بسیاری مرا مورد لطف قرار میدهند و در این ضمن، گاه با چاشنی انتقاد، میگویند که چرا به جای حرف زدن عمل نمیکنی؟ و چرابرای رهبری پا به میدان نمیگذاری؟ از همۀ آنها تشکر میکنم و از آنجا که نمیتوانم به تک تکشان پاسخ بگویم و مطلبی را گاه طولانی میتواند باشد، روی این پیامبرهای اینترنتی بنویسم، گفتم مقالهای بنویسم که بتوانم حرفم را بدون دغدغه در بارۀ طول و عرضش، با مخاطبانم در میان بگذارم و موقعیت خود و وضعیت مبارزه را چنانکه خودم میبینیم، به خوانندگان عرضه بدارم.
اول از همه بگویم که به نظر من، ما در وضعی قرار داریم که تبلیغات اصل است. نه اینکه تبلیغ باید در نقطهای متوقف شود و تا کنون به آن نرسیدهایم. در کار سیاست تبلیغات هیچگاه ختم نمیشود و یکی از بخشهای اساسی کار است. اینکه میگویم هنوز اولویت مطلق با تبلیغات است، به این دلیل است که هنوز از بابت نظری تجهیز نشدهایم. فقط اینکه بگوییم دمکراسی میخواهیم یا میخواهیم ملاها بروند و دین و دولت را از هم جدا کنیم و چند حرف کلی از این قبیل، کافی نیست. اینها شعار است و نه بیش. باید ابن مطالب، یعنی دمکراسی لیبرال و بخصوص لائیسیته درست در اذهان جا بیافتد. هستۀ محکمی در بین مبارزان و مردم عادی خوب بدان آگاه شود و بداند که درست چه میخواهد و چرا اینرا میخواهد. این هسته لازم است تا تعداد پرشمار مردمی را که لشکر حرکت خواهند بود، هدایت نماید. وگرنه به خیابان ریختن مردم ـ کاری که بسیاری در صدد انجامش هستند ـ کارآیی لازم را نخواهد داشت، در معرض انحراف خواهد بود و در نهایت هم اصلاً معلوم نیست که به کجا بکشد. تجربیات چند سالۀ اخیر به روشنی نشانگر این خطر است.
خوب، تبلیغات حرف است و حرف. به اینجا که میرسیم برخی خواهند گفت و از هم اکنون میگویند که حوصله مان از حرف به سر آمده است و طالب عملیم. بسیار خوب! طالب عملیم، ببینیم داستان از چه قرار است.
اگر بخواهیم تعریفی از عمل به دست بدهیم، باید بگوییم حرکتی است ارادی که در جهان اطراف ما تغییری ایجاد میکند. ولی این فقط شامل کنشهایی نمیشود که مستقیم بر این جهان تأثیر مینهد، مثلاً قدم به حرکت برداریم یا در این مورد فرضاً ضربتی به کسی بزنیم یا... کلام ما هم نوعی عمل است چون میتواند جهان بیرونی را تغییر بدهد و به همین دلیل که پیامد هایی دارد مشمول اصل مسئولیت است و نمیتواند به طور مطلق آزاد باشد. اگر بر کلام اثری مترتب نبود، حتماً میشد در باب آن آزادی بی حد داشت و البته اضافه کنم که این آزادی و اصلاً نفس کلام ارزشی نمیداشت.
کلام سیاسی که بخش مهمی از کنشهای سیاسی و اصلاً حیات سیاسی ما را شامل میکردد، از این نوع است. کنشی است که از طریق نشانهها و یا تأثیر نهادن بر مخاطبان ما موجد اثر میگردد، چون افکار آنها را تغییر میدهد و احیاناً به عمل وادارشان میکند. تأثیر کلام سیاسی از طریق نشانهها و به واسطۀ افرادی که مخاطب قرار میگیرند، هویدا میشود، نه مستقیم و تبلیغ و در مرحلۀ بعدی، راهنمایی استراترژیک، به این ترتیب است که انجام میپذیرد. کلام را به هیچوجه دستکم نگیرید. یادآوری دردناکی بکنم، در انقلاب اسلامی خمینی تنها کسی بود که به تأثیر کلام واقف بود و حتی میتوان گفت که به آن اعتقاد تام داشت. او تا آمدن بختیار به میدان، حریفی نیافت و پیروزیش به مقدار زیاد مدیون همین بی حریفی و دیر رسیدن بختیار بود تا چیز دیگر. شاه به او و پیروانش فرصت داد تا طی ماهها از همه پیشی بگیرند... پیامهای خودش و سخنان طرفدارانش بود که مردم را به خیابان کشاند و پیروزش کرد. اضافه کنم که اگر آماده سازی دو دهۀ قبل از انقلاب نبود، سخنان این ملای دور از ایران و بیگانه با تغییرات مملکت، هیچگاه اینگونه مؤثر نمیافتاد.
