Wednesday, Nov 1, 2023

صفحه نخست » نردبان‌هایمان را کنار هم می‌گذاریم، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgهر زمان که زندگی بر من سخت می‌گیرد و لشگر غم بر حجره‌های قلب دردمندم هجوم می‌آورد. خوابهایم پریشان می‌شوند. لحافی بیادگار مانده از ندافی پیر را که روزی برای ندافی به خانه ما آمده بود واین لحاف را دوخت وبر من هدیه کرد بر دوی خود می‌کشم تا اندکی آرام گیرم. "پسرم پنبه این لحاف را با عشق ندافی کردم. در هر رشته پنبه آن داستانی، رویائی، امید و آرزوئی برایت نهاده‌ام. لبریز از مهر و عشق به زندگی و انسان. من نداف تاریخم. برای فرزندان این سرزمین لحافی از عشق و داستان‌های گذشته گان می‌دوزم وبیادگار می‌گذارم. " او کمان ندافی کوچکی نیز بمن هدیه داد. من در روز‌های سخت، کمان ندافیم راکه از سال‌های کودکی در کنج یکی از دهلیز‌های ذهنم نهاده‌ام همراه با مشته‌ام بر میدارم. در کوچه‌های خاطره می‌گردم، به محله‌های آشنا به خانه‌ها به کوچه هائی که هنوز خاطرات کودکی، نو جوانی و جوانیم را در خود حفط کرده‌اند سر می‌زنم وشروع به ندافی رویا‌هایم می‌کنم. رویا هائی که نه زمان ونه مکان قادر به زودن آنها نیستند.

رویاهای تبدیل شده به خاطره. خاطره چهره هائی که دوستشان داشتم. چهره هائی که یکی بعد از دیگری ظاهر می‌شوند از مقابل دیدگان مشتاقم می‌گذرند و در فضای اثیری زمان محو می‌گردند.
بر مشته‌ام می‌کوبم زه کمان ندافیم را بلرزه در می‌آورم. موسیقی گم شده در زمان را بار دیگردر رگ کوچه‌های خاطره جاری می‌سازم.
از پنبه‌های ندافی شده نردبانی از رویا می‌بافم! نردبان بافته شده بر دوشم و کمان ندافی بر دستم در شهر می‌گردم.

ازبرای کودکانی که دورم حلقه زده‌اند ترانه‌ای می‌خوانم. نامه علی را که عاشق دخترهمسایه شده بود در شکم چاک خورده وبر آمده دیوار کاه گلی خانه حلیمه خانم می‌گذارم.
به آرامی در کناربساط عصرانه زنان همسایه می‌خلم. به شیطنت کلاف‌های رنگی بهیه خانم را که تمامی عمرش برای ثروتمندان شهر بافتنی بافت باز می‌کنم. رنگین کمانی از شیطنت بر فراز شهرخاکستری می‌کشم.
نردبان بردرخت زرد آلوی خانه فاطمه خانم می‌نهم با فراغ بال بالا می‌روم.
"آی پسر شلوغ کوچه در آن بالای درخت چه می‌کنی؟ "
"خاطره می‌چینم! "
به حیاط خانه صفیه خاله جان نگاه کنم! خانه غرق در نور است. هاله‌ای از نور بدور سر زنی که دارد به مهر در دهان بهشت باجی زن فقیر سر کوچه که مریض شده لقمه می‌گذارد. آری خود اوست با آب دعائی در استکان و چند نقلی بر دست که در کوچه می‌گردد. بر بالای بستر کودکان می‌نشیند، دعا می‌خواند با آن دوچشم نافذ لبریز از محبت نگاهشان می‌کند.
"بالام صبحه تش توختار. فرزندم تا صبح خوب خواهد شد. "
چه رازی در این نیک نفسی وپیام خوابیده است؟ که توانت می‌بخشد وخوابی آرام را به هدیه می‌آورد.
حال بر بالای بستر من نشسته است، همراه مادرم.
چشم‌های مهربان وزیبا دوجفت شده‌اند.
من تاب می‌خورم درننوئی از مهر. پروازمی کنم در کجاوه‌ای از عشق! از دالان‌های خاطره عبور می‌کنم چونان خواب زده‌ای از میان سایه روشن‌ها می‌گذرم. از کوچه‌های باریک وسنگفرشی کودکیم عبور می‌کنم. زیر شاخه درخت توت آویزان شده بر کوچه دانه‌ای چند از توت‌های افتاده بر زمین بر می‌دارم. شهدزندگی در رگهای تنم جاری می‌شود.
از بازار صندوق سازان عبور می‌کنم. بر صندوق‌های رنگی با تو دوزی‌های مخمل می‌نگرم. بر لحاف‌های سرخ ومخمل اطاق تازه عروسان، بر عشق ولذت پیچیده شده در درون آن‌ها، بر بقچه‌های عروسی خیره می‌گردم. بر پدران روستائی که از روستا‌های اطراف برای خریدن صندوق جهیزیه دخترانشان به شهر آمده‌اند. چه شادمانی ساده، بی تکلف و غریبی در چهره آفتاب خورده‌شان نهفته است.
در این بازارچه صندوق سازان، عشق با چه زیبائی و لطافتی قدم بر می‌دارد.
در کودکیم همراه با شادی، همراه با روستائیان بی هراس در این بازار‌ها قدم می‌زدم. دربرابر دکان‌های فرش فروشی می‌ایستادم به نقش‌های هندسی، به تصویر شکار گاه می‌نگریستم وقدم در شکار گاه خسرو پرویز می‌نهادم.
اما زمان سپری شد. نوجوانی وجوانی جای آن زلالیت و سادگی راگرفت.
حال هر زمان می‌گردم در پیچ کوچه‌ای در طاقی چهار سوئی مرد خنذر پنزی هدایت با چهره ژولیده! خنده کریه و دستار سیاهی بر سردر برابرم ظاهر می‌شود.
: "تمامی این‌ها رویاست! تو رویا می‌بافی، به عبث نردبان بر دیوار‌ها می‌نهی، بالا می‌روی که فراخنائی ببینی! چشم اندازی نیست! امیدی نیست! مهر؟ عاطفه؟ عشق؟ شادی؟ رنگین کمان؟ تمامی این‌ها تنها یک رویاست! رویائی از زمانی دور! "
به چهره کریه‌اش خیره میشوم پشتم می‌لرزد. آیا براستی چنین است؟ امیدی نیست؟
از دور صدای کوبیدن چکش بازار مسگران را می‌شنوم بازار غرق در موسیقی غرق در نوراست. آیا این مولانا است که با ضرب آهنگ چکش صلاح الدین زرکوب در میانه بازار می‌رقصد؟ از کوچه پس کوچه‌ها عبورمی کنم بر دهانه بازار مسگران می‌ایستم آری خود اوست اما تنها نیست.
رقص سماع غریبی است. زن ومرد در حال چرخیدن‌اند. اما نوا نوای درد است واندوه وسنج‌های عزاداری است که بر هم کوبیده می‌شوند. صد‌ها دختر وپسر یکی زیباتر از دیگری در سماعی مستانه می‌چرخند با سرخ گلی خون چکان بر سینه.
"آه شهیدان کی‌اند این همه خونین کفنان؟ "
این دخترک زیبا با آن گیتارچه می‌نوازد؟ از کدام درد سخن می‌گوید؟ این همه مادران داغدار، داغداران کدام لاله روئیده در سرتا سر این سرزمینند؟
این پیکر رعنا که خون چکان بر سر دست مردم می‌چرخد، دردانه کدام مادر است؟ زنی فریاد زنان می‌گوید: " این پسر زیبا پسر من است پویای من.
" بازار به میدان گاهی عظیم بدل گردیده، هزاران عاشق! آنان که رفتند وآنان که مانده‌اند همه حضور دارند. از آزادی و عشق سخن می‌گویند. این مولاناست که پای می‌کوبد می‌چرخد ومی خواند
"آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد"
دختران وپسر جوانی با چشمانی هوشیار ودرخشان بمن نزدیک می‌شوند. " نگران نباشید! عمر حاکمان ظلم کوتاه است وبنای ظلم رو بویرانی. آن‌ها هرگز قادر نخواهند شد رویا‌هایمان را از ما بگیرند. "
این مهساست، این فرشاد است، این آخرین، آرمیتاست که وارد می‌شود. آنها نیز نردبانی بر دست دارند ومی خندند.
: "هرنسلی نردبان رویاهای خود را دارد. نردبانی بلند تراز نسل قبل خود. چرا که سقف آسمان بلند تر، جهان دست یافتنی تر، فراخنای علم گسترده تر و افق دید بازترگردیده است! افقی که شب پرستان جاهل ومتحجر را بدان راهی نیست.
بر ما مویه نکنید!
ما زیباترین زندگان این سرزمین هستیم. هیچ چیز پایان نیافته و هرگز پایان نخواهد نیافت..
این سرزمین هرگز بی رویا نبوده است. مردمان کمتر سرزمینی برای رو یاهایش این همه جنگیده، کشته داده‌اند. مردمانی که هرگز دست از رویاهای خود برنداشته‌اند.
از خنده این پیر منحوس، انباشته از کینه و نفرت این خنز پنزری‌ها غمین مباش! میلرزی؟
به این دختران جوان، به این پسران شاداب بنگر! به این زنان به این مردان، به خیل عظیم جوانان کشته شده آبان ماه، به گشته شدگان این جنبش عظیم: "زن، زندگی، آزادی " بدقت نگاه کن! چه‌ی بینی؟ زندگی!
پیروزی عشق بر نفرت، مهر بر کینه و امید بر نا امیدی!
سرانجام روشنی بر تاریکی غلبه خواهد یافت و آزادی فرا خواهد رسید. "
وجودم سرشار از عشق است. از امید! نردبان‌های خود را در کنار هم می‌گذاریم، چون حلاج از پله‌های رویا و آرزو بالا می‌رویم. از دیوار شب عبور می‌کنیم. به افق پیش رو می‌نگریم. افقی روشن و زیبا.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy