خوابهای من نیز مانند بازارهای تودرتوی شهرم، آکنده از رنگها ،بوها و صداهاست. تصاویری گاه روشن ، گاه کمرنگ. از سرائی به سرائی می پیچم. از تیمچهای به تیمچهای. از چارسوئی به چارسوئی. از بازار مسگران به شیطانه بازار. از راسته صندوقسازها با آن صندوقهای جادوئی رنگارنگ که برای نوعروسان می ساختند و روی هم می چیدند، تا بازار میوه.تا راسته چغور بغوری ها، با آن تشت های بزرگ مسی ،کفگیر ها و بشقاب های روحی وبوی اشتها آور پیچیده در فضا .
بازار میوه فروشان با تغار های بزرگ .انجیر طارم ،سیب گلاب نوبر، خیار های قلمی گل بسر با گل های زرد چون کاکل بر سرشان " خیار گل بسر"
گلابی های درشت و آبدار باغ های کنار زنجان رود، همراه با سبزی های لطیف تازه ازراه رسیده باغ های کنار راه آهن "سبزچلر" که هنوز شبنم صبحگاهی را بر روی پیراهن حریر سبز خود داشتند.
غوغائیست از رنگ ،بو و طراوت صبحگاهی پیچیده در زیرسقف ها ورواق های آجری بازار،همراه با ریتم آرام بر خاسته ازصدای چکش بازار مسگران که گوئی ارکستری را برای اجرای سمفونی تاریخی یک سنت وهنر بیادگار مانده از قرن ها آماده می کنند.
بوی میوهها را حس می کنم. بوی سیب گلاب، بوی انجیرهای تازه از راه رسیده طارم. صدای زنگوله اسبها و قاطرها را که هر شب از جاده همایون از روستای طارم، با بارهای میوه های پیش رس به شهر می آیند می شنوم .
صدای دوغفروشها را که با خرشان و دو مشک پر دوغ در کوجه های سنگفرش می گردند. صدای بازشدن درها؛ ظاهرشدن زنی، کودکی با دیگ مسی، صدای خالیشدن دوغ از مشک چرمی، قلپ قلپ... وتصویرتنگ بلوربر سر سفره با قالبی از یخ، ریحان خردشده و برگهای خشک گل سرخ بر آن. ملاقهای که در آن می چرخد.
آه، چه رویاهائی کوچک اما پاک و زلال. چنان روشن که گاه مرز بین رویا و واقعیت را فراموش می کنم!
باز خواب دیدهام. " کور شوم اگر دروغ بگویم؛ وقتی که خواب نبودم، خواب دیدهام. " خوابی تلخ و دیگرگونه. پنجره اطاق کتابخانه به حیاط بیرونی باز است. آفتاب ملایم ظهر تابستان زنجان از گوشهای آرام به درون می تابد. ذرات معلق در تیغه نور می چرخند. صدای قلقل آبی که در حوض از دهانه سنگی کناره پاشوره بیرون می زند، به گوش میرسد با آن گلدانهای شمعدانی چیده شده بر کناره آن. مادرم چادر نازک گلداری را بر رویش کشیده و تن بخواب آرام ظهر تابستان داده است. همه چیز در آرامش است. نفس می کشم، چنان مشتاقانه که خوشی آنرا در تمام تنم حس می کنم.
رنگینکمانی از نور، عطری ناشناس و طپش آرام قلب. میخواهم کنار مادرم دراز بکشم. چادررا بر میدارم. آه، کسی زیر آن نیست! فضائی خالی، سایهای محو و اندوهی عمیق. پشتم می لرزد. اینجا هیچکس نیست. هیچ صدائی شنیده نمی شود.لحظه ای که گذشت هیچ نبود!تصویری مبهم وکوتاه از زمان سپری شده.
زندگی یک رویاست.تصاویری چیده شده کنار هم .
اطاقی خالی همراه با پردههای تورکه نسیم در آن ها می پیچد ،تابشان می دهد.گوئی رقص فرشتگانیست درفضائی مواج ،بی وزن وسیال و گاه وهم انگیز در تاریکی شب.