ما خیلی از اوقات تمایل داریم تا در انقلاب هم نوعی جنگ ببینیم که به کلی بیراه نیست ولی باید به یکی دو تفاوت مهم این دو آگاه باشیم. اول اینکه جنگ با نیروی نقد شروع میشود. طرفهای دعوا ارتشی بسیج میکنند و بعد به جان هم میافتند. انقلاب، برعکس، با نیروی نسیه راه میافتد، یعنی از نقطهای کوچک شروع میشود و به مرور پیشرفت درگیری، عضوگیری هم میکند تا تعادل قوا را تغییر دهد و به پیروزی برسد، این عضوگیری با سخن انجام میشود نه توسط ادارۀ نظام وظیفه. به همین دلیل، تبلیغات در انقلاب نقش بسیار مهمتر و مرکزی تری ایفأ میکند تا جنگ. نکتۀ دوم این است که در جنگ اهمیت نیروهای معنوی به تناسب نیروهای مادی، بر کسی پوشیده نیست ولی تصور نمیکنم اغراقی باشد اگر بگویم این برتری در انقلاب چشمگیر تر است. اهمیت کلام هم در این زمینه حاجت به یادآوری ندارد. اول باید بسیج فکری انجام داد و سپس بسیج سازمانی. این دو به موازات هم حرکت خواهد کرد ولی تقدم و تأخر منطقی آنها را نباید از یاد برد. بسیج فکری مقدمه و شرط بسیج سازمانی است.
از کلام و اهمیت اساسیش که گفتیم.
و اما بسیج سازمانی. مصالح اولیۀ سازماندهی آدمیزاد است. به ما میگویند چرا سازماندهی نمیکنید. پاسخ روشن است: برای اینکه به اندازۀ کافی آدم نداریم. وقتی تعداد شما کم است که نمیتوانید چارت سازمانی ترسیم کنید و برای پر کردنش به هر کس چند نقش و وظیفه محول نمایید و بعد نوبتی به عناوین مختلف دور هم جمع شوید تا کاری بکنید ـ فیلم کمدی که قرار نیست بازی کنیم. نقداً از اینکه به استعدادهای متنوعی احتیاج داریم و اینکه از تقسیم کار تا راه افتادن دستگاه هم راهی است که یکشبه نمیتوان رفت، میگذرم چون برای همه روشن است.
یکی از نکات قابل توجه تاریخ معاصر ما این است که وقتی به آن نظر میکنید، میبینید که احزاب رادیکال، چه چپ و چه مذهبی، در سازماندهی دست بالا را داشتهاند و پیدایش دمکراسی که محتاج سازمان یافتن پیروان افکار لیبرال است، نه فقط نتوانسته به آنها اتکأ کند، با مانع بزرگی که سر راهش ساخته بودهاند، درگیر بوده. نکته اینجاست که بین ایدئولوژی هر گروه و امکانات و روش سازماندهیش ارتباط هست. با هر ایدئولوژی نمیتوان هر نوع سازماندهی داشت. لیبرالیسم، به این دلیل که ریشه در آزادیخواهی دارد، نمیتواند سازمانی بی انعطاف و احیاناً شبه نظامی پیدا کند و اصولاً فراتر رفتن از سازمانی با دیسیپلین کم برایش سخت و گاه ناممکن است. آزادیخواهان معمولاً تمایلی به قبول انضباط سخت ندارند و همانطور که در زندگی عادی طالب آزادی هستند، در سازمان هم نمیخواهند در تنگنا قرار بگیرند. داشتن کادرهای حرفهای هم که در هر حزبی وجود دارند، اکنون در حد امکانات ما نیست، شاید بعدها بشود، ولی فعلاً مقدورمان نیست چون پولی نداریم که بخواهیم خرج این کارها بکنیم. بالاتر گفتم که ما نظام وظیفه نداریم، یعنی صلا در میدهیم تا داوطلبان به ما بپیوندند. استحکام صف ما از همدلی اعضأ بر میخیزد نه از دستور بالا. گذرا اضافه کنم که که خود من از دوران جوانی، تجربۀ بسیار تلخی از فعالیت در سازمانی که تکیه به کادرهای حرفهای کرد، دارم و شخصاً آخرین گزینه ایست که بخواهم برگزینم.
به اینجا که رسیدیم دو کلمه هم راجع به جبهه بگویم. برخی راه درست عمل را به هم پیوستن گروههای مختلف و تشکیل جبهه میدانند. خود من هیچگاه به معجزه گری این روش اعتقاد نداشتهام و چشمم دنبال به هم پیوند دادن مردم بوده حول فکر و برنامۀ واحد. اول از همه به این دلیل که معتقدم نیروی اصلی داخل ایران است و قرار نیست در بیرون نیروی عمدهای جمع شود و اگر هم بشود خواهد توانست رژیم را تغییر دهد. ولی از این گذشته و البته گذشته از مشکلات تشکیل جبهه که بسیار است، نکتهای را میخواهم در اینجا یادآوری نمایم: تشکیل شدن یا نشدن جبهه هیچ تغییری در ارزیابی که از موقعیت فعلی به شما عرضه کردم و در ترتیبات اجرای برنامه نمیدهد. تشکیل جبهه قاعدتاً بر شمار افراد فعال میافزاید ـ در خارج البته. از این گذشته، پیامی سیاسی را، طبعاً به قیمت نوعی رقیق شدن یا متمرکز شدن بر مخرج مشترک، محض پوشاندن جمعیت وسیعتر، میپراکند. ولی جدا از اینها تغییری در وضعیت کلی جبهه نمیدهد.
