بختیار یک شخص نیست؛ یک راه است؛ راه امروز و آیندهی ایران
در تمام طول زمستان ۵۷ و همچنین پس از صعود خمینی به مسند قدرت مطلق جارچیان این قدرت و هواداران «چپ» کاذبشان، از نمایندگی مردم سخن میگفتند و، همزمان با خمینی که گفت «من تو دهن این دولت می زنم؛ من به پشتیانی «این مردم» دولت تعیین میکنم،درست در حالی که میراث گرانبهای انقلاب مشروطه را که دولت بختیار مظهر و دستاندرکار احیاء آن بود، پایمال کرده و به دور افکندهبودند، مخالفان قدرت خودکامهی جدید را «ضدمردمی» نامیده با القابی چون «لیبرال» و «ضدانقلابی» مینواختند.
از اینجاست که تمیز میان «مردم» واقعی و «ضدمردم» حائز اهمیتی بینهایت عظیم میگردد؛ همچنانکه جستجو در منشاء پیدایش آن نیروی ضدمردمی، که حتی در زمان پیروزی نیز اقلیتی بیش نیست، اما اقلیتی که موفق میشود، با قبضه کردن قدرت سیاسی و برقراری یک دیکتاتوری، مردم واقعی را از حقوق خود محروم سازد.
منظور از مردم چیست؟
شگفت آور است که هنوز هم کسانی یافت می شوند که تصور می کنند خمینی با صدور حکم شرعی تشکیل دولت موقت به نام مهندس بازرگان قصد سپردن زمام امور کشور به نهضت آزادی و چند وزیر ملی او را داشت. وی همانگونه که در اولین دیدارش در پاریس با دکتر عبدالرحمن برومند عضو علیالبدل هیأت اجرائی جبهه ملی به او گفتهبود که: «من شما را شخصاً میپذیرم؛ جبهه، مبهه نمیشناسم ها !»، مهندس بازرگان را نیز به خاطر وجههی شخصی خود وی میخواست و تا جایی که نگارنده اطلاع دارم هیچگاه در ملاء عام از نهضت آزادی نامی نبردهبود، زیرا سازمانهای سیاسی نه فقط ملی و لاییک، بلکه حتی نیمهملی و نیمهمذهبی هم در نظر او هنوز غیرمذهبی و برای ادارهی کشور مشکوک و نامقبول بودند. هدف خمینی از صدور حکم «شرعی» تشکیل دولت موقت نه سپردن زمام امور به آن دولت و نخست وزیر آن، بل تنها استفاده از آنان و از اشتهارشان به ملی بودن برای فریفتن بیشتر مردم، متزلزل کردن امراء ارتش و ساقط ساختن دولت بختیار بود.
کسانی که داستان حسن صباح در مورد پوست گاو و قلعهی الموت را به یاد دارند خوب میفهمند که نهضت آزادی و ملّیونی که وارد دولت بازرگان شدند برای خمینی همان پوست گاوی بودند که او میخواست به کمک آن تمام قلعه را به زیر سلطه درآورد. علت پیروزی خمینی این نبود که او مرد بزرگی بود؛ علت این بود که او در برابر خود افرادی عموماً سطحی و ضعیف میدید؛ و جز بختیار که همه او را تنها گذاشتند، کسی جرأت مقابله با او را در خود نمییافت.
مثلا بعضی میگویند اگر شاه واقعاً عقبنشینی کردهبود و به اجرای قانون اساسی تسلیم شدهبود باید انتخابات آزاد انجام میشد. چگونه باید گفت که تسلیم شاه به خروج او از کشور پس از تشکیل شورای سلطنت، و بدون هیچ برنامهی بازگشت، از عقبنشینی هم بیشتر بود. برای کسانی که به اسناد تاریخی اهمیت میدهند یا دست کم آنها را میخوانند، بختیار علت این امر را که، برخلاف دکتر صدیقی، خروج شاه از کشور را از او خواستهبود چنین توضیح دادهاست که به دلیل عهدشکنیهای شاه که در گذشته هیچگاه نتوانسته بود علیرغم تعهدات خود به وفاداری نسبت به قانون اساسی از دخالتهای مستقیم در کار دولت یا تحریکات غیرمستقیم علیه آن خودداری کند، لازم میدید که او در کشور نباشد. وی در کتاب یکرنگی ضمن شرح خاطرهای از نخستین دیداری که پس از بازگشت از فرانسه در سال ۱۳۲۶ به دعوت شاه با وی داشته، پس از گوشزد کردن این که شاه، ضمن پرسش از او دربارهی تحصیلاتش، با یادآوری شرکتش در جنگ علیه نازیسم به وی گفتهبود:
«ایران با مسائل بزرگی روبروست. شما میتوانید برای آن مفید باشید، هم به دلیل تحصیلاتتان و هم به این دلیل که مرد مبارزهاید.»
اضافه میکند که:
«از بخت بد، لازم شد که من با خود او مبارزه کنم.۱»
و از فردای ۲۸ مرداد تا دیماه ۱۳۵۷ با دیکتاتوری او مبارزهای بی امان میکند و نزدیک به شش سال از ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد را درزندانهای آن دوران بسر میبرد.
اما هنگامی که شاه شروط او را پذیرفت اظهار میکند که:
«باید در مورد اخیر توضیحی بدهم: دو ماه پیشتر از آن، و حتی یکماهونیم پیش از آن، چنین درخواستی[خروج شاه از کشور] را مطرح نمیکردم. ولی تب سیاسی به درجهای رسیدهبود، و جوّ دچار چندان تنشی شدهبود که دور ساختن پادشاه را ضروری میدیدم. افزون بر این، تسلط کامل بر امور دولت، به نحوی که کشور را بر طبق اصولی که همیشه به آنها اعتقاد داشتهام اداره کنم، برایم حائز اهمیت بود. حضور شاه در کشور بطور اجتناب ناپذیری در این امر خلل وارد میکرد. زیرا، در صورت موفقیت من در بازگرداندن آرامش به کشور، شاه بلافاصله به تحریکات که وسوسهی همیشگی او بود بازمیگشت و، برای برقراری مجدد کنترلی که هیچگاه از اعمالِ آن خودداری نکردهبود، به کمک این یا آن وزیر، مشغول توطئه میشد. از نو میخواست" تفرقه بیاندازد تا بتواند حکومت کند"، بدبختی ایران این بود، بدبختی او هم همین بود.» و میخواهد بگوید نفس برکنارکردن شاه، که دکتر صدیقی هم در پی آن نبود، هدف وی نبوده، منظور او برچیدن کاملِ حکومت فردی بودهاست.
و همانجا نیز، بلافاصله اضافه میکند: «از آنجا که تصمیم من بر بیان حقیقت بود اذعان کردم که این شرط من از روی رضای خاطر نبودهاست. صداقت۲ من نسبت به پادشاه کامل بود، نه به دلیل دلبستگی به شخص وی، بلکه از این جهت که این پایبندی به قرار خویش منطبق با اصول من بود و از پایبندی جِبلّی من به عهد و پیمانم ناشی میشد.» [ت. ا.]
و هرکس بآسانی در مییابد که منظور او از این امر پایبندی به قراری دوجانبه بوده که، در برابر شاه و به ازاءِ تسلیم او به شروطش و بر سر اجرای قانون اساسی گذاردهاست، نه چیزی جز آن..
آیا لازم است یک بار دیگر یادآور شویم که پیش از شرکت داوطلبانه در ارتش فرانسه برای جنگ با ارتش هیتلری، مبارزهی بختیار در زمان جنگ داخلی اسپانیا در صف هواداران جمهوری اسپانیا بود که اکثریت ملت به آن آزادانه رأی دادهبود؟
انتخابات
مفاهیم مردم و انتخابات
قابل تفکیک از هم نیستند
اما انتخابات آزاد هم که البته یک روزه قابل انجام نبود. این کار را باید دولتی که به این منظور تشکیل شدهبود پس از تحقق کمال آزادیِ ملت، در همهی ابعاد آن، انجام میداد. حداقلِ زمانی که برای این کار لازم بود شش ماه، بلکه در واقع یک سال بود. در کشورهایی که دارای دموکراسی قدیمی و استواری هستند مبارزهی انتخاباتی از یکی دو سال پیشتر آغاز میشود. حال چگونه میشد در کشوری که در حال غلیان و غرق در هیجان بود و مدت یک ربعقرن هم تجربهی انتخابات آزاد به خود ندیدهبود در مدت کوتاهی انتخابات درست برگذار کرد؟ بدون حزب و مطبوعات آزاد چگونه انتخابات، آن هم در میان آتش و بمبگذاری و خون، انجام پذیر بود. پس لازم بود، در عین نظارت کامل افکارعمومی بر اعمال دولت جدیدی که برای این کار تشکیل شدهبود این مهلت به آن دولت دادهمیشد تا شرایط لازم برای یک انتخابات واقعی را فراهم سازد. وگرنه، البته نتیجه چیزی شبیه همان رفراندم کاملاً ساختگی خمینی میشد که در محیطی از خودباختگی، فریفتاری و رعب، که در آن کسی نمیتوانست «نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر» بگوید، انجام شد. اما برخی از آقایان بجای این کار از خمینی هم پیشیگرفته از روز نخست بختیار را که بهجای همهی آنها تن به این خطر دادهبود ناجوانمردانه خائن نامیدند، و اگر در خمینی یک جو آمادگی هم برای دیدار با او وجود داشت، کاری که، باید انصاف داد، بازرگان در راه آن کوشید، در خنثی کردن آن هر ترفندی را بکار بردند. آیا این کارها بهمنظور رسیدن به انتخابات آزاد بود؟ بسیار خوب. ولی آیا بعد هرگز رنگ انتخاباتی واقعی را به چشم خود دیدند؟ آیا فداییان اسلام برای انجام انتخابات آزاد بیشتر از بختیار قابل اعتماد بودند؟
هر کس با اندکی دقت درمییابد که، برخلاف ملیون که به نقض قانون اساسی معترض بودند، انگشتنهادن خمینی و حزب اللهاش بر بیقانونی تنها دستاویزی بود برای عادی ساختن حکومت بینظم و قانون خودشان؛ برای وضعی که هرکس دستش به سلاحی رسید هر که را خودش تشخیص داد بکشد و بگوید مهدورالدم بود.
این تصور هم که در صورت انتخابات آزاد خمینی برنده میشد پندار پوچی است؛ خمینی برندهی جو خفقان کاملی بود که پیش از دولت بختیار حاکم بود و در این دولت دیگر شکستهشدهبود، نه برندهی فضای آزادی که میتوانست در آن از سوی آزایخواهان در مورد افکار واقعی و نیات سیاسیاش مورد پرسشهای دقیق و آزادانه قرار گیرد، و دستش برای بخش مهمی از مردم بویژه درسخواندگان و لایههای روشنبین جامعه رو شود. این آزادی برای نمایان کردن آثار حیاتبخش خود به زمان نیاز داشت. خمینی خود نیز این را بخوبی میدانست و به همین دلیل در پاریس که بود دائم به کسانی که کارهایش را انجام میدادند و از او حرفشنوی داشتند یادآوری میکرد که فرصتی را که بهدستآمدهبود نمیبایست ازدستمیدادند چون به نظر او حکومت با کسب کمترین فرصتی میتوانست از نو خود را استوار سازد؛ و منظور او از حکومت در این گفتهها، برخلاف ظاهر، همان نظام مشروطه بود نه قدرت فردی شاه که در هر حال دیگر تمام شدهبود. دلیل دیگر این که خمینی در یک انتخابات یا همهپرسی واقعاً آزادانه و بدون هرگونه رعب و هراس نمیتوانست بطور خودبخود برنده شود این که وی لازم میدید تا این کار پس از تصاحب کامل قدرت از طرف او صورت گیرد تا بتواند برای رسیدن به این مقصود ابتدا از همه زهرچشم لازم را بگیرد. این منظور با اعدام های سریع، بیرویه و بیشماری که از نخستین روزهای پس از ۲۲ بهمن آغاز شد برآورده میشد زیرا همهی دیکتاتورها برای مطیع ساختن جامعه باید ابتدا همه را مرعوب سازند تا در کسی جرأت هیچ ایراد و اعتراضی باقی نماند و همه یا گوشبهفرمان شوند یا سکوت پیشه کنند. او اگر از بُرد کامل و آسان در انتخابات و همهپرسی اطمینان داشت با همهی سنگدلی و خونخواری خود را ناچار نمییافت پس از آنهمه تظاهر به فرزانگی و متانت ناگهان چهره بگرداند و به آن سرعت دست به آنهمه اعدام زند. قتلها و اعدامهای بسیار و سریع از سوی کسانی که تازه به قدرت رسیدهاند برای تحکیم پایههای قدرت جدید، نامأنوس و لرزان آنهاست که در نظر بسیاری از مردم هنوز نامشروع مینماید و مدعیان بسیار نیز دارد. از آغا محمـدخان قاجار که همهی افراد ذَکور خاندان زند را از دم تیغ گذراند تا حکومت دوران وحشت در انقلاب بزرگ فرانسه به رهبری رُوبِسپیِر، و دوران یکسالو نیمهی وحشت سرخ در انقلاب روسیه که فرمان آن را لنین در سال ۱۹۱۸ امضاء کرد، هر بار انگیزهی این سران در کشتارهای سریع نیاز به ایجاد وحشت برای برقراری اطاعت و سکوت بود و حذف مدعیان احتمالی هرگونه رقابت یا حتی خواستاران هر نوع بحث و پرسش. خمینی نیز به منظور آماده ساختن محیط لازم برای همهپرسی آنچنانی خود با آن اعدامهای سریع همه را یا مطیع کرد یا ساکت ساخت.
تنها بختیار بود که از مخفیگاه خود در تهران، در حالی که شبح مرگ در بالای سرش در گردش بود، از طریق خبرگزاری فرانسه، در پیامی به ملت ایران گفت «من به این جمهوری اسلامی مجهول رأی نمی دهم.»
در چنان اوضاعی بُرد در انتخابات و همهپرسی، با نزدیک به صددرصد رأی موافق، که کشورهای توتالیتر از بیش از نیم قرن پیشتر از خمینی ما را به آن عادت دادهبودند، برای نسل ما نتیجهای بسیار شناخته شده و مأنوس بود، اما چیزی را ثابت نمیکرد، مگر وجود فضای رعب و وحشت را. نشانهی دیگر از بیم خمینی نسبت به آینده و از بیداری بیشتر جامعه و رویگردانی هر روز بیشتر رأیدهندگان ماهها وسالهای بعد شتاب وی در تأسیس سپاه پاسداران انقلاب بود.
با اینهمه اکنون، پس از سیوهشت سال محکمکاری جمهوری اسلامی به نفع بقای خود، ما این شرطبندی را میکنیم و این نظام را بر سرِ یک انتخابات برای یک مجلس مؤسسان در شرایط استاندارد بینالمللی و تحت نظارت ناظران بیطرف بینالمللی، به چالش میطلبیم، و قول میدهیم که در صورت قبول و اجرای صحیح شرایط ـ که جمهوری اسلامی یک ثانیه هم جرأت اندیشیدن به آن را نخواهدکرد ـ برنده خواهیمشد.
برخی هنوز از تظاهرات به نفع خمینی و علیه دولت بختیار به نام تظاهرات مردم سخن میگویند، تظاهراتی که در آنها اگر شخص سادهلوحی تصویری از دکتر مصدق را با خود میبرد و میخواست حمل کند با پسگردنی و انواع اهانت تصویرش گرفتهمیشد و خودش اخراج؛ این افراد میپرسند چگونه ممکن بود «مردم» را با بکار بردن زور به عقب نشینی وادار کرد. در حالی که البته دولت ملی بختیار چنین قصدی نداشت، و تنها دستور دادهبود که در صورت بالا رفتن پرچمی جز پرچم ملی ایران از آن جلوگیری گردد و در صورت تجاوز به بناهای دولتی و مراکز نظامی از این مؤسسات دفاع شود.
او تفاوت میان تظاهرات مردم و شورش اجامر را بهتر از هر کس میدانست. خود او در سال ۱۳۵۶ در گردهمآیی آرام کاروانسرا سنگی که از مبتکران آن نیز بود بدنبال هجوم ساواکیهایی که خود را به لباس کارگران درآوردهبودند به سختی مضروب و دچار شکستگی دست شد، همانروز که از جمله داریوش فروهر و هما ناطق نیز شدیداً مضروب و مجروح شدهبودند. روز ۱۷ شهریور خونین نیز به همدردی با مجروحان برای کمک به آنان به میانشان رفتهبود. میگوید:
«من با کمک رانندهام ۱۸ تن از مجروحان را حمل کردیم که ۱۷ تن از آنان در بیمارستان بهبود یافتند. گزارش های متعددی که به دست من رسید ـ زیرا البته به اینگونه امور رسیدگی میکردم ـ به من امکان میدهد که بگویم شمار کشتگان از ۷۰۰ یا ۸۰۰ تن بیشتر نبود. و همین هم بسیار زیاد بود، آنقدر زیاد که برای وحشتناک ساختن حادثه لزومی به بزرگتر کردن آن نیست.۳»
چنانکه می دانیم کشتار ۱۷ شهریور نتیجهی آن بود که تصمیم به اجرای مقررات حکومت نظامی در آن روز در شب پیش از آن گرفته شدهبود بی آنکه این تصمیم همزمان به ادارهکنندگان آن راهپیمایی اطلاع دادهشدهباشد، و دولتی هم که این تصمیم را گرفتهبود با وجود این کوتاهی حاضر به عدماجرای آن نشد!
باید اضافه کنیم که اشخاصی که اینگونه از «مردم» سخن میگویند موضوع را نیمهکاره بررسی میکنند آن هم از پایان کار. کسانی که اینگونه اشخاص آنان را مردم مینامند همانها بودند که در ۲۸ مرداد همان سال ۱۳۵۷ سینما رکس آبادان را، با برجا گذاشتن ۵۷۰ کشته، آتشزدهبودند، و در سال ۱۳۵۶ هم ۳۷ سینمای دیگر ر آتشزدهبودند و این کار در تمام سال ۱۳۵۷ ادامه داشت (نک. ع. شاکری زند، جمهوری اسلامی ایران نمونه ای بزرگ از یک قدرت تروریست و زاییدهی تروریسم)؛ دهها رستوران، بانک، و انواع دیگر اماکن عمومی را نیز، بدون اعتنایی به قربانیان آن آتشسوزیها طعمهی آتش کردهبودند زیرا در دیدهی آنان کسی که در سینما یا آن رستوران ها میسوخت مستحق آن بود و نبودنش بهتر؛ درست مانند آنچه بعدها داعشیانِ غیرایرانی کردند. با آتش زدن قلعهی بدنام پایتخت موسوم به «شهر نو» زنان سیهروز و بختبرگشتهی آن محله را زنده زنده به شعلههای آتش سپردهبودند و از دخالت مأموران آتشنشانی هم جلوگیری کردهبودند (نک. پیشین). آنان همان کسانی بودند که، مورخ ایراندوست احمد کسروی را که خمینی در کتاب کشف اسرار خود ضمن هتاکی به او عملاً تکفیرش نیز کردهبود به آن شکل فجیع در قلب کاخ دادگستری، در اطاق بازپرس و در مقابل مأموران محافظ او کشتند و همان خواب را برای همهی مخالفان دیگرشان هم دیدهبودند، چنان که قتل فجیع داریوش فروهر و پروانهی اسکندری هم عیناً همان قتل دلخراش را به یاد میآورد. افسوس که «روشنفکران» ما، که از گفتههای آن روزشان پیداست هیچیک کتاب ولایت فقیه یا حکومت اسلامی خمینی را هم نخواندهبودند، در سال ۱۳۵۷ با نادیده گرفتن این حقایق در مورد این نوع باصطلاح «مردم» و رهبرشان چنان به اشتباه افتادند که به دنبال شان روانه شدند و سرنوشت کشور را به دستهای خونین آنان سپردند.