گربهای خود را لیس می زند.زنبوری گرفتار شده در درگاهی پنجره تن خود را به شیشه ها می زند.وز وزی می کند .فرو می افتد ،بر میخیزد باز تن به شیشه می کوبد.
دیوارهائی که دورتر و دورتر می شوند. میخواهم از این اطاق بگریزم. اطاقی که در چشمبهمزدنی خالی میشود، سنگین می گردد.مرا در خود می فشارد.حسی از غربت وتنهائی.
میخواهم از درب خانه بیرون بروم. درب را باز می کنم اما بیشتر از نیمی از آن را لایههای سنگ و آسفالت پوشانده است. تنها در ارتفاع کمی مانده به چارچوب بالای در. خیابان را می بینم. به زور خود را از آن باقی مانده بیرون می کشم.
آه، این آن خیابان نیست. ازدحام، شلوغی، هوائی سنگین! خبری از آن خانههای قدیمی با آن دیوارهای گچی و کنگرهدار نیست. از آن درهای چوبی طوسی رنگ با کوبههای بزرگ مسی. خانهای که هماکنون خود را به زور از آن بیرون کشیدهام، محو میشود. بجای آن پاساژ بزرگی است که وسائل خانگی بر جلوخان نهاده است. تا چشم کار می کند مغازههای کاشیفروشی، مصالح ساختمانی و چرخهای دستی است؛ با دهها موتور سیکلت پارک شده، احساس خفگی می کنم. چهرههای عبوس و خسته؛ مردمانی ژولیده و نگاههائی بیتفاوت. زنان پیچیده در چادرهای سیاه، با دخترانی مقنعه به سر. پس کجا هستند آن زیبارویان شهرم؛ آن دختران جادوئی زیبا با گونههای سرخ و گلانداخته. با چادرهای نازک گلدار خاص زنجان، که خرامیدنشان قلبها را می لرزاند. عشق و شور در فضا می پراکند.
خبری از جوهای کنار خیابان نیست، از آب زلال کاریز حاج اعتماد جاری در آنها. صدای خشخش برگهای سپیدارهای کنار خیابان را نمی شنوم.
از شاخههای آویخته بیدهای مجنون، تبریزیهای ردیفشده در پشت دیوار خانهها؛ و پیچ امینالدوله پخش شده بر کنگره دیوارخبری نیست.
مدرسه صائب دکان ، آقا موسی را نمی بینم. بساط روزنامه و مجلات را که در کنار دکان برپا می کرد. دریچهای به آینده. اجازه می داد عصرها پیتهای خالی نفت را کنار مغازه به چینیم. روزنامهها را بدون اینکه پولی بابت آنها بدهیم، بخوانیم. مجلات را شبی به امانت ببریم.
پسران جوانی که تازه استخوان می ترکاندند و فکر می کردند که جهان را خواهند لرزاند! در کنار آن بساط از همه چیز سخن می گفتند؛ از شعر، از سیاست، از عشقهای آتشین نوجوانی و از باورهای عدالتخواهانه که آرام آرام رنگ مبارزه میگرفت. آقا موسی با آن چهره سبزه، نگاه مهربان و هیکل فشردهشده از کار سخت به ما می نگریست و می خندید.
چه روزگار غریبی؛ آکنده از شور، از امید و نشاط جوانی ، بی خیالی و بی مرگی.
به روبرو نگاه می کنم. میخواهم خستهقاسم را ببینم. با آن پاهای ورمکرده که سه بار پیاده به کربلا رفته بود. میخواهم لمدادن کاهلانهاش را بر آن نیمکت چوبی کنار دکان نظاره کنم. قالبهای یخ را که در گونی و کرباس پیچیده شدهاند؛ یخهای آب شده که نم آنها از پارچه بیرون می زد و بوی خاک همراه با خنکی جان بخشی را در فضا می افشاند.
قلبم فشرده می شود! هیچکس نیست، هیچکدام از این آدمها را نمی شناسم! فضا بوی مهر و دوستی نمی دهد!
از چادری که کنار خیابان برپا کردهاند صدای نوحه بگوش می رسد. صدائی مانند ضجه ، یا زوزه.
زنی گوشه چادر خود را به دندان گرفته و بدنبال دختربچهای می دود. مردی سر خود را از ماشین بیرون می آورد:" بزغالهات را کنار بکش ". بوی خشونت را در فضا حس می کنم.
دلم برای آن پاسبان کیوسک مقابل در شهربانی با آن لباس گشاد که درون آن گم می شد ومرا بیاد نگهبانی دادن چارلی چاپلین می انداخت تنگ می شود.
برای سبزهمیدان و دکانهای کنار آن با درهای مغزپستهای کمرنگشان. برای آن مجسمههای سیمانی سفید، فرشتههای کوچکی که از فواره بین دستهایشان آب بیرون می زد. برای نجف دیوانه، برای صغرا مینیژوپ! حتی برای ولی دیو لات با آن ظرافتهای مخصوص به خودش: " آقا ولی اینجا مسجد است سیگار نکش. ای بابا فکر کردم مسجد آمدم نگو پمپ بنزین آمدهام !"
وقتی آخوند به صحرای کربلا میزد و نوحه سر میداد و می گفت: آقا امام حسین پا در رکاب کرد و ... مردم ضجه می کشیدند، صدای ولی دیو را می شنوم:" بابا آرام، شاید آقا امروز قصد شکار دارد..." و خنده مسجد!
دلم برای همه اینها تنگ شده است. برای محمدعلی واهبی روزنامه فروش با آن دکان یک و نیممتر در یک و نیم متریاش در سبزه میدان، که تنها می توانست در مقابل پنجره کوچک آن بنشیند و سرش را با آن چشمهای شوخ و تا اندازهای مکار بیرون بیاورد. با تمام شهر شوخی کند. متلک بگوید و بخاطر قطع برق شهر در وصف چراغ نفتی و پیهدان شعر بسراید.
برای سینما ستارهآبی، برای پاگرد آن با آن ویترینهای عکس فیلمها و صدای فیلم که از بلندگوها پخش می شدند و می توانستی از تلفیق صدا و عکسهای ویترین یکبار دیگر فیلم را در مغزت مرور کنی. برای مهندس کوشان صاحب سینما و زنش با آن هیکل درشت و سیگار بر لب که بعداز شروع فیلم داد می زد:" پنج ریالیهایش بیایند ." پسران نوجوان، لاتهای بیپول و بیکارانی که به زور خود را جلو می کشاندند.پنج ریالی را کف دستش می نهادند ."سلام آقا" وبا سرعت خود را به داخل سینما می کشاندند .ابستاده در مقابل سن به تصویری که از نزدیک بتمامی نمی شد دید خیره می شندند.هر چه بود عشق بود وشور . همه اینها اما رویائی بیش نیست؛ یک نوستالژی است.
نوستالژی یک نسل سوخته ، یک ملت بیهویت شده،که دزد بر کاروانش زده همه چیزش به تاراج برده است.
هیچکس هیچکس را نمی شناسد. همه در شهرشان غریبهاند. مانند آن دبیر ادبیات که در جلوی دروازه ورودی بازار زنجان ایستاده بود به دختران سلام میداد و به چپ و راست نگاه می کرد. پرسیدند:" برای چه به دختر ها سلام میدهی؟" گفت "از اسلام تنها یک سلام مانده میخواهید آنرا هم نمی دهم!"گفتند :" دنبال چه می گردی؟" گفت: " دنبال زنجانی! دنبال شهرم زنجان!دنبال یک هم شهری!
حال همه دنبال شهرمان، هم شهریمان ،هم وطنمان می گردیم .وطنی که قربانی یک بی وطن شد.
ابوالفضل محققی
خروش دریا، مهستی شاهرخی