کیقباد یزدانی - خبرنامه گویا
به بهانه ی چهل و پنجمين سال انقلاب بهمن ۵۷
بسیار پیش آمده و می آید که در گفتگوهای سیاسی و اجتماعی، در برخی افراد، گونه ای توجیه در عملکردهای خطاآمیز گذشته ی سازمان ها و احزاب سیاسی و رهبران و شخصیت های محبوب شان و یا پافشاری بر مواضع و موازین پیشین شان، حتی با وجود روشن شدن بسیاری مسائل و حقایق مشاهده شود. بخشی از این توجیه گری ها و پافشاری ها ناشی از ناآگاهی سیاسی است، برخی به دلیل انتقادناپذیری و بعضی هم از روی تعلق خاطر و دلبستگی عاطفی به گذشته. از سوی دیگر در فرهنگ ما نقد، اگر به معنای اصولی اش وجود داشته باشد، بیشتر نقد دیگران است و خودانتقادگری چندان جایگاه درخوری ندارد، اما به جایش دفاع از خود و باورهای خود، حد و مرزی نمی شناسد.
یکی از بحث های پایان ناپذیر در میان ما ایرانیان، جریان انقلاب بهمن ۵۷ است که البته بحث در باره ی گذشته ی احزاب و سازمان ها و شخصیت ها را نیز در پی دارد. آنچه این مباحث را آزاردهنده، نازا و بی ثمر کرده، جدای از ناروشمند بودن آن، این است که همه دنبال مقصر می گردند و در نهایت، کم یا بیش، دیگری را مقصر می دانند.
من در اینجا خطابم به احزاب و سازمان های سیاسی و رهبران آنان نیست، بلکه به دوستداران و هوادارانشان و هر شهروند ایرانی است که خود را اغلب و به هر دلیلی موظف به دفاع از آن ها و یا شخصیت های محبوبشان می دانند و یا به دلیل تعلق عاطفی ای که به آن ها دارند، بجا یا نابجا و حتی به بهای بی بها کردن خود و باورهای خود به دفاع از آنان برمی خیزند؛ در حالی که اتفاقاً به دلیل اینکه برای باورهای خود حرمت قائلیم و آن ها را به گمان خود انسانی و مردمی می دانیم، دست کم از نظراخلاقی موظفیم، عملکردهای غیراصولی و غیرانسانی که به نام آن ها صورت گرفته را زیر سؤال برده و به چالش بکشیم و با نقد صادقانه و یا دست کم پذیرش نقدهای اصولی دیگران، در نگرش خود بازنگری کنیم.
من در زیر برای روشن شدن موضوع فقط به چند نمونه ی کلی از چند جریان و شخصیت های سیاسی اشاره می کنم، بی آنکه به جزئیات آن بپردازم.
نمونه ی بارز چنین دفاع های ایدئولوژیک و کور، دفاع برخی از چپ ها از جنایات برخی رهبران کمونیسم و یا دست کم توجیه آن به بهانه ی مبارزه با فاشیسم و امپریالیسم است. جنایت هایی که می توانست با وجود مبارزه با فاشیسم و امپریالیسم روی ندهد. توجیه گران در این رابطه، به جای اینکه اصل را بر عزت و کرامت و حقوق انسانی قرار دهند که در این صورت حتی یک کشته هم جای نقد دارد، چه رسد به میلیون ها کشته، تعداد کشته ها را می شمرند و با جنایات فاشیسم و امپریالیسم مقایسه می کنند!
نمونه ی دیگر، سرسپردگی برخی احزاب برادر (کمونیستی) به حزب کمونیست شوروی پیشین تا حد همکاری و همگامی با سازمان جاسوسی ک. گ. ب. است که دست کم در کشور ما، خطاهای جبران ناپذیری را به بار آورده است. یکی از این خطاها فدا کردن منافع ملی در برابر منافع "انترناسیونالیستی" است.
مورد دیگر، در کشور خودمان، ایجاد سازمان نظامی (مخفی) و یا نفوذ در نیروهای نظامی و انتظامی کشور از سوی احزاب سیاسی معین در شرایطی که آن احزاب (برای مثال حزب توده ی ایران) به صورت قانونی و علنی در کشور فعالیت می کردند و حتی وزیر و وکیل در کابینه و مجلس داشتند! چنین اقدامی، به جز تدارک و زمینه چینی برای سرنگونی نظام حاکم از طریق کودتای نظامی، معنی و مقصود دیگری نمی تواند داشته باشد. (بسیاری کودتاهای نظامی چپگرا در نقاط مختلف جهان شاهد این مدعا هستند.) برای کدام حکومت در کجای جهان، آن هم در همسایگی یکی از ابرقدرت ها که "تصادفاً" از هم پیمانان ایدئولوژیک این حزب است، از چنین اقدامی نمی هراسد و دست به اقدام های پیشگیرانه و یا حتی نابودی آن نمی زند؟ البته که رژیم شاه در سرشت خود کمونیست ستیز بود (قانونِ ضدِ مرامِ اشتراکی یا «قانون سیاه» رضا شاه مصوب 1310 خورشیدی)، اما آیا در چنین وضعیتی "کمونیست ستیزی شاه" که در نهایت به زیان جنبش چپ تمام شد، قابل توجیه نبود؟
نمونه ی دیگر، حمایت های بی دریغ همین حزب و فدائیان اکثریت از حکومت برآمده از انقلاب بهمن 57 بود که نه تنها با تمام قوا دست به سرکوب مطالبات مردمی در سراسر کشور زده بود، بلکه کمر به نابودی همه ی سازمان های سیاسی، از جمله همین حزب و سازمان هم بسته بود. سازمانی که با وجود سرکوبگری های نظامی حکومت توسط سپاه پاسداران، از جمله در کردستان و ترکمن صحرا، شعار "پاسداران باید به سلاح های سنگین مسلح شوند" را می داد و ادعا می کرد که "در زندان های جمهوری اسلامی شکنجه ی سیستماتیک وجود ندارد!"
نمونه ی دیگر، اقدامات شاه (جدای از خطاهای سیاسی-تاریخیِ ریز و درشت خاندان پهلوی) در ماه های آخر منتهی به فروپاشی رژیم بود. در حالی که شرط دکتر صدیقی برای تشکیل کابینه، ماندن شاه در کشور بود و شرط بختیار رفتن شاه؛ شاه شرط بختیار را پذیرفت و کشور را در بحرانی ترین وضعیت که بیش و پیش از هر زمانی به وجود و حضور او نیاز بود، به حال خود رها کرد؛ در حالی که می دانست که برای او دیگر بازگشتی نیست؛ جدای از اینکه شاه به دلیل بیماری ای که داشت، به هر حال دوام چندانی نمی آورد و ای کاش در کشور می ماند و همینجا از دنیا می رفت تا رشادت و میهن دوستی و "مأموریت اش برای وطن" و "پاسخ خود به تاریخ" را در عمل نشان می داد و اثبات می کرد. ایشان حتی دستور بازداشت یکی از بهترین و وفادارترین نخست وزیر خود، یعنی هویدا را صادر کرد و با این کار، بی وفایی و بی اعتباری خود را به نمایش گذاشت.
نمونه ی دیگر، همراهی و همگامی جبهه ی ملی با خمینی و روحانیون و پشت کردن به شاپور بختیار و حتی اخراج او از جبهه ی ملی بود که مسیر جنبش تحول خواهی را به سمت انقلاب و فروپاشی پیش برد. البته همکاری بختیار در تبعید با دولت عراق در میانه ی جنگ ایران و عراق نیز هنوز در پرده ی ابهام است و جای نقد بسیار دارد.
نمونه ی دیگر، شخص آیت الله خمینی بود که با سوء استفاده از باورها و اعتماد مردم، جدای از اینکه به وعده هایی که پیش از به قدرت رسیدن داده بود، عمل نکرد، جنگ خانمانسوز را ادامه داد و حتی برخلاف هشدارها و اعتراضاتی که آیت الله منتظری (به عنوان جانشین بلامنازع او) در باره ی تندروی ها و جنایت ها داده بود، همچنان دست تندروها را در جنایت ها باز گذاشت و میراثی شوم و و یادگاری تلخ از خود برجای گذاشت.
نمونه ی دیگر، مهندس بازرگان نخست وزیر دولت موقت انقلابی بود که از یک سو با وجود نگرش و کنش اصلاح طلبانه اش، با انقلابیون همراه شد و از سوی دیگر در همان آغاز راه، سکان اداره ی کشور را بی هیچ مقاومتی به دست انقلابیون تندرو سپرد. گرچه می توان کنار گیری او از قدرت را امری صادقانه و شرافتمندانه نیز تلقی کرد.
نمونه ی دیگر، مجاهدین خلق اند که جدای از درست یا نادرست بودنِ شیوه ی مبارزاتی شان، در یکی از بحرانی ترین شرایط میهن، یعنی تجاوز عراق به ایران، با دشمن ایران پیمان دوستی و همکاری بسته و به یاری او علیه فرزندان میهن اقدام کردند. (خطاها و جنایت های درون سازمانی شان موضوع دیگری است که باید در جای خود به آن ها پرداخت.)
به همین سیاق می توان برخی از روشنفکران را نیز به چالش و پرسش کشید: اینکه چرا آل احمد با دروغ سازی مرگ صمد بهرنگی را به گردن رژیم شاه انداخت و این شیوه ی ناپسند را رواج داد و با این کار، اعتبار روشنفکران را زیر سؤال برد؟ و یا چرا هما ناطق که خود تاریخدان و مشروطه شناس بود، بویژه به عنوان یک زن، به پیروی از مشی سازمان سیاسی اش (فدائیان) تظاهرات اعتراضی زنان در 17 اسفند 58 علیه حجاب اجباری را در سایه ی "مبارزه ی ضدامپریالیستی" بایکوت کرد؟ (گرچه او به اشتباه خود تا حد خیانت اعتراف کرد.) و یا چرا جمعی از نویسندگان و هنرمندان (هوادار حزب توده) به پیروی از منویات حزبی شان از مهم ترین اصل منشور کانون نویسندگان ایران، یعنی دفاع از آزادی بیان و قلم، عدول کرده و به بهانه ی دفاع از "انقلاب" با سرکوبگران آزادی همراه شدند و در کانون نویسندگان ایران شکاف انداختند؟
در کنار همه ی این ها، نقش، سهم و مسئولیت مردم، بویژه بخش خاکستری و خاموش جامعه که متأسفانه اغلب اکثریت جامعه را تشکیل می دهند را نیز نباید نادیده گرفت. گرچه دراینجا نمی توان یقه ی فرد معینی را گرفت، اما باید این واقعیت تاریخی را در ارزیابی ها در نظر گرفت که بدون حمایت های مردمی هیچ جنبشی پا نمی گیرد و هیچ شخصیت یا رهبری ساخته نمی شود. پس اقشار مختلف مردم نیز باید به دلیل همدستی مستقیم یا غیرمستقیم در جنایت ها و سرکوب ها به درجاتی نقد شوند.
از این نمونه ها در تاریخ معاصر کشورمان فراوان اند، اما شاید برای روشن شدن موضوع تا اینجا کافی باشد.
حالا "منِ نوعی" به عنوان یک کنشگر سیاسی و اجتماعی و یا یک شهروند مسئول، یا به عنوان یک چپ که به سوسیالیسم به عنوان نجات دهنده ی بشریت باور دارم و یا به عنوان یک پادشاهی خواه که شاه را نماد ملت و میهن می دانم و یا به عنوان یک ملی گرا که منافع ملی را اصل قرار می دهم و یا به عنوان یک مسلمان که از اسلام انتظار انصاف و عدالت دارم و یا به عنوان یک مجاهد یا فدایی که برای خلق قهرمان ایران می کوشم، باید همچنان از رهبران سازمان ها و احزاب چپ و ملی و مجاهدین و جز آن و نیز از شخص شاه و خمینی و دیگر شخصیت ها برای برخی تصمیمات و عملکردهایشان که بعضاً خلاف باورهای سیاسی - ایدئولوژیکشان و منافع مردم و میهن بود، در هر شرایطی و به هر دلیلی دفاع کنم، یا آن ها را به دلیل اینکه از اصول اعتقادی خود و منافع ملی و مردمی عدول کرده و باورها و اعتماد مرا خدشه دار و یا از آن سوء استفاده کردند، به پرسش و چالش کشیده و از آنان انتقاد کنم و یا دست کم انتقاد به آنان را بپذیرم؟ و آیا به عنوان یک مردم گرا باید هر گونه عمل و اقدام مردم را، گرچه علیه منافع خود و سرزمین شان، تأئید و توجیه کنم؟ مردمی که رأی می خرند و رأی می فروشند و یا فرصت طلبانه و منفعت جویانه به این سو و آن سو می غلطند و یا در برابر جور و جنایات سکوت می کنند و با این کار، سرنوشت خود و دیگران را رقم می زنند؟!
آری، اشتباه را همه می کنند. اشتباه در هر فعالیت انسانی، بویژه فعالیت های سیاسی و اجتماعی امری طبیعی و گاه اجتناب ناپذیراست. مهم اما دیدن، پذیرفتن، آموختن از آن و تکرار نکردن آن است. در این میان باید البته وزن، ابعاد و پیامدهای اشتباهات را در واکاوی ها در نظر داشت تا بتوان ارزیابی ای درست و منصفانه ارائه داد. بی گمان وزن، ابعاد و پیامدهای اشتباه کسانی که همه ی قدرت و امکانات را در اختیار دارند، با اشتباه کسانی که از کمترین قدرت و امکانات برخوردارند و حتی سرکوب می شوند، یکسان نیست.
تجربه ی جنبش های اعتراضی ده سال گذشته در جامعه ی ما به روشنی نشان داد که بی حزبی و بی تشکلی یکی از بزرگترین و اصلی ترین ضعف های جنبش تحول خواهانه ی جامعه ی ماست که آن را از ادامه کاری و پویایی و پایداری بازداشته و در میانه ی راه به شکست کشانده است. یکی از دلایل مهم بی حزبی و یا دست کم تشکل ستیزی در جامعه ی ما، در کنار سرکوب آن ها از سوی نظام حاکم، بی اعتمادی مردم به سازمان ها و احزاب سیاسی به دلیل اشتباهات عدیده و نقدناپذیری آنان است.
اگر می خواهیم در آینده، احزاب و سازمان های سیاسی در فضایی آزاد و دموکراتیک سکاندارِ سیاست و مدیریت کشور شوند، باید یک خانه تکانی اساسی در نگاه و نگرش مان انجام دهیم. باید در عین طبیعی و اجتناب ناپذیر دانستن برخی اشتباهات، خودارزیابی و خودانتقادگری را سرلوحه ی کارهایمان قرار دهیم؛ وگرنه در بر همان پاشنه ی سابق خواهد چرخید و خطاها تکرار خواهند شد.
بهمن 1402