این باصطلاح مردم همان کسانی بودند که دربارهی یکی از صحنههای اعمال و رفتارشان از جمله چنین میخوانیم۵ :
«... عزت خطخطیی چاقوكش و باجگیرو چه به تظاهرات و انقلاب؟"
"تازه كجاشو دیدی، طرفداره مجاهدین شده، خُب خیلی از لات و لوتهای مفتآباد و خیابون ِایرانمهر و فوزیه و نظامآباد وگرگان و دروازه شمرونو من توی تظاهرات ۱۹بهمنِ سازمان دیدم"
جلوی "بیمارستان جرجانـی" جمعیت مـوج مـیزد، رفته بود تا شاید اورژانس بیمارستان كمك باشد. دوروبر یك خودروی ارتشی ولولهای بهراه افتادهبود. بهطرف آنجا كشیدهشد. رانندهی خودرو كه درجهدار بود، زیر مشت و لگد مردم التماس میكرد.
"وه چه نهی داشت آن مرد"
سرنشین دیگر خودرو سرگرد بود، چند نفر او را به خودرو چسباندند. یکی كُلت و كمربندش را بُرد، دیگری با چنگ پاگون و قُپهاش را كند. مشتی بر بینیاش كوبیده شد. خون فواره زد. هیچ نمیگفت. با چشمهائی بسته به خودرو تكیه داده بود، ضجهی درجهدار و سكوت سرگرد.
وجوانی جمعیت را با فریادش شكافت:
"بكُشینش، بكُشینش"
جمعیت را كنار زد، قمهی بزرگی از غلافی كه به ساق پایش بسته بود، بیرون كشید. سرگرد چشمهایش هنوز بسته بود و سر بسوی آسمان داشت. قمه را درون گلوی سرگرد فرو كرد، دهانش به یكباره باز شد، و فریادی جانخراش هیاهوها به زیر كشید. قمه را از گلو بیرون كشید، خون بیرون جهید. قمه را درون سینهاش فرو كرد و... جمعیت هلهله كرد.
مراد باورش نمیشد، دست و پایش میلرزید. چنگ به صورت خود كشید.
"خدای من، خدای من"
گیج و مبهوت به خانه برگشت. شب، شب كابوس بود. چند روزی كلافه بود. این حد شقاوت را باور نمی کرد.
و سیامك به خونسردی گفت:
"انقلاب یعنی همین"
عزیز نظرسیامك را داشت:
" فقط جلوی بیمارستان جرجانی نبود و نیس، تُو بازار و درخونگاه هم همینكارو با ارتشیها كردن، تُو رشت ساواكیها رو تیكه تیكه كردن و ازدرخت آویزونشون كردن، تُو مشهد و تبریز میگن بدتر، حتمى جاهای دیگهم همینطوره، باید فكر یه همچی روزی رو میكردن، توام دكتر زیادی احساساتی نشو، همینه، هردستی بدی همون دست پس می گیری. نزن در كسی را، كه میزنن درت را"
"میـگن یهعـدهم ریختـن تُو شهـرنو چنـدتا از خانوم خانوما روكشتن، میگن با چاقو و قمه و دیلم لت و پارشون كردن، بعضی هاشونم زنده زنده آتیش زدن ".
"این كه چیزی نیست، درب وداغون كردنِ سینماها و كافهها و بانكها و فروشگاهها كه هیچ، این "آبجو شمس" رو بگو، یه شیشه آبجوشم سالم نذاشتن، اینا دیگه چه خرائی هستن"
"ازهمه خندهدارتر، ریختن خوكدونی كارخونههائی كه كالباس و سوسیس میساختن، بنزین ریختن خوكهارو زنده زنده سوزوندن."
و هرغروب هرجا كه بودند، میآمدند و دور هم جمع میشدند، با كشكولی خبر و انبوهی كتاب و نشریه و اطلاعیه. گیجكننده بودند.
در این میانه امّا چهره های آن درجه دارو سرگرد كنار رفتنی نبودند. شادیهای انقلاب را برده بودند.
