Thursday, Feb 15, 2024

صفحه نخست » به یاد کوچه لبریز از عشق، والنتاین در کوچه کودکی من، ابوالفصل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgتاریک‌روشن صبحگاهی از خواب برمی‌خیزد سماور را پر آب می‌کند چند ذغال در آتش‌گردان می‌نهد. می‌چرخاند با چشمانی خواب‌آلود برآمدن آفتاب را نظاره می‌کند. ذغال‌های سرخ‌شده را در سماور می‌ریزد. به آرامی رختخوابش را جمع می‌کند و چادرش را روی آن می‌کشد. می‌نشیند. تنش را که همیشه یک خستگی مزمن با خود دارد به رختخواب جمع‌شده تکیه می‌دهد.

منتظر جوش‌آمدن آب، دم‌کردن چای، خوردن استکانی و رفتن سر کار است. چائی را خورده نخورده برمی‌خیزد. از روی کوچکترین پسرش می‌بوسد. دری را که هرگز کلون پشت آن انداخته نمی‌شود به آرامی می‌گشاید و پای در کوچه می‌نهد. زنی‌ست ریزنقش که پای چپش را اندکی می‌کشد با بقچه کوچکی در زیر بغل به آرامی طول کوچه اکبریه، طول خیابان ذوالفقاری را طی می‌کند با خوش‌رویی با نگهبان در ورودی هتل تازه‌ساز بیمه سلام و علیک می‌کند. وارد ساختمان هتل می‌شود.

هنوز مسافران هتل در خوابند. چادر از سر می‌گیرد به دور کمر می‌پیچد. از پله‌های زیرزمین به آرامی پائین می‌رود. مقابل کوهی از ملافه‌های سفید و حوله‌های حمام می‌ایستد. طشت بزرگ را پر آن می‌کند. در کنار آن می‌نشیند چنگ در ملافه‌ها می‌زند! جدال روزانه برای لقمه‌ای نان آغاز می‌گردد.

هنوز چهار پسر بزرگ و کوچک او در خوابند. با سماوری که آرام بالای سرشان می‌جوشد با سفره‌نانی، بر کنار آن و دیگی نهاده‌شده بر روی چراغ سه فتیله‌ای "والور" که با شعله بسیار پائین در گوشه اطاق می‌سوزد و نهار کودکانش را آماده می‌کند.

تمامی روز در حال چنگ‌زدن و شستن است. تنها زمان پهن‌کردن ملافه‌ها بر روی طناب است که برمی‌خیزد کمری به درد راست می‌کند، چند قدمی در طول زیرزمین می‌رود باز برمی‌گردد، چنگ در ملافه‌های خیسانده‌شده می‌زند. با سرآستین عرق از پیشانی پاک می‌کند.

آشپز هتل برایش غذا می‌آورد. همراه بسته‌ای از پای مرغ، که او از آن‌ها برای بچه‌هایش سوپ درست می‌کند. نان نهاده‌شده بر کنار غذا را به آرامی می‌خورد. غذای اصلی را همراه پای مرغ‌ها در بقچه می‌نهد، تا عصر به خانه ببرد.

یک‌ریز کار می‌کند. ساعت چهار است. کار تمام شده! چادر از کمر باز می‌کند، برسر می‌کشد. با همان آرامی و خوش‌رویی با بقچه‌ای که مانده از نهارش و پای مرغ‌ها را در آن نهاده از زیرزمین خارج می‌شود. یک شاخه گل که از حیاط هتل می‌چیند. نگهبان هتل با نوعی دلسوزی و احترام به او که از در خارج می‌شود می‌نگرد. پای در خیابان ذوالفقاری می‌نهد.

سر کوچه اکبریه مقابل دکان آقایحیی می‌ایستد. بسته‌ای چای و نیم کیلویی قند می‌خرد. با مقداری آب‌نبات‌های رنگی دست‌ساز، برای کوچکترین پسرش. آخر هر ماه با آقایحیی حساب می‌کند.

آقایحیی از حالش می‌پرسد. "خسته نباشید صبح علی و رضا را دیدم که به مدرسه رفتند. خیالتان راحت باشد چشمم رویشان است." لبخندی می‌زند "شما هم خسته نباشید ممنونم که چشم‌تان به بچه‌های من است. خدا حفظ‌تان کند. "

طول کوچه را طی می‌کند. بچه‌ها سرگرم بازی در کوچه‌اند "سلام، سلام" کودکی درآن میان به تحسین در او می‌نگرد! مادرش آن‌چنان از بزرگی و مناعت طبع او در خانه سخن گفته و حرمتش را واجب دانسته که هر زمان او را می‌بیند. حسی عمیق از عاطفه و احترام در او برانگیخته می‌شود. همیشه دستی بر سربچه‌های محل می‌کشد. به شلوغ‌کاری بچه‌ها می‌خندد. بارقه‌ای از مهر را در کوچه جاری می‌کند درون خانه می‌رود.

کوچکترین پسرش را بر روی زانو می‌نشاند، نوازشش می‌کند نُقلی چند بر دستش می‌نهد. پسرم، چند تایی هم برای فاطمه نوه‌ی آقاصادق ببر! اومادرش نیست! او تنهاست. "

بر رختخواب‌های چیده شده در گوشه اطاق تکیه می‌دهد. چشم برهم می‌گذارد، تا خستگی ساعت‌ها رخت‌شویی و کمردرد را اندکی التیام بخشد. برمی‌خیزد، دو گلیم نهاده‌شده بر جا دری را برمی‌دارد به کوچه می‌رود. در انتهای ورودی کوچه بن‌بست، پشت دیوارخانه‌اش مقابل در فرخنده خانم، گلیم‌ها را پهن می‌کند. سماور در حال جوشیدن را از خانه بیرون می‌آورد. با تعدادی استکان و نعلبکی، بسته‌ای چای و قندانی پر از قند. امروز نوبت اوست، او از هیچ‌کس کم نمی‌آورد و در قلب بزرگش برای همه‌جا دارد. او یکی از بامرام‌ترین زنان این کوچه است.

تعدادی از زنان کوچه که اکثراً مانند او زحمتکش هستند. اندک اندک از خانه‌ها بیرون می‌آیند. لحظاتی بعد کوچه در همهمه بازی کودکان، درگفت‌وگوهای بی‌پایان و خنده‌ زنان کار و زحمت. در میان کلاف‌های رنگی بهیه‌خانم، که دورش را گرفته‌اند. در صدای منیر خانم که می‌خواند: "آی بر باخ بر باخ، پنجره دن داش گلر، یار گوزونن یاش گلر. بر گرد نگاه کن، نگاه کن که چگونه سنگ‌ریزه بر پنجره می‌کوبد! و اشک از چشمان یار سرازیر می‌شود. غرق می‌شود. کوچه سرشار از عشق و شادی می‌گردد!

ابوالفصل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy