست و خیز مستانه سگها و گربهها، از هوای طربانگیز بهاری!
تمام خیابانها با پرچمهای رنگی آذین شدهاند. هوای مطبوع بهاری، درختان زردآلو که زودتر از همه درختان شکوفه زدهاند. وزوز کمرمق زنبورها که هنوزسرمای زمستان از تنشان بیرون نرفته است. اما همچنان پرکار درون غنچهها میچرخند. از بلندگوهای پارک صدای موسیقی شنیده میشود. ترانهای شاد که اگر ترجمه کنم چیزی شبیه شبنم گل ناز، بیا ببالینم؛ آی سبزه نگار بیا به بالینم خواهد شد. لباسهای ابریشمی الوان با رنگهای مخصوص و شاد و طرحهای ماوراالنهری که ترا به قرنهای دور میبرند. با آن سرمههای کشیده بر چشم زنان میانسال! در گوشهای دو داربست بلند برپا کردهاند. مردی با چوبدستی بر بالای طنابی که بر آن استوار است، بند بازی میکند. پهلوانی در حال پارهکردن زنجیر است. کودکانش دارند معلق میزنند و شلنگ تخته میاندازند. کودکان زیادی بدورشان جمع شدهاند میپرسد: اولین خواست پهلوان چیست؟ بچهها فریاد میزنند، بایرامنگز مبارک بولسون. عیدتان مبارک باشد.
میپرسد: دومین چیست؟ ساق لیک! سلامتی
سومی: تنچلیک، صلح و آرامش... همه دست میزنند؛ میخندد. ریتم تندی از ضبط صوت پخش میشود، بچههای کوچک با آن لباسهای رنگی به وسط میدان هجوم میبرند. رسمی که از سالهای دور مانده. دختران با روبانهای توری سفید، آبی و سرخ که به گیسوانشان بستهاند و پسران با پیراهن سفید،
مدارس گروههای رقص و آواز دارند. اکثر بچهها رقصهای موزون را میدانند و به هر مناسبتی میرقصند و آواز میخوانند. پسرکی دوازده ساله گوشهای ایستاده است. میگویم: چرا نمیرقصی؟ میگوید: جفتم نیست! " اینجا هیچ پسری بدون دختری و دختری بدون پسری نمیرقصد. از همان کودکی یاد میگیرند که با جفتشان میتوانند زوج کاملی باشند! چه در رقص، چه در بازی و چه در زندگی! چه کسی است که ازاو بپرسم کجاست این دنیای زیبای کودکی؟ کجاست این زیبائی رقص دختران وپسران باهم؟ اچرا در سرزمین من بهای چنین رقصی در میدان؟ گلولههای قصابان حکومتی است! که بر سینه زیبا ترین وعشق ترین فرزندان ایران زمین مینشیند؟
زنی بالابلند که گرداننده مراسم است لباسی همانند گل لاله پوشیده، لالهای سرخ با طرحی که نهایتاً به یک غنچه بر روی سینهاش ختم میشود. صدای مطبوعی دارد. شورمندانه در وصف بهار میخواند. بهار از راه رسیده است. درختان شکوفه دادهاند. قلبم به طپش افتاده. بهار است. یارم از راه میرسد، برایم هدیهای خواهد آورد و من نیز این گل سینهام را به او خواهم داد!
تاشکند شهری است میان پارکهای وسیع، درختان ستبر و گلشن و آب فراوان. در میدان اصلی شهر که قبلاً میدان لنین نامیده میشد و مجسمهای از لنین برپا بود نیز جشن و سرور برپاست. حال جای مجسمه لنین را مجسمه مادری که کودکی در بغل دارد، گرفته و به نام میدان استقلال تغییرنام یافته است. میدان بزرگی که ورودی آن دروازه بسیار بلندی ساختهاند که بر بالای آن مجسمه برنزی لک لکهایی است که بر روی یک پا ایستادهاند. میگویند: این نشانهای از صلح و امنیت در این سرزمین است! لکلکها تنها در جائی که احساس امنیت میکنند بر روی یک پا میایستند. این میل و این آرزو در تمام دعاهایشان نیز وجود دارد. نخست صلح و آرامش را از خدا طلب میکنند!