انقلاب اسلامی، نماد چهرهی حیوانی انسان، شعور را میان دو سنگِ شور و شرّ له می کرد و پیش میرفت ..»
این ها تنها چند صحنه از رفتار کسانی است که بعضی هنوز آنها را مردم می نامند، بی آنکه از خود بپرسند مردم بدون خوی مردمی چه معنایی دارد؟
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمُر مشمُرش آدمی
فردوسی
اصل مردمی کم آزاری است.
قابوسنامه
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
حافظ
اما واقعیت این است که اینان پیشقراولان داعش و القاعده و طالبان بودند؛ اینان الگوی همهی آن دستجات بهاصطلاح اسلامی بودند که در افغانستان نیز، مانند جمهوری اسلامیِ خمینی، تا به قدرت رسیدند برای ساختن بهشت اسلامی خود کاری فوریتر و واجبتر از سنگسار و درآوردن چشم و بریدن دست که شهوت آزاردوستانهی آنان را ارضاء میکرد، نیافتند، تا کابُل را به تل خاکی تبدیل کردند؛ و هنوز هم هر روز با بمبگذاری دهها نفر را در افغانستان و پاکستان به کام مرگ میفرستند؛ و هممسلکانشان همین کار را در بمبگذاریهای بغداد و گردنزدنهای موصل میکنند. پس اگر اینها مردم اند دولت افغانستان هم باید از دفاع مسلحانه در برابر اعمال آنان خودداری و خود را به آنان تسلیم میکرد تا بار دیگر کابوس سنگسار و بریدن دست و درآوردن چشم را که هنر اصلی آنها و جمهوری اسلامی بوده و هست از سر؛ و درمیگرفتنند، که گرفتند. عراق هم جنگ علیه داعش را کنار میگذاشت و موصل و بقیهی شهرها را به جنایتکاران آن میسپرد، چون در مقابل «مردم» نباید مقاومت کرد!
باری؛ چنان که دیدیم، همان کسی که در پاریس هر روز ارتشیان را به خودداری از تیراندازی به سوی «مردم» پند میداد، پس از قبضه کردن قدرت، از همان شورشیان خود، از همان «مردم»، سپاهی فراهم کرد که اگر صدایی از مردم واقعی برخاست در جا خفهاش کنند و رأیهای آینده را برای صندوقهای انتخابات بعدی در سایهی شوم ترس بیمه نمایند. حال باید تصمیم گرفت: از این میان، کدامیک مردم بودند؟ این سپاه، یا آنان که سپاه برای سرکوبشان ساخته و پرداختهشد؟
معلوم نیست کسانی که داعش را به شدیدترین الفاظ مورد حمله قرار میدهند و هوادار برانداختن آن حتی با همهی وسائل نظامی نیز هستند، و برخی از آنان سرود پیروزی علیه آلمان هیتلری را هم خوب میخوانند، چرا هنگامی که نوبت به پیشروان داعش در ایران میرسد با بکار بردن لفظ مردم دربارهی آنها از آنان موجوداتی مقدس ساخته به تابو تبدیلشان میکنند.
مگر آن «لات و لوتهای مفتآباد و خیابون ِایرانمهر و فوزیه و نظامآباد وگرگان و دروازه شمرون...» از نوع همان اجامر روز ۲۸ مرداد نبودند که با دلار های سیا، که به دست آیتالله بهبهانی ـ الگوی سیاسی خمینی (دکتر مهدی حائری یزدی، خاطرات، به اهتمام ضیاء صدقی، مجموعهی تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد)ـ پخش شد، به شمال شهر ریختهبودند و خانهی نخستوزیر، مصدق را، تا حد کندن آجرهای آن، غارت کردند، و از میکروفون رادیوی تهران که آن را هم گرفتهبودند عربده میکشیدند «مصدق دستگیر شد؛ فاطمی قطعه قطعه شد...» اینها نسل بیستوپنج سال بعد از آنها بودند، که با «اصلاحات» ارضی غلط و ورشکستهی انقلاب سفید حالا شمارشان صدها برابر شدهبود. آیا معیار مردم بودن عدد است؛ تا صد نفر و دویست نفراند اوباش اند و کودتاچی، وقتی چند هزار نفر شدند مردم میشوند و انقلابی؟! اگر اجامری که خانهی مصدق را غارت کردند و رادیو را گرفتند عدهی بیشتری بودند آنگاه دیگر اجامر بشمار نمیآمدند، و باید مردم نامیده میشدند؟ ادعای کودتاچیان هم همین بود: ۲۸ مرداد رستاخیز «مردم» بود! آیا اگر شهربانی دکتر مصدق در روز ۲۸ مرداد درست عمل کرده و آن کودتاچیان را تارومار ساختهبود و آن کودتای شوم شکستخوردهبود عمل درست و مؤثر آن ضدمردمی نمیبود، اما آیا همان کودتاچیان، که در روز ۲۲ بهمن تعدادشان صدها، و حتی (برای آنکه جای چانه نباشد) شاید هزاران برابر شدهبود، و یکی از مریدان آیتالله بهبهانی رهبرشان بود و فداییان اسلام سازماندهی و حزب توده تحریکشان کردهبودند، فقط به دلیل شمار آنها، یعنی به یک دلیل کمّی، مردم شدهبودند و دارای خوی و خصلت مردمی، و دعوت آنان به اطاعت از قانون و خودداری از قتل و غارت و آتشسوزی کاری بود ضدمردمی؟
اجامر ۲۸ مرداد دنبالهی نسل اجامری بودند که به تحریک شیخ فضلالله نوری چند روز در میدان توپخانه چادر زند و با پول دربار سورچرانی کردند، سپس به ساختمان مجلس در بهارستان هجوم بردند، اما در نتیجهی هوشیاری مردم پایتخت و حتی بازار اصیل آن زمان۴ و به کمک نگهبانان مسلح مجلس که از خود همان مردم بودند سرشکسته و بیآبرو بازگشتند. شورشیان ۲۲ بهمن دانسته یا ندانسته علیه همان قانون اساسی مشروطه شورش میکردند، و از این لحاظ تفاوتی با شورشیان شیخ فضلالله نداشتند؛ تنها شمارشان بیشتر بود.
مگر همانها نبودند که از فردای ۲۲ بهمن با سرکردگانی به انسانیت و نرمخویی خلخالی و هادی غفاری و لاجوردی تا توانستند کشتند و غارت کردند و بردند و از پایین ترین تا بالاترین مدارج قدرت را به انحصار خود درآوردند؟ آنها خانهی بختیار را هم، عیناً مانند خانهی مصدق، غارت کردند و حتی کتابهای خطی قدیمی کتابخانهی خانوادگی او را در آب استخر ریختند، کاری که مغولان هم نمیکردند. آیا میتوان گفت آنان مردم بودند؛ و اضافه کرد: مردم چه می دانند کتاب چیست؟
چرا داعش بد است؛ وحشی و غیرانسانی است، اما فقط برای دیگران؛ و نوبت به ایران که میرسد دیگر نام آن داعش نیست؛ مردم است؟!
از این رو که: برخلاف دیکتاتوریهای پلیسی که تنها از زندان و اعدام استفاده میکنند، قدرتهای توتالیتر افزون بر بهرهبرداری وسیع از این وسائل، و بیشتر از آنها، از ترور فکری استفاده میکنند.
از این رو که: در نتیجهی ترور فکریِ حاکم و فلج اندیشه تا امروز کمتر کسی به اسطورهی پوچ و تبلیغاتی مردمی بودن فتنهی خمینی یعنی ضدانقلاب اسلامی حمله بردهبودهاست.
شاید تا چندی پیش فهم اینگونه حقایق حیاتی برای همهی کسانی که در زندگیِ هنوز کوتاه خود، آن هم در جهنم جمهوری اسلامی، یک روز هم هوای آزادی را تنفس نکردهاند آسان نبود. اما آنان نیز، اگر هنوز هم ماجرای جانکاه اعدام هزاران زندانی سیاسی غیرمحکوم به اعدام در سال ۱۹۶۷ را نشنیده اند، کافی است به گودالهایی بیاندیشند که در آن ها کالبد بیجان صدها جوان ایرانی یا سرباز اسیر عراقی که به دست آنگونه «مردم» کشته شدهبودند ریخته شده۶، یا آن خواهران هموطن بیشمارشان که در زندانهای این نظام قربانی تجاوز عمال دیوسیرت آن شدهاند و برخی از آنان در این ماجرا جانباختهاند، یا سرنوشت دلخراش ریحانهی جباری را به یادآورند، یا تنها درد و روزگار سیاه آنها را که قربانی اسیدپاشی این فداییان «امام» شدند، تا این مشکل از پیش پایشان برداشتهشود؛ و آیا برای کسی که سرمویی واقعبینی و حس دادخواهی دارد کافی نیست که کسانی را به یادآورد که به علت اعتراض به آن جنایت روانهی زندان شدند، آنهم بجای تبهکارانی که اسید پاشیدهبودند!
آنچه از ۵۷ به اینسو، صاحبان قدرت و هوادارانشان «مردم» نامیدند و مینامند، بهرغم شمارشان که در آن زمان فزونی گرفتهبود ـ و یکی از هدفهای بخشهای آیندهی این نوشته درست توضیح علل این فزونی گرفتن خواهدبود ـ همچنان اقلیتی از ملت بیش نبود؛ اما اقلیتی فعال، متشکل، ایدئولوژیزده و متعصب بهحد جنون، که در نظرش هدف وسیله را توجیه میکرد. در دوران نازیسم در آلمان مغزشویی تبلیغاتی حزب نازی این اقلیت را به چیزی نزدیک به اکثریت نزدیک کرد؛ اما «اکثریتی» که نسل های پس از جنگ آن دچار بزرگترین شرمندگی در میان ملتهای جهان شد. اینجا از بحث این اقلیت در روسیهی ۱۹۱۷ ـ ۱۹۱۸ که پس از کودتای اکتبر و بدنبال خونریزیهای سه سال جنگ داخلی هولناک توانست بهعنوان اکثریت مردم حکومت کند میگذریم. مهم این است که بدانیم این «اقلیت» ها هیچگاه مردم نیستند!
