Monday, Apr 1, 2024

صفحه نخست » من هم سبزه‌ای با هزاران خاطره و آرزو گره می‌زنم! ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgنسیم به آرامی شاخه‌های نرم بید مجنون تازه ازخواب زمستانی برخاسته را در هوا می‌رقصاند. اندکی دورتر چنارهای کهنسال به تنبلی خمیازه می‌کشند. دو سنجاب کوچک با بازی‌گوشی تمام از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرند و در چشم زدنی داخل سوراخی کوچک از نظرم پنهان می‌شوند.

نسیم بهاری با حرکتی مواج از یقه پیراهنم به درون می‌خزد. بسان کودکی با دندان‌های شیری تازه در آمده بر پوست سینه‌ام دندان می‌زند. گزشی لذت‌بخش مخلوط شده با گرمای پیراهنی که ضخامت زمستان دارد و هنوز از تن نکشیده‌ام. لرزی آرام در سرتاسر بدنم می‌پیچد.

بهارامسال پاورچین پاورچین قدم در این شهر زیبا نهاده است.

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا...

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا

همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن

و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

با چنین ناز و کرشمه‌ای که خریدار دارد بهار قدم در این شهر می‌گذارد. بر شیپور خود می‌دمد، زمین را بیدارمی سازد تا لحاف سفید وبرفی زمستان را از روی خود برگیرد وچادر سبز زمرد گون راکه با هزاران مروارید، فیروزه ولاجورد دانه دوزی شده بر سرکشد.

من نیزبربالهای خیال می‌نشینم از کوه‌ها ودره‌ها عبور می‌کنم و سرانجام در باریکه یک مسیر کوهستانی بین خلخال و "درام" طارم زنجان فرود می‌آیم.

هر بهار که فرا می‌رسد من در چنین روزهائی مانند یک زائرعاشق هوای زیارت می‌کنم. هوای غوطه ور شدن دراین مسیر کوهستانی که گوشه‌ای ازفردوس زمینی است. این جا در طارم، بهار بسیار زود تر از دیگر شهر‌ها وروستا‌های محال خمسه از راه می‌رسد. هنوز برف از کوچه‌های باریک زنجان رخت برنبسته که بوته‌های خیار طارم جوانه می‌زند.

کوچه باغ‌های "درام"، "شیرمشه" و"بنا رود" غرق در عطر شکوفه‌های درختان بادام و گیلاس که با زیبائی دختران سیاه چشم، با گونه‌های گل انداخته مخلوط شده است می‌گردند. نسیم بهاری گیسوی درختان رامی گشاید بر روی دیوارهای گلی باغ‌ها پهن می‌کند. شب هنگام بردامن زهره می‌آویزد تا فرود آید بر ایوان‌های سنگی مشرف برقزل اوزن که مانند رشته‌ای از نقره در طول دشت ودره‌های عمیق می‌پیچد بنشیند و زخمه برچنگ خود زند.

موسیقی غریبی که شب در کوهستان‌ها‌ی سرزمین زیبایم از سهند تا سبلان، از اشتران کوه تا دنا می‌پیچد و ِسر انجام بر ستیغ دماوند چون شیپور بیدار باشی نواخته می‌شود.

بر میخیزم هشتمین نفرم درپشت سر هفتمین نفر"رضا یمیی" که دیر گاهیست با زخم عمیق گلوله‌ای برقلب در خاک غنوده است. دانشجویان دانشگاه تبریزند در یک بر نامه منطقه نوردی نوروزی. طبیعت در اوج شکوه بهاری است، در اعتدالی که آرامشت می‌بخشد. صدای سم کل‌های وحشی که شاخ بر شاخ هم می‌کوبند همراه ریزش سنگ ریزه‌ها ازصخره هائی که درزیرنخستین تشعشع نیزه‌های طلائی پرتاب شده ازخورشید صبحگاهی مانند دیگ‌های مسی بازارمسگران زنجان که چکش بر آن‌ها می‌خورد برق می‌زدند، مدهوشم می‌سازند.

کجایند عاشقانی چون مولانا که دستار از سر بگشایند و سماعی مستانه آغاز کنند؟

(هستند جان باخته گان و عاشقان جنبش "مهسا "که در میانه میدان در رقصند)

قرقاول‌های وحشی بر بالای سرمان در پروازند. طبیعت طبله عطاری لبریز از هدایای بهار را در جلو خان چشم گسترده وموسیقی آبشارهای کوچک که از صخره‌ها جاری‌اند روح را نوازش می‌دهند.

دردور دست رود عظیم "قزل اوزن" که در این فصل بالا آمده، ماننداژدهای طلائی افسانه‌های چینی سر بر اطراف می‌کوبد پیش می‌رود، بر می‌گرددو نگاه می‌کند،. هر از گاهی پشت فلس دار خود را که هزاران فلس از نقره وطلا آن را پوشانده‌اند از درون آب بالا می‌آورد، می‌درخشد وبا پیچی تند از نظر پنهان می‌گردد.

می‌دانم خرس هائی که تازه از خواب رمستانی بر خاسته‌اند، با دقت و تعجب از پشت تنه درختان از پشت صخره‌ها بما می‌نگرند و با احتیاط تعقیبمان میکنند.

گروه سرود خوان در راه است. ساعاتی بعد در کنار رود قزل اوزن که حال تمامی بستر عظیم آن را سیلابهای بهاری پر ساخته است ایستاده‌ایم تا بر آنسوی رود برویم. قایقی بزرگ متصل برطنابی قطور که در دو سوی رود محکم گردیده توسط دو قایق ران با هیجانی لذت بخش ما را از میان امواج و درختان شناور در آب که سیل جای کنشان کرده عبور می‌دهند.

بارانی نسبتا تند برسر ورویمان می‌زند. می‌خواهیم در نزدیک ترین روستا اطراق کنیم. روستای "جیا "رودخانه کوچک "لووان"بر سر راهمان قرار دارد. رودی کوچک اما کف بر دهان آورده که خشمگین مشت برکناره‌های بستر خود می‌کوبدونعره کشان می‌آید.

برای گذارمان روستائیان ازآن سوی رود طنابی که یک سر آن را بر دست دارند برایمان می‌اندازند. به تنه درختی محکم می‌کنیم. دست بر طناب به آرامی در عرض رود کوچک اما بالا آمده از باران حرکت می‌نمائیم. سنگی بزرگ به سختی بر پایم می‌خورد. درد در تمامی بدنم می‌پیچد. بی اختیار طناب را رها می‌کنم ودر آب می‌غلتم. توان بر خاستنم نیست. در چشم برهم زدنی تمامی گروه طناب را رها می‌کنند خود را بر رویم می‌افکنند. کوهی از اراده و عضلات پیچیده، در هم تنیده با رشته‌های محبت که رود قادر به حرکت دادنشان نیست! روستائیان بکمک مان می‌شتابند. ساعتی دیگر در اطاقی نسبتا بزرگ در کنار یک بخاری هیزمی آرام گرفته‌ایم.

من قادر به حرکت نیستم بر بستری در کناربخاری دراز کشیده‌ام. روستائیان دورمان حلقه زده‌اند. سرشار از محبت وتحسین. تحسین جوانانی که همه برای نجات رفیقشان تن به سیلاب سپردند. گروه صبحدم حرکت می‌کند و من که بخاطر درد کمر قادر بحرکت نیستم می‌مانم. روزهائی غرق در مهر، غرق درسادگی ورویا. اطاق هرگز خالی از مردان روستائی نیست از طلوع صبح پیرمردان ده با چپق‌های خود از در وارد می‌شوند گوش تا گوش اطاق می‌نشینند و صحبت می‌کنند.

جوان تر‌ها در کارند. صبح با ورزو‌ها راهی دشت می‌شوند زمین شخم می‌زنند ودانه می‌افشانند. عصر هنگام با چهره‌های خسته از کار بر می‌گردند اما فرصت جمع شدن دور یک دانشجوی رها شده از مرگ را که خوب قصه می‌گوید و همپای آن‌ها از تاریخ طارم سخن بمیان می‌آورد را از دست نمی‌دهند.

یکی نانی بر دست، دیگری چند تخم مرغ، گاه کاسه برنجی و روغنی، چند اناری مانده از محصول سال قبل با خود می‌آورد. روز هائی که نور نوشیدم وعشق ورزیدم. عشق به انسان هائی که هیچ تمنائی جز مصاحبت و یاری من نداشتند. خاکسترگرم هیزم‌های سوخته رادر دستمالی می‌پیچیدندو بر مهره‌های دردناک کمرم می‌نهادند. عسل می‌می‌مالیدند. من سر شاراز لذت تعلق به این سر زمین به این مردم تن بخواب می‌سپردم. گوش به افسانه‌های پیران می‌دادم از پنجره اطاق به کوه مقابل خیره می‌شدم به آتشکده‌های پراکنده در این سرزمین باستانی می‌اندیشیدم. بر"پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک" که هنوز می‌شد در این روستا‌های خفته در اعصار آن‌ها رایافت.

کودکان در حیاط بازی می‌کردند و می‌خواندند "گلان یوله سر بسر ایچنده آهو گزر "راه‌های "گیلان" سر بر سر هم نهاده‌اند، راه هائی که آهوان در آنها می‌گردند.

حال سال‌ها از آن سفر رویائی می‌گذرد. هر بهار قلبم فشرده می‌شود. تصاویر آن سفر را از صندوچه لبریز از خاطراتم بیرون می‌کشم و بر آن‌ها خیره می‌گردم. بر چهره رفبقانی که دیگر نیستند! از آن جمع هشت نفره چهار تن توسط حسین موسوی تبریزی اصلاح طلب امروزی اعدام گریدند. رضا یمینی، کریم جاویدی، قهرمان آبرومند آذرو باقر زرنگار. تقی عباسی که در کردستان کشته شد.

باز قزل اوزن طغیان کرده است. اما نه در بستر خود! بل دررگ‌های من که به قلبی دردمند منتهی می‌گردند. به قلب مردی که هربهار بر قایق خیال می‌نشیند، در امتداد رود جاری زمان پیش می‌رود اشک می‌ریزد. از خود می‌پرسد! براستی برای کدامین گناه کشته شدند؟ قاتلانشان امروز چه می‌کنند؟

مردمی که طی این سالهای بیداد هزاران جوان خود از دست داده‌اند با این‌ها چه خواهند کرد؟

با این بی صفتان که روح شادی از مردم گرفتند و ماتم بر جای آن نشاندند؟

برمی خیزم در اطاق چرخی می‌زنم. به حیاط می‌روم. بر سبزه‌های دمیده از خاک می‌نگرم. بسختی سبزه‌ای با آرزوی بازگشت شادی، امنیت و فراوانی نعمت گره می‌زنم! با آرزوی دسترخوان‌های انباشته از نعمت در خانه هر ایرانی که مهمان در آن به سنت دیرین بر صدر بنشیند وبانگ نوشانوش فضا را پر کند.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy