در جستجوی آن رشته تاریخی هستم که بتواند در این لحظات و روزهای تاریخ ساز که سرزمینم ایران این چنین در آستانه فروپاشی چه از نظر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و مهم تر از همه فرهنگی قرار گرفته. روزهائی که بیش از هر زمان یکپارچگی ملی را طلب میکند. ما را یک ملت را، به هم پیوند دهد.
رشته جادوئی مینوئی، که جادویش تمامی طلسمهای نهاده شده توسط حکومتی خونریز و غیر ایرانی را که برایش بود و نبود ایران این کهن مرز و بوم معنائی ندارد را در هم بشکند.
پلی باشد برای عبور و پیوستن تمامی جانهای آزادی که عشقشان به این سرزمین زیبا، فراتر از هر تعلق گروهی و منیتهای فردیست. محکم ترین رشتهای که در درازنای تاریخ چند هزار ساله مارا چون بند ناف مادری بخود وصل کرده، زندگی بخشیده، غمخواری کرده و بر کشیده است. حال زخم خورده از مهاجمان خودی و بس نادان که کمر بر نابودیش بستهاند.. یکپارچگی و قهرمانی فرزندانش را چونان رستم برای گذار از هشتمین خوان که سخت ترین خوان دشمنان باشد طلب میکند. مانند یک فرزند در یابیم مام وطن را. این نوشته را چهل سال قبل زمانی که با پای جوانی ناگزیر از ترک وطن گشتم. با وجود تعلق به جریانی ایئدولوژیک که انتر ناسیونالیسم مجازی را جای گزین ناسیونالیسم واقعی که همان مهر ایران زمین و ملتهای ساکن آن باشد نهاده بود، نوشتم. چرا که ندای قلبم بود. عشقی فراتر ازتفکر مسلط گروهی. حال چهل سال واندی از آن روز میگذرد وپیر گشته در فراسوی وطن اما آرزومند برای سر نهادن بر دامن مام وطن بار دیگر این حس نه تنها نقصان نگرفته بل افزون شده را منتشر میکنم. باشد که بر دل هانشیند ورشته هر چند نازک برای یک پیوند ملی و هم دلی گردد!
با مشتی از خاک وطن
در آن قدمهای آخرین که راهنما اعلام کرد، چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان میشویم. بی اختیار خم شدم، مشتی خاک برداشتم. خاکی آمیخته با خس و خاشاک. شاید برداشتن آن به خاطره سالهای نوجوانیام بر میگشت که خوانده بودم، رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشتهای بر آرامگاه کوروش: "ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار! " اسکندر به احترام از خرابکردن آن آرامگاه گذشت.
تمامی اینها چون نوستالژی در من عمل میکرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق میورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست، البته جهان سوسیالیستی را! خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی میکرد.
اما احساسی فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت گروه مرا به این خاک پیوند میداد. گوئی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به این خاک میکشید. احساس میکردم مانند هرکول که قدرت از مادرزمین میگرفت و با جداشدن از آن در میان زمین و آسمان، قدرت و جاودانگی خود را از دست میداد. من نیز با جداشدن از این خاک، زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آوارهای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن.
خاک با من سخن میگفت. جنبش آنرا زیر انگشتانم احساس میکردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنهائیکه هنوز نیامدهاند را میشنیدم و میدیدم. همه را میشناختم؛ آنها مرا به نام صدا میزدند. کودکی شیرخواره را میدیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگینکمانی از نور، در ننوئی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب میخورد. لالائی شیرینی تمام فضا را پر میساخت. لالائی عجیبی بود به تمامی زبانهای میهنم. کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای درخشان و جادوئی.
کودکی خود را میدیدم در میانه حیاطی میگشتم، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر، کوچهای لبریزاز مهر، لبریزازخاطره. خاک را در میان مشتم میفشردم. فکر میکردم، هنوز پخته نشدهام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی میچربد. آخرای مرد! ترا چه میشود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آنطرفتر؟ چه فرقی است بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان؟ خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ هزاربار جابجا شدهاند. تو، نه بخاک! نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! میدانم! میدانم! من به وظیفه بشریام آگاهم، اما این خاک با من سخن میگوید. تمامی رشتههای قلبم را میکشد. گرمای عجیبی در تنم میدواند. آتشم میزند.
این تنها یک مشت خاک نیست؛ این نمادی، مجموعهای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف میکنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را میبینم. هر وجب از آن یاد و خاطرهای را بهمراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفتهاند.
چرا باید یک مشت خاک اینچنین منقلبام سازد؟
به روبرو مینگرم، به آستانه شهری جدید. در آن سوی مرز، شهر "نیمروز یا زرنج". شهری قدیمی، نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خواندهام. بی اختیار بیاد شاهنامه میافتم؛ بیاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت (بدانسان که ما امروز بر پشت نهادهایم)؛ و در آمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر.
