در دوره ی آموزش خلبانی، پرواز ی داشتم به ۲۵ مایلی جنوب تهران.
در این نقطه، تپه هایی واقع است که بر روی آن پرواز تمرینی انجام می دادیم.
نرسیده به ۲۵ مایلی، سمت راست مان فرودگاه خمینی بود که داشتند آن را می ساختند و سمت چپ مان دریاچه و جاده ای که به طرف ورامین می رفت.
از سمت راست اتوبان تهران قم به این نقطه می رفتیم و از سمت مخالف آن به قلعه مرغی باز می گشتیم. در مسیر برگشت باید ۳۰۰ پا پایین تر پرواز می کردیم تا با هواپیمایی که در مسیر رفت بود اختلاف ارتفاع داشته باشیم.
هم هواپیماهای کشوری که ماها بودیم و هم هواپیماهای لشکری که متعلق به ارتش بود، همه در این مسیر پرواز می کردیم. فرودگاه قلعه مرغی متعلق به هر دوی ما بود و هانگارهای ما در شمال و هانگارهای ارتش در جنوب فرودگاه قلعه مرغی واقع بود.
روزی در مسیر رفت بودم که ناگهان دیدم نقطه ی ساکنی در رو به روی من است و این نقطه ی ثابت، لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود.
آری یک هواپیما در مسیر من، درست داشت به طرف من می آمد.
اولین کار ناخودآگاهی که کردم نگاه به آلتیمتر بود. ارتفاع من صحیح بود و درجه ی فشار ارتفاع سنج هم درست بسته شده بود.
در همین کمتر از یک ثانیه، طبق دستورالعمل به سمت راست پیچیدم و سر هواپیما را پایین انداختم. هواپیمای پرستوی نیروی هوایی با فاصله ی کمی از کنار من گذشت بی آن که طبق دستور العمل برای چنین مواقعی به سمت راست خود بگردد و رو به پایین برود. به عبارتی او اصلا مرا ندیده بود.
به هر حال موضوع ختم به بخیر شد. وقتی هواپیما داشت عبور می کرد آن قدر نزدیک بودیم که دیدم دو نفر در کابین هستند و این یعنی پرواز سولو نیست و شاگرد با استاد در حال پرواز است. در همین لحظه ی از کنار هم گذشتن آن ها متوجه من شدند و هواپیمای شان تکانی دادند.
لحظاتی فکر کردم آیا موضوع نزدیکی تصادم و «نیر میس» را به برج و عملیات با بی سیم گزارش کنم، که فکر کردم حالا که جریان به خیر گذشت، بهتر است گزارش نکنم، تا آن ها مورد توبیخ قرار نگیرند.
در همین اثنا همان هواپیما با برج تماس گرفت و خبر داد که یک هواپیما ی کشوری، در مسیر برگشت و هم ارتفاع با او در حال پرواز بوده و نزدیک به تصادم با او بوده است.
طرف هم سرهنگ نیروی هوایی بود.
من از این رذالت دچار چنان خشمی شدم ناگفتنی اما سعی کردم خودم را آرام نگه دارم. با برج تماس گرفتم و گفتم من خلبان هواپیمای مورد نظر جناب سرهنگ هستم ولی از دو حال خارج نیست. یا ایشان ارتفاع سنج اش را درست سِت نکرده و راست و چپ مسیر پرواز را هم قاطی کرده، یا این که دارد دروغ می گوید. توضیحات دیگر را هم دادم و برج گفت وقتی برگشتید موضوع را گزارش کنید. یک بار که سرهنگ را دیدم می خواستم او را بگیرم و به خاطر این دروغ گویی ناجوانمردانه بزنم که دوستان مانع شدند.
حالا حکایت شاهزاده و علی جوانمردی ست. به قول میهمانان در فیلم «گنج قارون» که داماد تبهکار می گوید این «اسمال بی کله» است نه آقای قارون و یکی از میهمانان فریاد می کشد که «مردک! ما که دیگه آقای قارون را می شناسیم» من هم باید به جوانمردی بگویم آخر مردک! ما که دیگر شاهزاده را می شناسیم!
سال هاست می گوید که می خواهم با همه باشم، می گوید انتخاب نظام با مردم باید باشد، می گوید اساس،،، سرنگون کردن نظام است، می گوید هر کس فحاشی می کند و کار زشت می کند از ما نیست، سال هاست ادب اش را می بینیم، متانت اش را می بینیم، وضع خانوادگی اش را می بینیم، آن وقت تو می آیی طلبکارانه و به دروغ می گویی شاهزاده و همسرش به تو یا آن بابایی که ایشان را رسما و علنا تهدید به مرگ کرده دروغ می بندند و تقاضای حضور در دادگاه می کنی.
والله من نه سلطنت طلب هستم نه طرفدار نظام پادشاهی. اصلا از نظر فکری و سیاسی با شاهزاده و پادشاهی خواهان سنخیتی ندارم. اما دروغگویی و تهمت زدن هم حدی دارد. به قول فیلم «گنج قارون» ما که دیگه رضا پهلوی را می شناسیم.
دو کلمه خطاب به شاهزاده عرض می کنم شما سال ها از ایران دور بوده اید و احتمالا از پدرسوختگی های بعضی از هموطنان تان اطلاع ندارید. اصلا انتقاد اصلی من به شما این است که بیش از اندازه «نرم» هستید و فکر می کنید نرم بودن یعنی دمکرات بودن. اگر به طرف مقابل تان «رو» بدهید، یک چیز هم از شما طلبکار می شود.
موضوع من اصلا شما نیستید. شما اگر عده ی زیاد ی از بچه ها و مردم ایران به تان چشم ندوخته بودند هر کار می کردید اصلا برای ام مهم نبود اما بعد از ۴۴ سال بدبختی، امکان ی در شما می بینم که می توانید اگر درست عمل کنید، در کار آزادی ایران از شرّ حکومت نکبت مفید و موثر باشید. اگر تغییر رفتارتان را می خواهم فقط و فقط از این روست لذا، این نرم ی حرص آور و مضر را کنار بگذارید و مثل یک انسان مقتدر در مقابل تجزیه طلبان عمل کنید. این را بارها نوشته ام و باز هم خواهم نوشت ولی ظاهرا چنین اراده ای ندارید. به هر حال به وظیفه ی رسانه ای خود عمل می کنم و تا جایی که بتوانم این تذکر را تکرار می کنم شاید موثر واقع شود.