ما در ایران لیبرال همیشه مترصد پیوستن به جبهه بودهایم. همان کتاب براندازی را که نگاه بکنید روش تشکییل جبهه در آن توصیه شده است. ولی با اینکه هر بار به چنین کاری دعوت شدهایم، بدون قید و شرط وارد مذاکره با دیگران شدهایم، اگر هم گام اول برداشته شده، بعد مشکل پیش آمده و در اکثر اول همان گام اول هم برداشته نشده. خواستهای حداقلی ما بسیار روشن بوده: جمهوریت، لائیسیته و دمکراسی و بر این اساس حرکت کردهایم. با در نظر گرفتن سخنانی که این روزها میشنوید، هیچکدام این سه نمیباید مشکل زا باشد، حتی لائیسیته که به اندازۀ کافی شناخته نشده، برخی تظاهر به نشناختنش میکنند و برخی هم میکوشند ندیدهاش بگیرند به این امید که خودش محو شود. ولی با تمام این وجود، کار پیش نرفته که نرفته.
در این دوران برو بروی لیبرالیسم که البته بازار جنس بنجل را هم گرم کرده و کلاً دمکراسی خواهی بی قید و شرط مد است، قاعدتاً باید آنهایی هم که قبلاً با این مشی و مسلک بیگانه یا حتی دشمن بودهاند، خط عوض کنند و گاه با حفظ رنگ ایدئولوژیک خود، به میدان بیایند تا وحدت بزرگی که آخوندها را خواهد راند، شکل بگیرد. ولی اینجا هم هزار دردسر است.
هر جا پای مصدقیها به معنای عام در میان بوده، یک بخش مشکل از این زاده شده که نتوانستهاند تکلیف خود را با بختیار روشن کنند و هنوز یک جوری به میراث سنجابی چسبیدهاند. از طرفی به چپیها امید بسته بودیم که تکانی به خود بدهند و میراث سوسیال دمکراسی، یعنی پای دوم دمکراسی ایران را زنده کنند. ولی بسیاریشان چنان به ته ماندۀ میراث لنینیسم چسبیدهاند که مایۀ حیرت است، یک تکه برنامۀ نابود کردن سرمایه داری جهانی، یک تکه تقدم موضعگیری ضد امپریالیستی بر هر موضع دیگر، یک تکه هم داستان ملل ایرانی و این حرفها. هر یک دانۀ اینها برای منحرف کردن کامل کار از مبارزه با نظام اسلامی کافیست و ما هر سه را داریم. ملی مذهبیها هم وضعشان با لائیسیته روشن است. همینجوری میگویند که سکولاریم و دولت غیر مذهبی میخواهیم و این حرفها. از یک طرف گذشتهای را که سر تا پا اختلاط این دو و فاجعه بار است نقد نمیکنند و جایگزینی هم برایش ندارند و از سوی دیگر تا اسم لائیسیته میاید و کار جدی میشود، پا میگذارند به فرار. اینها مشکلات ایدئولوژیک کار است، به مشکلات فردی که از اینها بدتر است و گاه تصور میکنید که نه چارۀ نظری دارد و نه عملی، اشارهای نمیکنم.
میگویید پا پیش بگذار و کاری بکن. بسیار خوب چه کاری غیر از این که میکنم؟ رهبری نه کارت ویزیت است و نه رفتن توی تلویزیون. رهنمود دادن است که هر که خواست به گوش بگیرد و به آن عمل کند. محذوری نیست! اگر پیشنهادی در هر زمینه دارید، بدانید که گوش ما شنواست و اگر وسیله هم کم باشد در ارادۀ انجام خللی نیست. طی سالها، تمام مبارزۀ سیاسی ما اینطوری پیش رفته، از هر چه کم آوردایم از اراده خرج کردهایم. صبر لازم است تا کار درست و سیستماتیک که نتیجه بدهد. انقلاب و جا بجا کردن یک نظام سیاسی از جمله بزرگترین کار هایی است که بتوان در میدان تاریخ انجام داد و نه جا برای شتابزدگی دار دو نه برای لاابالی گری. بی تابی شما را کاملاً درک میکنم، خودم از بیست سالگی بی تابم.
این مقاله در سایت [ایران لیبرال] منتشر شده است
دارهای اذان، رضا فرمند