آیدا قجر - ایران وایر
«آلفرد یعقوبزاده»، عکاس باسابقه ایرانی، جایزه فستیوال معتبر «ویزا برای تصویر» را که سی و پنج سال است در جنوب فرانسه برگزار میشود، از آن خود کرد. این فستیوال، مخصوص عکاسی خبری «فتوژورنالیسم» است.
یعقوبزاده این جایزه ده هزار یورویی را بهعنوان بورسیه چاپ کتاب عکس، و بهخاطر ۴۴ سال فعالیت در زمینه عکاسی مطبوعاتی دریافت کرده است. این نمایشگاه در معرفی آلفرد یعقوبزاده، عکس او از کودکسربازی با نام «حسن جنگجو» را به نمایش گذاشته است. او پیشتر در گفتوگو با «ایرانوایر»، داستان عکاسی از حسنجنگجو را زمانی که پیکر او پس از سی و چهار سال پیدا شد، روایت کرده بود. این گفتوگو به بهانه جایزه اخیر آلفرد یعقوبزاده بازنشر میشود.
بازگشت پیکر کودک سربازی به نام «حسن جنگجو» بعد از ۳۴ سال به ایران، توجهها را بهسمت عکاس عکسی تاریخی از او برده است. «آلفرد یعقوبزاده»، ثبتکننده لحظهای است که آن کودک ۱۳ ساله درحالیکه نگرانی در چشمهایش موج میزند، بدن در آب دارد و تفنگ در دست؛ عکسی که در زمان جنگ ایران و عراق و بعدها هم مورد استفاده تبلیغاتی جمهوری اسلامی قرار گرفت. حتی «حزبالله» هم از آن سود جست و بر دیواری در لبنان آن را نقاشی کرد. حالا برخی ادعا کردهاند که یعقوبزاده عکاس این عکس نیست و چهبسا برای این تصویر، صحنهسازی کرده است. آلفرد این روزها در هندوستان است. چند روز بعد از مرگ مادر حسن جنگجو که پس از شنیدن خبر بازگشت پیکر فرزندش، چشم از جهان فروبست، یکی از همکاران یعقوبزاده با وی تماس میگیرد و این خبر را میدهد. او که حالا مورد اتهام جعل عکس است، تعجب میکند که چرا تمام این سالها از این عکس استفاده تبلیغاتی شده است.
اما در زمان ثبت عکس، چه میان او و حسن جنگجو گذشت؟ قصه این عکس چه بود و کجا گرفته شد؟
میگوید: «هویزه بود. تمام نیروهای "مصطفی چمران" در جنوب اهواز بودند. وقتی نیروهای عراقی شروع به انداختن خمپاره میکردند، همه باید روی زمین دراز میکشیدیم. این عکس از اولین بارهایی است که خطر را مقابل چشمانم میدیدم. به خودم میگفتم غلط کردم، من دیگر عکس نمیگیرم. وقتی داشتم به خودم میپیچیدم، این نوجوان را دیدم که او هم آشفته بود. او جوانترین رزمنده بود. ترسیده بود و من را بغل کرده بود. خود من هم ترسیده بودم و در بغل او بودم. به او گفتم چرا به اینجا آمدی؟ گفت پدرم من را فرستاده است. گفتم من هم مثل تو ترسیدهام، آرام بگیر، یواشیواش یاد خواهی گرفت. کودکان که تعلیمات نظامی نداشتند. آنها را به جبهه میآوردند که هم جنگ بود و هم آموزش؛ مخصوصا بچههای ستاد جنگهای نامنظم که اکثرا کشته شدند. آنها به مناطق حساس میرفتند و تا جایی که بهخاطر دارم، ۹۵ درصد آن ها کشته شدند. مصطفی چمران هم از فرماندهان آن ها بود.»
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
با کودک سربازان دیگر نیز هم کلام شدید؟ چه وضعیتی داشتند؟
عکسهای زیادی از رزمندههای جوان دارم. یکی میگفت خانوادهام من را فرستادهاند و یکی دیگر میگفت خودم آمدهام. اما بهنظرم، مساله اساسی، خانوادهها بودند. وقتی نوجوانی ۱۳ ساله میگوید میخواهم به جنگ بروم، این خانواده است که باید جلوی او را بگیرد. چرا پدر این خانواده یا برادر این نوجوان به جنگ نرفتند؟ چرا او رفت؟ این سوالها در آن زمان برای من پیش نیامده بود که بخواهم از آنها بپرسم. در آن زمان می گفتند بچهها را به جبهه میفرستند تا راحتتر مرگ را قبول کنند. هرچند من از پیرمرد تا نوجوان را آنجا میدیدم.
در آن زمان، دو گروه نیرو در جنگ حضور داشتند؛ یکی نیروهای مسلح و ارتش شاهنشاهی که شده بود ارتش جمهوری اسلامی و دیسیپلین داشت و نوجوانان را نمیپذیرفت، دیگری نیروهای بسیج مردمی. من آن زمان مشغول تحصیل بودم و در رده حرفهای جودو کار می کردم. با خودم به انتخاب رسیده بودم که جودو را ادامه دهم، به المپیک بروم و قهرمان شوم و معماری داخلی بخوانم. اما در آن زمان به پول و درآمد فکر نمیکردم. بیخیال شدم و سمت عکاسی رفتم. وقتی انقلاب شد، خمینی گفت که ما سرباز نمیخواهیم، بلکه نیروهای بسیج میگیریم. من به سربازی رفته بودم و از اولین سربازهای جمهوری اسلامی بودم که معاف شدم. سربازهای نوجوان و جوان، بیشتر در گروه بسیج بودند که هیچ دیسیپلینی نداشت. تفنگ به دست تو میدادند و میگفتند در راه خدا بجنگ. بچهها وقتی از عملیات برمی گشتند، گله داشتند که چرا «شهید» نشدند. به آنها میگفتند نگران نباشید، فردا هم حمله هست. خدا نخواست امروز شهید شوید، فردا خدا میخواهد! نمیدانم آیا بچهها بیشتر روی مین میرفتند؟ در جنگ ایران، همه آدمها از هر سنوسالی روی مین میرفتند. ترجیح میدادند کشته شوند تا اسیر. در آن زمان، خود من هم بچه بودم، تجربه نداشتم و از این سوالها نداشتم.
چرا از سربازی معاف شدید؟
وقتی خمینی روی کار آمد، بخشی از ارتش را منحل کرد. میگفتند به فرماندههای ارتش اعتمادی نداریم. اکثر آنها را اعدام کردند. بهترین راه را ایجاد ارتش مردمی میدانستند؛ ارتش مردمی هم همین بسیج بود. میگفتند ما به سرباز احتیاج نداریم و از مردم میخواهیم هروقت جنگی درگرفت، به نیروهای مسلح مردمی بپیوندند. ما را هم که از اولین گروههای سرباز بعد از انقلاب بودیم، معاف کردند. چند ماه بعد جنگ شروع شد که بیشتر از نیروهای بسیج و بعدتر از ارتشیها استفاده کردند. در ابتدا مردم با چاقو و بیل از آبادان و خرمشهر حفاظت میکردند. تکاور، سرباز و ارتشی نبود و همه فرار کرده بودند. سربازگیری که بعدتر شروع شد، همان بسیج بود. وظیفه سپاه هم حفاظت از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی بود. آنها نباید به جبهه می رفتند، باید میماندند از نظام حفاظت کنند. برای همین، بسیج به راه افتاد که راحتتر میتوانست نیرو تولید کند. مصطفی چمران یک سری از نیروهای نظامی را که زندانی بودند، برای استفاده از تجربه آنها آزاد کرد و بههمراه نیروهای بسیج در جنگ های نامنظم شرکت داد.
پررنگترین مسالهای که از دوران جنگ به خاطر دارید، چیست؟
بیشتر بهدنبال کسب تجربه بودم. چشم بسته و بدون هیچ سوالی پیش میرفتم. وقتی جنگ شروع شد، در آژانس «آسوشیتدپرس» و «گاما» مشغول بودم. داشتیم ناهار میخوردیم که صدای انفجار آمد. گفتند نیروی هوایی صدام فرودگاه را بمباران کرده است. به فرودگاه رفتیم و دیدیم که همهچیز سوخته است. دو روز بعد با کامیون و اتوبوس خودم را به خرمشهر رساندم و دو روز آن جا ماندم. اما همه میگفتند مطبوعاتیها ممکن است ستون پنجم باشند، برای همین ما را بیرون میکردند. به تهران برگشتم و گفتم فردا پیش مادرم و خانوادهام به امریکا میروم. اما آبادان و بعد اهواز را گرفتند. در آن زمان بنیصدر رییسجمهوری و فرمانده نیروهای مسلح بود و همکارش هم تیمسار «فلاحی» بود که بعد از حمله آبادان ترور شد. برای رفتن به جبهه باید از سپاه و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز میگرفتم. «کمال خرازی» در آن زمان مسوول ستاد تبلیغات جنگ بود و با ما که برای مطبوعات خارجی کار میکردیم، خوب نبود. من از طریق چمران به جنگ میرفتم. تا اینکه خرمشهر سقوط کرد و بعد از اینکه او کشته شد، دیگر ارتباطاتی نداشتم. حضورم در جنگ مثل یک معتاد بود. فکر میکردم به این شکل به کشورم خدمت میکنم. عکسهایم را همه دوست دارند و من هم خوب کار میکنم. بار دومی که به خرمشهر رفتم، «صادق خلخالی» هم آنجا بود. او را دیدم و گفتم میخواهم عکاسی کنم. گفت بیا. دو روز با او بودم. حملهها خیلی شدید بودند و ترسیده بودم. میگفتم نه این جنگ و نه این انقلاب مال من نیستند. به خودم گفتم تکلیفت را با خودت مشخص کن، نباید بترسی. خودم را قانع کردم که نترسم. البته بارها به خودم گفتم غلط کردم و این آخرین بارم است! اما باز هم میرفتم. میتوانم بگویم نیمی از آن عِرق ملی بود و نیمی دیگر، نوجوانی و هیجان.
بهنظر شما، چه چیز باعث میشود یک عکس نمادین شود؟ مثلا همین عکس از حسن جنگجو.
دقیقا نمیدانم؛ مثلا همه از این عکس استفاده کردند، اما خودم هم متوجه نشدم چرا. حتما ترکیب این عکس قابل تقدیر و استفاده بود یا واقعا به درد تبلیغات میخورد. همین عکس را روی دیوار سرفرماندهی حزبالله در شهر بعلبک لبنان در اندازه حدود ۱۰ متر نقاشی کرده بودند. وقتی آنجا بودم، من و همکارم را برای بازجویی بردند. به آنها گفتم من عکاس این عکسی هستم که نقاشی کردهاید. گفتند حالا برو و اگر مشکلی پیش آمد، بهسراغت میآییم. بهنظرم روی بعضی از عکسها فکر میکنند؛ یعنی سناریو و عکس را برای استفاده تبلیغاتی درست میکنند. درحالیکه خود من ناخودآگاه این عکس را گرفته بودم. نمیدانم چه جوری این عکس به اینجا رسید. الان هم که پیکر حسن جنگجو به ایران برگشته است، تعجب میکنم که همه درباره آن صحبت میکنند.
دقیقا چه چیزی باعث تعجب شما شده است؟
از این که همه از این عکس استفاده میکنند و فقط تعداد کمی هستند که اسم من را زیر آن می گذارند. عدهای میگویند محل عکس آبادان و گروهی دیگر میگویند خرمشهر است. بعضیها هم میگویند ساختگی است. در روزهای گذشته حتی ایمیلی داشتم که میگفت این عکس در ویتنام گرفته شده است. الان ۳۴ سال است که این عکس مورد استفاده قرار میگیرد. برای من، هم باعث تعجب است و هم دردسر. چون خیلی از عکاسان عزیز داخل ایران حسادت میکنند و تهمت میزنند. حتی میگویند خودش رفته و صحنهسازی کرده است و عکس در جبهه نیست. باعث تاسف و غمانگیز است که تعداد زیادی از عکسی استفاده میکنند و در زمان جنگ هم سمبلی برای جذب نیرو میشود و بعد این چنین برخورد میشود. برای من افتخار است که عکسم را چنین سمبلیک استفاده کردند. حالا اینکه بچه ها را شست وشوی مغزی دادند یا نه، مشکل من نیست. حضور نیروهای بیشتر، توانست خواب راحتتری برای خانواده ما بههمراه داشته باشد. حالا میگویند عکس را آلفرد درست کرده است؛ بگویند.