کتاب "بارهستی" نوشته میلان کوندرا را شروع به خواندن کردهام و در ابتدای کتاب جملات: «چگونه میتوان در جهانی زیست که با آن موافق نیستم؟»، «چگونه میتوان با انسانهائی زیست که نه رنجهایشان ونه شادیهایشان را از آن خود میدانم؟» و «زن بودن یا مرد بودن نباید مایه افتخار و یا شرمساری برای کسی باشد چون اینجوری بدنیا آمدهاند» در من پژواک سنگینی را باعث شدند.
قبلا هم این عبارت را در مقالهای حوانده بودم: «دوفیلسوف با هم درباره مفهوم خوشبختی گفتگو میکردند. اولی به دومی گفت: چقدرخوش شانس هستند آنهائی که اصلا بدنیا نیامدهاند. دومی جواب داد: اما چنین شانسی را تا کنون کسی نیاورده است.»
موارد فوق بطور مشترک مساله جبر و اختیار را در نظرم مجسم کرد که دخیل در همه این امور میشود. "جبر" و "اختیار" از قدیمی ترین مباحث فلسفی است که همواره در جریان بوده و همچنان خواهد بود زیرا معتقدان به هرکدام ازدو مفهوم یاد شده نتوانستهاند گروه مقابل را قانع کنند. میلان کوندرا نویسنده اهل چک است که چندی پیش در سن نود وچهارسالگی درپاریس وفات یافت. وی شاهد اشغال چکسلواکی توسط شوروی درسال هزارونهصد و شصت و هشت بود و میتوان گفت با وجود اینکه وی نه فیلسوف و نه جامعه شناس بود ولی مفاهیم روانی و اجتمائی بشری را به خوبی و با دقت تمام به خوانندهاش نشان میدهد. اوشاهد سخنرانی ذلت باردوبچک پس از بازگشت خفت بار او پس از چند روزاز اوکراین برای مردم ذلیل چک بود. بهمین دلیل میتواند "رذالت" را بخوبی شرح داده و معنی کند.
با این نوشتارنمی خواهم و نمیتوانم درمورد جملات میلان کوندرا نظری بدهم زیرا که این کار جسارت وشجاعت بسیاری لازم دارد ولی موارد ذکر شده آنقدربرایم مهم و اساسی بود که جرات کردم نطرات خودم را دراین باره بنویسم. اگر بخواهیم در باره معنی زندگی سخنی بگوئیم اول باید شناختی از فضا و محیطی که در آن زندگی میکنیم داشته باشیم. این مساله بمانند ظرف و مظروف است که یکی بدون دیگری مفهومی نخواهد داشت. در بوجود آمدن اجزائ طبیعتی که ما در آن زندگی میکنیم مطلقا خارج از دخالت و میل ما به وقوع پیوسته است. فرضا باروری ابرها جهت باریدن باران و یا بوجود آمدن سوراخ اوزون در جو زمین که عامل آن انسانها هستند، آفرینش و یا ابداع چیز تازهای نیست بلکه تغییرات وضعیتی بسیا رناچیز درکل جهان هستی است.
در عالم وجود پدیدهها به همان صورتی که میشناسیم به حد شدید و یا ضعیف درطبیعت حضوردارند و رجحانی بر یکدیگر ندارند. بعنوان مثال در مقایسه آتش با آب، مورچه با پلنگ، تلخی و شیرینی،..... هیچ گونه مزیتی از یکی بر دیگری نیست. اما وقنی "من" به تنهائی وارد این معرکه میشوم، اولین تغییراساسی پدیدار میشود و این که محیط زیست مولد، باعث چه اثر و مفهومی در من میگردد. در این رابطه، طبیعت و یا محیط زیست هیچگونه نقش فاعلی ندارد و من هم اختیاراساسی در موارد تاثیرطبیعت و پدیدههای آن بر خود ندارم بلکه خلقت و اجزائ بدنی من بهمراه مجموع کارکرد آنها بعلاوه شرائط محیط زیست من است که نحوه زیست و هستی من را در جهان به عرصه نمایش و حیات میگذارد. تا اینجای کاربرای "من" در عرصه حیات معنی و مفهومی متصور نیست زیرا که هر آنچه که هست جبری است و نه اختیاری.
از زمانی که زندگی "من" در"جمع" آغاز میگردد روابط من با طبیعت وانسانهای دیگر کلا دگرگون میشود و بعضی مفاهیم مانند "خوشبختی" پدیدار میشوند. بدلایل تفاوتهای ژنتیکی هر فرد با دیگری و شرائط محیط پرورشی و زیستی آنها، ما به تعداد انسانهای روی زمین دنیاهای متفاوت داریم. ما هیچگاه نخواهیم توانست "رنجها" و یا "شادی ها" دیگران را بطورکامل درک کنیم زیرا هر کس دنیای منحصر بفرد خود را دارد. در روابط انسانی هیچ امر مطلقی وجود ندارد. یادم میآید اولین تعریفی که از کلمه آزادی در کتابهای دوره دبستانی شده بود این بودکه " انسان آزاد است در اجتماع هر کاری بکند به شرطی که به آزادی دیگران لطمه نزند. " بنظر من این یکی از کاملترین تعاریفی است که ازآزادی شده است. با این تعریف، آزادی مطلق نمیتواند وجود داشته باشد چون "دیگری" در صحنه است. وقتی ما اختیاری در مورد نزیستن بین انسانهائی که در غمها وشادیهایشان شریک نیستیم، نداریم و همچنین شانس بدنیا نیامدن را هم نداشتهایم، زندگی کردن اجباریست همراه تلاش برای آفرینش خوشبختی برای خود و برای دیگران. چون خوشبختی هم مثل آزادی بطور مطلق وجود ندارد پس باید همه امکانات مادی و معنوی خود را بکار گیریم تا خوشبختی نسبی را برای خود فراهم و در رنجها و شادیهای دیگران تا حدالامکان شریک باشیم. آن وقت است که میتوان گفت که "بلی" زندگی امکان، ارزش و مفهوم برای زیستن را دارد.
محمدتقی طیب
میراثِ طوسی، مهران رفیعی