ملیتهای مختلف ساکن در تاشکند نیز گروههای رقص خود را آوردهاند. کرهایها، تاتارها، روسها، آذریها، ارمنیها، یهودیان، افغانهای ساکن شهر تاشکند. - افغانهای مقیم تاشکد، چندتائی با لباسهای افغانی میخواهند رقص (اتن) راه بیاندازند. هله نوروز آمد! - و قومهای مختلف این کشور از ازبکها، تاجیکها تا قرهقالپاقها. گروه رقص آذریها در وسط میدان لزگی میرقصند. چشمهای درشت و سیاه دخترکانی با گونههای گلانداخته.
یازن اورتاسندا، گنجه چولن د ِ، دوزلوب لرصفه، گوزل لالهلر، گوزللالهلر... در میانه بهار، سرتا سردشت گنجه، لبریز ازلالههای صف کشیده برای مقدم بهارند.، لالههای زیبا، لالههای زیبا
بعد آذریها، نوبت جوانان ارمنی است. رقص و سیمائی مشابه هم. آنها هم از بهار و بلبل که بر شاخسار میخواند سخن میگویند. جهان عجیبی است، سیاستمدارانشان در باکو و ایروان یکدیگر را تهدید میکنند، قدرتهای نظامیشان را به رُخ هم میکشند و جوانانشان بشادی در کنار هم در جشن نوروزی مشترک میرقصند. شادی مشترک!
جنگ هفتاد و دو ملت همه را بنهه چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند " حافظ"
دو پل چوبی سبک چینی و بید مجنونهایی که اطراف آن سر خم کرده و گیسو افشاندهاند، فضائی اثیری بوجود آوردهاند که انسان را بی اختیار با طبیعت یکجا میکند. بیاد تابلو نیلوفرهای آبی " مونه " میافتم با آن پل چینی در رنگهای آرام بنفش سبز، سفید که نسیم را و موسیقی را در آن حس میکنی. غرفههای کنار آب که لبریز از مردان و زنان شاد و سرخوش است، سرگرم نوشیدن و رقص، یادآور تابلوی جشن عصرانه " رنوار "؛ براستی چه شباهت شگرفی است در شادی انسانها! چه در فرانسه قرن نوزدهم باشد و یا تاشکند قرن بیست و یکم.
شادی که از درون انسان مایه میگیرد با طبیعت یکجا میشود و شور زندگی را بوجود میآورد. بدون این شور، بدون این شادی، زندگی معنای خود را از دست خواهد داد. نسیم بهار، گلهای نیلوفر، پلهای گسترده بر روی آبها، همه و همه معنا و تجلی دهنده یک امرند. زندگی!!!، کسانی که نقاشی میکشند، به نوای موسیقی بدلش میسازند، شور کسانی که بر این پلها گذشتهاند، در این میادین رقصیدهاند. آه زندگی، که ترا زیستهاند و باید زیست! باید ستایشگرات بود! باید جنگید برایت، نه برای کشتن و یا کشتهشدن! برای حیاتبخشیدن، برای انسان بودن، و در سیمای انسان زیستن و شادمانه پای کوبیدن!
تمامی این تک و تاب، این شور و هیجان، این جشن و سرور، این اعیاد برای تداومبخشیدن به حیات است، در رسیدن به آیندهای، شادی و نهادن پا بر گلوی سرنوشت. فشردن گلوی نابرابری! فقر و جهل. چرا که در شادی و امید قدرتی است که در هیچ قدرت دیگر نیست.
مردی جوان همراه زنی جوان که بنظر همسرش باشد بازوی پیرزن و پیرمردی را گرفتهاند و آرام آرام در امتداد دریاچه حرکت میکنند. پیرمرد چند ردیف مدالهای خود را بر سینه آویخته است. با هر گام که بر میدارد مدالها تکان میخورند. میدانم، میدانم پشت این مدالها چه رنج و چه زندگی پرشوری خوابیده است. از میانه آتش و خون عبور کرده در تیزاب زمان جوشیده و فضیلت یافته است. نسل این پیرمردان مدال بر سینه روز به روز کمتر میشود. آیا نسل امروز نیز مدالهای افتخار در جنگی آزادیبخش را بر سینه خود خواهد زد؟ یا زمان آن مدالها گذشته است؟ زمان هواپیماهای بیسرنشین است، در جنگی نابرابر، خانگی، ارتجاعی، که هیچ افتخاری در آن نخوابیده است.
جنگ را برای جنگافروزان بگذاریم. اندک زمانی هم که شده از شادی عید بگوییم!
گروه بزرگی از رقصندگان تأتر علیشیر نوائی فلامینگو میرقصند. دامنهای چیندار با رنگهای سرخ و سیاه و ریتم تند، مانند ریتم شیرآبه بهاری که در رگ بهار، در رگ درخت، در رگ حیات جاری است؛ ریتمی که بار فشارهای اجتماعی و اقتصادی را حداقل برای ساعتی از دوش تو بر میدارد و استخوانت را بر استخوان میرقصاند. اینها واقعاً با ما فرق دارند. اینها در لحظه زندگی میکنند. از آنچه که در حال حاضر دارند، لذت میبرند. در قید و بند این نیستند که دیگران چه قضاوت میکنند. اگر میخواهد برقصد میرقصد؛ اگر میخواهد عشقاش را بیان کند،. میکند. کافی است ترانهای به صدا در آید تا استخوان بر استخوان بجنبانند. خصوصاً روسها!
تعدادی زن و مرد در غرفه تاجیکستان دور هم جمع شدهاند. هر یک پیالهای ودکا بردست دارند. میگویم: نوش! بلافاصله دستم را میگیرند و به میان جمع خود میبرند. " آقای ایرانی، نوروزتان مبارک! چطور در این روز نمینوشید؟ " یکی با خندهای بر لب میگوید: " شما که ریش نماندهاید! " میگویم: اگر شراب باشد مینوشم. در چشم برهمزدنی، پیالهای از شراب در دستم میگذارند. براستی پیالهای با نقش و نگار ازبکی. مینوشم شادی جمع را! یکی از میان جمع که روس است میگوید: اگر آن دنیا بروم، ودکایم را با خود همراه خواهم برد! همه میخندند. میگوید: خدا را مجبور خواهم کرد که اجازه دهد با ودکا وارد بهشت شوم. وگرنه ترجیح میدهم بروم جهنم اما ودکا با من همراه باشد. زنی بشکنزنان شروع به چرخیدن میکند، مسئول گروه است، دستم را میکشد: باید برقصی! میگویم: من بلد نیستم. همه میخندند. میگوید: از سرزمین حضرت حافظ، خانوم گوگوش آمده رقص بلد نیست؟ گروهی دختر و پسر جوان میرسند. تاجیک هستند، شروع به رقص میکنند. رقصیدنی مست! آنچنان که بقول حافظ: مشتری را خرقه از سر میکشند و زهره چنگی راچرخ زنان تا حشر میچرخانند!!
خدا را میبینم که در این لحظه چند پیالهای انداخته و با لذت به این مخلوق شاد ِ شاد خود مینگرد: اگر دستم رسد بر چرخ گردون!
کودکان با چوبکهایی که دور آنها پشمکهای رنگی پیچیده شده در میان سبزهها میچرخند، تن به هر طرف میزنند، فریاد میکشند، شلنگ تخته میاندازند. براستی کودکی زیباست. بی هراس از فردا، مرگ، آینده. لبخندهایشان، بازیهای لاقیدانه! انباشته از رویاهای ساده کودکی. میدانم سخت است.