یادداشت ها
۱ در بازگشت شاپور بختیار از فرانسه به ایران، در سال ۱۳۲۶، یک بار شاه او را، در اقامتگاه شخصی اش، به حضور خواسته بود. بختیار در این باره می گوید به خاطر دارم که، در حالی که در میان کتابخانه اش به میز بزرگی تکیه کرده بود به من گفت:
ـ «شما چندین سال در فرانسه تحصیل کرده اید. رشته ی تحصیل شما چه بوده است.»
«به او گفتم رشته ی تحصیلی ام چه بوده و چه مدارکی به دست آورده ام.»
شاه ادامه می دهد:
ـ « به من گفته شده است که در ارتش فرانسه هم جنگیده اید.»
ـ« بلی، اعلیحضرت. فرانسه کشوری است که من توانستم در آن بر غنای فکریام بیافزایم. هنگامی که آتش[جنگ] به این کشور سرایت کرد، من همان کاری را کردم که وقتی خانهی همسایه آتش گرفت برای او میکنند.»
میگوید «شاه با چند بار "بسیار خوب؛ بسیار خوب" سخنم را تأیید کرد. و سپس این طور نتیجه گرفت:
ـ «ایران با مسائل بزرگی روبروست. شما میتوانید برای آن مفید باشید، هم به دلیل تحصیلاتتان و هم به این دلیل که مرد نبردید.»
بختیار اضافه میکند که، از بخت بد، لازم شد که من با خود او مبارزه کنم.»
شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمهی مهشید امیرشاهی، صص. ۳۵ ـ ۳۴؛
-Chapour Bakhtiar, op. cit., Pp. ۳۱-۳۲.
۲ در کتاب یکرنگی واژهی فرانسویِ (loyauté) به وفاداری ترجمه شده که، چون میتواند بهغلط عطف به گذشته گردد، اینجا بجای آن واژهی دیگری ـ صداقت ـ را بکار بردیم که بتواند منظور آن زمانِ نویسندهی کتاب را که صداقت در بستن یک پیمان دوجانبه و پایبندی به آن است به دقت و درستی برساند. در پاراگراف مورد بحث هر دو واژهی (loyauté) و (fidélité) که در پایان جمله بکار رفته، به معنی پایبندی در عهد و پیمان است.
پیشین، ص. ۱۳۱.
-Idem , p. ۱۳۰.
۳ شاپور بختیار، همان، ص. ۱۴۵؛
-Op. cit., p. ۱۱۶.
۴ نقش برجسته و روشنبینانهی نمایندگان بازار و اصناف در مجلس اول در برابر زیادهخواهیهای «علما» خیرهکننده بود، و آن، بدین دلیل که بازار آن زمان مانند بازار سالهای یکی دو دههی آخر سلطنت پهلوی هنوز تغییر ماهیت نداده و اصالت کهن خود را از دست ندادهبود. بازار در گذشته بطور عمده میانجی مبادلهی داخلی میان شهرهای بزرگ، شهرهای کوچک و روستاهای کشور بود و واردات در کار آن فرعی محسوب میشد. اما در آن سالها در نتیجهی گسترش سیلآسا و بیحساب وارداتی که با پولهای بادآورد نفت به راه افتاد، بازرگانی خارجی و از آن میان واردات جای همه چیز را گرفت و بازار به عرصهی جولان وارداتچیان نوکیسه و واسطگانی تبدیل شد که در طول کمتر از یک نسل، و بی آنکه با طی مراحل سنتی صعود کرده، فرهنگ این صنف را کسب کرده و جامعهی ملی را شناختهباشند، به ثروت های کلان دستیافتهبودند. این نوع بازاریان جدید که از فرهنگ و وقار پیشینیان خود بیبهره بودند و ظرفیت فکری ثروتهای هنگفت و بادآورد خود را نداشتند، بهعکس پیشینیانشان که آخوندها را اداره میکردند، از دیرباز مردمانی خشکه مقدس بودند و از این قشر اجتماعی کورکورانه حرفشنوی داشتند، و چنین شد که به سهم خود برخلاف دوران مشروطه زمام کار خویش و کشور را به دست آنان دادند.
۵ مسعود نقره کار
۶ مجید محمـدی، چهار روایت شخصی از جنایات داعشی جمهوری اسلامی، نامیر؛ گویا نیوز.
شگفتیها! کوروش گلنام