مردی که با بانگ "الله اکبر" در پای برج ایفل، دشنه در قلب انسانی بی گناه نشاند.
هر اتفاقی که در پاریس میافتد بی اختیار به این زیبای خفته فکر میکنم. پاریس شهری که دوست دارد بعد نوشانوش شبنگاهی صبح با بوسهای از خواب بر خیزد. با ظنازی خمیازهای بکشد. با قهوه و "کوراسانی" و روزنامهای در کافه زیر خانهاش روز را آغازکند.
از این همه زیبائی، این شهر و سرزمین شگفت زدهام. از دامنه های" آلپ" که کم کم از ارتفاعشان کاسته میشود وتا به تاکستانهای انگور میرسند. دامنههای وسیع، کشت زارها، تاکستانهای وخانههای روستائی درست به همان گونه که سال هاست در ذهنم نقش بستهاند. هر اتفاقی در پاریس مرا بیاد این شهر میاندازد. من را با نقاشان امپرسیونیست فرانسه با آن رنگهای زیبا ودرخشان آن لحظات ثبت شده بر بوم نقاشی پیوند میدهد.
تمامی آنها در مقابلم صف میکشند. عاشقانه به بوتههای گلهای سرخ خیره میشوم تا عظمت ضربههای وان گوک را در ترسیم آنها در یابم. به گلهای آفتاب گردان، به روستائیان، به میدان سنگی نخستین دهکده که سالها قبل زمانی که سر شار از نیروی جوانی وعشق انقلابی بودم عصر هنگام به آن رسیدم. میدانی کوچک وقدیمی با درختان زیرفون ولامپهای زرد رنگ که بر شاخه آویخته شده بودند. میزها وصندلیهای چوبی مملو از زن ومرد ونوای والسی آرام. فضا انباشته از نوعی لذت وسکر.
این باور نکردنی است این تابلوی رنوار است که در مقابل دیدگانم گشوده شده. این خود اوست بار منی با آن پیراهن گلدار وگیلاسهای شراب. آری من در فرانسهام! کودک که بودم با سه تفنگدار الکساندر دوما در کوچهها وپس کوچههای پاریس میچرخیدم از حیاط خلوتهای کاخها عبور میکردم از درهای مخفی میگذشتم شمشیر میزدم. "همه برای یکی یکی برای همه. "
همراه ژان ولژان، دهکده به دهکده گشتم. شب هنگام در کلیسا میخوابیدم. غمگین و ترس خورده از برداشتن شمع دانها! با سیمای آن کشیش بخشنده که سالها در ذهنم بود آرامش مییافتم. در سنگرهای خیا بانی همراه کمونارها میجنگیدم. از کا نالهای زیر زمینی پاریس عبور میکردم. آه چه لذتی داشت آن سالهای نوجوانی بی آن که نتردام را دیده باشم همراه گوژپشت نتردام از پلهها بالامی رفتم. با طناب ناقوسها تاب میخوردم و بر مرگش اشگ میریختم وبر کشیشها و عسسها نفرین میکردم.
چه روزها که سیمای مردی را که میخندید وسوار بر گاری به سوی مرگ میرفت غذابم میداد. نخستین تب تاب نوجوانی رابا گرازیلا در کوچه باغها گشتم سوز وگداز عشق را با لامارتین تجربه کردم. چه شاعرانگی زیبائی درآن نوشته خوابیده بود.
عظمت هنر فرانسه مبهوتم میکرد. شورش گری بسیاری از ما با ادبیات فرانسه شکل گرفت. کامو، سارتر، رومن رولان، روسو، بالزاک، مو نتسکیو، ولتر که میگفت: "من هیچ شوالیهای را قبول ندارم مگر این که با همان خود وکلاه خود از شکم مادر ش بیرون بیاید! "
چقدر خندیدم ولذت بردم.
نخستین دیدار من از پاریس که به دوران جوانی من بر میگردد. با چنین رویاهائی در هم آمیخته بود. تمامی دوهفتهای که آن جا بودم به کوچهها، کافهها، پاتوقهای روشنفکری سر کشیدم. از عظمت نتردام با آن معماری متفاوت! سنگهای تیز کمتر تراش خورده که گوئی نه معبدی برای عبادت! بل باروئی برای مبارزه با آسمان ساخته شده! به هیجان آمدم. ساختمانی که گوئی هنوز کامل نیست وحضور شیطان، فرشته، خدا وانسان سرکش را در آن حس میکنی.
پاریس گوئی درون تمامی زیبائیهای خود روحی عاصی وسرکش را نهفته دارد. همه چیز در تلونی دیگر گونه است. ستونهای عظیم قد بر افراشته در شهر، طاق نصرتها، آرامگاهها، از دیوار کمونارها تا پانتئون، همه همه به یادت میآورند که این جا پاریس است. ساخته شده از خون وشراب از ساقههای گل وتیغه گیوتین. از استبداد ومبارزه بی امان برای آزادی.
از یاد بود باستیل تا طاق نصرت اتووال. ازکافههای همیشه مملو از جمعیت در حال گفتگو ونوشانوش. بازارهای میوه و گل با آن سر وصدا و نژادهای مختلف. من در هیچ کجا چنین ترکیب وسیع نژادی را ندیدم. حضور گسترده الجزایریها که بی اختیار ترا بیاد آن مبارزه خشن، کشتارها وآوارگی میاندازد. افریقائیها از کارگران ساده، تا امه سزرشاعر و دیپلمات سنگالی.
"آهای ملت من پس در کدامین؟
هنگام تو در جشن وسروردیگران
بازیچه اندوه ناکی نخواهی بود؟
ودر کشت زار دیگران مترسکی متروک" "امه سزر"
در این سرزمین، در این شهر همه حضور دارند. ازاشراف سرمایه دار شده تا تهید ستان. از آنارشیستها، تا راست افراطی از کمونیستها تا ناسیونالیستها. سرزمینی که اکثریت نویسندگان آن با مایه هائی از سوسیالیسم شناخته میشوند. سرزمینی که کمتر نویسنده و هنرمند جهانی در آن نزیسته است.
نخستین شور انقلابی را با مادر گورکی، وژان کریستف تجربه کردم. با جان شیفته آنت ومارک. با افتادن وبرخاستن ژان کریستف رومن رولان.
". "چه معجزه ایست دوست داشتن انسان
این پاریس است خاسته گاه نخستین انقلاب که آزادی را بشارت میداد. شهر نخستین سنگرهای خیابانی، نطقهای آتشین. دیواری که کمو نارها در پای آن ایستادند ودر مقابل گلوله سینه گشودند تا از آزادی دفاع کنند
"این جا معبدی است بدون محراب؛ بدون نیلوفرهای آبی بدون پنجرههای آبی کلیسا! معبدی که وقتی مردم از آن سخن میگویند آن را دیوار مینامند. "ژول ژوی"
پاریس این شهر همیشه بیداربا کوچههای سنگفرش وهزاران کافه که به نوعی رهائی فرانسوی را از چهار دیواری خانه در آنها میبینی. کافه هائی که عمر بعضی از آنها تن به قرنها میزند. کافه هائی که روح اصلی فرانسه در آنها میشود دید. نخستین بیانیههای اعتراضی. هنری واجتماعی وحقوق بشری از همین کافه نشات گرفتهاند از کافه پروکوب که قرنها شاهد فراز وفرود پاریس بوده است!
سارتر از مکتب آزادی انسان در همین کافهها سخن گفته. شاید که نخستین ایدههای تابلوی"گرانیگا" وحشت جنگ! پیکا سو که وحشت حاصل از جنگ وبعد از جنگ بود! در همین کافهها بسته شده است. پناه گاهی برای رفع خستگی روزانه برای حس زیبای حضور در جمع برای هر قشر وطبقه. هر کسی پاتوق وکافه خود را دارد. هنوز بسیاری از این کافهها پارتیزانهای فرانسوی وقرارهای آنها بیاد دارند. در این کافهها بهتر از هر جا میتوان نبض وروح جامعه راحس کرد. چرا که کامو در آنها نشسته واز بیگانگی، حاکمیت پول، وبی عدالتی سخن گفته است.: " از جهانی که اگر عدالت وقانون نباشد و انسان هیچ نوری نبیند با همه بیگانه خواهد شد! از زمانی که قدرتمندان مالی وخود کامگان بی عدالتی را مجاز میکنند. زمانی که قلب آدمها سخت میشود وآسوده از میان نالهها عبور میکند. چرا که سودجویان عرصه را بر همه تنگ کردهاند!.. هوا انباشته از وحشت میشود. ""کامو"
او میداند که در چنین فضائی مذهب قد علم میکند. متولیان خدا! زاده شدگان در فقر، بزرگ شدگان در نا برابری، تحقیر، ونا امیدی را گرد میآورند و در خدمت خود میگیرند وعصیانی الهی را به آنها تکلیف میکنند. عصیان وکشتن که پاداش آن بهشت خدا خواهد بود.
زمانی که حس اعتماد انسانها از بین میرودعشق وامیدی برای آینده باقی نمیماند! آن عصیان کردهها از هیچ جنایتی سر باز نمیزنند!
طاعون بر جهان نازل میشود.
داعش دیروز، طالبان، نیروهای نیابتی، آتش به اختیاران جمهوری اسلامی. حزب الله و حماس امروز بخشی از این طاغون جهانی است. قدرتمندان وسیاست پیشگانی که دست مذهب را آزاد نهادهاند وکمک میکنند تا غولهای بیشتری را از شیشه آزاد کند. غولهای رها شدهای که دیر گاهیست در خدمت اربابان قدرت، آرامش جهان را بر هم میزنند. چرا که انگشتر چنگیزی هنوز بر انگشت قدرتمندان است انگشتری که بر نگین آن نوشته شده. قدرت حق است!
حقی که از درون خود القاعده، داعش وحماس بیرون میدهد. حقی است که گردن میزند. انسانها را به گلوله میبندد وزمین را به توبره میکشد.
در این کشت کشتار غولها را سره وناسرهای در کار نیست، دولتهای مستبد، ارتجاعی بر ساحل امن وملتها غرق در اشگ وخون.
. سرنوشت تلخ کافههای پاریسی را فردی که دیروز بدست یک متعصب مذهبی ایرانی تبار در پای برج ایفل کشته شد رقم میزند. امری که جدا ازاین جنگ موذیانه قدرتها نیست. جدا از پیکر به خاک وخون کشیده شده کودکان، اسرائیلی، فلسطینی، افغانی، کودکان ونوجوانان ایرانی گرفتار در چنگ قدرت شیطانی حکومتی بی شرم و تاراجگرکه از کشتن آشکار کودکان سر باز نمیزند. از گسترش گورهای دسته جمعی. گسترش سلاحهای ویران گر.
من برای هر تک تک این انسانها میگریم. برای میلیونها آواره، برای جنازه کودکانی که آب بر ساحلشان میآورد! جنازه کودکانی که در جنگی کور در آغوش مادران خود کشته میشوند. چه مادری اسرائیلی باشد! چه فلسطینی! به ما یاد آوری میکند که طاعونی در جهان میچرخد. جهان آبستن حوادثی تلخ است! جادوگران ثروت وقدرت حاکم بر جهان! سخت در حال بر هم زدن دیگهای نفرت، جنگ وکشتارند! این در نفس قدرت خوابیده است. چه قدرت بی چون خداوندی باشد، چه قدرت بی چون صاحبان پنهان جهان.
تقابل نگاه خشن، بی خنده وکینه ورز متعصب مذهبی که بار یک سرکوب وتحقیر تاریخی را بر دوش میکشد. که امروزدر کشاکش قدرتهای جهان فرصتی به دست آورده تا به هر چیز وهر کس که در عقل او نمیگنجد هجوم بیاورد. گردشگران پاریسی، کافه نشینان خیابان شانزلیزه نمادی از همان جماعتی هستند که در تفکر بسته این جریان مذهبی، حتی نگاه ایدولوژیک برخی از روشنفکران " چپ " نمیگنجند. آنها همیشه با نفرت به نمادهای جامعهای باز و انسان هائی که از هر جهت با آنها بیگانهاند، مینگرند. آنها ازآزادی تفکر، آزادی کامل فرد در انتخاب نوع زندگی و حتی مالکیت بر جسم خود نفرت دارند. از حضور زن از نوشانوش وفضائی که در این کافه هاست. از کافه هائی که هنوز روح وشعر الوار در آنها جریان دارد. "ترا به خاطر دوست داشتن دوست دارم"
هر گوشی را توان شنیدن این پیام نیست.
با اندوه درخیال خود در پاریسی میچرخم، که همیشه آن راسر شار از شوروزیبائی میخواهم. فضائی اکنده از شعر، موسیقی، هنر وچراغهای رنگارنک با تاریخی از فراز وفرود که در تمامی مسیر خود بزرگان اندیشه وهنر را به همراه داشته است. شهری که زادگاه بسیاری از مکتبها وسبک هاست. میچرخم در مقابل تابلوی زیباوبزرگ فردریک بارون وکیتومی ایستم
چیدمانی زیبا بر زمینهای آبی که به دویست پنجاه زبان نوشته است. "دوستت میدارم".
صدای ایو مونتان را میشنوم که میخواند این جا اتفاقی افتاده است! اما همه چیز رویراه میشود!.. وقتی شهر غمگین است باران از آسمان پاریس میبارد، وقتی شهر مملو از حسادت عاشقان است، آسمان با درخشش رعدش میغرد، اما ظلم آسمان پاریس چندان طول نمیکشد. او برای نشان دادن بخشش خویش رنگین کمان خود را هدیه میدهد. برای آنان که بیگناه گشته شدهاند. بعد هر بارشی او رنگین کمان خود را میگشاید تاروح سر شار از زندگی پاریسی در زیر آن آرام گیرد! تا باز عشاق یک دیگر را در آغوش گیرند. "
"وقتی دو نفر عاشقانه یک دیگر را در آغوش میکشند. جهان متولد میشود. " "اکتاویو پاز"
رنگین کمانی از عشق جهان را در خود میگیرد! چنین جهانی را آرزو مندم. جهانی که کودکان بی هراس جنگ بی هراس آوارگی سر بر بالین بگذارند. بی آن که بمبهای ویران گر، موشکهای ساخته شده با نفرت خانه بر سرشان آوار کند. بی آن که مردی با بانگ "الله اکبر"انباشته از کینه ونفرت دشنه بر قلب انسانی در پای برج ایفل "این نماد زیبای تلفیق علم وهنر" بنشاند.
آیا خیال حوصله بحر میپزد؟ نمیدانم
ابوالفضل محققی