پیشنویس
ایران در دل مدنیت ایرانی (ایرانشهر) (۱) راهی دراز آمدهاست؛ بارها زمین خورده است؛ و هزینههای بسیاری پرداخته است؛ اما همیشه برخاسته است. در این زمانهی پسماندهگی، درماندهگی و حتا واماندهگی (۲) پرسش سهمگین تنها این نیست که چرا ایران، زمین خورده است؟ و انگار به آسانی نمیتواند برخیزد؟
این پرسش بسیار مهم و مهیب است و باید رها نشود، تا پاسخی درخور فراهم آید؛ اما تنها پرسش بزرگ زمانهی ما نیست.
پرسشی دیگر هم هست که باید کاویده و پالیده (جستوجو) شود؛ پرسشی همانقدر مهیب و سهمگین، که از شوربختی گاهی از یادها میرود: در مدنیت و تمدن ایرانی (که بسیار بزرگتر از کشور ایران است) چه بوده است که ایران را تا کنون سرپانگاهداشته است؟
چه بوده است که نگذاشت و همچنان نمیگذارد ایرانیان با جهانها ی جدید و دگرگونیهای تازه به تمامی همآهنگ و همراستا شوند؟ (۳)
پرسش دوم هم هنوز پاسخی درخور نیافته است. برخی بر زبان فارسی و شعر و ... اشاره کردهاند، (۴) اما اگر جدی باشیم، هنوز این گفتمان به خانه نرسیده است؛ و از اتفاق شاید چنین پاسخی بتواند بختها و امکانهایی تازه برای پاسخ به پرسشهایی از جنس نخست هم فراهم آورد. (۵)
معماهای حلناشده و پاسخهای افسانهای
در برابر این معماهای حلناشده گروهی که هنوز دریافت درخوری از دشواریهای ایران و حتا پرسشهای بالا ندارند، بهدامنزدن به بدپنداری بیبتهای پرداختهاند که انگار هم پرسشها و هم پاسخها آشکار است؛ و تنها باید ارادهای برای کاربست نسخهی آنها ساخته شود.
این بیابانگردان (به تعبیر ابنخلدون) که در چشمانداز تنگ خود چیزی بیش از نوک دماغ خود را نمیبینند؛ ایران را چنان کوچک کردهاند که یا از آن پرسشها چیزی نمیماند؛ یا پاسخ به همهی پرسشها (همانند معمایی که پاسخ را به شنونده میچپاند) به بازگشت به آن ایران/دوران برسد.
انگار این شهربندان سر رشتهی آن پرسشهای سهمگین را گمکردهاند و افسانهی «خاندان ایرانساز» را بافتهاند؛ یا این افسانه را بافتهاند تا سر رشتهی پرسشهای دشوار گم شود.
بنیادهای این افسانه چیست؟ به کجا میرسد؟ و تا چه پایه در فربودها (واقعیتها) ریشه دارد؟
آیا افسانهسازان، سیاست و میدان سیاست را میشناسند؟ و دریافتی از معماهای حلناشدهی امروز ایران دارند؟ یا آنها سراسر گرفتار معماهای حلشدهاند؟ و میخواهند تاریخ را تکرار کنند؟
دومینوی نوینش
فرآیند نوینش (مدرنیته) که در اروپا رقم خورد و به چیرهگی و فرادستی مدنیت غربی انجامید، رخدادی یگانه بود؛ و نه تنها آن زمان، که هنوز، برای بسیاری از جمله ایرانیان بهتمامی دریافتنی و پذیرفتنی نیست.
چه روی داد؟
آن رویداد بزرگ که همانند زلزلهای آمد و همه چیز را دگرگون و گاهی خراب کرد؛ چه بود؟ از کجا آمد؟
چهگونه رویداد؟ و با آن همه، چرا مدنیت ایرانی هنوز میتواند جانسختی و ایستادهگی کند؟ و نمیرود؟
در تاریخ ایران رخدادهای بسیاری بودهاند که آمدند و کموبیش همهجا را دگرگون و خراب کردند؛ اما آنها همانند سیل و زلزلهای بودند که میآمدند و میرفتند؛ و اگر نمیرفتند، خیلی زود در مدنیت ایرانی ناپدید و ایرانی میشدند. این زلزلهی جدید چیست؟ که آمده است؛ نمیرود؛ نخواهد رفت؛ و کمر به تغییر همه چیز بسته است.
نوینش ایرانیان را که هزاران سال سرافرازانه و آزادانه زندهگی کرده بودند، و میکردند، چهگونه ناگاه از عرش به فرش انداخت و در همه چیز از جمله تاریخ، چیستی و کیستی ما ترک و تردید انداخت؟
شکستهای ایرانیان
نوینش و امکانهای تازهای که در غرب رویید به دستاندازی غرب ازجمله به ایران انجامید و شکستهای ناباورانه و سنگینی را به ما چپاند؛ (۶) و چنین بود که برای نخستینبار پرسشهای بزرگ بسیاری هم برانگیخت.
ما کیستایم؟
کجا ایستادهایم؟
و چرا چنین پس ماندهایم؟ و پسماندهایم؟
همه چیز به شکافی باز میگشت که میان جهانهای جدید و جهان سنتی ما در دوران صفویه باز شد؛ اما گشایش آن و زلزله و آواری که آورد، در دوران قاجار بر سرما فروریخت. به زبان دیگر انحطاط در دوران صفویه آغاز شد؛ (همزمان با نوزایی در اروپا) و آن دوران، دوران آغاز پایان شکوه مدنیت سنتی ایرانی هم بود؛ مدنیتی که در دوران قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی به تمامی ویران شد؛ و از پا افتاد؛ و هنوز هیچ امیدی به برخاستن، و گذار از این سنت ازپاافتاده نرویده است.
شکست گسست میطلبد؛ اما گسست بهظاهر با تاریخ ما و روانشناسی ایرانی نمیخواند! ایران هرگاه افتاده است، برخاسته است؛ بیآنکه از گذشتهها و داشتههای خود گسسته باشد. و همچنان که پیشتر آمد: چیزی در سنت ایرانی هست که تا امروز ادامه داشته است. ایرانیان انگار هنوز آمادهگی لازم برای گسست از سنت را ندارند؛ و نشان نمیدهند. و چندان عجیب نیست اگر تاریخ معاصر برای ما تاریخ شکستهای چندباره و پرتکرار است.
قاجارها قربانی جرزنیهای تاریخی
در رودررویی با آن زلزله که ایرانیان را گیج و گنگ کرده بود، نخستین بار عباسمیرزا بود که بهخودآمد و از «پیر آمد ژوبر» فرانسوی پرسید: «بیگانه، نمیدانم این قدرتی که شما را بر ما چیره کرده، چیست؟ ...»
شوربخانه هنوز برای رخدادها و پرسشهایی چنان سترگ، پاسخها و برگفتهایی شایسته و بایسته فراهم نشده است. با این همه از دوران قاجار که این شکستها و فاصلهها آشکار شده است، (۷) باد بددانیهای بسیاری هم ورزیده است؛ و گاهی آنچه را هم که مانده بود، ویران کرده و برده است.
از جملهی این ویرانیهای نالازم «حکومت سنتی، کوچک، چالاک و غیرمتمرکز ایران؛ و سازمان اجتماعی سنتی اما «آزاد» آن بوده است.
برای دریافت دقیق داو و گزارهی بالا باید سازمان اجتماعی و سیاسی ایران (از جمله آزادی) را در پهنهی سنت فهمید و بررسید؛ چه، هم سازمان و هم آزادی آنچنان که امروز میشناسیم در سنت نبود؛ و برساخت سنت نیست. یعنی خودآگاهی به سازمان اجتماعی (انداممندی، ارگانیزیشن)، کارکردهای آن و از جمله آزادی بارهای تازه است. پیش از نوینش نبوده است و ما دریافتی ژرف از آنها نداشتیم. اما این بدان معنا نبوده است که هیچ دریافتی از آزادی و سازمان در میان نبوده است.
برای آشکاریدن این ادعا به نیروی گرانش (جاذبه) فکر کنید. پیش از گالیله هم گرانش بوده است؛ و هیچکس از بلندای یک پرتگاه به جهت آنکه نیروی گرانش را نمیفهمید، خود را پرتاب نمیکرد. با گالیله این دریافت تنها پوستگیری، صورتبندی، برگفت و توضیحی تازه مییابد.
سازمان و آزادی هم چنین است. در سنت دریافتی از آزادی هست که در سازمان اجتماعیی سنتی خود را میآشکارد. در سنت ایرانی و حکومتهای آن (دولت را هم باید سنتی فهمید) دریافت ویژهای از آزادی و سازمان بود که به اجتماع/جامعه پویایی و چالاکی میداد.
حکومت کوچک و نامتمرکز نام چنین پدیدهای بوده است؛ نظامی شاهنشاهی که از دوران هخامنشی آغاز شد و تا دوران قاجار (در ریخت ممالک محروسه) ادامه یافت. پدیدهای که امکانی برای آزادی و ادامهی سازمان اجتماعی سنتی فراهم میآورد. (۸) پدیدهای که برآمدن دولت مرکزی تنومند، زهرآگین و فاشیستی در دوران پهلویها و رسمی و چیرهشدن زبان فارسی آخرین نمادهای مدارا با رنگارنگی و گوناگونی را درنوردید و ناپدید شد.
ناترازیی ملی
سررسید ملیی چهارسده پسماندهگی سرانجام، و از بخت بد در دوران قاجارها میرسد؛ و ایرانیان باید این حسابها و ناترازیهای ملی را هموار کنند و بپردازند. از بخت تیرهی قاجارها این سررسیدها در دوران قاجارها میآیند و به گوش ملت ایران میرسند. (و عجیب نیست اگر همه چیز بر سر آنها خراب میشود.)
پس از تجربهی نوینش در ایران هم دریافت سنتی از آزادی و سازمان اجتماعی (حکومت و مردم) در سایهی دریافت نوین از ملتدولت (پس از پیمان ورسای) میماند؛ رنگ میبازد؛ از هم پاشیده میشود و به سرعت از یادها میرود؛ و هم دریافت جدید از آزادی و حکومت قانون پانمیگیرد؛ و ناتمام رها میشود. چه، ایرانیان به خطا نوینش و برآمدهای آن (دولت کارآمد، شهروند آگاه، خودپا، خودبسنده، پرسشگر و نهادهای مدنی پیشرو و ...) را از چشم دولتی قدرتمند و مرکزی (فاشیزم) دیدند و فهمیدند! (این آسیبشناسی آشکارا در کارهای جمالالدین افغانی هم دیده میشود.)
در نتیجه چندان عجیب نبود اگر ایرانیان رویای مشروطه (عدالتخانه و حکومت قانون) را بهسرعت و باشتاب در زیر چکمههای رضاخان سربریدند؛ احمد شاه که پادشاهی در قامت مشروطه بود را واگذاشتند و از یک چکمهپوش زمانپریش و جهانناشناس رضاشاه ساختند.
به زبان دیگر نادانی به مبانیی قدرت و برآمدن ملتدولتهای جدید بود که رویاپردازان ایران را به زدن شیپور از دهانگشاد واداشت. (۹)
آنها نهادها و سازمانهای اجتماعی سنتی و حکومت کوچک و چالاک دوران قاجار را درهم ریختند؛ و نابود کردند تا بتوانند شهروند و شهر بسازند. (۱۰)
شهر و شهروندی
آنچه از برآمدن رضاشاه تا امروز در ایران میگذرد، فرآیند شهرسازی و شهروندسازی به زور سرنیزه است. نورآبادی که به زورآبادی تمامعیار رسیده است؛ و راه دوری نرفتهاند اگر رعیت را به جای آن که شهروند کنند شهربند کردهاند. این دوران را شاید بتوان تجربهای از فاشیزم ایرانی نامید! این که خوب بود یا بد؟ لازم بود یا نالازم؟ پرسشهایی باز است و البته گفتوگویی دیگر؛ اما آشکارا رضاخان، رضاشاه، محمدرضاشاه و کودتا هیچ نسبتی با مشروطیت نداشتند.
برآمد این فراموشی و فروپاشی است که گروهی نادان یا کمدان و پریشان خاندان پهلوی را «ایرانساز» نامیدهاند. این توهم و بدپنداری تنها برآمد دوران سیاه سرکوب، سانسور و صحنهآرایی پهلویها نیست؛ پیشتر، مردمان ایران و اهالی اندیشه هم قربانی این نادانیی لایهلایه شده بوداند. و ایرانیان لهشده در جایگاهی نبودند که بتوانند انتخاب کنند. زلزلهی نوینش همه چیز را از جمله حکومت و سازمان اجتماعیی سنتیی ایران را به پرسش کشیده بود؛ و ایرانیان پیش از متر کردن قالی ایران را پارهپاره و ویران کرده بودند.
در چنین شلمشوربایی بود که ایرانیان هم از حکومت (قاجار) گذشتند؛ و هم از سازمان اجتماعی سنتی (خانها، ایلات، ایالات، حکومتها و نهادهای سیاسی محلی و ممالک محروسه).
انگار در سایهی دریافت جدید اما ناتمام از برساخت ملتدولت، پیشرفت و ترقی هم مردمان ایران و هم حکومت، در سراب نوینیدن (مدرن شدن) ویران و خراب شدند.
میخواهم بگویم هرچند فروپاشی در دوران قاجار آغازید؛ اما قاجارها تنها فرنود و شوند فروپاشی نبودند؛ و فروپاشی به دوران قاجارها محدود نبود و نشد. قاجارها قربانی شدند تا مدنیت ایرانی نتواند به نادانیها، ناتوانیها و ناامکانهایی که داشت پیببرد، و راهی به رهایی بپالد؛ و بجوید.
نکوهشی که بر سر قاجارها باریده است، برآمد هموندی آشکار زمانپریشی و برگفتهای نادرست و ناجوانمردانهای است که ۵۰ سال حکومت پهلویها (نوینش فرمایشی و نمایشی) و ۵۰۰ سال فروماندهگی (انحطاط) در ایران کاشت، داشت و برداشت.
پهلویها و نادانیهای ملی
خاندان پهلوی از اتفاق به این نادانیها و ناتوانیها همزور و نیرو داد؛ و هم از نمد آن برای خود کلاه بافت. این خانواده بر حسب بخت در مسیر این ویرانشها (ویرانیدن)ی کلان و بازسازشها (بازسازیها) اندک قرار گفتند؛ و بسیار عادی است که در دل صحنهآرایی پهلویها، خاندان پهلوی از سوی هوادران آن «ایرانساز» نامیده شود. اما اگر چرتکه بیندازیم، آنچه در دوران پهلویها روی داد هنوز (حتا با حساب سنگین جمهوری اسلامی که برآمد سرراست آن دوران سیاه و تباه است) حسابرسی کامل نشده است. پهلویها هم برآمد نادانیی ملی در دوران پس از مشروطیت هستند؛ که نگذاشت فرآیند مشروطه پیش رود و حکومت قانون را در ایران استوار کند. و هم برآورندهی آن؛ که کودتاهای چندگانه و خشونت افسارگسیخته بر آن گواه است! مردمان ایران اگر سرسوزن دریافتی از حکومت قانون و پیشرفت داشتند، احمدشاه را برنمیداشتند، رضاخان را بیاورند! (۱۱) و رضاخان اگر سرسوزن به فکر ایران و توسعهی آن بود به هزارویک نیرنگ نمیآویخت تا احمدشاه را از حکومت بردارد.
سرانجام طوفان خواهد خوابید و خواهیم دید که ویرانیهای دوران پهلویها بارها بزرگتر از آنی است که حتا منتقدان و دشمنان آن خانواده پیش گذاشته اند؛ هرچند انصاف باید داد و همچنان که نمیشود شکستها و ناکامیهای دوران قاجار را تنها به حساب آنها گذاشت، ویرانیها و هزینههای بالا آمده در دوران پهلوی را هم نمیتوان و نباید تنها به حساب رضاشاه و محمدرضاشاه گذاشت. همه، هم در سودها و هم در زیانها سهم داریم؛ اما آشکارا سهم آنان بسیار بزرگتر از دیگران است.
افسانهی فرزند مشروطیت
افسانهی خاندان ایرانساز برآمد افسانهی دیگری است که از مشروطه به سبک ایرانی گرفته شده است. در مشروطهی ایرانی مشروطهخواهان در نادانی به بنیادهای مشروطه از یک سو و همسازی با مشروعهخواهان از دیگر سو، نخست مشروطه را
مثله و به شیری بییالواشکم دگرگونیدند؛ و سپس حکومت قانون را به حکومت مرکزی قدرتمند و سرکوبگر معنا کردند! برآمد این نادانی است که افسانهی «فرزند مشروطیت» از دهان چند تاریخنگار (و سیاستکارهای فرابودانگار و ایدیولوگ) بیرون پریده است!
چنان میگویند رضا شاه فرزند مشروطه بود که انگار قربانیهای او نبودند! مگر مدرس، تقیزاده، تیمورتاش، قوام، فروغی و... دیگران فرزندان مشروطه نبودند؟ البته که همه فرزندان مشروطه بودند! با این برگفت که برخی فرزندان خلف بودند و برخی ناخلف.
مگر انقلاب اسلامی فرزند مشروطهی ایرانی نبود؟ از اصل تراز که در متمم دوم قانون اساسی مشروطیت بیرون آمد تا انگارهی ولایت فقیه، شورای نگهبان قانون اساسی یک خط راست کشیده شده است. برای کسانی که دریافتی از حکومت قانون نداشتند، فرزند مشروطهی ایرانی بودن حقانیتی نمیآورد! تاریخ میدان آزمون و خطا است. اگر اسلامگرایی اخ است، که است، استبداد منور و شیکپوش هم بد است. چه کسی گفته است استبداد چکمه از استبداد نعلین برتر است.
تاریخنگاران و سیاستکارانی که از بغض جمهوری اسلامی به حب رضاخان رسیدهاند؛ و برای رضاشاه گریبان چاک میکنند، تاریخ را نخواندهاند و نمیخوانند. آنان همان نادانی ملی را که حکومت قانون را در پای نظمی کوتاهمدت قربانی کرد، ادامه میدهند. همان نادانیی ستبری که به ناتوانیی دریافت حکومت قانون در ایران میرسد؛ و نگذاشته و هنوز نمیگذارد هستهی سخت توسعه در شهرنشینی ایرانی جاگیرید و جابازکند. آنان سلیقهی شبانرمهگی را در جان و جهان ایرانی رسوبیده و سنگواره شده است را ادامه میدهند.
بیایید این حرف مفت را جدی بگیریم و گیریم حق با کسانی است که رضاشاه را فرزند مشروطه خواندهاند! خب که چی؟ مگر خمینی و جمهوری اسلامی فرزند ایران نبود؟ این دعواها و حرفهای مفت ادامهی همان جنگهای حیدری و نعمتی است. دشواریی ایران جاماندهگی در تاریخ و اکنون واماندهگی در دریافت و خواندن تاریخ و آزمونها و خطاهای ملی است. ما هستیم و کشکولی از ادعاها، داوها و تجربهها؛ و یافتن راه رهایی و هموار کردن مسیر گذار از استبداد به دمکراسی هنوز دشواری نخستین ماست. هم تجربهی رضاشاه و هم تجربهی خمینی اگر از غربالهای مناسب بگذرند میتوانند به کار گذار دمکراتیک و هموارکردن مسیر گذار کمک کنند! اما افسانهسازی از هر کدام به پرتابش به جهان پیشاسیاست میماند و برآیندی جز فروکاهش سیاست به عصبیت قومی ندارد.
اگر افسانهی فرزند مشروطیت را جدی بگیریم کار بسیار خراب میشود؛ چه باید مشروطیت و فروافتادن قاجارها و برآمدن رضاخان را فرزند خلف انگلستان هم نامید. رضاشاه فرزند ناخلف مشروطه بود.
دوران ویرانی
یک نکته (دستکم برای من) بسیار آشکار است، تصویری که پهلویپرستان و برخی از نویسندهگان کممایه و مزدور از دوران پهلویها ساختهاند یکسویه و افسانه است؛ چیزی همانند کلوخی زروقشده؛ یا آهنی که زراندود شده باشد. چه، حتا اگر ایستار جهانی و وضعیت منطقهای را که در دگرگونیهای شهری و حکومتی بسیار دست داشتند، نادیده بگیریم، نه ایران پیش از پهلویها آنچنان ویران بود که ادعا میشود؛ (۱۲) و نه ایران پس از پهلویها چنان آباد شد که ادعا میشود. اگر کسی بخواهد راست و درست در کلاس تاریخ بنشیند و از آموزههای آن بهره و توشه گیرد، باید ایران را پیش و پس از پهلویها با ترکیه پیش و پس از آتاتورک همانندید. در این همانندیها است که میتوان به اهمیت قاجارها در پاسداری از قلمرو ایرانی پیبرد و به نادانیهای رضاشاه در سرکوب حکومت قانون و بنیادهای سکولاردمکراسی.
این افسانهها آمدهاند تا به کمک آن افسانهی دیگری که جمهوری اسلامی خوانده میشود برود؛ و بیشتر؛ این افسانهها ساخته شدهاند، تا بازگشت امتیازها و ممتازیتها آسان شود. کسانی که سرشان به حسابوکتاب میرسد، دوران پهلویها را چیزی بیش از دوران ویرانی نمیدانند! آوار جمهوری اسلامی برآمد آن دوران تاریک است. هیچ آماری نمیتواند از زیر این آوار ویرانی بلند شود؛ و حرفی برای گفتن داشته باشد. جمهوری اسلامی و بیلان سیاه آن کارنامهی ۵۰ سال سلطنت پهلوی است.
اگر ایران را در چشمانداز زمان و امکانها و ناامکانها آن ببینیم، افسانهی ایرانسازی دود میشود؛ و به هوا میرود.
پایداری سنجه نهایی تاریخ است
کسانی که پشت افسانهی «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» ایستادهاند، سنتیاند و از دریافتی سنتی از سیاست رنج میبرند. این که کسانی یک ساختار یا یک سیاستمدار را بپسندند یک چیز است و این که آن ساختار را پیروز وکامیاب بدانند، یک چیز دیگر. یک ذهن سنتی از هرکدام بهآسانی به دیگری میرسد. اگر ساختار یا سیاستمداری را بپسندد آن را پیروز هم میداند و میخواند! و به طور وارونه اگر ساختار یا سیاستمداری پیروز باشد، آن را میپسندد؛ و در حقانیت و روامندی آن هم رودهدرازی میکند.
اما در این باره داوریی تاریخ اهمیت دارد؛ و بر فراز همهی بگومگوها ایستاده است. ساختاری که میافتد و سیاستمداری که از میدان به بیرون پرتاب میشود در سنجههایی که به بنیادهای سیاسی و حسابوکتاب آن مربوط است، ناکام است.
داوری تاریخ بسیار ساده، سرراست و نهایی است.
احمدشاه و قاجارها از رضاخان شکست خوردند. (اهمیت ندارد چه کسانی رضاخان را آوردند.)
مصدق از رضاخان و محمدرضا شاه شکست خورد. (اهمیت ندارد هواداران او چهقدر او و سیاستهای او را بپسندند.)
حسینعلی منتظری از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک جلاد بود و کدام یک انسان.)
محمدرضاشاه از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک نوین (مدرن) بود و کدام یک سنتیتر و پادنوین.)
و ساختاری که رضاشاه ساخته بود چندروز هم نتوانست در برابر قدرتهای چیرهی جنگ جهانی دوم (انگلستان، آمریکا و روسیه) ایستادهگی کند. رضاشاه شکست خورد و با ترتیبی خفتبار از ایران دک شد. این که کسانی این شکستخوردهگان را بپسندند و سیاستورزی آنها را بستایند، حق آنها است؛ و حتا ممکن است حق با آنها باشد؛ اما داوریی تاریخ را به دیوار کوبیدن و از شکستخوردهگان داستان پیروزی بافتن، کمال بیخردی و سیاستناشناسی است.
تنها یک ذهن سنتی و سنتزده است که میتواند با ملات فرابودها (حقیقتها)ی سنت چنین دیوار کجی را بالا ببرد؛ و بخت ناکامیهای آینده را بپرورد.
در جهانهای جدید هیچ فرابودی بالاتر از تاریخ نیست! هر شکستی باید به گسست برسد. کسانی که چنین حسابوکتابی را دریافت نمیکنند، دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشوند. و افسانهسازی از شاهنشانهای چنین گسستی است.
افسانهها ما را پیش نمیبرند؛ افسانهها به تکرار تاریخ میرسند. افسانهها نادانیها و ناتوانیهای ما را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ تا سنت بماند.
افسانه در افسانه در افسانه
یک ذهن سنتی گرفتار افسانه است. و گاهی از افسانهای به افسانهای دیگر میکوچد. بنیاد افسانه ناتوانی و نادانی انسان در رودرویی با تاریخ است. آنکه گرفتار افسانه است از ناتوانی و نادانی رنج میبرد؛ و چون در میدان سیاست دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشود، ناچار سیاست را در پهنهی خیال ادامه میدهد؛ و گرفتار آسیبهای روان (جاری) در سیاست میشود. او انتظارگرا، ارادهگرا، آرمانگرا، قهرمانگرا، خشونتگرا و گرفتار هزارویک آسیب دیگر میشود.
از این چشمانداز کسانی که افسانهی فرزند مشروطیت و خاندان ایرانساز را ساختهاند گرفتار افسانه در افسانهاند؛ هم از برآمد این خاندان افسانه ساختهاند، هم از دوران آنها و هم از فروافتادن آنها.
افسانهی برآمدن رضاخان
در برآمدن رضاشاه و به قدرت رسیدن محمدرضاشاه دست خارجیها آشکارتر از آن است که بتوان آن را انکار کرد؛ کودتا پشت کودتا و آدمکشی پشت آدمکشی دیده میشود! و بیشتر هزینهی برآمدن این خانواده و جانهای پاک بسیاری که قربانی شدند، چندان گزاف است که چشمپوشی از آن همانند چشمپوشی از هر جنایت دیگری هم دهشتناک و هم شرمآور است.
افسانهسازان هوادار خاندان پهلوی اما به آسانی از پیروزی آنها به این جمعبندی میرسند که حق با آنها بوده است. یعنی از پیروزی سیاستمدار دلخواه خود به درستی سیاستهای او هم کشیده میشوند!
با این همه، هستند کسانی که هنوز شرم را سرنکشیدهاند؛ و ممکن است کنار افسانهی خود چند «البته» هم بگذارند.
اگر این افسانه پوستگیری شود، به یک پیروزیی سیاسی میرسد، که هزینههای آن در پوششی از افسانه نادیده و نابررسیده مانده است.
دشمنان و منتقدان بهطور چیره به هزینهها پرداختهاند و دوستان و هواداران به سودها! در هر سو افسانه حرف اول و آخر را میزند. هنوز نهادهای شاهدیاب و گوارهآفرین خودپا، خودبسنده و آزاد برنیامدهاند که به داوری بنشینند و کار ما را آسان کنند.
افسانهی دورانپهلوی
در دوران پهلویها پیروزیهای سیاسی بسیاری دیده میشود؛ نوینیدن (Modernization) بسیاری از ساختارهای حکومتی و دولتی؛ پایان دادن به دادگاههای مذهبی و برآمدن دادگستری، پیدایش برخی از نهادهای نوین و...
با این همه هواداران افسانه، این پیروزیها را از زمان و متن بیرون آوردهاند و به افسانهسازی در مورد خاندان پهلوی پرداختهاند. آنها هم هزینهها و هم خطاهای بسیار را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ و هم از پیروزیها به راستی و درستی سیاست، سیاستمدارها و ساختاری که در دوران پهلویها بالاآمد میرسند. آنها نمیتوانند پارامتر زمان، تاریخ و رخدادهای ناگزیر آنها را از سیاست، سیاستمدار و ساختار چیره جدا کنند؛ و سهم هرکدام را به انصاف بگذارند. همهی پیروزیها را به نام پهلویها میزنند و همهی شکستها و ناکامیها را به نام مخالفان و منتقدان.
افسانهی فروافتادن محمدرضاشاه
از فروافتادن پر از نکبت و شرمآور رضاشاه گذشته، محمدرضاشاه پس از ۳۷ سال حکومت؛ در حالی که آشکارا مشروطیت را تعطیل کرده بود؛ به حکومتی تکحزبی رسیده بود؛ و با درآمد افسانهای نفت خواب تمدن بزرگ میدید؛ توانست همهی مردمان ایران را به مخالف یا دستکم منتقد خود دگردیسد؛ و سرانجام حکومت را به یکجریان سنتی؛ واپسمانده و قرونوسطایی بسپارد. پهلویطلبان از دریافت این شکست آشکار و گسست از سیاست و سیاستمداری که جامعه و حکومت را به گل نشاند؛ و باخت؛ سربازمیزنند.
در آسیبشناسی این فروپاشی پرهزینه وقتی پای افسانهبافی در میان است، همه کوتاهی کردهاند، مگر محمدرضاشاه که همهکاره و به قول عباس هویدا شخصیت اول و آخر بود.
مردم حقناشناس و نادان، روشنفکران خیانتکار، آمریکاییهای تبهکار، چپ وابسته و غیرملی، مذهبیهای بیشعور و جامانده در تاریخ، ارتجاع سرخ و سیاه و ... پارههای دیگر این افسانه اند که گسست از سیاست و سیاستمدار شکستخورده را برای پهلویپرستان ناممکن میکند. (۱۳)
فرافکنیهای ایرانی
هزینهی سرسامآور دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی بازپرداخت بدفهمیی دوران قاجارها، برآمدن نوینش و ناترازیهای ملی پس از آن بود؛ ناترازیها و نادانیهایی چندصدساله که بر سر خاندان قاجار خراب شد، تا تصویر و تصور ایرانیان از خود خراب نشوند. تصویری که از قاجارها در یکصد سال گذشته ساخته و پرداخته شده است، فرافکنی همهی پلشتیهایی است که در جان و جهان و سنت ایرانی بوده است.
برای باززایی سنت و بازگشت به همایستاری و ترازهای دلخواه سنت، چه چیزی آسانتر از آن که همهی کاسهکوزهها را بر سر قاجارها بشکنیم! و خود، فرهنگ و سنت تباه خود را از گزند تیزی نقد برهانیم؟ همین غلتکاری و غلتاندازی در نقد جمهوری اسلامی هم دیده میشود. اسلامستیزی و فرافکنی همهی پلشتیها را به آخوندها، خمینی، خلخالی و خامنهای میرساند و نقد سنت و ناگزیری گذار از آن را نادیده و نابررسیده میگذارد.
انگار افسانهها از یکدیگر زاده میشوند و در یکدیگر باز میشوند. برای گذار از یک افسانه باید از همهی افسانهها، افسانهسازی و شخصیتهای افسانهای گذشت.
افسانهی مشروطهخواهی
مشروطهخواهی (به عنوان یک جریان سیاسی) در دوران محمدرضاشاه و پیش از آن هم ستوندنی بود؛ هم خواستنی؛ و هم پذیرفتنی. اما امروز و ۵ دهه پس از فروپاشی سلطنت و ۱۰۰ سال پس از پایان مشروطیت، مشروطهخواهی تنها یک افسانه است. ناهمزبانی و زمانپریشی بسیار گویا است؛ کسانی که دیروز باید مشروطهخواه میبودند، امروز مشروطهخواه شدهاند تا جمهوری پانگیرد.
مشروطهخواهی فرآیند مشروط کردن قدرت مستقر به قانون و ارادهی ملی است. هستهی سخت مشروطه، «قانون» بود که باید در گسست از سنت بالامیآمد. مشروطهخواهی اگر به بازگشت به گذشته، یا بدتر، بازگشت به گذشتهای ویژه سنجاق شود، آشکارا افسانهبافی است؛ و بابنیادهای قانونگرایی ناهمساز.
کسانی که خواهان بازگشت خاندان پهلوی به قدرت هستند، باید از فریب مردم دست بردارند. آنها حق دارند، خواهان و ستایشگر خانوادهی پهلوی باشند. اما چنین خواهشی را در زرورق مشروطهخواهی پیچیدن، و به عنوان لیبرالدمکراسی جازدن، توهین به شعور مردم است. نه حکومت پهلویها امکان دگردیسی به مشروطه و لیبرالدمکراسی را داشت؛ (اگر حکم تاریخ را بپذیریم.) و نه بازگشت رضا پهلوی به قدرت به ناگزیر به لیبرالدمکراسی و مشروطه میرسد.
برآمد این برگفت آن است که اگر لیبرالدمکراسی میخواهیم؛ و اگر در لیبرالدمکراسیخواهی جدی هستیم باید از برابری و آزادیی همهگانی (که بنیاد حکومت قانون است) آغاز کنیم. تنها جمهوری است که دستکم روی کاغذ آزادی و برابری را میپذیرد. نمیتوان به بازگشت امتیار سلطنت و پادشاهی (حتا در حد نمادین) تن داد؛ و آنگاه امیدوار بود که خانوادهی صاحب امتیاز به قانون و برابری تن دهد! اگر نداد چه؟
افسانهی مشروطهخواهی سازوکاری برای رسیدن به قدرت از راه خر کردن مردم است. مردمی که از جمهوری اسلامی خسته و آزردهاند؛ چشماندازی برای اصلاح حکومت نمیبینند؛ و اندامهای لازم برای گذار را ندارند.
افسانهی مشروطهخواهی امروز تنها با افسانهی جمهوری اسلامی و در ناامیدی برآمده از یک افسانهی دیگر سرپامانده است. اما این افسانه سرانجام در برابر افسانهی خاندان ایرانساز و فرزند مشروطه رنگ خواهد باخت و حکومت را به تمامی به دست کسانی خواهد سپرد که نه دروغ مشروطهخواهی را تکرار میکنند؛ و نیازی به آن دارند. این افسانه محلل افسانههای دیگر (حتا فاشیستی) است.
مشروطیت به دوران قاجار سنجاق شده است
مشروطیت تنها برآمد دوران قاجار نیست؛ که به دوران قاجار سنجاق شده است. همچنان که بازگشت به دوران قاجارها ممکن نیست؛ بازگشت به مشروطه هم ناممکن است.
ستایش از مشروطیت اگر از حب به مشروطیت باشد باید به ستایش از دوران قاجار هم برسد؛ کسانی که ستایشگر پهلویها هستند در بهترین حالت ستایشگر نوینش ایرانی (مدرنیزاسیون) هستند. ساختاری که بیش از هر چیز به فاشیزم همانند بود، نه مشروطه.
چه، دوران پهلویها (خوب یا بد) هیچ نسبتی با مشروطیت نداشته است.
مشروطیت حکومتی محافظهکار بود؛ و برآمد محافطهکاری بود. در حالیکه حکومت پهلویها بنیادهای سنت را نادیده گرفت و از هم پاشاند.
مشروطیت حکومتی لیبرال و آزادیخواه است. در حالی که حکومتپهلویها هیچ نسبتی با آزادیهای سیاسی نداشت. (۱۴)
از اتفاق ایستادهگی در برابر پهلویها همبه طور چیره به جهت رفتارهای فاشیستی و خودکامهی آنها بود. فروافتادن سلطنت هم به همانجا میرسد. شوربختانه در نبود نهادهای مدنی نوین طبیعی بود که نهادهای سنتیی به جامانده جایگزین سلطنت شوند. پهلویها درکی ناتمام هم از سنت و هم از نوینش داشتند؛ از سنت سلطنت را میخواستند و از نوینش ظاهر آن را. این ترکیب و همآمیزی نمیتوانست پایدار بماند؛ و نماند.
مشروطهگرایان امروز یا مشروطه را نمیخواهند، یا مشروطه را نمیشناسند! چه پهلویستایی با هیچ چسبی به مشروطه نمیچسبد.
دولت کوچک، دولت مشروطه
دولت مشروطه اگر روی غلتک میافتاد قرار بود دولتی کوچک و چابک باشد؛ یا باید میشد. (همچنان که در متون حقوقی مشروطیت دیده میشود.) دولتی که برآمد ارادهی ملت است و از راه مجلس شورای ملی به قدرت میرسد.
چنین دولتی هیچ نسبتی با دولت مرکزی قدرتمند و تنومند نداشت. (و دولت کودتا هرچند نوین، پیشرو و آبادگر دولت مشروطه نیست.)
شوربختانه مردمانی که در پی مشروطه بودند، خواهان دولتی کوچک و چابک نبودند! آنها آزادی و برابری را نمیشناختند و نمیخواستند. آنها در چهارچوب سنت امنیت، آبادی، و عدالت میخواستند و به همین دلیل احمدشاه را برداشتند و رضاخان را رضاشاه کردند. آنها مشروطه و قانون نمیخواستند؛ چه، خود و دولت ملی را در جایگاهی نمیدیدند که بتواند ایران را آباد، امن و البته آزاد کند. و چندان عجیب نبود اگر سرانجام از خیر آزادی و مشروطیت گذشتند.
در ستایش دوران قاجار همین بس که این اندیشهها را پروبال داد و در یک متن حقوقی استوار کرد. در ستایش دوران قاجار نسبت به دوران ستمشاهی و ستمشیخی همین بس که امکان برآمدن مشروطیت و اصلاح حکومت در آن دوران فراهم شد. چنین امکانی برآمد دولت کوچک، چابک، کشسان و شاهنشاهی «ممالک محروسه» بود.
شاهنشاهی ایرانی هرچه که بود از مجموعهای پارچهها و مملکتهای جدا اما هموند و همپارچه بالا آمده بود، که هم رنگارنگی و گوناگونی ایرانیان را نمایندهگی میکرد؛ و هم آن را پاس میداشت. چنین ساختاری اگر به دریافت دقیق و رهیافت عمیق اندیشهی حکومت قانون پیوند میخورد، شاید میتوانست مرحمی بر زخمهای چند سده نادانی و جاماندهگی باشد؛ اما نبود و نشد. زیرا دریافت قانون و حکومت قانون و بنیادهای آن هنوز بر سنت ایرانی سنگینی میکند.
پهلویپرستی و افسانههای «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» هم نماد و هم نمود این نادانی و ناتوانی است. این افسانهها پرداخته شدهاند تا نقد سنت ایرانی ناتمام رها شود. این افسانهها آمدهاند تا همایستاری سنت بماند؛ و باززایی سنت در نامها و سرنامهای تازه ادامه یابد.
حکومت قانون یا حکومت قدرتمند
بدپنداریی حکومت قدرتمند مرکزی که از فروکاهیدن حکومت قانون در فرنگ آمده بود و دستپخت نسل نخست روشنفکری ایرانی بود، ریخت دیگری از مشروطهی ایرانی بود. مشروطه ایرانی که رحم اجارهای برای مدرنیتهی ایرانی شد؛ و هنوز بسیاری گرفتار آن هستند!
مشروطیت با همهی کاستیها نماد دوران قاجارها و معجزهی دولت کوچک است. در دوران قاجار است که عقلانیت سیاسی حکومت در حدی است که مخ حکومت به همسازی ملی و کاربست آن در ساختار سیاسی تن میدهد.
بگویید نهادها و متون حقوقی که آفریدید چه هستند؟ تا بگویم بیلان شما در توسعه چیست؟
جمهوری اسلامی (به ویژه دوران علی خامنهای) و دوران پهلویها (به ویژه دوران محمدرضاشاه)، دوران نادانی ما به امر سیاست و بارهی حکومت بود؛ دورانی که پادینهی دریافت تاریخی ایرانیان از حکومت و دولت بود و شد.
تا پیش از آنها، حکومت دولت سنتیی کوچکی بود که با جامعه در تعادل و تراز بود؛ و کار میکرد. پس از فاجعهی انتقال قدرت از قاجارها به خاندان پهلوی توهم دولت بزرگ و قدرتمند است که هر دو را به دیکتاتوری صالح، منور، درستکار و راسترای میغلتاند. هم دورانپهلوی و همدوران جمهوری اسلامی را باید دوران ناکامیها و نادانیهای مردمانی دید که هزارهها هنر دولتسازی را در چشمبههمزدنی فراموش کردند و در آغوش یک «دیگریی بزرگ» و توهم «انتظار» خودکشی کردند. به زبان دیگر با همهی پوستاندازیها پس از قاجارها ایران با کله در سنت فروغلتید و سنت را با ریختی تازه باززایی کرد.
برای آنکه بتوان دوران قاجار را با دوران پهلویها همانندید و به انصاف سنجید، باید از زمانپریشی گریخت و گسیخت؛ و به برآمد کار آنها نگریست. دوران قاجار به برآمدن مجلس شورای ملی، مشروطیت و حکومت مشروطه میرسد، در حالیکه دوران پهلویها با تبدیل مجلس به تویله به برآمدن جمهوری اسلامی و مجلس شورای اسلامی میرسد.
در بازهی زمانی نخست با جامعهای سنتی و فرومانده روبهرو هستیم که میخواهد راه خود را به جهانهای جدید و مناسبات تازه بگشاید؛ در حالی که در بازهی زمانیی پسین با اجتماع/جامعهای شکستهپکسته و دستوپابستهای روبهرو هستیم که گرفتار سیاست زهرآگین است و میخواهد از آن بگریزد. اگر ملتدولت را در ایران و ایرانیان دولتملت میدانند عجیب نیست؛ دوران پهلویها را باید دوران دولتسازی و ملتسوزی خواند. دورهای که دولت انداممند، خودبسنده و نوین میشود، اما ملت تودهای بیدستوپا و وابسته. (۱۵) در جامعههای توسعهیافته چنین سیاستی را Toxic politics مینامند؛ و سیاستکاران آن را آزارگران میدان سیاست. (۱۶)
با هر متری که متر بزنیم، دوران پهلویها را باید دوران خوارداشت ملی نامید؛ دوران ایرانسوزی. (۱۷)
توسعه را همچنان که خوزه ارتگا یی گازت (۱۸۳۳-۱۹۵۵) جامعهشناس اسپانیولی در کتاب «طغیان تودهها» آورده است باید فرآیندی دید که یک اجتماع را جامعه میکند. خودپایی و خودبسندهگی از ویژهگیهای یک جامعه است. در جامعه است که ملتدولت ساخته میشود؛ و دولت برآمد ملت و ادامهی اراده ملی میگردد. بگوید مردمان یک سرزمین در بهار آزادیی خود چه میخواهند؟ تا بگویم خودبسندهگی ملی چهگونه است.
بگوید ایستار (وضعیت) تراز ملت و دولت چیست؟ تا بگویم دولت با مردم چه کرده است.
در یکصد سالگذشته و پس از برآمدن رضاشاه ایران در مسیری وارونه پیش رفته است. جامعهی سنتی ایرانیان از هم پاشیده است و اجتماعی شبهمدرن و مردمانی لهشده بالا آمده است. دولتی که به کمک درآمدهای نفتی هر روز چاقوچلهتر، انداممندتر و تنومندتر شده است و ملتی که هر روز کوچکتر و بیدستوپاتر. این جسدی که امروز در دستان علی خامنهای درمانده است و حتا نمیتواند از خود پاسداری و پاسبانی کند، با برآمدن رضاشاه از پادرآمد و دیگر هیچگاه نتوانست روی پاهای خود بایستد. رضاخان ملتدولت ناتوان مشروطه را به دولتی زهرآگین و ملتی توسریخور دگرگونید.
گازت در جایی درماندهگی و جاماندهگی اسپانیای دوران فرانکو را در همانندی با ملتدولتهای دیگر در اروپا برآمد مدنیت ناتمام میخواند؛ و مدنیت ناتمام یعنی اجتماعی که هنوز نتوانسته است جامعه شود. (۱۸) مدنیت ناتمام کارنامهی ایرانیان هم هست؛ کارنامهی ناکامیابی که اگرچه پیش از رضاشاه آغاز شده است؛ اما در زمانهی او و با ستم و سرکوب او بود که جامعه بهزانودرآمد؛ و ازپا افتاد. این جسد ۸۵ ملیونی که امروز ایران نامیده میشود، در دوران خاندان پهلوی آفریده شده است.
اگر پای حسابوکتاب دقیق در میان باشد دوران پهلویها را (باید به تعبیری که در تاریخ آمریکا برای دوران ۱۸۷۰- ۱۸۹۰ بهکار رفته است.) باید دوران ویرانیی بزکشده (Gelded age) در ایران نامید. و برای گذار از این ویرانیها، باید از آن افسانهها هم که بافته و ساخته شده است، گذشت. گذار دمکراتیک در ایران، گذار از این افسانههای درهمتنیده و افسانهزدایی جمعی از ایرانیان، ایران، سنت و تاریخ آن است.
اکبر کرمی
پانویسها
۱) برای دریافت دشواریهای ایران امروز باید بتوان ایران (همانند یک کشور) را از ایرانزمین یا ایرانشهر (همانند یک مدنیت) جدا کرد. همانندیها و همپوشانیهای بسیاری میان این برساختهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی هست؛ اما این دوبرساخت و دو تاریخ یکی و یگانه نیستند؛ و نمیشوند.
۲) انگارههای درماندهگی، پسماندهگی، و انحطاط برگفتهایی هستند در آسیبشناسی چنین پدیدهای؛ انگارههایی که توضیح میدهند، چرا ایران که یکی از مدنیتها و کشورهای برجسته در جهان سنت بوده است، از همآوردان غربی خود پسافتاده است. به زبان دیگر انگارههای انحطاط میخواهند توضیح دهند چرا رنسانس در ایران رقم نخورده است؛ و حتا بیشتر، چرا هنوز ایرانیان نتوانستهاند خود را با جهانهای جدید و ارزشهای تازهی برآمده از نوینش همراه و همسو کنند.
۳) همدر ایران و هم در ایرانشهر با همهی ناامکانها (و سستیها) امکانها (و تواناییها) یی هم هست که نگذاشته است و هنوز نمیگذارد این سامانهها فروبیفتند و در سامانههای بزرگتر و پرزورتر حل شوند.
به زبان امانویل والرستاین () این سامانه هنوز به فروپاشی، آشوب و هرجومرج (Chias) نرسیده است.
گشودن کارنامهای جدا برای هرکدام میتواند حسابوکتاب فروماندهگی آنها را در جهانهای جدید (پس از نوینش ومدرنیته) شفافتر و گویاتر کند؛ و بخت برونشد را بالا ببرد.
۴) زبان فارسی در کشورهای دیگر هم بودهاست؛ در برخی نمانده است؛ (هند) در برخی هنوز هست، اما آنها سرنوشتی دیگر یافتهاند. (افغانستان، تاجیکستان)
۵) اهمیت چنین پرسشی آنجاست که یک کشور (ایران) و یک مدنیت (ایرانی) به جهت ماندهگاری برآمد هموندی امکانها و ناامکانهای بختمند (تصادفی) بسیار است.
امکانها و ناامکانهایی که هم پیروزها را توضیح میدهند و هم شکستها را.
۶) دامینوی شکستهای ایرانی با آن رخداد بزرگ در غرب وقتی به عثمانی و روسیه رسید، آغاز شد؛ و شوربختانه هنوز تمام نشده است. البته طبیعی است که همهی مدنیتهای همآورد کموبیش افتادهاند و رفتهاند؛ یا با پذیرش دگرگونیها و هویت تازه هنوز سرپاایستادهاند. در نتیجه ویرانی گذشته و درگذشتهگان بارهای ناگزیر است؛ آنچه به ما بخت بیشتری برای ماندن میدهد دریافت امکانهایی است که میتواند به ماندن در این شرایط تازه زور بدهد.
برپاشدن دولت مرکزی قدرتمند (پس از مشروطه و با به قدرت رسیدن رضاخان) همانند آنچه در غرب رخداده بود به زور سرکوب و سانسور و سرب راه ایستادهگی نبود؛ چپاندن ویرانیهای بیشمار دیگر بود.
۷) جواد طباطبایی آغار پایان سنت و پسماندهگی را در ایران به چهارسده پیشتر میبرد. یعنی در دوران صفویه است که شکاف میان جهانهای جدید و جهانها سنتی افتاد. اگر چنین برآوردی درست باشد آنگاه شکستهای ایران از عثمانی و روسیه را پسلرزههای نوینش باید خواند که به ایران رسیده بود. و ایرانیان تازه با آن در خوابوبیداری روبهرو میشدند.
۸) آزادی آنچنان که امروز میشناسیم، برآمد جهانهای جدید است. پیش از نوینش چنان دریافتی از آزادی در ذهن تنگ و تنک سنت نمیگنجید. انسانشناسی سنتی از حق خطا کردن بیبهره بود؛ و همه چیز روی پای یک دیگری بزرگ همهچیزدان و همهچیزتوان قرار میگرفت؛ و چندان عجیب نبود، اگر آدمی آزاد نبود و آزادی پذیرفتنی هم نبود. اما در سنت شکل دیگری از آزادی که گاهی آزادهگی نامیده میشود، بود. آزادهگی بسیار به استقلال و خودپایی نزدیک بود. انسان آزاده، انسانی بود که به سنت و ارزشهای سنتی وفادار بود، و در دفاع از آن تا پای جان میایستاد. وطن و دفاع از آن بخشی از آزادهگی بود که در مدنیت رنگارنگ و سنتی ایران بسیار پاس داشته میشد. در دل چنین ارزشی بود که حکومتهای محلی بسیار و شکلی از مرکززدایی از حکومت در ایران دیده میشد. در چنین ساختاری حکومت مرکزی بسیار کوچک و چالاک بود. توازن این حکومتهای محلی آزاد و حکومت مرکزی کوچک بود که به ایرانیان هم قدرت و هم آزادهگی میبخشید.
این نظام شاهنشاهی انعطافپذیر در دوران ساسانیان به جهت آسیب «دین رسمی» از مدارا با رنگارنگی دینی و مذهبی بازماند؛ و در دوران مدرن به جهت آسیب «زبان رسمی» و حکومت مرکزی قدرتمند از مدارا با رنگارنگیهای زبانی و قومی و محلی بازماند و شکست!
۹) نسل نخست روشنفکری ایرانی بنیادهای حکومت قانون و مشروطه را ندید؛ و در ساده سازی این برساختهای جدید مشروطه را ایرانید؛ و نسل دوم به جای درس گرفتن از خطاهای نسل نخست در فرآیند ایرانیدن مشروطه چنان پیش رفت که مشروطه را به بهای پیشرفت سربرید! در نتیجه عجیب نیست که امروز هم از مشروطه و خم از پیشرفت واماندهایم. مشروطه ایرانی گرفتار اتصالی و مدار کوتاه (Short circuit) شد و سوخت. هنوز بسیاری از ایرانیان گرفتار شکلی از بدپنداری مدار کوتاه هستند؛ و بر این باور هستند که میتوان از خیر حکومت قانون و بنیادهای آن گذشت! و با ساختن یک حکومت قدرتمند و صالح همهی فاصلهها را پشت سر گذاشت. ذهی خیال باطل! ممکن است در تاریخهای دیگر بتوان نمونههایی پیروزمند از این الگو را یافت، اما اراده به برساختن آن یک نادانی بزرگ است؛ و در جایی به آسیب انتظار که در سنت ایرانی بسیار دیرپا است میرسد. ممکن است مردمانی بخت یارشان گردد و دیکتاتوری منور و صلح و دادگر داشته باشند، اما ملتی که در انتظار آن ماسیده باشد، گرفتار نادانی مرکب و مرگ مغزی است.
۱۰) جدا از نیتها (که به احتمال بسیار خیر بوده است) و نیز سازندهگان این افسانه (که به احتمال یک برگفت ملی و منطقهای بوده است.) فروپاشی نهادهای سنتی اجتماعی (ممالک محروسه، خانها و ایلات و ...) در زمان رضا خان/ رضاشاه آغاز شد و در دوران محمدرضا شاه با تقسیم اراضی به اوج خود رسید. در دوران پهلوها بود که از یک سو اندامهای اجتماعیی سنتی ویران شدند و از سوی دیگر حکومت مرکزی قدرتمند و کموبیش نو ریخت امروزین خود را یافت. این جسدی که امروز در دست جمهوری اسلامی است و ملت نامیده میشود، در دوران ایرانویرانساز پهلویها ساخته شده است؛ و برآمد ناترازی دولت (متمرکز، انداممند، قدرتمند، مسلح، و نفتبسنده) و ملت (تودهوار، ناانداممند، محتاج به دولت و توزیع درآمد نفت)ی است که پهلویها (و هوادران آنها) به ایرانیان چپاندند. به زبان دیگر در دوران پهلویها مدنیت سنتی از همپاشید اما شهر و شهروند هم ساخته نشد! این زندان و نظام شهربندی که در جمهوری اسلامی دیوارهای بلند خود را آشکارید، در دوران پهلویها پیریزی شده است.
۱۱) اشتباه نشود. همچنان که بارها گفتهام. مردم حق دارند حتا به خطا حکومتی را بردارند و حکومتی دیگر را بیاورند. نکتهی من توضیح این رخداد است. کسانی که احمدشاه را برداشتند و رضاشاه را آوردند، درکی از حکومت قانون و پیشرفت نداشتهاند. فرهنگ انتظار است که به برآمدن دیکتاتورها در ایران میرسد.
۱۲) دوران دراز حکومت قاجار در ایران به جهت زمانپریشی بسیار سرکوب و سانسور شده است. تصویری که از دوران قاجار ساخته شده است، وارونهی تصویری است که از دوران پهلوی بالا میآمد. هرچه دوران قاجار تاریکتر و سیاهتر سیاهی لازم برای پوشش دوران پهلوی که با دخالت نیروهای خارجی و در جهت دفاع از سودهای آنها آسانتر. این تصور که حکومتها و حاکمان قاجار نادان و تنپرور بودند و مردمان آن دوران هوشیار و غیرتمند، همانقدر مسخره است که: پادشاهان پهلوی دانا و روزآمد بودند و مردمان ایران نادان و پسمانده. دوران دراز حکومت قاجارها با همهی نقدها در برابر واقعیت و فربود بزرگ پاسداری از ایران و نگهداری آن با هر حسابوکتابی بسیار برحسته است. نباید همهی کسری حساب دوران قاجار که برآمد رونسانس در اروپا و پسماندهگی تمدنی (انحطاط) در ایران بود را به پای خاندان قاجار گذاشت. همیشه مردمان یک سرزمین و حکومتها سروته یک کرباس هستند؛ آنچه آنها گوناگون میکند فاصلهی آنها از قدرت است.
قاجارها بدهکاری تمدنی ایران را پرداختند؛ و اگر این هزینهها سرشکن شود، آنچه به پای قاجار باید نوشته شود، بسیار کمتر خواهد بود.
۱۳) در گفتوگویی با سرنام «۵۷ها از کجا آمدند؟» که با امیر طاهری داشتم، حتا روزنامهنگار کهنهکار و وطندوستی همانند او زیر فشار گواهان تاریخی و استدلالهای سیاسی حاضر نمیشود نقش محمدرضا پهلوی را در برآمدن انقلاب ۵۷ بپذیرد؛ زیرا او آشکارا گرفتار افسانهی خاندان ایرانساز است و برای برگشت به گذشته تا بازگشت به قانون اساسی مشروطه پسنشسته است!
یکی از شاهنشان افسانهپردازی در بارهی تاریخ ارادهگرایی و اراده به بازگشت به گذشته است! در نگاه این افسانهسازان انگار تاریخ خطا کرده است و با بازگشت به گذشته میخواهند تاریخ را اصلاح کنند!
۱۴) حکومتهای فاشیستی را حکومتهای خودکامه و ملیگرا و فراراست میدانند؛ حکومتهایی که در مخالفت با محافظهکاری، لیبرالیسم و کومونیزم برآمدهاند. حکومتها پهلوی کموبیش همهی این ویژهگیها را داشتند و هواداران آنها امروز هم کموبیش همهی این ویژهگیها با خود آوردهاند. از این کنج اگر به دوران پهلوی نگاه کنیم هیچ همانندی میان مشروطه و رفتار فاشیستی پهلویها نمیتوان یافت.
۱۵) در ایران به «حکومت» همهگان «حاکمیت» میگویند؛ این غلت عمومی برآمد یک سده ملتسوزی است که از آغاز کار رضاشاه کلید خورده است. حاکمیت همیشه از آن ملت است؛ هرگاه ملت نادیده میماند؛ و ناپدید میشود؛ آنگاه حتا رژیم جمهوری اسلامی «حاکمیت» میشود. این غلت همانند غلتهای لپی که فروید کاویده است، بازتاب روانی آزرده و خسته است. روانی که در رابطهای زهرآگین از پا درآمده است.
۱۶) اگر در خانه و خانوادهای هم که آمیزش زهرآگین حاکم است؛ پدر خانواده همسر و فرزندان خود را آزار میدهد و کوچک میکند، تنها به این دلیل که نانآورده است یا خانه خریده است، او را ستایش نمیکنند.
۱۷) از این زاویه مشروطهخواهان راستین را باید از پهلویطلبان و سلطنتطلبها جدا کرد؛ گروه نخست در فربود (واقعیت) خواهان بازگشت به دوران قاجارها هستند، در حالی که پهلویطلبان خواهان بازگشت به پسازقاجارها.
۱۸) بگویید نهادهای مدنی یک جامعه چیست؟ تا بگویم یک اجتماع تا چه پایه جامعه شده است. بگویید ابزارها و سازوکارهای خودپایی یک ملت در برابر حکومت/دولت چیست؟ تا بگویم فرآیند ملتدولت شدن کجاست.
بگویید دریافت مردمان یک سرزمین از گسترهی همهگانی و میدان سیاست چیست؟ تا بگویم سطح توسعه در آن سرزمین چهگونه است.
خودبسندهگی، خودپایی و امکان و بخت آزمونوخطای جمعی است که یک اجتماع را جامعه و مردمان یک سرزمین را ملت میکند.
به زبان فنیتر تا زمانی که مردمان یک سرزمین درک نمادین و نهادینی از دامهای اجتماعی (Social traps) ندارند؛ و برای سامانش آنها انداممند نشدهاند، هنوز جامعه شکل نگرفته است. ملتدولت اوج یک جامعه است؛ فرسنگی (Milestones) که در آن این سازوکارها در متون حقوقی ماندهگار میشود.
دریافت قانون و ناگزیری آن یک فرسنگ دیگر است.
حکم نبودن، رضا فرمند