" شیپور جنگ جهانی دوم بصدا در آمده بود! سراسر زمین افسار گسیخته شده بود! مرزهای جغرافیائی به رقص در آمده بودند و کشورها مانند صفحه آکاردئون منبسط و منقبض میشدند! دنیا در حال نابودی بود. شرف، روح انسان و خود زندگی؟ در چنین وانفسائی تلگرافی از هزاران کیلومتر دورتر از من، از زوربا بدستم رسید! که دعوتم میکرد تا بدیدن سنگ سبز و زیبائی بروم که (خود) از تماشا کردناش سیر نمیشد! گفتم: " مرده شور این زیبائی را ببرد! چون دل ندارد، غم رنج و مصیبت آدمیان را نمیخورد. " کازانتراکیس
آری، او به دیدن این سنگ سبز نمیرود و به قول خود به صدای موزون و سرد منطق انسانی خود گوش میدهد و نامهای برای زوربا در تشریح وضعیت جهان مینویسد و چنین جواب میگیرد: " بدبخت، یکبار در زندگی برایت پا داد که میتوانستی یک سنگ زیبا و سبز ببینی و ندیدی... بارها از خود پرسیدهام، آیا دوزخ هست یا نیست. دیروز بعداز نامه تو فهمیدم که برای چند تن کاغذسیاهکنی مثل تو، باید دوزخ باشد. "
آری، در زندگی همه ما پیش میآید که بدیدن یک سنگ سبز و زیبا برویم؛ سنگی که مایه از زندگی و از شادی میگیرد. سنگی که میتواد در سختترین شرائط، در وانفسای جنگ در سلول تیره و تاریک و در اوج ناامیدی، هراس، جنگ و طوفان به تو هدیه شود؛ و تو اما، قادر به دیدن آن نباشی. این اعیاد، این روزهای جشن، این مراسم نیک نیاکان ما، روز تقدیم این سنگهای سبز و درخشان زندگیست سنگ هائی برای نیروگرفتن از زندگی، از شادیای که در بطن این سنگها که روح آدمی در آن نهفته است!
عکسی از سنگنوشته کوچکی دارم که انوشیروان لطفی با سوزن روی سنگ کوچکی در زندان کنده است. در هنگامه شکنجه و در واپسین روزهای زندگی چهار کلمه بیشتر نیست. اما همان روحی است که در سنگ سبز زوربا میشد دید. عشق! امید! اندیشه و کار.
هرکدام از ما که از دیدن چنین سنگ سبزی دوری کنیم، مسلماً قادر نخواهیم شد به کودکانمان، به جوانانمان از سنگ سبزی سخن بگوییم که زوربا را بر ساحل دریا، بعداز فروریختن معدن سنگش به رقص در میآورد و انوش را پر غرور تا پای میدان تیر!
این نبرد انسان است برای حراست از روح انسانی جاری در بطن حیات، زیستنی انسانی! آنچه که جوهر زندگی از آن مایه میگیرد. این نبرد به زندگی تعادل میبخشد. اگر روح از شادی، از امید تغذیه نکند، قادر نخواهد شد در تعادل با جسم باشد. و افسردگی و ناامیدی او را از پای در خواهد آورد. جنگ تنها از پایدرآمدن فیزیکی انسان نیست. انسان به اعتبار هدفهای شادیبخش! با امید به زندگی بهتر، میل به حرکت مییابد. اگر چنین هدفهائی نباشند و در تاریکی قرار گیرند، انسان پژمرده میگردد و جنگ بر انسان پیروز میشود! روح انسان از پای در میآید. " زندگی افسرده میگردد و بوی گند میگیرد. آهوان عشق، از آب گلآلودش نمینوشند. مرغکان شوق در آئینه تارش نمیجوشند. "
پارک، غرق در ترنم موسیقی، غرق در رقص و پایکوبی. غرق در فضای نوروزی است و میر نوروزی سخت گرم پذیرائی پسری به آرامی، شاید هم دختر یکدیگر را به پشت درختان گیلاس کنار مجسمه علیشیر نوائی میکشانند! درخت گیلاس شکوفه میکند! جهان در حال متولد شدن است. دو دلداده دارند یکدیگر را به آغوش میکشند. بوسهای عاشقانه! جهان متولد میشود.
مارک شکال آنجاست، دارد تصویر آنها را میکشد که سبکبال دست در دست بر فراز جهان پرواز میکنند. با شمعی در دستانشان! زمان از حرکت باز میایستد! نوروزدر میان شادی ورقص همراه با هزاران آرزو جاودانه میشود!
بیرون میآیم با شمعی در درست و قلبی که از شادی، که ماغ میکشد و به هرکس که میرسم میگویم: نوروز مبارک. درونم برای یک روز هم که شده شور رقصی است. اگر شمع نه در دستم، بلکه در قلبم آجین شده است. اما رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
ابوالفضل محققی
جمهوری اسلامی به مثابه شر جهانی، معصومه قربانی
ارغوان، امیر کراب