آیا براستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن بدست پدری سفاک که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟ ضحاکی بود پنهان شده در عبای آزادی خواهی!
آه چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفتهام. اوست که هنوز پس از قرنها عجم زنده میکند و مرابه صبوری، به آزادگی، به ایران زمین، به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا میخواند. او اکنون مشتی خاک است؛ اما بنای بلندش در چهار سوی این سر زمین بی هراس از باد و باران سر بر آسمان میساید. قلبم ماغ میکشد، سرشار از لذتی وصفنشدنی.
من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او بمن تعلق دارد.
میلیونها انسان از برابر چشمانم میگذرند. صدای دهُل شاد نوروزی، صدای طبلهای جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر نطهای خونین، سکوت و دهشت! قرنها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عربزده که دشنه بر گلوی خلق میفشارند.
به دشت خفته مینگرم، کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشتهائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشتهاند. این سرزمین برخی را به سلاح، برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کردهاست. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدنها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوختهاش در این سوی و قلعه بابکاش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشتههائی که تنها خطوط جغرافیائی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی "از حله تنیده ز دل بافته ز جان " آنها را با هم پیوند میدهد.
فرش نگارستانی است که فردوسیها، رازیها، خوارزمیها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زدهاند. فرشی که سرخیاش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگهای روشن آن یادآورامید، یاد آور روزهای شاد و ظفرمندی آن است.
چه کسی میگوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کسی نخواهد توانست تاراج کند. چرا که ناصرخسروها، رودکی هابه نگهبانی بر درش نشستهاند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.
"من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را"
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را میبینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیدهاند. با هزاران گُلبتههای رقصان در نخستین شعله شفق. نقشهای اسلیمی که چون فوارههای آتش دست بر آسمان گشودهاند. هرنقش اسلیمی نقش شده بر گنبدهای جادوئی میدان نقش جهان را کنار میزنم، باغ روح دیگری از روح ایرانی گشوده میشود. کدام دستها چنین بهشتی را آراستهاند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی میتواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخههای رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبددوار. اوج گرفتن، پست نشدن! چرخ زنان تا منزلگاه خورشید رسیدن..
"گمتر از ذره نهای پست مشو عشق بورز
تا بمنزلگه خورشید رسی چرخ زنان "
نقشی از پیراهنهای زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخگل ترکمن؛ از سجادههای گشوده در خانههای اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاهچادری در دامنههای سبلان. از بادههای الست تا جامهای خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش مینگرم، فرش نگارستان میبینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعهای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلقهای گوناگون این کشور مایه میگیرند.
هرکس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانهای که جغرافی آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاهداریاش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تنشان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمیتوانند خود را بی آن دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. آنهائی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زبان خلق خود سخن میگفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان میکردند. خانهای که کوچههای آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچهای در تبریز نیست؛ کوچهای است به درازای ایران! که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن میگذرند و هر کدام از خلقها چهره خود را در آن میبیند.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ میکنیم، خانهای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بناگردیده و بر یک لوح کوچک استوانهای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.
خانهای که گاه بوعلی سینا معلمیدر آن میکند و گاه بیرونی. ابوسعید از آئین جوانمردی برای ساکنان این خانه میگوید وسعدی حکمت روزگارشان میآموزد. بیهقی از تاریخ میگوید و خواجه نظامالملک از سیاست. خانهای که در آن حافظ برجنگ هفتاد و دو ملت عذر مینهد، نهال دشمنی برمی کند ودرخت دوستی مینشاند. سعدی از یگانگی گوهر آفرینش انسان سخن میگوید. شایستگی آدمی را در غمخواری محنت دیگران جستجو میکند. در این خانه مردی است که نیمیاش از فرغانه است و نیماش از ترکستان. ملول از دیو ودد با چراغی در جستجوی انسان! مردی برای وصلکردن، نی برای فصل کردن
از مرز میگذریم. چه باک، خانه پا برجا است. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، اما رهروان عشق کسانی از نسل دیگر آنرا خواهند یافت و بی هراس " کلام مقدس" را خواهند گفت.
" چرا که
در بد ترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
میجوشد از یقین " شاملو
با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان مینهم و به انتظار مینشینم و چشم بر خانه میدوزم.
این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد. "..... حال همین وطن! همین خاک! من را وترا بخود میخواند. دریابیم مسئولیت خود در قبال این سرزمین مادری را!
ابوالفضل محققی
پیشگو نیستم، آینده نگرم، حسین لاجوردی
دختران زندگی، رضا فرمند